در شمارة 35 ماهنامة محترم همشهری (دی 1388) پروندهای هست دربارة بومیسازی علوم انسانی و در آن پرونده مصاحبهای هست با آقای دکتر ابراهیم فیاض در اینباره. دربارة کل ماجرای بومیسازی علوم انسانی میشود بحثهای فراوانی مطرح کرد. دربارة آراء مطرح شده در پروندة پیشگفته هم نکات گوناگونی قابل طرح است. من در این یادداشت به این مطالب نمیپردازم (دربارة کل ماجرا مقالهای نوشتهام با نام “انسان خاکی، علوم افلاکی”). در اینجا تنها میکوشم اجمالا به طرح و بررسی سخنان آقای دکتر فیاض بپردازم. غرضم هم البته صرفاً نقد آراء ایشان نیست، بلکه میخواهم با طرح و نقد آن آراء در حوزة عمومی توجه خوانندگان ارجمند را به مسألهای کلیتر جلب کنم (از این جهت هم هست که این یادداشت را برای روزنامة اعتماد مینویسم نه ماهنامة همشهری).
گفتهاند که
“علوم انسانی به معنای اصطلاحی خود در ایران وجود ندارد. علوم انسانی در اختیار جوامعی است که سیاستگذاری کلان دارند. در واقع طرح ادارة کلان کشور علوم انسانی نام دارد و بر این اساس به علت نبود یک طراحی کلی در زمینة علوم انسانی و غربزدگی ایران پس از دوران مشروطیت، علوم انسانی به معنای واقعی در کشور وجود ندارد.”
از معنای علوم انسانی شروع کنیم. در زبان انگلیسی دو اصطلاح رایج و شناخته شده هست: یکی Humanities و دیگری Social Sciences. اصطلاح اول در برگیرندة معارف غیرتجربی است مثل فلسفه و تاریخ و ادبیات وهنر. اصطلاح دوم دربارة علوم تجربیای است که موضوع آنها انسان است و از این جهت غیر از علوم طبیعی(Natural Sciences) است. این گروه دوم در برگیرندة علومی است مثل جامعهشناسی و اقتصاد و روانشناسی. در زبان فارسی هرچند معمولاً اصطلاح اول را به علوم انسانی و اصطلاح دوم را به علوم اجتماعی ترجمه میکنند، علوم انسانی در کاربرد رایج اغلب در مقابل علوم طبیعی به کار میرود (چنانکه دانشکدة ادبیات “و” علوم انسانی داریم و معمولاً روانشناسی را جزء علوم اجتماعی نمیدانیم). ابهام این اصطلاح در زبان فارسی محل بحث ما نیست. آنچه مسلم است این است که به هیچ یک از آن معانی اصطلاحی علوم انسانی “طرح ادارة کلان کشور” نیست. البته که از علوم انسانی ــ مثلاً اقتصاد ــ در برنامهریزی برای کشور استفاده میکنند. اما علوم انسانی به معنای علوم تجربی غیرطبیعی اصولاً علماند نه ایدئولوژی تا پیشاپیش دربردارندة ” طرح ادارة کلان کشور”ی باشند. علوم انسانی به معنای معارف غیرتجربی بشری هم “طرح ادارة کلان کشور” نیستند و در هیچ جای دنیا در مثلاً فلسفه و ادبیات و تاریخ چنین طرحهایی نمیدهند. بنابراین از همین ابتدای بحث معلوم نیست این معنای اصطلاحی که گویندة محترم از آن صحبت کردهاند از کجا آمده است. به علاوه حتی همین “معنای اصطلاحی” دلبخواهیای هم که مطرح کردهاند ابهام دارد، چون از طرفی گفتهاند “علوم انسانی در اختیار جوامعی است که سیاستگذاری کلان دارند” و این به ذهن متبادر میشود که علوم انسانی محصول سیاستگذاری کلان است و از طرف دیگر گفتهاند سیاستگذاری کلان محصول علوم انسانی است.
گفتهاند:
“هم اکنون علوم انسانی در سراسر اروپا یا یهودی و یا مسیحی است. به بیان روشنتر بیشتر مبانی علوم انسانی در شمال اروپا یهودی و در جنوب اروپا مسیحی است. برای نمونه زیگموند فروید در روانشناسی خود مفهوم و چارچوبی یهودی دارد. اما یونگ اتریشی که شاگرد کاتولیک فروید است در روانشناسی خود کاملاً مسیحی عمل میکند. ماکس وبر در بحثهای خود کاملاً مسیحی عمل میکند. ماکس وبر در بحثهای خود کاملاً مسیحی و کارل مارکس به شدت یهودی عمل میکند. همچنین مارتین هیدگر در فلسفة خود یک مسیحی شدید و کارل پوپر کاملاً یهودی است.”
اگر مراد از علوم انسانی همان علوم تجربی غیرطبیعی باشد روشن است که سخن گفتن از دینی بودن یا نبودن آنها وجهی ندارد. این علوم به عنوان علومی علی الاصول آزمون پذیر مبتنی بر نتایج تجربی اند. اعتقادات تک تک دانشمندان ممکن است در انگیزههای آنها در تحقیق یا تفسیر آنها اثر بگذارد اما در جنبة بینالاذهانی آزمونهای روشمند و اخذ نتایج و انباشت آنها در حوزه عمومی تأثیر چندانی نمی تواند داشته باشد. اگر هم مراد آن معارف غیرتجربی بوده باشد باز باید گفت اولاً آنها هم (مثلاً تاریخ یا فلسفه) جنبة بینالاذهانی دارند و قابل بررسی و داوریاند و یکسره معادل باورهای پدیدآورندگانشان نیستند و ثانیاً از حیث باورهای پدیدآورندگانشان در غرب هم منحصر در یهودیت و مسیحیت نیستند و صبغههای مختلف (از جمله غیردینی) دارند. اما اجازه بدهید از بحثهای کلی ــ که مجال بیشتری میطلبد ــ صرفنظر کنیم و به سراغ مصادیق مطرح شده برویم. گفتهاند که اندیشهها و آثار فروید و مارکس و پوپر یهودی است و اندیشهها و آثار یونگ و وبر و هیدگر مسیحی. به عنوان علاقمندی که با آثار مهم اندیشمندان مذکور آشناست بسیار سپاسگزار میشوم اگر کسی بتواند صحت این ادعاها را نشان دهد و چشمانداز جدیدی نه برای من که برای تاریخ اندیشة بشریت بگشاید. پوپر را در نظر بگیریم. به طور کلی او در دو حوزة فلسفی کار کرده است: فلسفة علم و فلسفة سیاست. اثر مهم او در حوزة اول “منطق اکتشاف علمی” است و در حوزة دوم “جامعه باز و دشمنان آن.” کدامیک از این آثار به یهودیت ربط دارد؟ و حتی اگر فرضاً چنین ربطی وجود داشته باشد چطور ممکن است هم فلسفة علم پوپر یهودی باشد و هم کار فروید (که پوپر در حوزة علم نقاد او بود)؟ چطور ممکن است هم فلسفة سیاست پوپر یهودی باشد وهم کار مارکس (که پوپر در حوزة سیاست نقاد او بود)؟ بقیه ماجرا هم به همین ترتیب است. قضیة شمال و جنوب اروپا هم نیازمند بحث فلسفی نیست. کافی است بدانیم افراد مذکور اهل کجا هستند و نقشهای هم پیش چشم داشته باشیم تا تکلیف یهودی بودن شمال و مسیحی بودن جنوب اروپا مشخص شود (مارکس “یهودی” و وبر و هیدگر “مسیحی” هرسه آلمانیاند و فروید و پوپر “یهودی” هر دو اتریشیاند و یونگ هم سوییسی است).
گفتهاند که
“بحث ولایت که در امامت وجود دارد بحثی به شدت روششناختی و معرفتشناختی است که در هیچ کجا بازتولید نشده است. بحث ولایت در اصول فقه ما قابل مشاهده نیست و این به شدت نگرانکننده است. همانطور که مسألة امامت چارچوب معرفتی است، ولایت نیز چارچوب روششناختی ما به شمار می رود.”
روششناسی معادل فارسی متدلوژی است و معرفتشناسی معادل فارسی اپیستمولوژی. در اولی در روش تحقیق بحث میشود و در دومی دربارة اینکه شناخت چیست و چگونه حاصل میشود. امامت و ولایت هم قاعدتاً برای ما آشناتر از آن است که نیاز به توضیح باشد. آنچه نیازمند توضیح است معنای عبارات فوق است و اینکه اپیستمولوژی امامت و متدلوژی ولایت یعنی چه؟
گویندة محترم در پاسخ به این پرسش که
“پس میتوان گفت هم اکنون بزرگترین مشکل در تدوین علوم انسانی در حوزههای علمیه مشکل روششناختی است؟”
گفتهاند:
“بله مشکل روششناختی است که تابع معرفتشناسی است … نتوانستهایم روششناسی خود را در اصول فقه یا کلام استخراج کنیم.”
و در پاسخ به سؤال بعدی گفتهاند:
“طلبههای حوزة علمیه و دانشگاهیان میتوانند با همکاری یکدیگر، مبانی علوم انسانی را از قرآن استخراج کنند. برای مثال میتوان با مطالعة روششناسیهای غربی و درک و تحلیل آنها، بدون آنکه دچار روششناسی غربی شد، مبانی معرفتی آنها را به دست آورد.”
حتی اگر صرفنظر کنیم از بیمعنایی “دچار روششناسی شدن”، یک نکته مسلم است و آن اینکه دو بند مذکور انسجام ندارند و به زبان خودمانی جور در نمیآیند. اول گفتهاند که ما باید روششناسیمان را از سنتمان ــ مثلاً فقه یا کلام ــ استخراج کنیم (و در حاشیه به عنوان کسی که شغلش کار در حوزة کلام اسلامی است صادقانه بگویم نمیفهمم “روششناسی خود را از کلام استخراج کنیم” چه معنایی دارد) و سپس گفتهاند باید روششناسی را از غرب بیاموزیم و با آن مبانی علوم انسانی را از قرآن کریم استخراج کنیم.
در کنار مطالب اصلی مربوط به بومیسازی علوم انسانی گویندة محترم مطالب مختلف دیگری هم گفتهاند، از جمله اینکه:
“متأسفانه در کشورهایی که عقب نگه داشته شدهاند، بهویژة دربارة ایران که عقبماندگی آن پس از دوران مشروطیت و از دورة میرزا تقیخان امیرکبیر بنا نهاده شده است، علوم خرد را به جای علوم کلان معرفی و قالب کردهاند ]…[ در حقیقت امیرکبیر که از او به عنوان شخصیتی نواندیش و تحولگرا یاد میشود با تأسیس دارالفنون و وارد کردن علوم خرد فنی به جای علوم کلان به جای اینکه موجبات پیشرفت کشور را فراهم کند دانسته یا ندانسته موجب عقبماندگی ایران شد.”
دربارة کارنامة امیرکبیر از منظرهای گونهگون میتوان بحثهای مختلف مطرح کرد و در موافقت یا مخالفت با برنامههای او سخن گفت. اما گمان نمیکنم او را بتوان ” موجب عقبماندگی” ایران دانست. گفتن این سخن به این معناست که پیش از زمان امیر ایران عقبمانده نبوده است. آیا واقعاً ایران در زمان مثلاً فتحعلی شاه عقبمانده نبوده و در زمان امیرکبیر چنان شده است؟ باز بگذریم از اینکه پای “مشروطیت” را هم به عنوان مبدأ عقبماندگی به میان کشیدهاند که چه چنین بوده باشد و چه نه (و واضح است که نه) به هر حال در زمان مظفرالدین شاه حادث شده است و پس از قتل امیرکبیر در زمان ناصرالدین شاه.
نیز گفتهاند:
“با آمدن اخباریها، بازتولید مکتب تجربهگرا و حسگرای انگلیسی در ایران آغاز میشود. در این دوران نقش افرادی مانند برادران شرلی بسیار مخفی است. از همان دوران شاه عباس بحث تجربهگرایی آنگلوساکسونی به ایران وارد شد و بازتولید آن هم به صورت مکتب اخباریگری درآمد. هر چند در دوران فتحعلیشاه اصولگرایی پیروز شد و اخباریگری با شکست روبرو شد، اما عملاً بهطور کلی تأثیر خود را گذاشت و متأسفانه در دوران مشروطه نیز خود را به خوبی نشان داد.”
عبارت شگفتانگیز فوق فیالواقع به همین صورت آمده است. من نمیدانم آیا اسناد قابلاتکایی از آشنایی جدی ایرانیان با فلسفههای جدید غرب در دورة صفویه وجود دارد یا نه (که اگر باشد از حیث تاریخ اندیشه اسنادی بسیار جالب توجه است). اما مطمئنم نه اصولگراییِ قائلان به علم اصول فقه ربطی به “راسیونالیسم” دارد و نه میان حدیثگراییِ اخباریها با “امپریسم” پیوندی هست. دکارت و اسپینوزا و لایبنیتس چه کمکی به اصول فقه میتوانند بکنند و لاک و بارکلی و هیوم به چه کار حدیثگرایی میآیند تا مثلا بازتولید اندیشههای بیدینانة هیوم به پدیدآمدن ملا امین استرآبادی بینجامد؟ ریشههای تقابل نگرش اخباری با نگرش اصولی را شاید بتوان چند قرن به عقب برد و در تفاوتهای مکتب عقلگرای شیعیان بغداد ومکتب حدیثگرای شیعیان قم باز جست. به علاوه مشروطه چه ربطی دارد به اخباریگری؟ شاید بهتر بود گویندة محترم به جای طرح چنین مباحثی نقش “بسیار مخفی” برادران شرلی را برای ما آشکار میکرد.
این همه حرفهای بحثانگیز پراکنده ، و نتیجه و راه حل عرضهشده اینکه:
“برای تولید علوم انسانی ایرانی ـ اسلامی یکی از موانع اصلی کمبود بودجه است که باید برای برطرف کردن این مانع بودجههای تخصیصی به علوم انسانی بهشدت تقویت شود]…[ باید برای علوم انسانی وزارتخانة ویژهای شکل گرفته و تشکیل شود.”
به عبارت دیگر یعنی سهم بیشتری از پول نفت را به این موضوع اختصاص دهیم (این ظاهراً بهترین راه حلی است که در مواجهه با هر مشکل به ذهن ما میرسد). مسلماً باید برای رشد علم در کشور سرمایهگذاری کرد و به علوم انسانی که متأسفانه در کشور ما گاهی سرنوشتش در دست کسانی است که از آن چیزی نمیدانند ( ولو آنکه در رشتههای دیگر متخصص و مثلاًً دارای”دکتری در مهندسی” باشند) بیشتر بها داد. اما پیشنهادهای بدیعی مثل ایجاد وزارت علوم انسانی بیش از هر چیز فربهتر کردن دولت و دولتیتر کردن علم است و به جایی بهتر از “ترکستان” همیشگی نمیرسد و نتیجهاش در بهترین حالت و پس از گذر از دورههای شعار و توهم همان اختراع دوبارة چرخ و کشف مجدد آتش است.
علوم انسانی (به هر دو معنا و در هر دو شاخهاش) بسیار مهم و سخت مورد نیاز ماست و دقیقاً به همین دلیل باید نسبت به سخنانی از جنس سخنان مذکور واکنش نشان داد. مسأله این نیست که کسی چنین حرفهایی را زده است (نویسندة این سطور گویندة محترم را شخصاً نمیشناسد و حتی به دغدغههای فکری و حس وطندوستی او احترام میگذارد)، بلکه مسأله این است که آنکه چنین سخنانی گفته در حوزه و دانشگاه تحصیل کرده و از دانشگاههای این کشور مدرک گرفته (کارشناسی و کارشناسی ارشد از دانشگاه تهران و دکتری از دانشگاه امام صادق) و در معتبرترین دانشگاه ما (دانشگاه تهران) به عضویت هیأت علمی درآمده و حتی تا حد نظریه پردازی برای یکی از جریانهای فکری موجود پیش رفته است. مسألة مهمتر این است که گویندة محترم سخنان پیشگفته تنها نیست و مجموعهای از چهرههای فرهنگی و علمی ما اکنون در چنین حد و کیفیتهایی سخن میگویند و تحلیل میکنند. این همه، یعنی در جامعة ما در زیر پوست حوادثی که میبینیم و توجهمان را جلب میکند، ماجرایی رخ داده است که به آن توجه نمیکنیم: ماجرایی غریب در حوزة فرهنگ و دانش و نظام علمی و دانشگاهی. و به قول یکی از شخصیتهای فیلم “تنها دو بار زندگی میکنیم”، عجیب این است که دیگر از این چیزها تعجب نمیکنیم.
نوشته محمد منصور هاشمی
منتشر شده در ضمیمه روزنامه اعتماد، زمستان 1388