1) آيا به شعر صرف نظر از اهميت هنري و ذوقي آن، ميتوان از حيث تاريخ انديشه هم نظر كرد و اگر چنين است دربارهي شعر نو و نيما در تاريخ انديشهي معاصر در ايران چه ميتوان گفت؟
تاريخ انديشه تاريخ بروز درك و دريافتهاي مختلف بشر در دورههاي مختلف است و تلاش براي صورتبندي و مفهومپردازي آن. هنرمندان، فلاسفه و دانشمندان بزرگ پا به پاي هم تغييرات عالم را رقم می زنند و درك ميكنند و نشان ميدهند. اين درك و نشان دادن البته لزوماً آگاهانه نيست. در واقع آثار و نظريههاي آنها ظرفهايي است كه آن تغييرات در آنها انعكاس پيدا ميكند. يك تجربهي جديد يا يك موقعيت تازه از جنبههاي مختلف قابل درك و تحليل است. در فلسفه به نحوي بروز پيدا ميكند، در علم به نحوي و در هنر به نحوي ديگر. شعر و ادبيات يكي از گونههاي درك هنري تجربهها و موقعيتها است و از قضا براي درك تطورات تاريخ انديشه و فرهنگ فضاي بسيار مناسبي است. شايد اغراق نباشد اگر با استفاده از تعبیر هگل بگوييم فلاسفه معمولاً ديرتر از هنرمندان به ضيافت تاريخ انديشه ميرسند، يعني زماني سر و كله آنها پيدا ميشود كه اتفاقي افتاده است و حال قابل تحليل و مفهوم پردازي شده است. اگر دكارت در قرن هفدهم فيلسوف دنياي جديد باشد، سروانتس در قرن شانزدهم و لئوناردو داوینچی در قرن پانزدهم نويسنده و هنرمند منادي اين دنياي جديدند. اتفاقاً از حيث تجربه شايد تجربههاي هنرمندان اصيلتر باشد، اما براي تحليل عقلي آن تجربهها پاي مفاهيم به ميان كشيده ميشود و فيلسوفان در اين مرحله ميتوانند كار منحصر به فردي انجام دهند.
مواجههي ما با دنياي متجدد غرب در واقع آغاز دورهي جديد انديشه در ايران است. اين مواجهه در زمينههاي مختلف بروز پيدا كرده است. اما گمان ميكنم در هيچ حوزهاي به اندازهي شعر اين مواجهه عميق و زايا نبوده است. چون ما سنت شعري غني و زندهاي داريم و اين سنت زنده مجالي شده است براي بروز كشمكش ميان عالم سنتي ما با دنياي جديد. اگر در غرب ميشل فوكو براي توضيح تغييري در عالم تابلوي ولاسكز را مبنا قرار ميدهد (در کتاب كلمهها و اشيا يا نظم اشيا) براي اين است كه در آنجا سنت نقاشي به صورت زنده وجود داشته است و مجالي شده است براي انعكاس تغيير و تحول عالم. فيلسوف آنها هم اين تغيير را صورتبندي ميكند. اما ما مثلاً نميتوانيم دربارهي ضياءپور حرف چنداني بزنيم. با اينكه او نيز مانند نيما كوشيد زبان كار خود را مدرن كند و نقاشي كوبيستي را (به تفسير خودش) به ايران بياورد. اما آن تجربه به ضمير مردم راه پيدا نكرد. در حالی که شعر نو و كار نيما دقيقاً چنين ظرفيتي داشت. رمان و نمايشنامه و نقاشي و مجسمهسازي و غيره خودشان با تجدد در ايران رواج يافتند اما شعر چنين نبود، پس توانست ظرف تجربهاي يگانه باشد و حاصل اين تجربه منازعهي شعر نو و كهن، پيروزي شعر نو و رقم خوردن يكي از درخشانترين دورههاي شعر فارسي با چهرههايي مثل نيما و فروغ فرخزاد و شاملو و اخوان و سپهري بود.
2) اگر بخواهيم تفاوت شعر نيما را با شاعران قبلي درك كنيم از چه نظري ميتوانيم وارد بحث بشويم؟
به نظر من نوشتهي نيما، ارزش احساسات، مدخل خوبي است. نيما در آن مينويسد: «هنرپيشگان زبردست، نمايندگان درست و دقيق زمانهاي معلوم تاريخي هستند، آنها ساعتهايي هستند كه از روي ميزان و به ترتيب كار ميكنند.» اين درك، درك جديدي است و اصلاً تفاوت تلقي از زمان از موضوعات مهم در مقايسهي عوالم سنتي و دنياي جديد است. موضوعي كه از اين بحث هنري تا بحثي حقوقي مثل مسألهي مرور زمان (كه پس از مشروطیت در مجلس ايران محل بحث شد) را شامل ميشود. نيما درك تاريخي پيدا كرده است و اين درك جديد است. تفاوت او با ديگراني كه صرفاً تجربههايي در فرم داشتند مثل لاهوتي در همين است. شعر نو صرفاً كوتاه و بلند شدن مصرعها نيست. خود آن كوتاه و بلندشدن حاكي از تغيير ديگري است. لاهوتي اين تغيير را به درستي تجربه نميكند و شعر نوي ماندگاري نميگويد. تقي رفعت يا شمس كسمايي هم نميتوانند تغييري را كه حس ميكنند با بيان هنري هماهنگ كنند يا مثلاً تندر كيا بيشتر براي تغيير، نظريه و حرف دارد تا تجربهي اصيل و «شاهین»هایش تبدیل به تجربهي شاعرانه نمیشود. نيما هم آگاهي دارد هم تجربهي اصيل، هم دانش و هم بينش. حاصلش ميشود اينكه طرحي نو در شعر فارسي بيندازد كه هم از حيث صورت و هم از حيث سيرت مدرن است. اين درك زماني جديد- كه غير از تاريخ قدسي و دوري و مانند اينهاست- به آنجا ميانجامد كه بگويد «من بر آن عاشقم كه رونده است.» صيرورتي كه در عالم سنتي بيارزش است (آنچه نپايد دلبستگي را نشايد) دقيقاً خودش تبديل به ارزش شده است(در پيشگفتار کتاب صيرورت در فلسفهي ملاصدرا و هگل به اين تغيير و از جمله بروز آن در شعر فارسي اشاره كردهام). اهميت نيما و امثال او در اين است كه با شاخكهايي حساس اين تغيير و تحولات را حس ميكنند و در اثر هنري منعكس مينمايند. ملك الشعراي بهار متجدد بود، آزاديخواه بود، در ادبيات هم چيرهدست بود اما آن شاخكها را نداشت و به رغم استواري قصيدههايش هيچ تجربهي شاعرانهي جديدي در آنها نميتوان يافت. ولي نيما دنياي مدرن را و چالش مواجههي ما با آن را با تمام وجود تجربه كرده و بازتاب داده است.
3) پس زمان و تفاوت درك از آن يكي از مولفههاي تفاوت شعر نو با شعر كهن است، مولفههاي ديگري هم هست؟
نه تنها درك زماني كه درك مكاني و اصولاً جهان نگری اين شعر تغيير كرده است. این البته به این معنا نیست که به کلی از سنت قبلی منفک شده است. اتفاقاً ریشه در آن سنت دارد و با آن در گفتگو است. اما از دل آن گفتگو چیز جدیدی بیرون آمده است. اگر حافظ را قول غالب در شعر فارسي تا زمان نيما بدانيم، ميتوانيم برخي مفاهيم شعر او را با شعر چند شاعر بزرگ معاصرمان مقايسه كنيم و ببينيم تشابه ها و تفاوتها کجا است. مثلاً فرق مفهوم آسمان را در هيأت بطلميوسي با هيأت كپرنيكي و نجوم جديد در نظر بگیرید. در يكي انسان ساكن در زمين مركز و مدار عالم است و البته از سوي ديگر مقيم عالم تحت القمر است و آسمان و عالم فوقالقمر بر فراز سر اوست و اين نگرش با نظريهي فلسفي عقول افلاك و انجم پيوند ميخورد و تصوري از عالم و آدم ميدهد كه يكسره با تصور ما بعد كپرنيكي متفاوت است. در تصور اخير نه از آن محور و مدار عالم بودن خبري هست و نه از آن سماوات و افلاك سلسله مراتبي. شاعران دربارة مفهوم آسمان تعابير و استعارات و كنايات و تشبيهات فراواني به كار بردهاند. با صرف نظر از مواردی كه واژهي آسمان در معناي متعارفش به كار رفته، در شعر حافظ بر اساس تقسيمبنديي كلي، به آسمان از سه وجهه نظر نگريسته شده است. از منظري، آسمان مدبر كار عالم است و تقدير آدميان را رقم ميزند و بر عالم و آدم فرمان ميراند: «جدا شد یار شیرینت كنون تنها نشين اي شمع/كه حكم آسمـان اينست اگر سازي و گر سوزي». در چنين مواردي آسمان، به همان معنای فلك و چرخ گردون به كار رفته است كه بيشتر نقشي منفي دارد. از منظري ديگر، آسمان نماد رفعت و بلندي است و البته در غالب موارد شاعر عارف بلنديش را به چيزي نميگيرد: «آسمان گو مفروش اين عظمت كاندر عشق/خرمــن مه به جوي خوشه پروين به دو جو». و بالاخره، از منظر سوم آسمان جايگاه كروبيان عالم بالا و مقام ملايك است: «گفتم دعاي دولت او ورد حافــظ است/گفت اين دعا ملايـك هفت آسمان كنند». صورتهای مختلفي از اين نقشهاي سهگانه را در شعر كهن فارسي، خصوصاً نوع عرفاني آن ميتوان يافت. از معناي دوم يعني معناي استعاري آسمان براي نشان دادن بلندي و رفعت كه بگذريم، دو معناي ديگر حاكي از جهانبيني خاصي است در نگرش سنتي. در بررسي مفهوم آسمان در شعر فارسي، اين دو معناي خاص شايستهي توجهي ويژهاند. حالا به عنوان نمونه برويم سراغ اخوان و فروغ و شاملو.
در شعر اخوان آسمان به معناي متعارف كلمه بسامد بالايي دارد. همچنين نمونههايي كه وي نيز بلندي آسمان را در نظر دارد، در شعر او كم نيست، مثل: «در اوج آسمان، ديگر نه زهره ربايد هوش، نه پروينم». از چنين نمونههايي كه صرف نظر كنيم، آسمان در شعر اخوان به سه صورت جلوه ميكند. يكي از اين سه صورت ادبي- ذوقي و دو صورت ديگر وجودي- فكري هستند. صورت اول درآميختن آسمان متعارف است با صور خيال به مدد مجازها و استعارههاي گوناگون كه خود زمينهساز ساخت عالم مقال شاعرانه است. در اين موارد آسمان فينفسه هويتي ندارد و صرفاً كاربرد شاعرانه و ادبي يافته است. خود اين آسمان ادبي را هم شايد بتوان براساس صور خيال پيرامونش به دو دسته تقسيم كرد. دستهاي صور خيالي است كه ريشه در سنت ما داشتهاند، مثل «زين حباب ساده بسيار نقش/گر روي صد آسمان بالا كجاست». دستهاي ديگر صور خيال بديع است، مثل: «آسمانش را گرفته تنگ در آغوش/ابر، با آن پوستين سرد نمناكش»، «ستارگان سیاه پرنده و پر گوی/در آسمان سپید تپنده و کوتاه»، «آسمان خاموش/همچو پيغامي كه كس نشنفته باشد بود»، «فريبت ميدهد، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست/حريفا گوش سرما برده است اين يادگار سيلي سرد زمستانست».
جداي از اين نقش ادبي، آسمان در شعر اخوان دو كاركرد وجودي- فكري هم دارد که كاملاً مغاير و حتي مقابل يكديگرند. از یک طرف، مانند شعر بسياري از قدما، آسمان جايگاه پاكي و راستي و آسماني صفتي معنوي و روحاني است: «ما راويان قصههاي شاد و شيرينيم/قصههاي آسمان پاك»، «در نجيب پر شكوه آسمان پرواز ميكردم». اما از سوي ديگر همين آسمان مورد طعن و تسخر قرار ميگيرد و در پاكي و راستي اش ترديد ميشود: «بهل كاين آسمان پاك/چراگاه كساني چون مسيح و ديگران باشد/كه زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند كاين خوبان/پدرشان كيست؟/يا سود و ثمرشان چيست»، «زمين گنديد/ آيا بر فراز آسمان كس نيست؟»، «در جوار رحمت ناراستين آسمان بغنودهايم اي مرد». واضح است كه اين نگرش كاملاً تحت تأثير نگرش پيشين و البته نقد و نفي آن است. در اين نگرش آسمان چندان از آسمانيان تهي نشده است، بلكه گوينده خود را در مقامی ميبيند كه بتواند به آن آسمانيان اعتراض كند. او نه از عالم مقال قبلي رها شده و نه رضا ميدهد كه در آن بماند. او از درون عالم مقال پيش به امید عالم مقالي جديد، لب به اعتراض گشوده است.
در شعر فروغ فرخزاد هم آسمان كاربرد فراواني دارد. غیر از کاربرد متعارف، تعابیری دارد از قبيل: «دشت آسمان»، «آسمان ملول» و نيز مواردي شاعرانهتر، از جمله: «آسمان ميدود ز خويش برون/ديگر او در جهان نميگنجد». در موارد متعددي واژهي آسمان به صورتي استعاري به كار رفته است، مثل : «آسمان خاطري غمگين»، «آسمان راز»، «آسمانِ شباب»، «آسمان نگاه»، «آسمان سينه»، «آسمان روشن چشم». تعابير خامي از اين دست غالباً مربوط به مرحلهي اول شاعري فروغ و كتابهاي اسير و ديوار و عصيان است. پس از تولدي ديگر تعابير در بياني شاعرانه تنيده شده اند، مثل: «ديدم كه بر سراسر من موج ميزند…/چون آسماني از نفس فصلهاي گرم».
از ديگر موارد جالب توجه دربارهي آسمان در شعر فروغ، رابطهي آسمان و پنجره است كه نشاندهندهي زندگي شهري جديد و تأثير آن بر شعر اوست: «سهم من/آسمانيست كه آويختن پردهاي آن را از من ميگيرد»».
نقش آسمان در شعر فروغ در مقام مدبر كار عالم چندان برجسته نيست و حتي بر خلاف اخوان جز در موارد خاصي مانند: «هرگز آرزو نكردهام/يك ستاره در سراب آسمان شوم»«يا چو روح پاك برگزيدگان/همنشين خامش فرشتگان شوم» اعتراضي به آسمان ندارد. در شعر او هم آسمان جاي پاكي و نيكي است. مثلاً ميگويد: «اي ستارهها مگر شما هم آگهيد/از دو رويي و ریای ساكنان خاك»«كاينچنين به قلب آسمان نهان شديد/اي ستارهها، ستارههاي خوب و پاك»، «ميبرتش ميبرتش، از توي اين همبونه كرم و كثافت و مرض/به آبياي پاك و صاف آسمون ميبرتش/به سادگي كهكشون مي برتش»،«و اين منم/زني تنها/در آستانه ی فصلی سرد/در ابتدای درک هستی آلودهي زمین/و یأس ساده و غمناک آسمان». او اعتراضي هم اگر دارد، اعتراضي است با دريغ و درد به وزيدن دروغ در چنين آسماني: «ستارههاي عزيز/ستارههاي مقوايي عزيز/وقتي در آسمان دروغ وزيدن ميگيرد/ديگر چگونه ميشود به سورههاي رسولان سرشكسته پناه آورد». بي وجه نيست اين تعابير و تصورات، چرا كه او خواب ديده است كه كسي ميآيد: «و ميتواند كاري كند كه لامپ «الله»/كه سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود/دوباره روي آسمان مسجد مفتاحيان/روشن شود».
در شعر شاملو هم آسمان كاربرد فراواني دارد. از بلنديش سخن به ميان ميآيد و در ساخت عالمي شاعرانه نقش پيدا ميكند. گاهي هم خيال شاعر آسمان را با صور ديگري ميآميزد كه از تعابير سادهاي چون «سنگفرش آسمان» و از تعابير متداولي مانند «همچون حبابي ناپايدار، تصور كامل گنبد آسمان باشي» ميگذرد و به تعابير بديعتر و پيچيدهتري ميرسد: «با قيچي سياهش/بر زردي برشتهي گندمزار/با خش خشي مضاعف/از آسمان كاغذي مات/قوسي بريده كج»، «و آسمان من/آن كهنه كرباس بيرنگ»، «نامت سپيده دمي است كه بر پيشاني آسمان ميگذرد»..
همین طور در شعر شاملو هم رد زندگي شهري و صنعتی پیداست: «در چارچوب شكستهي پنجرهاي/كه آسمان ابر آلوده را/قابي كهنه ميگيرد».
اگر در پي آن دو نقش وجودي- فكري پيشگفته باشيم، ميتوانيم هر دو نقش را در شعر شاملو نيز پيدا كنيم. در شعر اين شاعر آنگاه كه سرخوش از عشق و ايثار است و مهربان و معنوي به زمين و زمان مينگرد، آسمان كاركرد مثبت كهنش را پيدا ميكند: «آغوشت/اندك جايي براي زيستن/اندك جايي براي مردن/و گريز از شهر/كه با هزار انگشت/به وقاحت/پاكي آسمان را متهم ميكند»، «راست بدان گونه/كه عامي مردي/شهيدي/تا آسمان بر او نماز برد». اما اين تلقي مثبت، در برابر تلقي منفي از آسمان و اعتراضات شاعر به آن رنگ ميبازد. شاعر از آسمان خالي حرف می زند. در هواي تازه تصريح ميكند: « من براي روسپيان و برهنگان/مينويسم/برای مسلولین و/خاكسترنشینان/برای آنها كه بر خاك سرد امیدوارند/و برای آنها كه دیگر به آسمان/امید ندارند». آن آسمان مثبت همانطور كه اشاره شد مربوط است به اوقاتي كه شاعر از عشق و ايثار سرخوش است، يعني زماني كه پس از شكستهاي سياسي به عشق پناه برده و به سرودن براي آيدا پرداخته است و نيز زماني كه پايههاي حكومت سابق سست شده و شور و شوق مبارزه و تحقق آرمانشهر لبريز از عشق و عدالت جان شاعر را شيفته کرده است. اين دوره از نظر تاريخي مجموعههاي مياني شاعر را در بر ميگيرد. اما وقتي شاعر خود را ناکام ميبيند، در نگاهش به آسمان به همان مجموعههاي اوليهاش بازميگردد. چرا كه او به قول خودش از آن پيشتر دريافته بوده است كه «راه صليب ديگر» نه راه عروج به آسمان، كه راهي به جانب دوزخ است. همين نگاه در مجموعههاي آخرش به تأكيد تكرار ميشود: «و تو را من پيغام كردم از پس پيغام به هزار آوا، كه دل از آسمان برداري كه وحي از خاك ميرسد/پيغامت كردم از پس پيغام كه مقام تو جايگاه بندگان نيست، كه در اين گستره شهرياري تو، و آنچه تو را به شهرياري برداشت نه عنايت آسمان كه مهر زمين است… كه سرسبز و آباد از قدرتهاي جادويي تو بودم از آن پيشتر كه تو پادشاه جان من به خربندگي آسمان دستها بر سينه و پيشاني به خاك برنهي و مرا چنين به خواري در افكنی»، «اينك گورستاني كه آسمان از عدالت ساخته است/دريغا ويران بيحاصلي كه منم».
4) و نمونهي ديگر مقایسة دید سنتی و مدرن در شعر فارسی؟
نمونهي ديگر را بگذاريد يكي از افعال انساني انتخاب كنيم. خنده. در شعر فارسي از مولوي و سرخوشي عارفانهاش اگر بگذريم، معمولاً خنده چندان هم عمل ممدوحي نيست و به قول ناصرخسرو «خنده از بيخردي خيزد چون خندم/ كه خرد سخت گرفته است گريبانم». خنده و تعابيری مثل تبسم و قهقهه و غير اينها تعابيري پر بسامد در شعر حافظاند. اما كاربرد فراوان آنها حاكي از شادي و خوشباشي نيست..
در شعر حافظ چند نوع خنده را ميتوان تشخيص داد. يكي مواردی كه از مقولهي صور خيال حافظ محسوب ميشود و ربطي به خندهي واقعي و شادي و شادماني ندارد، مثل نسبت دادن خنده به جام و قدح یا تصويرسازي با خندهي گل و شمع: «ياد باد آنكه در آن بزمگه خلق و ادب/آنكه او خندهي مستانه زدي صهبا بود»، «با لبي و صد هزاران خنده آمد گل به باغ/از كريمي گویيا در گوشهاي بويي شنيد»، «آتش آن نيست كه از شعلهي او خندد شمع/آتش آنست كه در خرمن پروانه زدند». خندههاي واقعي در ديوان حافظ را به سه صورت كلي ميتوان تقسيم كرد: خندهي معشوق، خندهي عاشق و خود عمل خنديدن. از آخري شروع كنيم: در شعر حافظ گهگاه و به صورت بسيار معدود، توصيه به خنده و شادماني ديده ميشود: «با دل خونين لب خندان بياور همچو جام/نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش»، «اين مدت عمر ما چو گل ده روز است/خندان لب و تازه روي ميبايد بود». البته مخاطب هوشمند در همين توصيهها هم بيشتر غم ناپايداري عمر و دل خونين را مييابد. درحقيقت اين توصيه به خنده به معناي توصيه به داشتن صبر و تحمل است، چون خنده و خوشباشي حاكي از غفلت است: «ديدي آن قهقههي كبك خرامان حافظ/كه ز سرپنجهي شاهين قضا غافل بود». صورت دوم خنده، در خندهي معشوق تجلي مييابد: «اي پستهي تو خنده زده بر حديث قند/مشتاقم از براي خدا يك شكر بخند»، «تا غنچهي خندانت دولت به كه خواهد داد/اي شاخ گل رعنا از بهر كه ميرويي». خندهي معشوق، دام راه عاشق و مايه گرفتاري اوست. اما گريز و گزيري هم از آن نيست. هر از چند گاهي شاعر به مخاطبانش يادآوري ميكند كه به خندهي معشوق اعتمادي نيست: «چو در رويت بخندد گل مشو در دامش اي بلبل/كه بر گل اعتمادي نيست گر حسن جهان دارد». اما به رغم اين عدم اعتماد باز عاشق گرفتار خنده و تبسم معشوق ميشود. نه ميتوان اين بازي را بر هم زد و نه ميتوان از آن برون شدي يافت. در نتيجه عاشق بايد بياموزد كه وظيفهي او ناله و فرياد است: «نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل/بنال بلبل بیدل كه جاي فرياد است». خنده و شادماني معشوق، مايهي حيات عاشق است: «آنكه ناوك بر دل من زير چشمي ميزند/قوت جان حافظش در خندهي زير لب است». همين خندهي مايه حيات، اسباب غم عاشق نيز هست: «ز چشمم لعل رماني چو ميخندند ميبارند/ز رويم راز پنهاني چو ميبينند ميخوانند». اما در قبال اين غم و اندوه عاشق و دلدادگي و شيفتگي او، معشوق چه ميكند؟ باز ميخندد. اين بار از سر ناز و استهزاء و مكرر: «گفتم آه از دل ديوانه حافظ بيتو/زير لب خنده زنان گفت كه ديوانهي كيست»، «ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت/به خنده گفت كه حافظ برو كه پاي تو بست». عاشقي كه چنين وضعيتي در مقابل معشوق دارد و به وضعيتش هم راضي است و قصد تغيير آن را هم ندارد، ديگر چه جايي براي خندهاش باقي ميماند؟ به همين دليل خنده و گريهي عاشق در هم آميخته است و در حقيقت جز نقش ناپايدار لبخند نيست: «حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده/ماتم زده را داعيهي سور نمانده است»، «برخود چو شمع خنده زنان گريه ميكنم/تا با تو سنگدل چه كند سوز و ساز من»، «رشتهي صبرم به مقراض غمت ببريده شد/همچنان در آتش مهر تو خندانم چو شمع». اين خندهها و گريهها، خنده و گريهي عادي نيست. خنده و گريهاي است فراتر از خندهها و شادي و غمها و ناخوشيهاي اين جهان: «دلا ز نور هدايت گر آگهي يابي/چو شمع خنده زنان ترك سر تواني كرد»، «خنده و گريهي عشاق ز جايي دگرست/ميسرايم به شب و وقت سحر میمویم».
حال شعر معاصر را ببینیم. در شعر اخوان هم گاهي با صور خيال سنتي خنده و خندههاي سنتي از قبيل خندهي گل و خندهي معشوق مواجه ميشويم، هر چند اين موارد بر خلاف شعر حافظ در شعر او چندان زياد نيست: «گل عاقبت بخندد و باور كند ز دوست/وز خنده بوي مشك مصعد كند همي»، «همان خندهي خاموش در او خفته بسي راز/همان شرم و همان ناز»، «اما بتم شكست سبو خندان/وآشفته كرد آن دگر اشيا را». البته خندههاي شعر اخوان از سنخ خندهها و گريههاي متعالي شعر حافظ نيست، بلكه همين خندهي سادهاي است كه اسباب خوشي و خوشحالي را فراهم ميآورد؛ خندههايي كه به توصيفات نو هم گهگاه مزين است: «به لبخندي زلالم ميزبان كيست/كه گويم اين گرامي ميهمان كيست»، «لبخندِ مليحِ چهرهي دنياست/دنيا با او براستي زيباست». خندهي تمسخر هم در شعر اخوان كم نيست. با اين تفاوت كه آنكه به استهزا ميخندد نه معشوق كه در غالب موارد خود شاعر است. شاعري كه بر دروغ و دغل و ريا ميخندد: «خنده دارد از نياكاني سخن گفتن كه من گفتم»، «خواندم اين پيغام و خنديدم/و به دل ز انبوه پيغام آوران هم غيبتي كردم»، «گفت راوي: بر دروغ راويان بسيار خنديدند». نمونهي دیگر این است: «رخش رویین بر نشست و رفت سوی عرصهي ناورد/گفت راوی: سوی خندستان». شاعر توضيح ميدهد که خندستان بياباني است ميان پوچ و هيچآباد. با اين توضيح روشن است كه اين خندهها نه از سر شادي كه از سر درد است. خندههايي كه وقتي كار از گريه ميگذرد به آدمي دست ميدهد، خندههاي پوچ: «چه خندستانه ميخنداندم ژرف/ز بس ترساند و خواند وعيدم»، «به صبحم خنده ميآيد كه خندد/همه هر روز بر ريش جهاني»، «در آن لحظه گمان كردم يكي هم داشت خود را دار ميزد باز/ نميدانم چرا/ شايد براي آنكه دنيا كشندهست/ ددست/ بدست/ زننده است/ و بيش از اينهمه اسباب خنده است». موارد خندههاي از سرخوشي و شادماني در شعر اميدِ نااميد بسيار كم و چه بسا بتوان گفت ناياب است، در ابياتي نظير بيت زير هم خندهي خوشي پايدار نيست: «ما چون دو دريچه روبروي هم/آگاه زهر بگو مگوي هم»«هر روز سلام و پرسش و خنده/هر روز قرار روز آينده». اين خنده، حكايت خندهاي از گذشته است و شاعر صرفاً آن را به ياد آورده است. هر چه خندهي از شادي براي شاعر و همراهان و همدمانش كم است، در عوض، دشمن به راحتي و با دلخوشي ميتواند بخندد: «اي شما به جاي ما پيروز…/هر چه فاتحانه ميخنديد/هر چه ميزنيد ميبنديد/هر چه ميبريد ميباريد/خوش به كامتان اما/نعش اين عزيز ما را هم به خاك بسپاريد»، «هان كجاست/پايتخت اين كج آيين قرن ديوانه/…با لئیمانه تبسم كردن دروازه هایش/سرد و بیگانه»، «ز خونريزي خوش و خندان مسلح تا بن دندان/عراق از او چنان زندان، گرفته عالمي گندش». آنچه در شعر اخوان، فراوان به چشم ميخورد، خندهاي است در مقابل گريهاي، لبخندي در مقابل اخمي، شاديي در مقابل غمي و كاميابي ای در مقابل ناكامي اي. كه اينها خنده نيستند يا اگر هستند لحظهاي بيش نيستند. اصل شكست است و نااميدي و بيباوري: «بده بد بد دروغين بود هم لبخند و هم سوگند »، «گر ز چشمش پرتو گرمي نميتابد/ور برويش برگ لبخندي نميرويد/باغ بيبرگي كه ميگويد كه زيبا نيست/داستان از میوههای سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید…/باغ بیبرگی خنده اش خونیست اشک آمیز»، «با بهشتي مرده در دل كو سر سير بهارانش/خندد اما خندهاش خميازه را ماند»، «آن يك كه چون هقهق گريه قهقاه ميزد/ميگفت: “اي دوست مارا مترسان ز دشمن/ترسي ندارد سري كه بريده است/آخر مگر نه مگر نه/در كوچهي عاشقان گشتهام من”»، «يكبار دگر عبث در آيينه/غمگين و خموش خنده بر من کرد». خندهي گروهي اندك، اسباب غم جمعي كثير است: «ديدم كه شاهي در بساطش نيست/گفتي خواب ميديدم/او گفت: این برجها را مات کن/خندید/«يعني چه»/من گفتم/او در جوابم خندخندان گفت/ماتم نخواهي كرد ميدانم/پوشیده می خندند با هم پیر فرزینان/من سیلهای اشک و خون بینم/در خندهی اینان». جایی كه غم سهم شاعر است و سهم مخاطبان همنظرش و شادي در بساط كسي به راحتي پيدا نميشود، ميتوان باز توصيهها و توصيفهايي ديد يادآور لب خندان و دل خونين: «به جان خسته و بسته از شكوه لب/به دل خون و لب خندهزن، غنچهوار»، «به لب نوشخندان، به دل سوگوار». در چنين فضايي و با چنين تصور و تلقي از شادي و غم و از گريه و خنده، شاعر نااميد چه ميتواند بكند جز سؤال؟: «ز تو ميپرسم اي مزدااهورا اي اهورامزد/كه را اين صبح خوشست و خوب و فرخنده…/كه را دارد نويد مژدهي شيرين آينده؟/بگو با من/بگو… با… من/كه را گريه؟/كه را خنده؟».
در شعر فروغ- شعرهاي مجموعههاي اوليهاش و پيش از تولدي ديگر- خندهي محبوب كم نيست. خنده، خندهي زميني معشوقي زميني است. اما اين خندهها، كمتر حاكي از شادي است، چرا كه معمولاً خاطرهي خنده است تا خود خنده: «ياد آيدم كه بوسه طلب ميكرد/با خندههاي دلكش مستانه»، «گفتم به خود آنگاه صد افسوس كه او نيست/تا مات شود زينهمه افسونگري و ناز»«چون پيرهن سبز ببيند به تن من/با خنده بگويد كه چه زيبا شدهاي باز»، «ياد آن خندهي بيرنگ و خموش/كه سراپاي وجودم را سوخت». تلقي فروغ از خنده در شعرهاي اين دوره صورتي دوگانه دارد. از یک طرف گاهي خنده را انگار حق خود ميداند كه گروهي كوشيدهاند از آن محرومش كنند. او به اين محروميت تن در نميدهد: «طوفان طعنه خندهي ما را ز لب نشست/كوهيم و در ميانهي دريا نشستهايم». گاهي هم انگار از اين مبارزه براي اثبات حق شادماني خود خسته ميشود و ميگويد: «آن داغ ننگ خورده كه ميخنديد/بر طعنههاي بيهوده من بودم»«گفتم كه بانگ هستي خود باشم/اما دريغ و درد كه زن بودم». خنده و شادماني جاي خود را به افسردگي و دلمردگي ميدهد: «گاه مينالد به نزد ديگران/كاو دگر آن دختر ديروز نيست»«آه آن خندان لب شادان من/اين زن افسردهي مرموز نيست»«گاه ميگويد كه كو آخر چه شد/آن نگاه مست و افسونكار تو»«ديگر آن لبخند شادي بخش و گرم/نيست پيدا بر لب تبدار تو». اما اين خندهاي كه او حق خود ميداند و گروهي ميخواهند از آن محرومش كنند چيست؟ اين خنده، خندهاي است كم سابقه در شعر فارسي، خندهي زني در مقام معشوقي. خندهاي آميخته به عشق و ناله: «نوميد و خسته بودم از آن جستجوي خويش/با ناز خنده كردم و گفتم بيا بيا»، «دردا كه تا به روي تو خنديدم/در رنج من نشستي و كوشيدي». در مجموعههاي بعدي اثري از این خنده نيست و تنها گاهي به صورت خاطرهي دور تبسمهاي دختركي خودي نشان ميدهد: «پسراني كه به من عاشق بودند هنوز/به تبسمهاي معصوم دختركي ميانديشند كه يك شب او را/باد با خود برد». از تولدي ديگر به بعد در شعرهاي او خنديدن يادآور پوچي است و خنده فعلي عبث. به آن اطميناني نيست و ارج و منزلتي ندارد: «زندگي شايد افروختن سيگاري باشد/…يا عبور گيج رهگذري باشد/كه كلاه از سر بر ميدارد/و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بيمعني ميگويد صبح بخير»، «در نوازش نيش ماران يافتن/زهر در لبخند ياران يافتن». گويي براي زني تنها در ابتداي درك هستي آلودهي زمين، ديگر جايي و مجالي براي خنده نيست. وقتي كه خورشيد سرد شده و بركت از زمينها رفته است، تنها كسي ميتواند بخندد كه به فکر باغچه نیست: «برادرم به باغچه ميگويد قبرستان/برادرم به اغتشاش علفها ميخندد». در شعرهاي اوليه فروغ، خندهي ديگري هم هست كه آن هم كم سابقه است. خندهي خدا. خندهاي گاهي از سر قهر و غضب و گاهي از سر مهر و شفقت: «راه ميبندي و ميخندي به ره پويان/در كجا هستي كجا تا در تو ره جوييم»، «هم شكستي ساغر امروزهاشان را/هم به فرداهايشان با كينه خنديدي/گور خود گشتند و اي باران رحمتها/قرنها بگذشت و بر آنان نباريدي»، «تو چه هستي اي همه هستي ما از تو/جز يكي سدي به راه جستجوي ما»«گاه در چنگال خشمت ميفشاريمان/گاه ميآيي و ميخندي به روي ما»، «اي خدا اي خنده مرموز مرگ آلود/با تو بيگانه است دردا نالههاي من»، «بر روي ما نگاه خدا خنده ميزند/هر چند ره به ساحل لطفش نبردهایم»«زيرا چو زاهدان سيه كار خرقه پوش/پنهان ز ديدگان خدا مي نخوردهايم». اما فروغي كه بار ديگر متولد ميشود و به آغاز فصل سرد ايمان ميآورد، ديگر چنين ساده و با خشم و خروش كودكانه، به عالم و آدم نمينگرد.
برویم سراغ شاملو. خوانندهي شعر او با خنده و لبخند و تبسم و ريشخند، زياد مواجه ميشود. خندههايي با اغراض گوناگون و انواع متفاوت. در شعر او خندههايي هست حاكي از تمسخر يا شايد به عبارت بهتر تعجب و حيرت؛ خندههايي كه گاه به نيشخند و ريشخند بدل ميشود: «اكنون جمجمه ات/عريان/بر همهي آن تلاش و تكاپوي بيحاصل/فيلسوفانه/لبخندي ميزند/به حماقتي خنده ميزند كه تو/از وحشت مرگ/بدان تن در دادي»، «و انگيزههاي عداوتشان چندان ابلهانه بود/كه مردگان عرصهي جنگ را/از خنده/بيتاب ميكرد»، «خنديد و زير لب گفت/اين جور وقتهاست/كه مرگ/از وظيفهي بيحاصلش/ملال/احساس ميكند»، «و اكنون به انتظار آنكه جاز شلختهي اسرافيل آغاز شود/هيچ چيز به از نيشخند زدن نيست»، «آيا بهار را تبسمي به لب خواهد گذشت/دلقك: نيشخندي آري»، «مهرابي نيافتم/تا پناهي/از ريشخند اميدم باشد». گاهي نيز به تأسي از سنت ادبي و حافظهي تاريخي، از خندهي غفلت سخني به ميان ميآيد، خندهاي يادآور قهقههي كبك خرامان حافظ: «مرگ آنگاه پاتابه همي گشود كه كبك خرامان/خندهي غفلت به دامنه سر ميداد/به در كشيدن جام قهقهه همت نهادم/هم از لحظهي گريان ميلاد خويش». باز به تبعيت از همين سنت، در جايي ممكن است ردي از خندهي معشوق و گريه عاشق يافت: «هزار آفتاب خندان در خرام توست/هزار ستارهي گريان/در تمناي من». اما چنين حالتي براي او اصل نيست. چرا كه او ميخواهد عاشق و معشوق با هم بخندند و با هم بگريند: «دوست داشتن اشك تو/بر گونهي من/و سرور من/بر لبخند تو». او كه خود را همپاي سادهترين و تهيدستترين مردمان ميبيند، نميتواند با معشوق خيالي و ادبي شاعران سنتي ميانهاي داشته باشد، براي او چنين خندههايي كه فارغ از غم ديگران است، چيزي جز خاطرهي زخمي دردناك نيست: «سرخي سرخي است/لبها و زخمها/ليكن لبان يار تو را خنده هر زمان/دندان نما كند/زان پيشتر كه بيند آن را/چشم عليل تو/چون “رشتهاي ز لؤلؤ تر بر گل انار”/آيد يكي جراحت خونين مرا به چشم/كاندر ميان آن/پيداست استخوان». در دورهاي كه شاعر از شور انقلابي سرشار و از نفرت لبريز است، جايي و مجالي براي خنده نيست. در چنين فضايي، خندهاي اگر هست، خندهي نابجاي دشمني است يا ناداني: «خندهها چون قصيل خشكيده خش خش/مرگ آورند»، «و گلويت به انفجار خندهيي تركيد »، «دروج …./و از كنج دهانش/تفخندهي رضايت/بر چانه ميرود». در اين دوره «توفان خندهها» چيزي جز حكايت ناداني و ناسپاسي تودهي مردم نيست و خنده، نه تجسم زيباييها كه يادآور زشتيهاست: «عصر كثيفترين دندانها/در خندهاي و مستأصلترين/نالهها در نوميدي». شاعر در اين دوره به خود نيز مجال خنديدن نميدهد و خندههاي ديروزش را هم ناشي از كودني ميداند: «تصوير مرا به زير آوريد از ديوار/از ديوار خانهام/تصويري كودن را كه ميخندد/در تاريكيها و در شكستها/به زنجيرها و به دستها/و بگوييدش/تصوير بيشباهت/به چه خنديدهاي؟». در اين حال و هوا خندهاي نيست، يا اگر هست خندهي شادماني نيست: «درين ويران به رويش كس نخنديد/كسي تاج گلي ننهاد بر سر»، «لبخند بي رنگش به موجي خسته ميمانست، در هذيان شیرینش/ز دردي گنگ میزد گوییا لبخند»، «لرزيد بر لبانش لبخندي/چون رقص آب بر سقف/از انعكاس تابش خورشيد». شاملو به صراحت ميگويد كه: «در ميداني كه در آن خوانچه و تابوت/بيمعارض ميگذرد/لبخند و اشك را/مجال تأملي نيست». پس: «در مردگان خويش نظر ميبنديم/با طرح خندهيي/و نوبت خود را انتظار ميكشيم/بيهيچ خندهيي».
اما با توجه به ديگر شعرهاي شاملو روشن ميشود كه شاعر با خنده دشمن نيست بلكه با زمانهاي دشمن است كه مجال خندهي پاك و حقيقي را به كسي نميدهد. مجالي براي دوري از كينه و نفرت نميدهد: «زير اين خندهي پاك/ورد جادوگر كين/كه به پاي گذرم بسته رسن». چنين زمانهاي جز نيشخند چيزي به شاعر ارزاني نميكند: «نيشخندها لبان تازهتري ميجويند/و چندانكه از جستجوي بيحاصل باز ميمانند/به لبان ما باز ميآيند». او هر چند اميدي به لبخند و خنده ندارد، اما با آن سر دشمني هم ندارد: «اما آن/كه در برابر زمان واپسين/لبخند ميگشايد/تنها ميتواند/لبخندي باشد/در برابر آتش». در عوض با كساني كه جلوي خندههاي حقيقي را ميگيرند دشمني دارد، با كساني كه: «تبسم را بر لبها جراحي ميكنند/و ترانه را بر دهان». او با كساني دشمن است كه: «ميدانستند دندان براي تبسم نيز/هست و تنها بردريدند». گويي شاعر انقلابي كمكم در مييابد كه آنچه براي آن مبارزه ميكند، همان خنده است. همان لبخند آشنايي است كه به عشق ميانجامد: «بدين گونه/در سرزمين بيگانهيي كه در آن/هر نگاه و هر لبخند/زنداني بود/لبخند و نگاهي آشنا يافتهايم». او افسوس ميخورد كه چرا شادماني در پس لبخندها نيست: «فغان/كه در پس پاسخ و لبخند/دل خنداني نيست/دريغا كه فقر/ممنوع ماندن است/از تواناييها/به هيأت محكوميتي/ورنه حديث به هر گامي/ستارهها را در نوشتن/ورنه حديث شادي و/از كهكشانها بر گذشتن/لبخند و/از جرقهي هر دندان/آفتابی زادن». و البته همواره به وظيفهي اجتماعي خويش پايبند ميماند و خنده را نه صرفاً حق معشوقش و نه حق خودش كه حق همهي مردم ميداند، الگوي او كسي است كه: «او با لبان مردم/لبخند ميزند/درد و اميد مردم را/با استخوان خويش/پيوند ميزند». او در حسرت روزي است كه خنده بر لب ديگران باشد و خنده و شادماني محرك زندگي باشد: «گل كو ميآيد خنده به لب»، «به چشمش قطره اشكي، بر لبش لبخند، خواهد گفت…»، «و هر مرد كه به راهي ميشتابد/جادويي لبخندي از شماست». خنده براي او بيش از آنكه حاكي از غفلت باشد يا براي تمسخر باشد، نشانهي شادي و نشاط است، نشانهي مهر و محبت است: «لبخند رازي است/اشك آن شب لبخند عشقم بود»، «زندگي با من كينه داشت/من به زندگي لبخند زدم»، «تو خوبي/و اين همهي اعتراضهاست/من راست گفتهام و گريستهام/و اين بار راست ميگويم تا بخندم/زيرا آخرين اشك من، نخستين لبخندم بود»، «تا بيشترين بختياري را/احساس كني، سلامي به صفا…./و لبخندي به صداقت». آنها كه و زندگيشان را براي ديگران گذاشتهاند، هدفشان چيزي جز ايجاد مجال خندهاي نبوده است: «به خاطر يك لبخند/هنگامي كه مرا در كنار خود بيني/…به خاطر هر چيز كوچك، هر چيز پاك/بر خاك افتادند»، «و قطره قطرههاي خون من/كه در گلوي مسلول يك عشق ميخندد/…و تلاش عشق او/در لبان شيرين كودك من/ميخندد فردا». همهي همت او در مبارزه مصروف روزي است كه مجال خندهاي فراهم شود: «من هم دست تودهام…/تا آن دم كه زير لب ميخندد/دلش غنج ميزند/و به ريش جادوگر آب دهان پرتاب ميكند». از مرحلهاي به بعد گويي همين خنده، غايت افعال و افكار اوست و حتي كاشفان فروتن شوكران هدفي جز تحقق بخشيدن به آن نداشتهاند: «كاشفان چشمه/كاشفان فروتن شوكران/جويندگان شادي/در مجری آتشفشانها/شعبدهبازان لبخند/در شبكلاه درد/با جا پايي ژرفتر از شادي/در گذرگاه پرندگان». شاعر حتي گاهي در شعرش شعار ميدهد، فرياد ميزند كه جلوي شادي و شادماني را نبايد گرفت: «به چرك مينشيند خنده/به نوار زخمبنديش ار/ببندي/رهايش كن/اگر چند/قيلولهي ديو/آشفته ميشود». شاعري با چنين نگرشي و چنان تعهدي، هيچگاه تاب نميآورد خنده را از مردمي دريغ كنند، پس به تكرار ميگويد: «بگذار برخيزد مردم بيلبخند/بگذار برخيزد».
5) بر اساس اين تفاوتها آيا حق با كساني نيست كه تجربهي شعر نو را تجربهاي نفساني ميدانند و از بيقدري آن در برابر ادبيات كهن صحبت ميكنند؟
اگر منظور از نفسانی احیاناً سوبژکتیو باشد می توان تا حدی این حرف را تأیید کرد و این سوبژکتیویسم را هم باید به عنوان مؤلفهای از مؤلفههای دنیای جدید درک کرد. اما اگر معنای منفی اخلاقی مطمح نظر باشد نه تعبیر مناسبی نیست. همهي اينها تجربههاي شاعرانهي صادقانه است. اتفاقاً اگر من در دنيايي زندگي ميكنم كه ميدانم مركز عالم نيست، ميدانم آسمانش قابل تسخير است، ميدانم خودم عين آگاهي و عقل نيستم و اين ضربههاي معرفتي را حس كردهام اما وقتي شعر ميگويم اداي كسي را در ميآورم كه چنين تجربههايي را نداشته است بايد در صداقتم و اصيل بودن تجربههايم شك كرد. شاعران معاصر ما ناگزیر باید تجربه هایی را از سر میگذراندهاند تا به مرگآگاهی و معنویت جویی معصومانهي شعرهای آخر فروغ فرخزاد برسند یا مثلاً به تجربهي شعر «آشتی» احمد شاملو پس از شعرهایی طغیانگرانه که برخی نمونههایش در مواردی که ذکر کردم هم بود( اتفاقاً این جالب است که اندیشیدن به خدا و نسبت انسان با او در شعر معاصر ما بیش از سایر حوزه ها بوده است. به این مسأله با ذکر نمونههایی در حاشیهي کتاب دین اندیشان متجدد اشاره کردهام).به هر حال همانقدر كه تجربهي حافظ و مولوي و خيام اصيل است، تجربهي شاعران بزرگ معاصرمان هم اصيل و صادقانه است. اصالتي كه باعث ماندگاري آنها شده است، باعث ماندگاري اينها هم ميشود. همين الان هم شاعران بزرگ معاصر جزء تجربههاي مشترك ما هستند و گذر ايام و كمرنگ شدن برخي دعواهاي سیاسی آنها را كاملاً جز كلاسيكهاي شعر ما ميكند كه به آنها هم مانند قدما در ذهنمان رجوع ميكنيم و با آنها گفتگو مينماييم.
6) پس به تعبيري ميشود گفت شعر نو يك تجربهي لازم بوده است؟
حتماً اينطور بوده است. وقتي نسبت من با خودم و دنيايم و خدايم تغيير كرده است، چيزي براي بيان اين نسبتهاي جديد لازم است. تجربههاي عظيم قبلي (مثلاً مولانا) به جاي خود. هميشه هم قابل رجوعاند و يادآوري. اما فرق است بين دانستن آن تجربه و زيستن آن. ما در چنان دنيايي زندگي نميكنيم و در اين دنيا مولوي را هم اگر بخواهيم تفسير كنيم ناگزير امروزي تفسير ميكنيم. وقتي كسي چيزي را ميداند ديگر نميتواند آن را نداند. تا زماني كه فكر ميكني خورشيد صبح به صبح براي تو از مشرق عالم در ميآيد و در مغرب آن غروب ميكند يك تجربه داري و وقتي ميفهمي كه زمينت و خورشيدت دو تا نقطهي كوچك سرگردان است در ميان بينهايت نقطهي ديگر، تجربهي ديگري داري كه بازگشت به تجربهي قبل را ناممكن ميكند. حوالت تاريخي يعني همين. يعني وقتي پاييز است شكوفهاي در كار نيست. وقتي خشكسالي است باران نميآيد. تجربهي اصيل و صادقانهي اين حوالت هم يعني تمناي شكوفه و باران، نه اينكه وسط خشكسالي اداي شعرهاي زمان بارندگي را در بياوريم و از ترنم موزون قطرات باران سخن بگوييم، تجربهي اصيل يعني «خشك آمد كشتگاه من/ در جوار كشت همسايه/ گر چه ميگويند ميگريند روي ساحل نزديك/ سوگواران در ميان سوگواران/ قاصد روزان ابري داروگ/ كي ميرسد باران؟». خود همین التفات به حوالت تاریخی و درک و دریافت آن میتواند کمکی باشد برای تغییر نسبت ما با آن.
7) برگرديم به نيما، نيما كجاي تجربهي شعر فارسي قرار ميگيرد؟
نيما عين برزخ است. بيان الكني دارد. طبعش روان نيست. تعقيد دارد. فصیح نیست اما بلیغ است. روستايي است، شهري است، سنتي است، مدرن است، غير اجتماعي است، اجتماعي است، خلاصه جمع اضداد است و شعرش دقيقاً برزخي است كه شعر كهن ما را به تجربههاي جديد پيوند ميدهد. خود شعرش هم مثل سنگلاخ است. برخي شعرهايش جز براي حرفهايهاي شعر فاقد ارزش است، اما اين آدم با آن طبع ناموزون و ذهن نيمه هشيار، انگار از اول كوك شده بوده است براي بيان تجربهاي جديد. با ايماني پيامبرگونه راه خودش را دنبال ميكند و حتي از بسياري پيروانش پيشتر ميرود. خيلي از نيماييها نوكلاسيك شدند اما نيما نو ماند. در اين مسير همانطور كه در ابتدا عرض شد، به داوري زمان اميد بسته بود و اميدش هم نااميد نشد. در نوشتهاي خطاب به احسان طبري خود را چنین توصیف کرده بود: «آنكه منتظر است روزي شما را بيش از خود در نظر مردم ناستوده ببيند.» زمانه تجربهي او را اصيل يافت و او اكنون همانطور كه احمد فرديد نخستين فيلسوف مدرن ايران بود و صادق هدايت نخستين قصه نويس مدرن ايران، نخستين شاعر مدرن ماست و تجربه اش بيش از آن ديگران حتي، همراه و همدم مردم شعر دوست ايران. از دل تجربهي اوست که خیل شاعران جالب توجه معاصر درآمدند. از شاعران نیمایی تا شعر سپید تا شعرهایی در قالبهای سنتی اما نو. از شعر منوچهر آتشی و نصرت رحمانی و بیژن جلالی و احمد رضا احمدی و سید علی صالحی و ضیاء موحد و شمس لنگرودی تا شعر طاهره صفارزاده و علی موسوی گرمارودی و سلمان هراتی و حسن حسینی، از شعر هوشنگ ابتهاج و سیمین بهبهانی و شفیعی کدکنی تا شعر محمد علی بهمنی و حسین منزوی و قیصر امین پور، و بسیاری دیگر. صرف نظر از یک دوره که در قالبهای سنتی شعرهای موفقی گفته شد که می توان گفت مابعد نیمایی نبود (برخی مثنویهایی مؤثر علی معلم دامغانی یا برخی غزلهای یوسفعلی میرشکاک و مانند آنها) شعر روزگار ما شعر مابعد نیمایی است ولو آنکه در قالب سنتی باشد. به قول محمد علی بهمنی «جسمم غزل است اما روحم همه نیمایی است/در آینهي تلفیق این چهره تماشایی است».
گفتگو با محمد منصور هاشمی
منتشر شده در شماره دوم سوره اندیشه