یادداشت کوتاه زیر در گفتگویی واتساپی نوشته شده است برای دوست دانشور و فرهیختهام دکتر عظیم طهماسبی. اهل ادبیات و به ویژه علاقهمندان به رمانهای نویسندگان عربیزبان بیگمان عظیم طهماسبی را میشناسند؛ زیرا کارنامهی پر برگ و باری دارد و آثار ارزشمند بسیاری به قلم او به فارسی در آمده یا زیر نظر و با ویرایش او به چاپ رسیده است، از جمله: درویش عاشق حمور زیاده، ساقه بامبو سعود السنوسی، دنیا زاد می تلمسانی، رمان عربی حمدی سکوت، سرنوشت سوسک توفیق الحکیم، آخرین مصاحبه ادوارد سعید، نام تشکیلاتی ام پروانه احلام بشارت، سه گام تا رهایی جان دوست، درس گفتارهای ادبیات جهان گرنت ال وات، و کمدی در گذر زمان ست لرر. جناب طهماسبی از سر لطف به این یادداشت مختصر به عین عنایت نگریستند و پیشنهاد کردند آن را منتشر کنم. من البته بنا دارم اگر عمر و توانی باشد بر پایهی دغدغههایی که پیشتر مطرح کردهام (برای نمونه بنگرید به اینجا و اینجا و اینجا) کتابی مستند و مستدل فراهم بیاورم، ولی فکر کردم تا آن آیندهی نامعلوم، شاید همین یادداشت مختصر هم چندان بیفایده نباشد و به توصیهی بزرگوارانهی این دوست بسیار عزیز عمل کردم.
***
تا جایی که میفهمم در این ماجرای مهم دو سویهی افراطی هست، یکی ناسیونالیستهای تندرو که معتقدند ایران به مثابه “یک کشور”/”یک واحد سیاسی-اجتماعی” از زمان هخامنشیان و بلکه مادها وجود داشته است و سویهی دیگر عمدتاً چپهایی که ایران را برساختهای مدرن میدانند و معتقدند در پیش از شکلگیری دولت-ملتها در پی وقایعی همچون معاهدهی وستفالی هیچ سراغی از هیچ کشوری نباید گرفت.
به نظر من هیچ کدام از این تصورات درست نیست به دلایلی که در ادامه عرض میکنم:
قطعاً مفهوم دولت-ملت مدرن است و تکوینیافته در شرایط اجتماعی و اقتصادی و سیاسی جدید و همانطور که به دقت اشاره فرمودید پیوند هم دارد با مفهوم شهروندی که به کلی متفاوت از رعیت بودن در حکومتداری قدماست. به این معنا بیتردید نه ایران و نه دیگر امپراطوریهای کهن مانند چین پیش از دورهی جدید کشورهای دارای “شهروند” نبودهاند.
اما از سوی دیگر اینکه از واقعیت مذکور نتیجه بگیریم پس ایران برساختهای مدرن است و در پیش از دورهی مدرن مصداق و دلالتی نداشته هم درست نیست. ایرانشهر مفهومی است که در دورهی ساسانیان کاملاً تثبیت شده بوده و تنها ناظر به واقعیت جغرافیایی نیز نبوده بلکه ناظر به قلمرو یک کشور بوده است. در این زمینه آثار تورج دریایی راهگشا و روشنگر است. این چیزی نیست که فقط ایرانیان ادعا کنند و مستشرقی مانند گراردو نیولی هم به خوبی شواهد این تلقی را برشمرده است. و البته پژوهشگران معتبری از ایرانیان مثل علیرضا شاپور شهبازی کوشیدهاند نشان دهند که این سابقه و آگاهی را میتوان به صورت معنیداری تا هخامنشیان عقب برد.
این آگاهی پس از اسلام هم در ایران ادامه یافته است و “شاهنامه” فردوسی به تنهایی به عنوان گواه روشن این موضوع به راستی کافی است، چون از این جهت کتابی شگفتانگیز است که در کمتر فرهنگی نظیرش را میتوان یافت. ولی علاوه بر این در دیگر متون فارسی هم چنانکه بهتر از من میدانید مکرراً به ایران به مثابه نوعی آگاهی تاریخی اشاره شده و پادشاهان اعتبار خود میدانستهاند ادامهی حکومتهای ایرانی تلقی شوند.
در حقیقت من کم و بیش با احمد اشرف موافقم که به رغم پذیرفتن مدرن بودن دولت-ملت بر پایهی پژوهشهایش میگوید ایران به مثابه یک هویت فرهنگی شناخته شده بوده و وجود داشته است.
طبیعتاً این هویت فرهنگی تبعات سیاسی و اجتماعی هم داشته است. این هویت و تبعاتش در آگاهی اهل فرهنگ و نخبگان ایرانی رد و نشان خود را باقی گذاشته بوده است.
اینکه عموم مردم تصوری از ایرانی بودنشان داشتهاند یا نه البته پرسشی است که با توجه به دورهی معاصر مطرح میشود. یعنی ناظر به مفهوم شهروندی است و از این جهت شاید پرسش چندان موجهی نباشد. از طرف دیگر باید توجه کنیم که منظور از عموم مردم چیست. اگر اشتباه به خاطر نداشته باشم مراد فرهادپور یکبار در تخطئهی مفهوم ایران گفته بود یعنی در قرن فلان، روستاییای که در بهمان روستای ایران بوده تصوری از هویت ایرانی خودش داشته است؟! به نظر من این مواجهه درست نیست، در همین قرن بیست و یکم فردی عامی نه در روستا که در خیلی از شهرهای آمریکا تصور روشنی از آمریکایی بودن خودش و دلالتها و تبعاتش ندارد. وقتی چنین است چه توقعی از فردی عامی در چند قرن پیش در دهی دورافتاده در قلمرو ایران میرود؟ اما اگر سوال را دقیقتر مطرح کنیم یعنی آیا آن هویت فرهنگی علاوه بر نخبگان در میان تودهی مردم سرزمین ایران هم مصداقی داشته است یا نه، میشود پاسخ مثبت داد، نقالی شاهنامه یکی از شواهد این موضوع است و البته که در این زمینه شواهد فراوان است و بیش از این یک نمونه که ذکر کردم.
در اینکه ایران برساختهی ناسیونالیستهای زمان رضاشاه است باید حتماً تردید کرد چون حتی اگر آن سابقهی تاریخی-فرهنگی را که گفتم نپذیریم نیز بیگمان از دورهی صفویه “ایران” داریم. چنانکه محققی مانند والتر هینتس اساساً شکلگیری صفویه را در ایران دقیقاً مصداق تشکیل دولت-ملت دانسته است. در دورهی قاجار هم همواره “ممالک محروسه”ی ایران بودهایم. آنچه در زمان رضاشاه اتفاق میافتد تبدیل این ممالک محروسه به یک دولت-ملت نژادی-زبانی است که به رغم حسن نیت اولیه و شاید حتی اقتضای زمانه، در کنار برخی آثار مثبت تبعاتی منفی نیز داشته که تا امروز هم ادامه یافته است، از جمله همانها که شما به درستی اشاره فرمودهاید یعنی محدود کردن زبانی اقوام متنوع ایران و فروکاستن زبان فارسی به زبان یک قوم/نژاد. در حالی که ایران به مثابه همان هویت فرهنگی-تاریخی پیشگفته همیشه میراثبر امپراطوری و در نتیجه چندقومیتی و چندفرهنگی و چندزبانی بوده است. فارسی زبان مشترک این گروهها (و نه حتی فقط این گروهها که زبان فرهنگی ذینفوذ در کشورهای همسایهی ایران) بوده و زبانهای محلی هم ذیل این زبان مشترک در ایران آزادانه زندگیشان را داشتهاند و باید هم داشته باشند.
تکزبانی، تکفرهنگی، تکنژادی، تکاعتقادی نه با ارزشهای آن هویت تاریخی- فرهنگی سازگار است و نه با ادبیاتی که به مثابه متون محوری زبان فارسی رواج داشته و استمرار یافته است.
یک نکتهی پایانی هم عرض کنم. اینکه ایران مفهومی جدید است بخشی ناشی از خلط زبانهای غیرفارسی با زبان فارسی است. اینکه ایرانیها خود را ایرانی میخواندهاند ربطی به دورهی رضاشاه ندارد. آنچه در دورهی رضاشاه اتفاق میافتد این است که از دیگر کشورها هم میخواهند به جای پرشیا و پرس و فارس و مانند اینها که در زبانهای آنها رایج بوده، به ما در نهادها و مکاتبات رسمی بگویند ایران که تصمیمی بوده با تبعاتی متفاوت و بعضی مثبت و بعضی منفی. اما خود ایرانیها در زبان فارسی، الزاماً فارس و ایران را یکی تلقی نمیکردهاند و به عنوان نمونه وقتی سعدی میگوید: “در فارس که تا بوده است از ولوله آسوده است” منظورش همهی قلمرو ایران نیست که از قضا در آن زمان گرفتار حملهی مغول بوده و سخنش ناظر به حکومت محلی فارس است که از یورش مغولان جان سالم به در برده بود.
ببخشید طولانی شد. دربارهی سیدجواد طباطبایی که گفته بودید باید جداگانه توضیح میدادم و مطلب از این طولانیتر میشد. بنابراین آنچه عجالتاً نوشتم تصور و نظر خودم است که در جاهایی با تصور ایشان سازگار است و در جاهایی نه (برای نقد و نظرم درباره سیدجواد طباطبایی بنگرید به اینجا)
آنچه شخصا برایم اهمیت دارد این است که تاریخ ایران (و البته جاهایی دیگر مانند چین) را بر مبنای تاریخ غرب بازسازی نکنیم. من همیشه میگویم اگر حکومت روم به مثابه یک هویت فرهنگی-تاریخی از بین نرفته بود تاریخ ملتها نه فقط در غرب که در جهان طور دیگری روایت میشد چون مبنا تاریخ غرب قرار گرفته است، حال آنکه ایران معادل رومی است که استمرار پیدا کرده باشد و از این جهت ماجرایش پیچیدهتر از تطابق یا عدم تطابق با مفهوم دولت-ملت است.
اما آنچه در سخن شما از بُن جان با آن همدل بودم و هستم این است که آن هویت استمراریافته و آن آگاهی تاریخی تا جایی که من آن را شناختهام مطلقاً نه نافی فرهنگها و زبانهای دیگر است و نه از آن یک قوم.
محمدمنصور هاشمی
شهریور 1403