*شما در کتاب «دین اندیشان متجدد» که شش سال پیش منتشر شد، یادآور شده اید که عمر پروژه روشنفکری دینی بدون بازنگری و نقادی چندان دراز نخواهد بود. به نظر می رسد امروزه هر چه بیشتر این امر به واقعیت نزدیک شده و عمر این پروژه به سر رسیده است. امروزه پرواضح است که روشنفكري ديني كه در آغاز يك پروژه الهياتي بود در گذر زمان به يك گرايش صرفا سياسي بدل شد و كاركرد خود را از دست داد. این بحران را چگونه ارزیابی می کنید؟ آیا عدم نقادی از انگاره های روشنفکری دینی این سرانجام را رقم زد؟
= در فصل آخر آن کتاب و پس از ارائه تصویری از از فراز و فرودهای جریان روشنفکری دینی عبارت صریحتری هم آمده است. نوشته بودم: “با این تصویر گمان می کنم جریان خاصی که به نام روشنفکری دینی می شناسیم به پایان خود رسیده است.” (دین اندیشان متجدد، ص288). واقعیت این است که از منظر تاریخ اندیشه این اتفاق همان زمان هم افتاده بود. فقط فاصله ای هست میان به پایان رسیدن فکری و تحقق اجتماعی آن پایان. در این فاصله هم آنهایی که دلبستگی عاطفی و هیجانی یا وابستگی و منافع گروهی دارند (از قبیل کسانی که هوادار محسوب می شوند یا اعضا حلقه نزدیکان که معمولا همگی ناخودآگاه دچار شیفتگی همذات پندارانه به برجستگان جریان هستند) سعی می کنند بگویند اتفاقی نیفتاده یا اگر افتاده درون منتقد و اعلام کننده شرایط جدید افتاده است. این تلاشها هم شد اما هیچ تاثیری در روند ماجرا نداشت. آن زمان انتشار کتابم واکنشهای تند برخی (به ویژه از شیفتگان مرحوم دکتر شریعتی) را برانگیخت که متاسفانه حتی از دادن نسبتهای ناروا و گفتن مطالبی خلاف واقع هم پرهیز نکردند (کسانی هم البته بودند که همان زمان با نوشته ها و گفته هایشان کتاب را تحسین کردند و در شرایطی که پیش آمده بود حتی بدون آشنایی با نویسنده از او و کارش دفاع کردند که سپاسگزارشان هستم.) به هر حال زودتر از آنچه توقع می رفت آن پایان فکری به افول اجتماعی انجامید. دیگر نامدارترین چهره روشنفکری دینی نیز به درستی می گوید نبوت هم روزی پایان یافت چرا روشنفکری دینی پایان نداشته باشد.
هر جریان فکری در شرایطی تاریخی تکوین می یابد و رشد می کند و باز در شرایطی تاریخی کارکردش را از دست می دهد و از رشد باز می ماند. روشنفکری دینی به وجود آمده بود تا اسلام را به عرصه سیاست و مدیریت بیاورد و از آن بدیلی برای ایدئولوژی یا دین رقیب یعنی مارکسیسم بسازد. این بدیل سازی بر مبنای گرته برداری انجام گرفت و اسلام را به ایدئولوژی چپ و مارکسیسم شرقی فروکاست. این روش جواب داد و روشنفکری دینی آن رقابت را برد. اما به عنوان ایدئولوژی حاکم با مسائل مختلفی روبرو شد. باز طبعا این روشنفکران دینی بدیل روشنفکران چپ و مارکسیست بودند که باید این مسائل ایدئولوژیک را طرح و حل می کردند. چنین بود که هژمونی آنها بر عرصه فکر و فرهنگ باقی بود. اما در این سیر آنها به جایی رسیدند که باید آنچه اسلاف آنها رشته بودند پنبه می کردند. همین کار را هم کردند. به این ترتیب فرایندی شکل گرفت که کل کتاب کم و بیش صرف توصیف و تحلیل آن شده است. آنها راه دیگری نداشتند. سوالات زمانه عوض شده بود. به پرسشهای جدید می پرداختند و به پاسخ هایی می رسیدند که با جوابهای قبلی منافات داشت. با این فراز و فرود بخشی از تاریخ اندیشه ما شکل گرفت. در واقع بخش کلامی آن چون روشنفکران دینی همانطور که در جاهای دیگر هم گفته ام در حقیقت متکلمان روزگار ما بودند. از حیث تاریخ اندیشه هیچ مشکلی نیست که نسلی چیزی بگوید و نسل بعدی خلاف آن را درست بیابد. این عین بازی اندیشه ورزی است. اما به عنوان جریانی اجتماعی این رسیدن به بن بست است. چون توالی تاریخی قطع می شود. برای من که مانند بسیاری هم نسلانم، بیش از دیگر جریانهای فکری با این جریان پیوند داشتم و ذهن و زبانم در درون گفتمان آن شکل گرفته بود و همه ماجراهایش را با جدیت رصد می کردم مواجهه با این بن بست نه فقط از مقوله دانستن که از مقوله دیدن بود. حالا که این ایمیلها و اس ام اس های متضمن شوخی با دکتر شریعتی باب شده است می بینم آنچه برای نسلی اهمیتی تراژیک داشت برای نسلی دیگر به صورت کمدی بروز و ظهور یافته است. به هر صورت روشنفکری دینی دیگر مسلما جریان غالب بر فرهنگ ما نیست. فضای فرهنگی ما از تک صدایی خارج شده است و در آن تکثر و تنوع و مباحثه و رقابت جریانهای مختلف را می توان دید.
برگردم به پرسش شما. قطعا یکی از کاستی هایی که افول روشنفکری دینی را رقم زد کم رنگی نقادی درونی هم بود، ستاره سازی و هوادار جمع کردن همانقدر که در حوزه اجتماعی و سیاسی وزن می آورد در حوزه اندیشه و فرهنگ به سترون شدن و ناکارآمدی می انجامد. متفکر واقعی مثل هنرمند واقعی تنهاست. ماجراهای فکری خودش را دنبال می کند و با سرسختی تکروانه راه خودش را می رود و با ژرفتر نگریستن و عمیق تر درگیر شدن، مسائلی را طرح می کند که از دیدن و پرداختن به آنها گریزی نیست و بدین ترتیب ماندگاری آثار او در طول زمان پشتوانه کارش می شود نه مقبول شدنش در عرض زمان و نزد اهل زمانه. روشنفکری دینی روز به روز جنبه اصیلش کمتر شد و ستاره شدن چهره های برجسته اش بیشتر. ستاره را هم نمی شود نقد کرد. باید دوست داشت و دل سپرد. اما این فقط یک جنبه از ماجرا بود. روشنفکری دینی به مثابه یک جریان اجتماعی نمی توانست ادامه پیدا کند. به خلاف آنچه شما در پرسش تان مفروض گرفته اید، یعنی این که این جریان نخست الهیاتی بود و سپس سیاسی شد، به نظر من روشنفکری دینی از ابتدا پروژه ای سیاسی بود. الهیات کسی مثل شریعتی از مقوله الهیات آزادی بخش، و اولا و بالذات سیاسی است. این الهیات قرار بود جامعه بی طبقه توحیدی به وجود بیاورد. آرمانشهر داشت. برای رسیدن به این شهر آرمانی و خیالی دستور العمل هم پدید آورد. یک ایدئولوژی کامل که تنها اشکالش مثل همه ایدئولوژهای کامل، ساز و کار رسیدن به آن آرمانشهر در عمل و در دنیای واقعی بود. این میراث یکسره سیاسی بود و در آن الهیات در خدمت سیاست بود. همین میراث به اخلاف رسید. اما شرایط عوض شده بود. دیگر ایدئولوژی کفایت نمی کرد. پای فلسفه و علم وسط آمد و مسائل جدی تر مطرح شد. رقیب یا به عبارت بهتر بدیل چپ از عرصه رقابت جهانی با شکست کنار زده شد. ایدئولوژی به عنوان نسخه رهایی و سعادت اهمیتش را از دست داد. روشنفکری دینی به ناگزیر به تجدید نظر در خود پرداخت و عملا جریان غالب آن به اجتناب از ایدئولوژی چپ رسید. سوالات دینی اش هم فلسفی تر شد و این هم فاصله ای دیگر ایجاد کرد. در برابر حاکمیت هم قرار گرفت و اپوزیسیون درونی حکومت دینی شد که این هم کارکردی کاملا سیاسی بود و رنگ فکریش را روز به روز کمتر می کرد. درون گفتمان روشنفکری دینی هم دست کم سه جریان چپ (طرفدار علی شریعتی)، راست (طرفدار عبدالکریم سروش)، و سنتی یا به تعبیر خودشان روشنفکری مذهبی (تلاش بی سرانجام محسن کدیور)، پدید آمد که فقط چسب سیاست آنها را به هم می چسباند و چسب سیاست هم اصولا شل و موقتی است. اپوزیسیون درون حکومت بودن تمام شد و روشنفکری دینی کارکرد سیاسی قبلی اش را هم تا حد زیادی از دست داد. در این فاصله چالشهای فکری و وجودی چهره های برجسته هم برقرار بود (کافی است مثلا شما سیر فکری محمد مجتهد شبستری را دنبال کنید تا به این نتیجه برسید از این چالشها گریزی نبوده است) و چهره های جدید هم پیدا شدند که از دل روشنفکری دینی برآمدند و به نفی آن رسیدند (نمونه مشهور مصطفی ملکیان). به این ترتیب شرایط تاریخی به نحوی عوض شده بود که امکان ادامه حیات جدی برای جریان مذکور باقی نمی گذاشت. بگذارید به نمونه ای از این تغییر شرایط اشاره کنم. روزگاری مرحوم شریعتی به تعبیری که همه شنیده ایم “دکتر” علی الاطلاق بود. برای اقشار مذهبی معلم فکری و مرجع شناخت شرق و غرب بود. در این اقشار کسی که زبان خارجی بداند، در غرب تحصیل کرده باشد و فرنگ دیده باشد و مذهبی هم باشد و در دفاع از دینداری نظریه پردازی کند آنقدر کم بود که به شریعتی و امثال او موقعیتی خاص می بخشید. امروز هر جوانی در هر جای ایران پشت یک کامپیوتر و با دانستن یک زبان خارجی می تواند به بهترین کتابها و حتی کلاسها دسترسی داشته باشد. همان زبان خارجی را هم روزگاری باید می رفت در سرزمینی دیگر کامل می کرد و الان می تواند پشت همان کامپیوتر به عالی ترین سطوح برساند. در این شرایط دانش مرحوم دکتر شریعتی سخت قلیل به نظر می رسد. به عبارت دیگر شریعتی مرجعیت علمی و فکری اش را از دست می دهد و صرفا به عنوان نویسنده ای با دغدغه های وجودی و سبک ادبی احساساتی مطلوب کسانی واقع می شود که هنوز سطوح بالاتر ادبی را تجربه نکرده اند. در جامعه هم صدای روشنفکران دیگری شنیده می شود که تراز بالاتری از دانش و تبحر پشتوانه نظریه پردازی آنهاست. هم روشنفکران خودمان، هم دیگر روشنفکران مسلمان و از جمله روشنفکران عرب، و هم غربیانی که آثارشان در دو سه دهه اخیر به نحو چشمگیری به فارسی ترجمه شده و وضعی را پدید آورده است که اگر کسی با هیچ زبان خارجی ای هم آشنا نباشد می تواند با رجوع به همین آثار موجود تا حد زیادی با فلسفه ها و علوم انسانی روز آشنا شود. در چنین فرایندی است که یک جریان زنده اجتماعی رفته رفته به ماجرایی تاریخی تبدیل می شود. به یاد داشته باشیم که روشنفکری دینی در دل فرهنگ خطابه و تبلیغ دینی ما تکوین یافته است. در رقابت با آن هم همان مشی را پی گرفته است. در حالی که خطابه و تبلیغ، تفکر و تحقیق نیست (که اتفاقا در سنت دینی خودمان هم تراز بالایی از حیث دقت و تتبع داشته است). نسل انقلاب و جنگ همان جنبه خطابی و تبلیغی را خوش می داشت. اما در روزگار تثبیت، تراز تحقیق و پژوهش و تحلیل و نظریه پردازی بالاتر می رود. بعضی متفکران هویت اندیش ما چنین ترازهایی را می شناختند و رعایت می کنند. در آثار متفکران عرب (مثل محمد عابد الجابری یا محمد ارکون) یا حتی به اصطلاح ما روشنفکران دینی آنها (مثل نصر حامد ابوزید) هم با تفاوتهایی چنین ترازی دیده می شود. در عرصه رقابتی که روز به روز جهانی تر می شود نسل بعدی کسانی که با درک مقتضیات تجدد به دین می اندیشند ناگزیرند معیارهای جهانی پژوهش و تحلیل و نظریه پردازی را در نظر داشته باشند. همان طور که در کتاب نوشته بودم روشنفکری دینی به مثابه یک جریان اجتماعی خاص به پایان رسیده است اما آنچه دین اندیشی متجددانه خوانده بودم حتما ادامه خواهد یافت، چه باز با نام روشنفکری دینی و چه به عنوانی دیگر.
*شما خطاب به کسانیکه در برابر نقادی نظری از جریان روشنفکری دینی، سویه سیاسی و اجتماعی این جریان را برجسته می کنند خاطرنشان می سازید که بر بنیاد مجموعه ای از گزاره های نقدنشده و احیانا سست و نا منسجم نمی توان نظام اجتماعی و سیاسی مستحکمی به وجود آورد. اما آیا پدیدآوری یک نظام منسجم اجتماعی و سیاسی بر عهده روشنفکری دینی است؟ آیا روشنفکران دینی نباید متکفل بحث در باب کلام و فقه باشند و علم سیاست را به دانشمندان آن واگذراند؟ خود شما در مقدمه کتاب اشاره می کنید؛ چاره دردهای سیاسی را باید در برنامه های سیاسی جست. اگر اینگونه است چرا روشنفکران دینی اکثر مساعی خود را در زمین بحث سیاسی هزینه می کنند؟
= فکر می کنم باید مطلب را با توجه به سیاق تاریخی نوشته شدنش توضیح دهم. ماجرا این بود که من از سال 1379 شروع کردم به نوشتن مقالاتی در نقد جنبه های مختلفی از روشنفکری دینی. انتشار این مقاله ها در نظر برخی به معنی تضعیف روشنفکری دینی و نیز جریان اصلاحات و تقویت رقیب بود. در صورتی که به نظر من اصولا به عکس است. یعنی تعطیل کردن نقادی به اسم مصلحت به تضعیف می انجامد. عبارات من در ابتدای کتاب “دین اندیشان متجدد” ناظر به همان تصور و در نقد آنهاست. به نظر من در جریان روشنفکری دینی تناقضات مشهود وجود داشت و در آراء هر یک از چهره های برجسته هم به صورتهای مختلف عدم انسجام به چشم می خورد. حقیقتش را بخواهید متاسفانه در جریان اصلاحات هم این عدم انسجام و ضعف پشتوانه نظری کم نبود و گمان می کنم این هم از جمله علل شکست آن بود. شکستی که البته پیروزی هیچکس نبود. کم توانی تاسف برانگیز یک جامعه بود در بازسازی خودش و ادامه فرایند توسعه. (به قول شاعر از شکست تو که خواهد طرف بست / تنگی دست جهان است این شکست.) بگذریم. به هر حال گروهی از طرفداران روشنفکری دینی به مصلحت نمی دانستند این جریان نقد شود و گروهی هم اصلا سعه صدر کافی نداشتند تا تحمل نقدهای منصفانه را هم داشته باشند. طبعا عبارات پیشگفته پاسخ من بوده است به گروه اول و هشداری به گروه دوم. برویم به سراغ پرسش شما. همانطور که اشاره کردم روشنفکری دینی از ابتدا جریانی سیاسی بوده است و در صدد طرح ریزی نظام اجتماعی و سیاسی مطلوب خود. هم با انقلاب و هم با اصلاحات ربط وثیق داشته است و به عبارت دیگر نه فقط نظرا برنامه سیاسی داشته بلکه عملا هم به آن پرداخته است. برای فهم و تحلیل سیاست و نظریه پردازی در حوزه فلسفه سیاسی یا علم سیاست البته پشتوانه دانش در این زمینه ها ضرورت دارد و بعضی روشنفکران دینی به نحو مشهودی از این پشتوانه کم بهره بوده اند اما سیاست واقعی را نه متخصصان فلسفه سیاسی یا نظریه پردازان سیاست که قدرتهای اجتماعی پیش می برند و روشنفکری دینی هم جریانی قوی، اثرگذار و پرطرفدار بوده است و طبعا به سیاست وارد شده است. این در واقع بخش عملی سیاست ورزی آنها بوده است. در نظر هم البته لازم نبوده است صرفا به کلام یا فقه بپردازند بلکه لازم بوده است با این حوزه نیز عمیقا آشنا شوند تا نظریه پردازی هایشان ماندگارتر شود که نشانه های چنین آشنایی عمیقی را نه با فلسفه سیاسی و منابع علم سیاست در غرب و نه حتی با آثار متفکران مسلمان (از قبیل فارابی و خواجه نظام الملک و دیگران) در آثار اکثر آنها نمی بینیم ( آشنایی ای که در میان اندیشمندان معاصر ایران مثلا در پژوهشهای سید جواد طباطبایی که اصولا منظر او در طرح مباحث، اندیشه سیاسی و تاریخ آن است به روشنی دیده می شود). البته در میان روشنفکران دینی چهره ای هم هست که به نظر من به رغم این که نه فقط با سیاست که با فلسفه و علوم انسانی به طور کلی آشنایی کافی نداشته است، در عرصه نظریه پردازی سیاسی اندیشه کم وبیش واضحی داشته که اتفاقا به خلاف آنچه مشهور است در طول زمان تغییر چندانی هم در آن نداده بوده است. مهدی بازرگان از ابتدا مطلوبش حکومتی دموکراتیک بوده است که در آن حزبی اسلامی بتواند رای بیاورد و حاکم شود و تا انتها هم برهمین آرمان باقی بود. از این استثنا که صرف نظر کنیم روشنفکری دینی پر است از آراء سیاسی غث و سمین، نامنسجم و غیر منقح.
آن عبارت “چاره دردهای سیاسی…” الی آخر هم تذکری است برای در هم نیامیختن مباحث و قربانی نکردن عرصه فرهنگ به پای سیاست. اندیشمندان و روشنفکران با آثارشان در دراز مدت بر اذهان و از جمله ذهن سیاستمداران اثر می گذارند. اما این اثر بی واسطه و مستقیم نیست که هر نقدی بر اندیشه های آنها فورا در سطح سیاست و جامعه هم خود را نشان دهد. تازه اگر آن نقدها وارد باشد از چنین فرایندی استقبال نیز باید کرد. این که بنا بر مصلحت های سیاسی جلوی بحث و نقد گرفته و عرصه های مختلف فرهنگ و علم و هنر با سیاست خلط شود از نشانه های نپختگی سیاسی و از اولین علامات ضعف و فتور و از دست دادن قدرت در آینده نزدیک یا دور است.
*شما بر آن هستید که در شمایل علی شریعتی، عبدالکریم سروش، محمد مجتهد شبستری و مصطفی ملکیان می توان سیر تاریخی اندیشه «روشنفکری دینی» یا به قول شما «دین اندیشی متجددانه» را رصد کرد. اما آیا می توان از تاریخ روشنفکری دینی دستگاه الهیاتی عرضه کرد؟ به عبارت بهتر آیا این روشنفکران از یک مبداء الهیاتی به یک مقصد سیاسی رسیدند یا اینکه الزامات زیستن در ذیل حکومت دینی باعث این گشت شد؟
= همانطور که اجمالا اشاره کردم سیاست و الهیات روشنفکری دینی همزادند و دوشادوش هم نیز تغییر و تحولات را از سر گذرانده اند. روشنفکری دینی به یک دستگاه یا نظام الهیاتی منسجم نینجامیده است، اما این به این معنی نیست که وجوهی از آن تاثیر قابل توجه و دراز مدت برای مباحث کلامی یا فقهی نداشته باشد. تاثیر دانستن دیگر علوم بر فهم دین (و به خصوص علوم انسانی) و مساله وجود امکان قرائتهای مختلف از آن از جمله آن وجوه است. البته شاید اگر همان مباحث فارغ از برخی دعوی ها و دعواهای سیاسی مطرح می شد راحت تر جا می افتاد و کمتر واکنش بر می انگیخت. از جمله آن دعوی ها طرح برخی نکات به صورت حداکثری بود. مثلا لزومی ندارد شما اثبات کنید همه معارف بر هم تاثیر می گذارند برای این که این نکته درست را جا بیندازید که فرق است بین کسی که می داند و کسی که نمی داند و ما بسیاری از مسائل را از متون دینی استنباط می کنیم و در این استنباط دانستن مطالبی درباره موضوع بحث (فرض کنیم مثلا اقتصاد)، یا به ویژه دانستن مطالبی درباره ساز و کار استنباط (فرض کنیم مثلا روانشناسی از سویی و هرمنوتیک از سوی دیگر) قطعا موثر است. همچنین مثلا لزومی ندارد شما از امکان هر قرائتی از دین دفاع کنید و همه قرائتهای مختلف را هم ارز هم قرار دهید، برای این که نشان دهید از متن قرائتها و خوانشهای گوناگون ممکن است. اتفاقا فکر می کنم در این مورد اخیر باید محکم ایستاد و برخی قرائتها را نفی کرد. باید بگوییم قرائت تروریستی و وحشیانه از اسلام ممکن است اما غلط است، دلیلی ندارد به منظور توضیح برخی بدیهیات هرمنوتیکی چنان دایره بحث را گسترده کنیم که قرائتی که درست می شماریم قرائتی باشد در عرض قرائت دیگری که فکر می کنیم نادرست و ناروا است.
* اگر بخواهیم بحث را مصداقی دنبال کنیم. دخالت روشنفکران دینی در کار دانشمندان علم سیاست گاه به نحوی پرپیدا ضررآفرین است. هنگامیکه یکی از این روشنفکران، جامعه مدنی را به جامعه اخلاقی فرو می کاهد، در واقع با اصالت بخشی به عرفان و اخلاق شعارزده، مهر تاییدی بر زوال اندیشه عقلانی به ارث رسیده ما می زند. وقتی خرد فلسفی ما زیر خروارها انگاره های زهدگرایانه رو به زوال بوده است، تاکید بر اخلاق نمادین، چیزی جز قشریت نمی آورد. عدم اشراف به دانش سیاسی باعث آن است که معنای جامعه مدنی فهم نشود و از جامعه اخلاقی سخن به میان آید. کاری که درست نقطه مقابل کنش روشنفکرانه قرار دارد. به نظر شما لزوم ورود روشنفکری دینی به بحثی که در آن تخصص ندارد چیست؟
= در پرسش شما چند نکته هست که باید جداگانه به هر یک بپردازم. درباره ورود روشنفکران دینی به سیاست و البته لزوم ارتباط برقرار کردن با ادبیات سیاست در پاسخ پرسش دوم نکاتی را گفتم و در اینجا آنها را مکرر نمی کنم.
تخفیف مفهوم بسیار مهم و کلیدی جامعه مدنی قطعا کار نادرستی است. اما در یک جامعه مدنی کسانی که دغدغه های اخلاقی و عرفانی داشته باشند حتما آزادند به دغدغه هایشان بپردازند. عامل این که میان ما جامعه مدنی متحقق نشده است یا نمی شود صرفا پرداختن به اخلاق و عرفان نیست. تاکید بیش از حد بر اخلاق عرفانی و مغفول ماندن جنبه های دیگر مسلما نامطلوب است، اما حتی همین تاکید مفروض هم تنها علت عدم تحقق جامعه مدنی نمی تواند باشد. اساسا تحقق چنین امری فقط جنبه های فکری ندارد بلکه زمینه های اقتصادی و اجتماعی هم در آن موثر است و تا آن زمینه ها فراهم نباشد انتظار تحقق آن آرزواندیشی است. روشنفکری دینی همانقدر که سازنده شرایط بود برساخته شرایط هم بود. به عنوان کسی که پیش از وضعیت اخیر روشنفکری دینی را نقد کرده است، مایلم این نکته را هم بگویم که الان دنبال مقصر گشتن و مشکلات را به گردن روشنفکران دینی انداختن نه منصفانه است و نه واقع بینانه. روشنفکران دینی برآمده از شرایطی بودند، ولی تنها پدید آورندگان شرایط نبودند، مخاطبان و طرفداران هم همانقدر در شکل گیری آن شرایط موثر بودند، مخالفانی که به نقد جدی نمی پرداختند هم همانقدر موثر بودند، استادان و متخصصانی که از حوزه تخصصشان دفاع نمی کردند و سطح مباحث را بالاتر نمی بردند و آنها را عمیقتر مطرح نمی کردند هم همانقدر موثر بودند و به همین ترتیب. نقد روشنفکری دینی نقد اشخاص نیست که اتفاقا بعضی شان جزء برجسته ترین یا با صلاحیت ترین افراد نسلشان بوده اند. نقد یک جریان فکری است برای فهم دیروز و امروز و شناختن راههای پیش رو برای فردا.
گفتگوی حامد زارع با محمد منصور هاشمی
منتشر شده در مهرنامه
ضمیمه