درباره روشنفكري ايران و در طبقهبندي و ارزيابي كارنامه روشنفكرانمان پيشتر چيزهايي نوشتهام كه به صورت كتاب و مقاله منتشر شده است: در اين مقاله نه قصد تكرار نوشتههاي پيشين را دارم و نه قصد بسط و حركت در امتداد آنها را. به عنوان كسي كه از نوجواني تا به حال – يعني بيست سال اخير- به دنبال كتاب و مجله بوده و در اين محفل و آن مجلس سرك كشيده است، ميخواهم اين بار حاصل برخي مشاهداتم را بنويسم، مشاهدات قابل نقد را. اجازه ميخواهم همين اول كار چند نكته را نيز يادآوري كنم. نخست اينكه در اين نوشته قصدم برجسته كردن برخي ضعفهاست براي تلاش در جهت رفع آنها. نكات مثبت را در جاهاي ديگر نوشتهام و بعد از اين هم هر وقت لازم باشد خواهم نوشت. اين مقاله به قول معروف سوزني است به خود. دوم اينكه منظورم از روشنفكران در اين نوشته كساني است كه در اين جامعه كتاب نخوان، اهل مطالعه و درس و بحثاند و آرمانهايي هم براي بهتر كردن اوضاع جامعه و اصلاح آن دارند. سوم اينكه طبعا نكات منفياي كه مينويسم شامل حال همه روشنفكرانمان نميشود. شخصا بخت آشنايي با آدمهاي بزرگي را داشتهام كه از ضعفهايي كه برميشمارم برياند. بزرگي آنها هم به گمان من دقيقا در همين و ناشي از همين امر است. چهارم اينكه به هيچ وجه قصد ندارم خودم را از ضعفهايي كه برميشمارم استثنا كنم. قضاوت درباره اينكه نسبت من با اخلاقياتي كه به آنها اشاره ميكنم چيست با آنهايي است كه مرا ميشناسند، ولي به هر حال همين ابتداي كار به سبك خطباي جمعه خودم را كنار ديگران قرار ميدهم و اميدوارم من هم مانند بقيه توفيق تلاش براي دوري از اين ضعفها را داشته باشم. بالاخره اينكه هر چند نكاتي كه مينويسم چنانكه اشاره شد حاصل مشاهدات شخصي است، مسائلي پيچيده و پنهاني نيست. كم و بيش در تاييد همه آنها ميشود نمونههاي فراواني را از حوزه عمومي و عرصه مكتوب شاهد مثال آورد.
اگر روشنفكران كساني هستند اهل مطالعه و درس و بحث، توقع ميرود ديد فراگير و وسعت مشرب داشته باشند. انسانهاي برآمده از محيطهاي محدود و ناآشنا با تنوع و تفاوت طبعا كم ديدهاند و كم ميدانند و ممكن است تنگ نظر و متعصب باشند و اهل خطكشيها و دعواهاي جاهلي حيدري- نعمتي. اما انسانهاي بهرهمند از نعمت آگاهي ميدانند كه آدميان استعدادهاو خلقيات و باورها و تربيتها و فرهنگهاي گونهگون دارند. باب گفتوگو و تعامل و تبادلنظر باز است اما يكسان و يك گونه كردن آدميان نه ممكن است و نه مطلوب. آنچه جامعه بشري را پيش ميبرد دقيقا همين تنوع و تفاوت است. اگر روشنفكران اين آگاهي حداقلي را دريافته باشند، بايد در رفتار آنها وسعت نظر ديد و رواداري و شرح صدر در مواجهه با ديگران.
آيا در فضاي روشنفكريمان چنين صفاتي را مشاهده ميكنيم؟ آيا واقعا تكثر را باور داريم؟ به نظر من پاسخ با كمال تاسف منفي است. بسياري از ما در نظر از تكثر دفاع ميكنيم اما عملا جايي براي آن باقي نميگذاريم. بر ذهن ما نوعي نگرش ثنوي حاكم است كه سبب ميشود فورا عالم و آدم را به خودي و غيرخودي تقسيم كنيم، خوديها عين خيرند و اهورايي و غيرخوديها عين شر و اهريمنی. هر كس از فكرش تا لباسش هم شكل من و دوستانم نباشد موجودي است نامطلوب و پرت. هر كس نحوه زيستش با ما مغاير باشد مشكلي دارد كه به مدد راهنماييهاي ما بايد در رفع آن بكوشد و راهنمايي هم اگر در كار نبود تخطئه و تمسخر هست.
اين الطاف البته صرفا شامل حال غيرروشنفكران نميشود و خودمان را هم دربرميگيرد- كه يكسره پيدا و پنهان در حال نفي و طرد يكديگريم- اما گمان ميكنم واكنشي كه در بسياري مواقع از سوي غير روشنفكران به روشنفكران نشان داده ميشود، حاصل همين رفتار متفرعنانه و گاهي موهن روشنفكران است. حتي كسي كه تا ديروز خودش باور و نحوه زيستي داشته و امروز آن را كنار گذاشته، ديروزش را به ياد نميآورد و چنان از باور و نحوه زيست امروزش دفاع ميكند كه گويي از روز ازل چنين ميانديشيده و چنين ميزيسته است يا گويي خيال ميكند خودش مركز عالم است و همين كه او تغيير كرده، بايد همه ديگران هم پا به پايش تغيير كنند وگرنه نادان و متحجرند (رفتار نوعي بعضي روشنفكران جديدالکفر!) در تبليغ و ترويج اين تغييرها- مثلا جانبداري از ليبراليسم يا تكثرگرايي- هم به همان شيوهاي عمل ميكنيم كه در دفاع از كمونيسم يا فاشيسم. در حالي كه مساله دقيقا همان شيوه و منش و روش، و تفاوت آنهاست وگرنه دفاع جزمي و متعصبانه از ليبراليسم هيچ تفاوت ماهوي با دفاع جزمي و متعصبانه از ديگر باورها ندارد. اين منش نشان ميدهد كه چيزي تغيير نكرده است و روشنفكران ما در واقع همانقدر غير تكثرگرا و به دور از آزادانديشياند كه ديگران. اگر بپذيريم كه باورهاي آدميان و نحوه زيست آنها در زندگي تغيير ميكند يا قابل تغيير است و آنچه اهميت دارد سلوك و رفتار اخلاقي است (با صفاتي از قبيل صداقت و عدالت و شرافت و مانند اينها) ميتوانيم تكثر را بپذيريم، اما تا وقتي ديگران را براساس باورهايشان طبقهبندي ميكنيم و نحوه زيستهايي غير از نحوه زيست خود را تخطئه ميکنيم و حتي بر اساس اختلاف عقيده اخلاقي بودن ديگران را هم ميتوانيم ناديده بگيريم يا تظاهر بدانيم تكثرگرا نيستيم و لو اينكه روزي چندبار درباره آن در اين گعده و آن نشست نطق كنيم. نتيجه اجتماعي اين نگرش هم اين است كه فضا را قطبي كنيم.
قوام يك جامعه و امكان اصلاح در آن موقوف به وجود طيفها در آن و روابط مبتني بر شباهت خانوادگي است. يعني تحقق و پذيرش تكثر؛ وقتي عملا طيف باورها و رفتارها را نميپذيريم و نميپسنديم و حتي سلايق و علايق همديگر را تحقير ميكنيم فضا را قطبي و مالاً راديكال ميكنيم و جايي براي اصلاح باقي نميگذاريم. نتيجه معلوم است: كينهتوزي و خشونت؛ حتي اگر شعار تساهل و تسامح سر داده باشيم. در چنين فضايي است كه از هر دو سو ميانهروها و اهل اعتدال تبديل ميشوند به دوستنداشتنيترينها. اگر روشنفكران كساني هستند كه آرمانهايي براي بهتر كردن اوضاع جامعه دارند توقع ميرود براي توضيح آن آرمانها و تحقق آنها تلاش كنند. كمكاري و تنبلي و بيانگيزگي ويژگي كساني است كه هدفي ندارند. اما انسانهاي داراي آرمان و درصدد اصلاح ميدانند كه كار و توليد و فعاليت ارزش است و راه توسعه و تحول و تكامل. روشنفكران اگر روشنفكرند- يعني آرمانهايي براي بهبود اوضاع دارند – بايد هم خود اهل كار با برنامه باشند و هم ديگران را در اين مسير تشويق كنند. آيا فضاي غالب روشنفكري ما چنين است؟ آيا به راستي براي ما كار كردن ارزش است؟ باز با كمال تاسف پاسخ من مثبت نيست. صرفنظر از روشنفكران نامدار و اهل قلم فعالي كه مشغول فعاليتاند، بسياري از آن جماعت اهل مطالعه و اهل آرمان كه من ديدهام نه فقط تنبل و كمكار كه ستايشگر تنبلي و كمكارياند. البته باز هم نه در شعار و حرف كه در عمل. چه بسيار جلسهها و دور همنشينيهاي روشنفكرانه داريم كه از آنها هيچ محصول عينياي بيرون نميآيد. بيشتر مفري است براي تخليه احساسات و هيجانات و گپ و گفت- كه به جاي خود بد هم نيست مشروط به اينكه بدانيم مشغول گپ زدنيم و نه انجام كاري مفيد يا موثر و دچار توهم اهميت و تاثير نشويم. متاسفانه در جامعه ما كار كردن و زحمت كشيدن ارزش نيست و جامعه روشنفكري ما هم از اين جهت با غير روشنفكران اصولا فرقي نميكند. تفاوت صرفا در اينجاست كه ما روشنفكران، پيچيدهتر عمل ميكنيم و اين صفات را پشت لايههاي مختلفي كه ظاهرا موجهاند ميپوشانيم: تمهيد مقدمات كار، جدي گرفتن موضوع، ايضاح ابعاد مختلف مساله، وسواس و كمال طلبي. به ويژه اين دو تاي آخر خيلي طرفدار دارند. (بسياري از روشنفكرانمان را ديدهام كه خيال ميكنند كارهايي كه آنها نكردهاند از كارهايي كه ديگران كردهاند عميقتر و دقيقتر است!) خودمان را داراي اين اوصاف ميدانيم و چند تني ديگر مثل خودمان را با كارنامه كمبرگ در گذشته و حال مييابيم و ستايش ميكنيم (تا تشفی خاطري پيدا كنيم!). شگفتا روشنفكران دانايي كه ماييم و نميدانيم وسواس و كمالطلبي (Perfectionism) فضيلت و افتخار نيست، ناتواني و بيماري است و بايد مثل هر مرض ديگري در رفع آنها كوشيد. عقل سليم نداشتن و از خلاقيت بی بهره بودن و سترون ماندن كه ستايش ندارد. البته خوشبختانه همواره كساني بودهاند و هستند، فعال و پركار، كه روشنفكري ما افتخاري اگر دارد به لطف آنهاست (اگر آنها نبودند به جاي تاريخ فرهنگ، تاريخ عدم داشتيم، توليد انبوه حرف مفت كه باد هواست!) اتفاقا پيرامون همان فعالان پديده جالبي هم پديدار ميشود. معمولا جماعتي از روشنفكران جوانتر ما هوادار يكي از بزرگان فعالند. اين هواداري گاه به ورود به حلقه نزديكان ميانجامد و كمكم تبديل ميشود به همذاتپنداري با آنها. يعني جماعت مذكور ما- كه از نزديكان فلان يا بهمان روشنفكر فعال و موثرند- خيال ميكنند خودشان آن فعاليتها و تاثير را دارند و مشغول كارهاي مهمي هستند! آن روشنفكر فعال و كارهايش ميشوند اسطورههايي كه هر كه نقدشان كند خائن و غيرخودي است. با اين حال خودشان نميتوانند حتی در هواداري كار قابل توجهي انجام دهند و نتيجه اينكه هيچ نقدي ارزش پاسخ دادن و مطرح كردن منتقد را ندارد و سكوت سياستي موثر است. سوءتفاهم نشود. آدمها استعدادهاي گوناگون دارند و بعضي هم توانايي نوشتن ندارند يا ترجمه كردن يا تحقيق يا روزنامهنگاري يا مديريت فرهنگي. اشكالي هم ندارد. اما فرق است بين ناتواني در انجام يك كار و تخطئه كار. بسياري از ما روشنفكران حتي كتابخوان حرفهاي هم نيستيم و هنوز فرق شناختن خط را با مهارت در مطالعه نميدانيم. با مشقت سالي بيست- بیست و پنج جلد كتاب ميخوانيم و تصور ميكنيم شاخ غول شكستهايم. مثل همه كمخوانان كمدان نيز آنچه را خواندهايم و ميدانيم مهمترين مطلب عالم تلقي ميكنيم.
به سرانجام رساندن كار هم برنامهريزي ميخواهد و هم زحمت دارد. تن دادن به آن برنامهريزي و زحمت، يك انتخاب است و وقتي اين انتخاب را كرديم بينهايت گزينه ديگر را از دست دادهايم. اگر نميتوانيم تصميم بگيريم و ديگر انتخابها را از دست بدهيم بهتر است دستكم تظاهر نكنيم و اداي چيزي را كه نيستيم درنياوريم. اگر تظاهری در کار نیست بايد در عرصهاي كه مدعي آن هستيم كاري كرده باشيم، يعني ثمرهاي واقعي متناسب با ظرف زمانياي كه در اختيار داشتهايم عرضه كنيم؛ آن كار شاهدي است بر تلاش ما براي تحقق آرمانهاي روشنفكرانهمان. قوام هر جامعه بر نهادها و سازمانهاي آن است و به ويژه به درستي گفتهاند كه نهادهاي غيردولتي از اركان جامعه مدنياند. گمان نميكنم درباره اينكه وضع نهادهاي غيردولتي ما چگونه است نيازي به طرح پرسش باشد. چنين نهادهايي در ايران اندك است و نهادهايي كه روشنفكران در تاسيس و استمرار آنها نقش داشته باشند نادر. چرا؟ اگر عدم تحمل يكديگر در نكته اول و اهل كار نبودن در نكته دوم را كنار هم قرار بدهيم پاسخ روشن است. ما توانايي كار جمعي و گروهي نداريم و نهاد موثر و مستمر هم جز با مشاركت و مساهمت پا نميگيرد و دوام نمييابد. به قول ملكالشعرا بهار «بيتربيت آزادي و قانون نتوان داشت» اما ما حتي براي تربيت و آموزش هم نهادهاي كافي و كارآمد نداريم. روشنفكري ما از اين جهت هم مشكلاتي جدي دارد.
احتمالا همه ما گهگاه واكنش گروهي از مردممان را در برابر خانهاي خوب يا اتومبيلي جالب ديدهايم: واكنشي بغضآلود و كينهتوزانه، ناشي از حقه و حسد و بخل غالبا ناآگاهانه. اگر مردمي عامي به واسطه مشكلات زندگي و از سر ناآگاهي به برخورداري مادي و تنعم ديگران چنين واكنشي نشان دهند كمو بيش قابل درك است. اما آيا از روشنفكران آگاه توقع نميرود كمتر در بند ناخودآگاه خود باشند و رفتارهاي پختهتر نشان بدهند؟ وقتي ما روشنفكران گرد هم آمدهايم، در بسياري اوقات مشغول صحبت درباره چه هستيم؟ درباره ديگران. چه ميگوييم؟ سخناني در نفي و تحقير آنها، به صورت جدي يا در لفافه شوخي. خوب كه نگاه كنيم ميبينيم اين واكنش روشنفكرانه ماست به موفقيتهاي مادي يا معنوي آنها، بغضآلود و كينهتوزانه ناشي از همان احساسهاي پيشگفته و باز پيچيده در هزار و يك لايه موجه مواجهه ظاهرا نقادانه.
هنرمندي از ميان ما را جهانيان تحسين كردهاند. حتما چندين و چند علت پنهان دارد كه هيچ ربطي به آثار كمارزش او ندارد. اثر كسي با اقبال عمومي مواجه شده، قطعا عامهپسند و مبتذل است. كارنامه كسي پربرگ و بار است، لابد سطح كارهايش پايين است. قلم كسي پخته است، زبان آوري را به جاي تحليل نشانده است. فلان شخص در نقليات قوي است، در عوض در عقليات ضعيف است. در عقليات قوي است، در عوض در نقليات ضعيف است. در عرفان متخصص است، چه فايده در فلسفه عامي است. در فلسفه متخصص است، چه فايد ذوق عرفان ندارد، و به همين ترتيب. نقد آدابي دارد و اين كار نقد نيست. راهي است شناخته شده براي تخفيف آثار ديگران و حتي خودشان. هر كاري را ميشود با آرماني ذهني مقايسه كرد و نشان داد كه چه كاستيها دارد. هر كسي را ميتوان بر نادانستهها و ناتوانيهايش دست گذاشت و نشان داد چقدر ناقص است. غافل از اينكه در عالم كار كامل و دانشمند تمام وجود ندارد. افلاطون و مجموعه آثار او را هم ميشود اينگونه نقد و طرد كرد. اما آدمها بابت همان داناييها و تواناييها كه بروز دادهاند برجستهاند و الا دانش و توان همه در برابر ناداني و ناتوانيشان هيچ است. اگر در زمان افلاطون كسي كاري بهتر از او پديد آورده بود، آثار او در جايگاه فعلي نبود. به همين سادگي. اما چنان كاري وجود نداشته و چنين نشده است. نقد ارزيابي منصفانه است و عيبجويي غلو درباره نقاط ضعف. اگر كسي در نقد فلسفه كانت به ضعف تاليف “نقد عقل محض” و قلم بد نويسنده اشاره كند اشتباه نكرده است، اما اگر اين را براي نفي آن كتاب كافي بداند سخت در دام اشتباه عيبجويان افتاده است. حتي خواجه شيراز هم اين را ميدانسته و گفته است «که هر كه بيهنر افتد نظر به عيب كند». چون با درخشانترين غزليات فارسي هم ميتوان اينگونه برخورد كرد. غرض از تخطئه و عيبجويي هيج نيست جز مصون داشتن خود از احساس كماهميتي و كوچكي (چيزي كه عليالظاهر بسياري از روشنفكران ما از آن سخت ميهراسند و در عذاباند). همينجا براي كساني كه دغدغه نقد و ارزيابي دارند اين نكته را هم اضافه كنم كه نقد هم نوعي تفسير و خلاقيت است. بهتر است اين تفسيرها و خلاقيتها را صرف آثاري كنيم كه به نظرمان ارزشاش را دارند. نگران آثار بيارزش هم نباشيم. وقتي آثار ارزشمند برجسته شد، خود به خود معيارها ارتقاء پيدا ميكند و جايي براي جولان آثار بيارزش و ماندگاري آنها نميماند. فقط لطفا اگر ميخواهيم سلامتمان را نشان بدهيم در اين آثار، كارهاي هم نسلان زندهمان هم باشد! اينكه ما معمولا فقط از كساني تجليل ميكنيم يا به عبارت بهتر فقط ارزش و اهميت كار كساني را درك ميكنيم كه با آنها احساس هماوردي نداريم- يعني قدما (كه تاکید می کنیم مادر فلك مثل آنها نخواهد زاد) و غربيها (كه چون امكانات زيادي دارند ما را نبايد با آنها مقايسه كرد)- و برايمان معاصر خوب، معاصر مرده است، نشانه هيچ چيز نيست جز حسادت (حس رسوايي كه گويا فقط خود آدم از ديدن آن عاجز است). همين حسادت در مواجهه با جوانترها صورت بخل هم مييابد (و گاه در قالب ظريف توصيههاي مشفقانه برای کار نکردن پديدار ميشود!) و در مواجهه آقايان روشنفكر با خانمها -اگر بيش از شاگرد و اراتمند و زينتالمجالس باشند- تشديد هم ميشود (راستي چند درصد از آقايان روشنفكر ما همسرشان را جدي ميگيرند و ميان دختر و پسرشان واقعا فرق نميگذارند؟) صحبت از ناكامي و گرفتاري كه باشد همه با هم همدليم، مشروط بر اينكه کسی مزاحم رمانتيسم سياه و لذت بردنمان از اين اوضاع نشود و “جامعه بيطبقه توحيدي”مان را بر هم نزند. چرا ما از موفقيت و كاميابي ديگران- يعني نفس وجود موفقيت و كاميابي در عالم- لذت نميبريم و آن را تحسين نميكنيم؟ اگر من نميتوانم كوه نورد باشم چرا بايد از صعود ديگران به دماوند لذت نبرم و براي توجيه تلخكاميام دماوند را با اورست مقايسه كنم؟ اين ظاهرا گرفتاري و معضلي روانشناختي است كه بايد درصدد حل آن بود.
تصور ميكنم هر سه ضعفي كه برشمردم با يكديگر هم ارتباطهايي دارند و باز تصور ميكنم هر سه ريشه در مشكلي واحد دارند: عدم اعتماد به نفس. وقتي از ديدن كساني كه شبيه ما نيستند احساس ناراحتي و نگراني نميكنيم كه اعتماد به نفس داشته باشيم. وقتي ميتوانيم كاري را به سرانجام برسانيم كه اعتماد به نفس داشته باشيم. وقتي حسادت و بخل نميورزيم كه اعتماد به نفس داشته باشيم؛ اعتماد به نفس واقعي ميان ما روشنفكران ما به قدر كافي وجود ندارد. اعتماد به نفس كاذب كه گاه به صورت خودستاييهاي ظريف يا ركيك و ميل رقتانگيز به جلب توجه بروز ميكند البته كمياب نيست، ولي اعتماد به نفس واقعي كه نيازي به نشان دادن ندارد و آن را از روي ثمرات و نتايج عملي و اخلاقياش ميتوان شناخت، متاسفانه كمياب است. نمونهاش همين بازي مضحك به نمايندگي از مردم حرف زدن. مردم ايران مثل مردم هر جاي ديگر دنيا و شايد بيش از خيلي جاها متنوعاند و خواستهاي گوناگون دارند. هيچكس نميتواند از طرف همه آنها حرف بزند و آمال خود را آمال “مردم” ايران معرفي كند. نيازي هم به اين كار نيست. هر قشر و گروهي خود به نحوي خواستههايشان را بيان ميكنند. حتي اكثريت نبودن هم اسباب نگراني نيست. فرق دموكراسي با ديكتاتوري اكثريت همين است كه اقليت هم امكان حرف زدن و فعاليت داشته باشد. روشنفكران به عنوان گروهي از نخبگان در همه جوامع و در جامعه ما به طور خاص در اقليتاند. اتفاقا يكي از وظايفشان هم روشنگري و آگاهيبخشي و نقد خود مردم است. اما ما مهرطلبيم و به دنبال محبوبيت، محبوبيتي كه به راحتي ميتوان آن را در نقش مخالف سياسي به دست آورد. توجهي هم نداريم كه حكومتها ريشههايي در مردم دارند و گاه حتي بيش از آنكه تصور ميكنيم شبيه خود ما هستند. همه ما ميخواهيم دنيا را عوض كنيم. اما بنا به آن گفته مشهور تولستوي در اين فكر نيستيم كه خودمان را عوض كنيم. اين عوض كردن خود را ميشود از تلاش براي رفع ضعفهاي مذكور و به دست آوردن اعتماد به نفس آغاز كرد.
بايد دست از مقايسه افراد با يكديگر برداريم و خودمان را فقط با خودمان مقايسه كنيم و كار و اوضاع و احوالمان را صرفا نسبت به خودمان و وضع قبليمان بسنجيم. با اين كار از شر احساسهاي ناخوشايند و فلجكننده رها خواهيم شد و خواهيم توانست با انجام كار از سويي و پيدا كردن جرأت واقعبيني از سوي ديگر تصوير واقعيمان را به تصوير ذهنيمان نزديك كنيم. با اعتماد به نفس ميشود ديگران را بهرغم همه اختلاف عقيدهها و سليقهها پذيرفت، مفيد واقع شد و از شر حسد و بخل رهايي يافت.
اگر اعتماد به نفس ما به علت مقايسههاي كودكي (كه متاسفانه در خانوادهها و نظام ناكارآمد آموزشي ما هنوز بسيار است) يا ناكاميهاي بزرگسالي (كه آن هم متاسفانه بهخصوص براي روشنفكران كم نيست) از دست رفته است، ميتوان آن را بازيافت. مثلا با خواندن اين همه كتاب روانشناسانه براي كمك به رفع آن ضعفها و تقویت اعتماد به نفس و احساس موفقيت، يا با مراجعه به مشاوران متخصص (جالب است كه اگر به عنوان نمونه از جانب اهل حكومت نقدي بر علوم انساني وارد شود، همه ما روشنفكران بسيج ميشويم براي دفاع از اين علوم، ولي وقتی به كاربرد و كارآمدي آنها می رسيم، يا به آنها اعتقادي نداريم يا متخصصان داخلي را ذيصلاح نميدانيم و «يا»هاي ديگر. تا جايي كه من ميفهمم با روانشناسي خصوصا چنين نسبتي داريم).
ممكن است كساني بگويند تصويري كه در اين نوشته از فضاي روشنفكريمان به دست دادهام، مطابق واقع نيست. چنانكه گفتم اينها جمعبندي مشاهدات شخصي است (از پشت پرده مناسبات روشنفكراني كه تحمل يكديگر را ندارند و در حال تضعیف هم اند تا اظهارنظرهاي منفی ای درباره مطالب مجلهها كه نسبت تام دارد با مصور بودن يا نبودن آنها و قطع عكسها!)، با اين همه صميمانه آرزو ميكنم من اشتباه كرده باشم و تصويري كه به دست دادهام اندك مطابقتي با واقع نداشته باشد.
نوشته محمد منصور هاشمی
منتشر شده در مهرنامه شماره ۹، اسفند ۱۳۸۹