رد کردن و رفتن به مطلب
منو
  • دوست داشتنی‌های من
  • خواندنی ها
  • خبرها
  • نوشته ها و گفته ها
  • دفتر یادداشت های بد
  • شنیدار/دیدار
  • دیدگاه‌های شما
    • دیدگاه‌های شما
    • ارسال دیدگاه
  • درباره نویسنده / درباره سایت
    • درباره نویسنده / درباره سایت
    • زندگی‌نامه و فهرست آثار
    • راه های تماس

محمدمنصور هاشمی

ما کم شماریم

منو

انسان خاكي، علوم افلاكي

جلال‌ آل‌احمد گفته است: «از غرب يك مقدار چيز ما لازم داريم بگيريم اما نه همه چيز را. از غرب يا در غرب ما در جست‌وجوي تكنولوژي هستيم. اين را وارد مي‌كنيم عملش را هم مي‌آموزيم. گرچه غربي نيست و دنيايي است اما ديگر علوم انساني را نه. علوم انساني يعني از ادبيات بگير تا تاريخ و اقتصاد و حقوق. اينها را من خودم دارم و بلدم…. ريش‌تراش برقي و اين ضبط‌صوت مورد احتياج ماست. درست. اما انديشه‌هامان كه از راه علوم انساني ساخته مي‌‌شود چه؟ فعلا غير از همين چيزها چيز ديگري هم ما داريم به ازاي ايراني بودن؟»

علي شريعتي گفته است: «علوم انساني بيشتر بر فرضيه‌ها، استقرارهاي بسيار ناقص، موازيني كم‌اعتبار، قرائني بيشتر عقلي تا علمي و قضاوت‌هايي بيشتر ذهني تا عيني استوار است… علوم انساني كه هنوز بيشتر به عالم خويش وابسته‌اند تا به موضوع خويش، ذهنيت بيشتر از عينيت در آن نقش دارد و متخصصان آن در زمينه خاص خود بيشتر مخترع‌اند تا مكتشف… علوم انساني رعاياي اين رب‌النوع‌ها يعني انسان‌هاي متفكر و متخصص خويش‌اند و بنابراين نبايد گفت كه علوم‌انساني درباره جهان، انسان و زندگي چه بينش و گرايشي دارند، بلكه بايد پرسيد علماي علوم‌انساني چگونه‌اند؟ چگونه مي‌انديشند؟ طرز فكر، فرهنگ، نظام اجتماعي و روح طبقاتي‌شان چيست؟ عواملي كه در علوم انساني به ويژه فلسفه تاريخ، جامعه‌شناسي، روانشناسي اجتماعي، انسان‌شناسي و اقتصاد تعيين‌كننده اساس و جهت‌اند و پيداست كه علماي علوم نساني كه در اين رشته‌ها چهره‌هاي بزرگ و صاحب مكتب‌اند دو وجه مشترك دارند؛ يكي اينكه همگي غربي‌‌اند، دوم اينكه همگي زاده و پرورده قرن نوزده هستند.»

احسان نراقي گفته است: «بايد عوامل ديگري به قواعد و قوانين رايج جامعه‌شناسي اضافه شود، چراكه اين قواعد و قوانين به تنهايي براي پي بردن به روح ملي كافي نيست. احساس و حال عارفانه و شاعرانه را بايد به ديد عالمانه اضافه كرد تا روح فرهنگ ملي را كه يك امر ناديدني است، دريافت… در علوم انساني و معرفت‌النفس و شناخت تمدن‌ها در جوامع مختلف، من چيز قابل‌توجهي را به اسم علم غربي كه جهاني باشد، نمي‌شناسم. اگر نكته‌ها و دقايقي را كه در مسائل حسي و عاطفي و رواني در آثار مولوي، عطار و جامي مي‌بينيم يا مسائل نفس انساني را كه در آثار ابوعلي سينا و غزالي طرح شده با روانشناسي، روانكاوي و علوم نفساني غرب مقايسه كنيم متوجه مي‌شويم كه علوم نفساني غرب نسبت به آنها پيشرفت شگرفي نكرده است. اگرچه عده زيادي به اين علوم مشغول‌اند، سر و صدا مي‌كنند، كتاب‌ها منتشر مي‌كنند و اسم كارهايشان را علم مي‌گذارند ولي هيچ يك از آنها دليل پيشرفت معجزه‌آسايي كه ادعا مي‌كنند، نيست.»

احمد فرديد هم كار را يكسره كرده و گفته است: «علوم انساني اساسا اباطيل نفس اماره است.»

مساله ما با علوم انساني و سوداي عرضه روايت بومي از آنها نه بديع است و نه حتي كم‌سابقه. تقريبا از بدو آشنايي ما با اين علوم اين سودا هم مطرح بوده است. همه كم‌وبيش چيزهايي شبيه هم گفته‌اند با تفاوت‌هايي در جزئيات يا ايدئولوژي‌ها اما اصل ماجرا چنان كه آمد به قدمت ‌آشنايي ما با علوم انساني است. در اين نوشته مجمل مي‌كوشم نشان دهم احساس نياز به سخن گفتن از بومي‌سازي علوم انساني از كجا نشات مي‌گيرد و بر چه پايه‌هايي استوار است و استواري اين پايه‌ها تا چه حد است. به نقل‌‌قول‌هاي ابتداي مقاله برنخواهم گشت اما اميدوارم خواننده همراه، خود در انتها موافق باشد كه سخن مرحوم آل‌احمد به كلي نامربوط و سخن مرحوم شريعتي توام با اغراقي ناموجه و سخن آقاي نراقي تبليغاتي و سخن مرحوم فرديد ظاهرا عميق، اما عميقا بي‌حاصل است.

آيا بومي‌سازي علوم انساني بي‌معني است؟ بي‌معني نيست اگر منظور از بومي‌سازي اين باشد كه اين علوم صرفا به صورت محفوظات آموخته و آموزانده نشود؛ براي رشد و بسط آنها نهادهاي دانشگاهي و تحقيقاتي در كشور وجود داشته باشد؛ خلاقيت‌هاي علمي دانش‌پژوهان جدي گرفته شود؛ بر اساس مبادي و مباني آنها به مسائل مبتلا به مشكلات روزمره عيني پرداخته شود؛ در زمينه پژوهش‌هاي معطوف به ماجراهاي جاري سرمايه‌گذاري و از نتايج و دستاوردهاي آنها استفاده شود؛ به صورت فله‌اي و بي‌برنامه دانشجو گرفته نشود و فارغ‌التحصيل كم‌سواد و ناتوان تحويل داده نشود هر ظاهرا تحقيق غير روشمندي به‌عنوان كار كارشناسانه و نظريه‌پردازي علمي پذيرفته نشود؛ و از اين قبيل. خلاصه با معني است اگر منظور اين باشد كه علوم انساني را بايد جدي گرفت و علم تلقي كرد و براي رشد اين علوم در كشور به صورت برنامه‌ريزي شده و هدف‌دار سرمايه‌گذاري كرد؛ همچنان كه براي علوم طبيعي بايد چنين كرد و شايد در برخي حوزه‌هايش چنين تلاش‌هايي هم شده باشد. اما بومي‌سازي علوم انساني بي‌معني است اگر چنين تلقي شده باشد كه اين علوم چنان با ايدئولوژي‌ها در پيوند است كه ما نيز بايد روايت ايدئولوژيك خود را از آنها عرضه كنيم؛ اگر چنين تلقي شده باشد كه اين علوم با علوم ديني سنخيت و در نتيجه رقابتي دارد؛ اگر چنين تلقي شده باشد كه با تغيير فرهنگ‌ها اين علوم ماهيتا دچار دگرديسي مي‌شود و مي‌توان علوم انساني فرهنگ الف و علوم انساني فرهنگ ب داشت و به همين ترتيب. به عبارت ديگر بي‌معني است اگر اين علوم «علم» تلقي نشده باشد و به مثابه «علم» جدي گرفته نشده باشد.

در اينجا به مباحث «با معني» ناظر به بومي‌سازي علوم انساني نمي‌پردازم. هرچند طرح آن مباحث به جاي خود درست و به‌جا است و حتي با وضع گاه اسف‌انگيز آموزش و پژوهش در كشور ما به ويژه در حوزه علوم انساني ضرورت هم دارد. اكنون صرفا مي‌كوشم توضيح دهم چرا بومي‌سازي به معناي دوم، «بي‌معني» است و حاصل نحوي «سوء‌تفاهم».

براي توضيح اين مطلب بايد از «علم» شروع كرد؛ چنانكه در عبارات پيشين هم به آن اشاره شد. از اين پرسش آغاز كنيم: آيا سخن گفتن از فيزيك و شيمي و زيست‌شناسي بومي و غيربومي معني‌دار است؟ به نظر مي‌رسد سخن گفتن از بومي كردن اين علوم هم معني‌دار است اگر ناظر به مباحث مطرح شده در شق اول بحث باشد، در مورد اين علوم نيز بايد از نظام حفظي پرهيز و نهادهاي دانشگاهي و پژوهشي را تقويت كرد و خلاقيت‌ها را به جد گرفت و در آنها آگاهانه و با برنامه و در جهت سياست‌هاي علم كشور سرمايه‌گذاري كرد. به اين ترتيب علوم طبيعي هم بايد بومي شود.

اما اگر منظور شق دوم باشد چه؟ مي‌دانيم كه در طول تاريخ كساني با علوم طبيعي هم «ايدئولوژيك» رفتار كرده‌اند و تلاش داشته‌اند به معناي مطرح شده در شق دوم اين علوم را بومي كنند. مثلا در اتحاد جماهير شوروي “لسينكو” نامي، فردي عامي در مقام رئيس فرهنگستان علوم آن كشور در دوره استالين، با زيست‌شناسي چنين مواجهه ايدئولوژيكي داشت و علم ژنتيك را كه به نظر او با ماركسيسم روسي و ماترياليسم ديالكتيك سازگار نمي‌افتاد، نفي مي‌كرد. يا در پاكستان زمان ضياء‌الحق و تحت تاثير خواست دولت او بعضي دانشمندان به فكر علوم طبيعي اسلامي افتادند و كوشيدند فيزيكي اسلامي عرضه كنند و مثلا براي استفاده از انرژي «جن» برنامه ريختند. پس از مدتي نتيجه در هر دو مورد آنقدر مشهود بود تا ديگر كمتر كسي به فكر برخورد ايدئولوژيك با علوم طبيعي نيفتد: اين كشورها در زمينه‌هاي مورد بحث از رقبا عقب افتادند و اهل فن فهميدند بهتر است سوداي چنين علومي را از سر بيرون كنند؛ اما ظاهرا ماجراي علوم انساني متفاوت است و سوداي بومي‌سازي اين علوم به معناي دوم و ايدئولوژيك كردن آنها ماندگاري بيشتري دارد. سودايي كه به خلاف تصور متعارف خاص ما نيست؛ براي نمونه كساني هم كوشيده‌اند علم الاجتماع يا اقتصاد مسيحي عرضه كنند و بر اين تصور بوده‌اند كه روايت‌هاي مبتني بر مسيحيت از اين علوم پيراسته‌تر و مطلوب‌تر است. ماجراي تلاش‌ها و نظرورزي‌هاي آنها را مي‌توان در منابع ناظر به اين مباحث در آثار غربيان يافت.

چرا از بومي‌سازي علوم انساني صحبت مي‌شود؟ گمان مي‌كنم به دو علت عمده براي اين امر مي‌توان اشاره كرد. علت نخست در همين تفكيك علوم انساني از علوم طبيعي قرار دارد. روانشناسي ناظر به فرد انسان است و اقتصاد ناظر به داد و ستدهاي تجاري انسان‌ها و سياست درباره مناسبات قدرت ميان آنها و جامعه‌شناسي مطالعه برآيند روابط انسان‌ها در جمع است. در واقع علوم انساني علومي است ناظر به شئون انساني به صورت فردي يا جمعي. به اين ترتيب انسان هم پژوهنده است و هم موضوع پژوهش. اين امر در پژوهش دشواري‌هايي را پديد مي‌آورد و ملاحظاتي را ايجاب مي‌كند. كشف اين نكته البته كشف جديدي نيست. دوره استقلال علوم انساني از فلسفه، ‌قرن نوزدهم است و اتفاقا در همين قرن نظريه‌پرداز نامدار آلماني، ويلهلم ديلتاي، به تامل در اين خصوص پرداخته و علوم انساني (Geisteswissenschaften) را از علوم طبيعي (Naturwissenschaften) جدا كرده و تفاوت‌هاي روش اين علوم را آنگونه كه درمي‌يافته، برشمرده و از فرق «تبيين» (Erklaren) و «تفهم» (Verstehen) سخن گفته است. پس وقوف به تفاوت علوم انساني و طبيعي كم‌وبيش همزاد همين علوم بوده و مفهوم‌پردازي درباره آن، ‌در اصل، كار غربيان بوده است و پديدآورندگان اين علوم در دوره جديد خود اولين نقادان آن نيز بوده‌اند. اما اينكه خيال كنيم اين تفاوت، راه علوم انساني ايدئولوژيك را باز مي‌كند ناشي از عدم التفات به برخي ظرايف مهم است: آگاهي به اين تفكيك خود مانعي براي ايدئولوژيك شدن اين علوم بوده است و سبب شده معيار و محك نقادي در مورد آنها با جديت تمام به كار گرفته شود. اهتمام نظريه‌پردازان علوم انساني، از جمله مثلا ماكس وبر در مقام ميراث‌دار ديلتاي، همين تلاش نقادانه براي تعيين و تدقيق شان «علمي» اين علوم بوده است. اين وصف «علمي» به چه معناست؟ از اينجا شروع كنيم: آيا مي‌توان معرفت درستي را تصور كرد كه علم نباشد؟ پاسخ اين است كه بله. حال اين سوال ايجاد مي‌شود كه تفاوت علم با معرفت درستي كه علم نيست در كجاست. تفاوت «علم» با ساير معارف بشر در محتواي آن نيست در «روش حصول» آن است. «روش» است كه علم را از غير علم جدا مي‌كند (واژه‌اي كه با فلسفه دكارت اهميت خود را در دوره جديد آشكار كرده است). چه بسا گزاره‌هاي درستي كه به مدد بخت و اقبال بيان شده و آنها را نمي‌توان «علم» دانست و چه بسا گزاره‌هاي نادرست يا غيردقيقي كه «علمي» تلقي شده است. بيان اين سخن تخفيف علم نيست؛ آشكار كردن قاعده بازي است. علم، نظريه‌پردازي و آزمون و خطاست: پيش‌بيني و پس‌آزمايي. بر اين اساس علوم طبيعي هم مسبوق است به نظريه‌پردازي و گمانه‌زني. در حقيقت بايد به اين موضوع اشاره كرد كه نظريه‌پردازان متقدم تفكيك علوم انساني از علوم طبيعي از ماجراي علوم طبيعي در فلسفه علم آتي خبر نداشتند و نمي‌دانستند در قرن بيستم، تصوري كه در قرن هجدهم از مطلق بودن علوم طبيعي بر مبناي فيزيك نيوتني شكل گرفته بود با چالش‌هاي بزرگي مواجه مي‌شود و فيلسوفان علم ناگزير مي‌شوند از آرزوي مطلق تلقي كردن اين علوم و «اثبات» آنها صرف‌نظر كنند و بپذيرند كه در اين علوم و باور به گزاره‌هاي آنها هم ذهن انسان مدخليت دارد و بايد علوم طبيعي را هم عجالي و قابل اصلاح و ترسيم و حتي ابطال تلقي كرد. اگر چنين شده است پس نمي‌توان حتي از علوم طبيعي ايدئولوژيك صحبت كرد؟ مي‌شود و نمي‌شود. مي‌شود به اين معنا كه برانگيزاننده دانشمند در نظريه‌پردازي و جهت‌گيري تحقيقاتي پيش از آزمون و خطا مي‌تواند ايدئولوژي دانشمند باشد اما در حقيقت نمي‌شود چون به هرحال محك مواجهه «روشمند» و «آزمون خطا» برجاست و غث و سمين را جدا مي‌كند، چنانكه نظريه‌هاي دستوري زيست‌شناسان روسي و فيزيكدانان پاكستاني در غربال علم باقي نماند. در واقع علم در عمل به محك مي‌خورد. اگر نتايج كاربردي داشته باشد و فوايد علمي و گره‌اي از كاري بگشايد و حل مساله‌اي را ساده‌تر كند در دستور كار باقي مي‌ماند و اگر نه كنار گذاشته مي‌شود. حال كه چنين است، مي‌توان درباره علوم انساني هم گفت به‌رغم دشوارتر بودن نسبي نظريه‌پردازي عيني و به‌رغم دشوارتر بودن محك زدن تجربي در آنها، بر آنها هم باز همان نظام انباشتي تجربه‌ها و آزمون و خطا حاكم است، يعني روش علم و همين است كه اين «علوم» را از آراء و عقايد و ساير معارف درباره بشر جدا مي‌كند. اگر مثلا در روانشناسي نظريه «الف» هست كه به موجب آن شكل و فيزيك صورت و بدن اشخاص نسبتي با ميل آنها به جنايت دارد و نظريه «ب» هست كه بر اساس آن چنين نسبتي وجود ندارد، به مرور زمان مطالعه روشمند شواهد مربوط به جنايتكاران كمك مي‌كند به نتيجه برسيم كه كدام نظريه را حفظ كنيم و كدام را كنار بگذاريم (چنانكه در اين مورد مثال‌هاي نقض نظريه «الف» باعث شده اين نظريه كنار گذاشته شود). اگر در اقتصاد نظريه‌اي هست مثلا مبني بر اينكه رشد نقدينگي به تورم نمي‌انجامد و نظريه‌اي هست در مقابل آن، محك بررسي مستدل مستندات تاريخي هست كه مي‌توان بر اساس آنها يكي از اين نظريه‌ها را به كناري نهاد و يكي را پيش چشم داشت. البته كه امكان خطا هست و كار دشوار است اما امكان خطا و دشواري در گفتمان علم غير از بيرون بودن از اين گفتمان و گمانه‌زني‌هاي بي‌مبناست. امكان خطا چنانكه اشاره شد حتي در علوم طبيعي هم هست اما انسان عاقل توصيه‌هاي پزشكان معالجش را بر اين اساس كه امكان خطا در علوم پزشكي هست و در فلسفه پزشكي تشكيك‌هايي درباره تعريف بيماري و سلامت وجود دارد، ناديده نمي‌گيرد و به عقايد و گمانه‌پردازي‌هاي غيرمتخصصان متوسل نمي‌شود. همچنين با توجه به منطق علم حاكم بر علوم انساني قاعدتا بايد روشن باشد كه هر نقد و نظر مستند و مستدلي مي‌تواند در گفتمان خود اين علوم راه پيدا كند و هر نظريه قوي بديل و رقيبي از جانب اهل اين علوم، مغتنم شمرده شود (كه في‌الواقع هم مي‌شود و نمونه‌ها‌يش كم نيست).

ممكن است گفته شود برخي نظريات مقبول در برخي شاخه‌هاي علوم انساني با درك ما از تعليمات دين متفاوت است. حرفي نيست. اما اگر بپذيريم كه اين علوم «علم» است، حكم اين علوم هم مثل همان علوم طبيعي است. مي‌دانيم كه مسيحيت و در اصل ارباب كليسا در دوره‌هايي با علوم طبيعي ماجراها داشتند و حتي مي‌دانيم كه امروز هم بسياري از متدينان به دين مسيح با تدريس نظريه تكامل در مدارس مخالف‌اند ولي اگر توجه كنيم كه اينها «علم» است و آن گزاره‌ها درك و دريافت از «دين» و درباره نسبت اين دو به انحاء گوناگون مي‌توان نظريه‌پردازي كرد و در برخي از اين انحاء اصولا نسبت آنها به‌گونه‌اي تعريف مي‌شود كه قياس‌پذير نيستند و لذا تعارضي با هم پيدا نمي‌كنند، ماجرا ساده‌تر مي‌شود. به شواهد تجربي و تاريخي هم بايد عنايت داشت. به هرحال به‌رغم ارباب كليسا پذيرفته شد كه زمين مركز ثابت عالم نيست.

اگر مثلا در روانشناسي نظريه يا رويكرد يا توصيه‌اي هست كه در بادي نظر مقبول ما نمي‌تواند باشد اما بر اساس آن اختلالي رواني في‌الواقع درمان مي‌شود يا تخفيف مي‌يابد، بايد اين نتيجه علمي را پذيرفت. از قضا در اينجا حتما بايد اين نكته را يادآور شد كه اسلام به طور كلي و نظريه‌پردازان مسلمان ايراني به طور خاص نسبت به علوم نگاه و نگرش علي‌الاصول مثبت و همدلانه‌اي داشته‌اند كه نمونه‌اش مواجهه اين متفكران با نظريه تكامل يا تطور انواع است: روحانياني كه با اين نظريه به مثابه نظريه‌اي علمي برخوردي منصفانه داشته‌اند، گفته‌اند اگر مستندات قانع‌كننده باشد، مي‌شود در تفاسير متعارف تجديدنظر كرد و حتي بعضي از اين روحانيون مبنا قرار دادن اين نظريه را براي تفسير قرآن كريم مناسب‌تر از مبنا قرار دادن نظريه رقيب دانسته‌اند. در مسائل مبتلابه عملي هم مي‌توان به عنوان نمونه به عمل تغيير جنسيت و مجاز و معمول بودن آن در ايران (به واسطه توضيحات اهل علم در اين باره) اشاره كرد. اگر علما و روحانيان در مواجهه با علم، رويكرد مثبت و سازنده‌اي داشته‌اند، هم دانشمندان و اهل علوم انساني بايد مصروف اين باشد كه «علم» بودن تخصص خود را- مبتني بر همان انباشت روشمند تجربه‌ها- نشان دهند و نتايج مفيد آنها را در عمل ذكر كنند تا «علم» بودن اين علوم هم جا بيفتد و تلقي رقابت ميان ‌آنها و علوم ديني زدوده شود.

واقعيت امر اين است كه در ميان ما عمده مردم و حتي بسياري از متخصصان علوم طبيعي تصور درستي از علوم انساني ندارند و گمان مي‌كنند نيازي به دانستن اين علوم نيست و در اين زمينه عقل و عقايد شخصي كافي است. در اين فضا صرف نشان دادن اينكه فرق است ميان دانستن و ندانستن علوم انساني، وظيفه‌اي است خطير و تكليفي است ارجمند.

اگرچه مجال توضيح اين نكته اينجا نيست، اشاره به آن ضروري است كه توسل به رويكردهاي پست‌مدرن براي نفي علم در مقابل دين، دستاويزي است سخت سست. انديشه نسبيت‌مدار پست‌مدرن – هرچند به جاي خود متضمن نقادي‌هاي در خور توجه است و سدي در برابر مطلق‌نگري و مطلق‌انديشي- در اصل از تلقي‌هاي سنتي و معارف متعارف ديني بسيار دورتر است تا انديشه‌ها و علوم مدرن. انديشه پست‌مدرن نفي همه روايت‌هاي بزرگ است و شكستن همه ساختارهاي شكل گرفته و در اين ميان فرقي بين علم، دين، اخلاق و جادو نيست. انديشه پست‌مدرن نقادي انديشه مدرن است اما منظر اين نقادي، زاده خود مدرنيته است و به هيچ روي با انديشه سنتي- كه ارزش محور است- هم افق نيست. مضافا اينكه اين رويكرد هرچند بر خودآگاهي‌ها مي‌افزايد جاي علوم انساني را نمي‌تواند بگيرد.

و اما علت دوم سخن از بومي‌سازي علوم انساني. اگر علت اول علتي بود معرفت‌شناسانه، علت دوم علتي است روانشناختي. اين علت برخلاف علت اول در ساحت دانش و ‌آگاهي ما نيست و چه بسا قائلان و مايلان به بومي‌سازي علوم انساني اساسا به آن وقوف نداشته باشند. ولي گمان مي‌كنم اين علت هم – كه آن را از ظهورات و بروزاتش مي‌توان تشخيص داد- در ماجرا دخيل است و دخالتش هم جدي است.

از انسان دوگونه تلقي و دو نوع تصوير ذهني مي‌توان داشت: تصوير آرماني و تصوير واقعي. مي‌شود به انسان از منظر كمالاتي كه در نظامي ارزشي شايسته است كسب كند، نظر كرد و مي‌شود او را آنگونه كه هست و صرف‌نظر از آن ارزش‌ها كه مفروض است بايد واجد آنها باشد در نظر گرفت. به عبارتي شايد بشود گفت از منظر اول، انسان نگرش دوم ناقص است و از منظر دوم، انسان نگرش اول اگر خيالي نباشد هم، به هرحال استثناست. در يكي از اين دو تلقي انسان والا و آسماني و به عبارت آشناي عرفاني انسان كامل ملاك انسانيت است و در ديگري انسان متعارف و معمولي و خاكي. بخشي از سنت ما به‌ويژه سنت عرفاني ما ناظر است به مباحثي براي ايجاد انساني از نوع اول يا دست‌كم براي نزديك شدن به آن. ما حتي اگر خود از آن كمالات معيار كه در تعليم و تربيت ما چندين و چند باره و هميشه و همواره متذكر آنها شده‌اند كم‌بهره يا بي‌بهره باشيم، دوست مي‌داريم آدمي را بهره‌مند از آن كمالات تصور كنيم و دوست مي‌داريم سخن از چنان آدمياني در ميان باشد، اما علوم انساني بر اساس روش علمي خود ناظر به امور واقع است نه امور آرماني. ما ارزشداوري داريم و در اين علوم ارزش‌ها در پرانتز قرار مي‌گيرد و نهايتا خود به موضوع مطالعه بدل مي‌شود. پس روش اين علوم در تقابل با ارزش‌هاي ما قرار مي‌گيرد و نتايج‌اش ضدارزش مي‌شود. علوم انساني تلاش براي ترسيم آناتومي ذهن و ضمير انسان است و ما آناتومي را مي‌شناسيم اما علني كردن و سخن گفتن از آن را خلاف آداب و قبيح مي‌يابيم. انسان موضوع پژوهش در علوم انساني و روابط او براي ما ناآشنا نيست چون روزانه با او سر و كار داريم اما ملاك شناخت انسان قرار گرفتن او را نمي‌پسنديم و اين شناخت را ناقص ارزيابي مي‌كنيم چون شناخت انسان ناقص است. ولي براي علوم انساني اين انسان، انسان ناقص نيست بلكه صرفا معمولي است. همين انسان است كه مثلا در علم اقتصاد رفتارهايي مي‌كند كه خوشايند نيست: اگر كالايي كم باشد بهايش را بالا مي‌برد و اگر زياد باشد سبب مي‌شود بهايش پايين بيايد، ايثار نمي‌كند كالاي نامطلوب فروشنده گرفتار را بخرد به جاي كالاي مطلوب فروشنده غيرگرفتار. انساني كه با عقل حسابگر، منافعش را در نظر مي‌گيرد و بيشتر را بهتر مي‌داند. در بقيه علوم انساني هم همين‌طور است. روانشناسي و جامعه‌شناسي و سياست و مديريت هم تصويرهايي از انسان و انسان‌ها پيش چشم ما مي‌گذارند كه خوش نمي‌داريم به آنها نگاه كنيم، چه رسد به اينكه آنها را به نام علم ترويج هم بكنيم. درست است كه ما انسان‌هاي كاملي نيستيم ولي خوشايندمان هم نيست نقص‌هامان را علني كنند و ناجوانمردانه شوخ را پيش چشم‌مان بياورند. سهل است، با بنا قرار دادن اين تصوير نظريه‌پردازي و پيش‌بيني هم بكنند، حتي اگر پيش‌بيني‌هايشان در عمل درست هم از آب در بيايد.

عين همين مشكل را با هنر هم داريم. رمان برشي است از زندگي آدميان و دايره‌اي كه زبان و ضمير و ذهن آدمي را بر آن مي‌ريزند. چنين رماني كه خود مكاشفه‌اي زميني است به مرتبه اثر هنري‌بودن مي‌رسد. كم و بيش چنين است در ساير هنرها، مثلا سينما يا تئاتر. ما اين «هنر»ها را دوست نمي‌داريم. مي‌خواهيم بر آنها ارزش‌ها حاكم باشد و در آنها آرمان‌ها تصوير شود. براي توجيه علاقه خود آثار تبليغي و سفارشي خود غربي‌ها را هم مثال مي‌زنيم اما توجه نمي‌كنيم اين آثار هرگز نمانده‌اند و نمي‌مانند، چون به مرتبه معرفت‌بخشي و تفسيرپذيري آثار هنري نمي‌رسند.

شايد بتوان مطلب را چنين خلاصه كرد كه ما هرچند با علوم طبيعي مشكل نداشته‌ايم و به تعبير فرويد از دو ضربه كپرنيكي و دارويني علوم جديد (اينكه زمين مركز عالم نيست و اينكه انسان ممكن است حاصل تطور انواع باشد) جان به در برده‌ايم و با آنها كنار آمده‌ايم، در برابر ضربه سوم (ضربه خود فرويد، اينكه انسان آن موجود عاقل كامل آگاهي نيست كه ما مي‌خواهيم باشد) آسيب‌پذير بوده‌ايم. اگر روانشناسان ناتواني‌هاي عقل و آگاهي ما را پديدار مي‌كنند و جامعه‌شناسان تخته‌بند روابط اجتماعي بودن ما را به رخمان مي‌كشند و عالمان سياست رفتارهاي منفعت‌جويانه و قدرت‌طلبانه ما را مبنا قرار مي‌دهند و اقتصاددانان سودجويي‌هاي ما را ملاك و محك پيش‌بيني مي‌كنند، كاري مي‌كنند كه از نظر ما نامقبول است. تلاش براي عرضه روايت بومي يا ديني از اين علوم تحت تاثير اين نگرش هم هست. مي‌گوييم لابد بشر غربي چنين خصايص و خصائلي دارد، ما چرا بايد به اين صفات مذموم رسميت ببخشيم و به اين علوم تن دهيم. در حقيقت ناخودآگاه مي‌خواهيم به جاي آنها از انسان‌هايي سخن گفته شود كه قيمت كالاها در جامعه آنها تابع شرايط عرضه و تقاضا نيست، روان آنها گرفتار بلاياي موقعيت و قدرت نمي‌شود، روابط آنها با كاركرد آن روابط قابل توضيح نيست و ضمير آنها از شر ناخودآگاه‌شان در امان است. قصد من به هيچ روي انكار وجود چنين انسان‌هايي نيست. اصلا زيستن بر زمين بدون آرمان وجود چنين آدمياني دشوار است و شايد عبث، اما بايد پذيرفت علوم انساني علم به انبياء و اوليا نيست (استثناها قاعده را تاييد مي‌كنند) علم به انسان‌هاي معمولي‌اي است كه عالم را پر كرده‌اند و ما هم از آنهایيم؛ توصيف و توضيح بي‌پرده مناسبات ماست. اينكه حتي بعضي فرهيختگان و تحصيلكردگان ما هم علوم انساني را دوست نمي‌دارند و آنها را ناقص مي‌شمرند، بي‌ارتباط با اين جنبه نيست اما اتفاقا تذكر اين نكته هم بجاست كه در همين سنت خود ما و پيش از تكوين علوم انساني جديد، چنين تحاشي‌اي از منطق و موضوع حاكم بر اين علوم وجود نداشته است. كافي است به گلستان يا نصيحه‌الملوك سعدي نگاهي بيندازيم يا به سياست‌نامه خواجه نظام‌الملك. اگر نگاه عرفاني را (كه به جاي خود بسيار هم زيباست) يكسو بنهيم و جور ديگر نگاه كنيم حتي مي‌توانيم در روايات هم رد شناخت منطق همين انسان خاكي را بيابيم. مثلا وقتي از پيامبر اسلام (ص) نقل مي‌شود كه گفتند قيمت را خدا تعيين مي‌كند و قيمت‌گذاري بدعت است (يعني قيمت را دولت تعيين نمي‌كند و توسط خريداران در بازار تعيين مي‌شود) و همين منطق كم و بيش تا پايان اوج تمدن اسلامي حاكم است مثلا وقتي ابن خلدون به صراحت مي‌گويد حكومت نبايد وارد كارهاي اقتصادي شود و دليلش را هم توضيح مي‌دهد. اخلاق آرمان است اما براي شناخت و اداره جامعه بايد با واقعيات روبه‌رو شد و از آنها شرمنده نبود و علوم انساني امروزه در حد خود اين واقعيات را پيش چشم ما مي‌‌آورد.

هيچكاك در پاسخ به كساني كه فيلم «پنجره رو به حياط»‌اش را از منظر اخلاقي نقد مي‌كردند، گفته است: «با شما شرط مي‌بندم از هر 10 نفر آدم 9 نفر اگر بتوانند از پشت پنجره زندگي خصوصي ديگري را ببينند، مي‌ايستند و تماشا مي‌كنند. كسي از پنجره رو برنمي‌گرداند كه بگويد به من مربوط نيست.» اين يك فرضيه است درباره انسان. آزمودن آن به روش كاملا علمي ممكن است، در زمان‌ها و مكان‌هاي مختلف مي‌توان ديد كه چنين است يا نه. آن مقدار از علوم انساني كه تحت تاثير فرهنگ‌هاي مختلف پديد آمده باشد با منطق و روش علمي حاكم بر اين علوم قابل اصلاح و تغيير است. فرقي هم نمي‌كند آنكه چنين نظريه اصلاحي‌اي عرضه مي‌كند تحت تاثير انگيزه‌هاي اسلامي چنين كرده است يا بودايي، يهودي يا مسيحي. نظريه‌اش را با همان معيارها كه بقيه نظريه‌ها را با آنها مي‌آزمايند، مي‌سنجند و درباره‌اش داوري مي‌كنند. به اين ترتيب جايي براي تفكيك علوم انساني غربي از غيرغربي نمي‌ماند. اين علوم هم مآلا در عمل به كار مي‌آيند و به ايجاد شرايطي بهنجارتر، جوامعي مرفه‌تر و سازمان‌هايي كارآمدتر ياري مي‌رسانند. پذيرفتن اين علوم در شرايط تاريخي فعلي براي ما ساده نيست ولي پذيرفتن راهي ناخوشايند اما درست در درازمدت نتيجه‌بخش‌تر است از طي كردن راهي خوشايند كه ما را به مقصد نمي‌رساند.

نوشته محمد منصور هاشمی
منتشر شده در مهرنامه، شماره 1، اسفند 1388

نوشته شده در نوشته ها و گفته ها

دسته ها

  • خواندنی ها
  • خبرها
  • نوشته ها و گفته ها
  • دفتر یادداشت های بد
  • شنیدار/دیدار
  • دیدگاه‌های شما
  • ارسال دیدگاه
  • درباره نویسنده / درباره سایت
  • زندگی‌نامه و فهرست آثار
  • راه‌های تماس
  • دوست داشتنی‌های من
اجرا شده توسط: منصور کاظم بیکی