ماجراي ما از سال 57 آغاز ميشود، سال انقلاب. و انقلاب همزاد انديشه چپ است. گفتمان غالب در آن سالها گفتمان چپ است، با قلمرويي وسيع: از الحاد تا اسلام، از اعتقاد به قهر مسلحانه تا قول به اصلاحات سوسياليستي. همه متفق بر اينكه نظام حاكم بايد برود. اما اينكه چه نظامي بايد جايگزين آن شود وابسته است به جايشان در آن قلمرو وسيع: از ديكتاتوري پرولتاريا تا حكومت اسلامي. در اين ميان يك نفر را شايد بتوان به عنوان نمونه برگزيد. كسي كه تأليف و تركيبي از همه انديشهها و آرمانهای آن قلمرو وسيع پديد آورده و جوانان را مفتون خود ساخته است. كسي كه اگر به دنبال «ايدئولوگ انقلاب اسلامي» باشيم ناگزيريم از او نام ببريم: نظريهپرداز “امت و امامت”، علي شريعتي. ايدئولوژي او مثل همه ايدئولوژيهاست نيازمند انسانهاي «متعهد»، از فعال سياسي تا روحاني، از انديشمند تا هنرمند، و مبتني بر دوگانهانگاريي شناخته شده: خير در مقابل شر، مستضعف در مقابل مستكبر، هابيل در برابر قابيل. در انديشه شريعتي روايتي از ماركسيسم انقلابي به مدد كاتاليزور اگزيستانسياليسم با روايتي روزآمد از اسلام تلفيق ميشد تا يكي از ايدئولوژيهاي مبارزهجوي كشورهاي جهان سوم تكوين يابد. همچنانكه ايدئولوژي مائو در چين نمونهاي ديگر بود.
شريعتي نماند تا تحقق ايدئولوژياش را شاهد باشد. هرچند در ابتداي انقلاب فضاي غالب فضاي فكري او بود و ديگر انديشمندان هم آگاهانه يا ناآگاهانه تحت تأثير مفهومپردازيهاي او قرار داشتند كه نفوذي غريب داشت (و هنوز هم آثار آن نفوذ قابل مشاهده است).
در حوزه انديشه در ابتداي جمهوري اسلامي چند جريان مختلف قابل تشخيص است. نخست جريان روحاني با چهرههايي نظير سید محمد حسينی بهشتي، جعفر سبحاني، ناصر مكارم شيرازي و محمدتقي مصباح يزدي. اما شاخصترين چهره اين جريان مرتضي مطهري است. شخصيتي رقيب علي شريعتي كه ميكوشيد به پشتوانه آشنايي عميق با معارف اسلامي روايتي اسلاميتر از ايدئولوژي انقلاب عرضه كند، گرچه او نيز تحت تأثير گفتمان غالب يعني ماركسيسم قرار داشت. ترور مطهري او را خيلي زود از صحخنه حذف كرد و روحانيت تا به امروز نتوانسته است نظريهپردازي در حد او به جامعه عرضه كند، امري كه جالب توجه است و نيازمند تحليلهاي جامعهشناختي. جريان ديگر آن زمان را جواناني نمايندگي ميكردند كه نسل بعدي شريعتي و مطهري بودند و درصدد تلفيق آراء آنها. آشنايي آنها با انديشه غربي بيش از مطهري و با انديشه اسلامي بيش از شريعتي بود. چهره شاخص اين جوانان عبدالكريم سروش بود كه از همان ابتداي انقلاب در زمره انديشمندان بحثبرانگيز حكومت جديد قرار گرفت. او در آن زمان با دو جريان فكري مباحثه و مناقشه داشت: نخست جريان فكري متفكران و فعالان سياسي چپ كه تبلور آن مناظرههاي تلويزيوني اوست با احسان طبري و فرخ نگهدار. در واقع سروش هرچند خود را ميراثدار شريعتي ميدانست بيشتر دلبسته ليبرالهايي بود كه به عنوان جواني مسلمان از آنها شيوه مواجهه با ماركسيستها را آموخته بود. ليبرالهايي نظير كارل پوپر. همين امر او را در برابر جريان دوم قرار ميداد كه آنها نيز همانند ماركسيستها از پيش از انقلاب در عرصه تفكر ايران نقش داشتند و گرچه عميقتر از ماركسيستهاي وطني بودند عاري از تأثر از جريان چپ بهطور عام و ماركس بهطور خاص نبودند. شاخصترين چهره اين جريان سید احمد فرديد بود. ميتوانيم دوست ديرين او صادق هدايت را بنيانگذار ادبيات داستاني مدرن ايران بدانيم و او را نخستين فيلسوف دوره مدرن ايران. فرديد عميقآ متأثر از هيدگر بود و شگفتا كه در زندگي هم علاقهاي داشت كه چون علاقه فيلسوف مطلوبش با شأن او متناسب نبود: علاقه به قدرت. فرديد پيش از انقلاب ميخواست ايدئولوگ حزب رستاخيز و انقلاب سفيد شاه و ملت باشد و پس از آن ايدئولوگ انقلاب اسلامي. در هر دو مورد شكست خورد. چون فيلسوف بود و ماده ايدئولوگ بودن نداشت. انديشه فرديد در بسياري موارد شبيه ايدئولوژي شريعتي است، ولي فرديد عميقتر است و شريعتي بليغتر. چهره ديگر اين جريان رضا داوري اردكاني بود. شاگرد فرديد اما مستقل از او و بهرهمند از توانايي نوشتن. عميقترين اثرش ـ وضع كنوني تفكر در ايران ـ را اندكي پيش از انقلاب نوشته بود. پس از انقلاب او هم كوشيد در عداد متفكران انقلاب باشد و كارهايي پديد آورد جدلي و متأثر از ايدئولوژي و كمبهره از عمق كارهاي پيشين. او و عبدالكريم سروش از همين سالها به رقباي فكري بدل شدند و از اين رقابت دعواي سياسي ـ فلسفياي پديد آمد كه خاص ايران بود: دعواي هيدگري ـ پوپري.
البته در آن سالها انديشمندان ديگري هم بودند كه همانند رضا داوري از پيش از انقلاب وارد عرصه انديشه در ايران شده بودند اما در اين سالهاي اوليه انقلاب و حكومت جديد در مباحث نظري حضور پررنگي نداشتند: سيد حسين نصر و داريوش شايگان از ايران رفتند و احسان نراقي روانه زندان شد. مصطفي رحيمي هم مخاطبان پيشين را نداشت. مهدي بازرگان نيز كه از مراجع فكري جوانان مسلمان پيش از انقلاب بود به جرگه دولتمردان وارد شد، اما بينش و بيش از آن منش او بينش و منش ليبرال و محافظهكار بود. او هيچوقت به گفتمان راديكال چپ دل نداد و از عرصه سياست انقلابي حذف شد.
با حذف سياسي و كمرنگ شدن نفوذ فكري جريانهاي ليبرال و چپ (و از جمله روايتهاي راديكال اسلامي آن از قبيل گروه فرقان)، باقي ماندند انديشمندان انقلاب اسلامي و حكومت جديد، و طبعآ رفته رفته اختلافهاي فكري آنها مجال بروز يافت و سه گروه متمايز مشخص شدند: جريان روحاني ـ سنتي، جريان هيدگري – فردیدی، جريان تجديد نظر طلب يا اصلاحطلب. عبدالكريم سروش به نماينده گروه اخير بدل شد و جريان روشنفكري ديني را مطرح كرد. رضا داوري اردكاني نماينده گروه دوم بود. روحانيت و پيروان و مدافعان آنها هم نوعآ از جريان نخست حمايت ميكردند. از همان سالهاي اوليه حكومت جديد ميتوان شواهد رقابت اين گروهها براي در دست گرفتن موسسات آموزشي و فرهنگي را رصد كرد. اين رقابتها از سال 68 وارد دور تازهاي شد.
در آن سال سروش شروع به انتشار مقالاتي كرد با نام «قبض و بسط تئوريك شريعت» و در آنها نظريهاي را مطرح ساخت و بر اهميت آن پاي فشرد كه واكنش شديد هر دو جريان ديگر را به دنبال داشت. به موجب اين نظريه ما از دين هم معرفتي بشري داريم و از آنجا كه همه معارف بشر بر هم اثر ميگذارند و در تصحيح و تنقيح هم به كار ميآيند بايد بپذيريم كه آگاهي از ساير معارف و علوم ميتواند معرفت ديني و به تبع آن رفتار ديني را تصحيح و تنقيح كند. اين نظريه بر روحانيت گران ميآمد زيرا مطلقهاي آنها را دچار نسبيت معارف بشري ميكرد و دانش آنها را همتراز دانشهاي عرفي مينشاند. واكنش جريان هيدگري ـ فرديدي را هم برميانگيخت زيرا در حقيقت مبتني بر اين فرض بود كه ما ميتوانيم از علوم و معارف جديد غربي اخذ و اقتباس كنيم و اين ميان سروش و داوري مناقشهاي قديمي بود كه غرب كليتي واحد است و نميتوان بخشي از آن را برگزيد و گرفت و بخشي را فرو گذاشت يا نه. داوري قائل به رويكرد اول بود و سروش رويكرد دوم. مجادلههاي فكري روشنفكران ديني (چهره شاخص ديگر آنها محمد مجتهد شبستري بود) که در تلاش براي جمع دين و دستاوردهاي تجدد بودند با دو گروه رقيب به منازعهاي سياسي ـ اجتماعي بدل شد. جريانهاي رقيب در موسسه كيهان تغييراتي ايجاد كردند و كيهان فرهنگي ـ تريبون روشنفكران ديني ـ را از آنها گرفتند. آنها هم كيان را منتشر كردند. همچنانكه منتشركنندگان زن روز موسسه كيهان زنان را بنياد نهادند. بعدتر نامه فرهنگ هم از مدافعان روشنفكري ديني به مخالفان واگذار شد. رويكرد عبدالكريم سروش و سخنان او از ابتدا در ميان طيفي از جوانان مسلمان و انقلابي خريدار داشت، مثلا در ميان بعضي جوانان حوزه انديشه و هنر اسلامي كه بعدآ به حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي تبديل شد و به يكي از پايگاههاي جريان هيدگري ـ فرديدي بدل گشت. اما يكي از هنرمندان برآمده از آنجا نماينده شاخص تجديدنظر طلبي اين جوانان شد: محسن مخملباف كه از “توبه نصوح” مطلقباور به “نوبت عاشقي” نسبيتنگر رسيد. در اين سو شاعراني بودند مثل قيصر امينپور و حسن حسيني و در آن سو فيلمسازي مثل سید مرتضي آويني و شاعراني مثل علي معلم دامغاني و يوسفعلي ميرشكاك. طبيعتآ جريان روحانيت سنتي در عرصه هنري اين مناقشه نماينده شاخصي نداشت. چرا كه راه ارتباط برقرار كردن روحانيت با مردم به طور عمومي نه هنر كه فن خطابه است. در مقابل و سواي از سه جريان پيشگفته، اين را هم بايد گفت كه راه ابراز نظر و ارتباط با مردم براي روشنفكران غير ديني به طور عمده ادبيات و هنر بود. آنها در آن سالها نمايندگان شاخص و برجستهاي در عرصه نظريهپردازي و انديشه ايران نداشتند. در عوض در سينما و تأتر و نقاشي و موسيقي و شعر و داستان و نظريههاي هنري و نقد ادبي و ترجمه و ژورناليسم چهرههاي مؤثر و معتبري داشتند و به واسطه آثار هنري و نشريات فرهنگياي نظير آدينه، دنياي سخن، فيلم، كلك (بخاراي امروزي)، گردون ، تكاپو، پيام امروز، شباب، نگاه نو و گفتگو با مخاطبان خود در ارتباط بودند. فقط به عنوان نمونه بايد نام برد از احمد شاملو و سيمين بهبهاني (از شاعران)، سيمين دانشور و احمد محمود و محمود دولتآبادي و هوشنگ گلشيري و عباس معروفي (از داستاننويسان)، محمدرضا شجريان (از اهل موسيقي)، داريوش مهرجويي، ناصر تقوايي، بهرام بيضايي، اكبر رادي، حميد سمندريان (از اهل سينما و تأتر)، آيدين آغداشلو (از نقاشان اهل قلم)، رضا براهني، شمس لنگرودي، محمد حقوقي (از منتقدان و محققان ادبي)، محمدعلي اسلامي ندوشن (از ادباء)، نجف دريابندري، عزتالله فولادوند، منوچهر بديعي، مهدي سحابي، ليلي گلستان، خشايار ديهيمي، رضا رضایی (از مترجمان) و مسعود بهنود، فرج سركوهي و سيروس علينژاد (از روزنامهنگاران)، و البته ديگران و ديگران. بيرون از فضاي عمومي روشنفكري هم بودند كساني كه با ترجمهها و تأليفهايشان ميكوشيدند آهسته و پيوسته بر انديشه و ادب و فرهنگ ايران معاصر اثر بگذارند. كساني مانند محمدحسن لطفي، ابوالحسن نجفي، رضا سيدحسيني، عبدالحسين زرينكوب، محمدرضا شفيعي كدكني، كريم مجتهدي، ضياء موحد، عبدالكريم رشيديان، و امثال آنها.
از دهه هفتاد و بهويژه از اواسط آن رفته رفته فضاي فكري ايران از انحصار سه گروه مذكور يعني روشنفكري ديني، هيدگري ـ فرديدي و روحانيت سنتي خارج شد و بهرغم غلبه گفتمان روشنفكري ديني در آن سالها چهرههاي ديگري نيز در عرصه انديشه مطرح شدند. همانطور كه تهران زمان غلامحسين كرباسچي تهران پيش از آن نبود و به سرعت تغيير ميكرد، نقشه فرهنگي جامعه هم ديگر نقشه پيشين نبود و در آن تغيير و تحولاتي جدي در حال وقوع بود. در سال 1374 ترجمه زير آسمانهاي جهان داريوش شايگان در ايران منتشر شد و او دوباره به عرصه انديشه در ايران بازگشت و مطرح شد، اينبار با اعتبار بينالمللي ناشي از انتشار ناگزير آثارش به فرانسه در ايام دوري از وطن، و با حرفهايي تازه و نقادانه نه درباره غرب كه درباره خودمان و وضع تاريخيمان و ايدئولوژي باوريمان. سيدحسين نصر كه پيشتر حتي تجديد چاپ برخي آثار قديمش بدون اسم مولف انجام ميگرفت، با ترجمه و انتشار آثار فراوانش مجددآ به نامي معتبر تبديل شد و انديشههاي ديني او كه نه روشنفكري ديني بود و نه اسلام سياسي مجال طرح و توجه مجدد يافت. او در اين فاصله به نماينده برجسته سنتگرايي در جهان تبديل شده بود و جانشين گنون و شوان به شمار ميرفت. داريوش آشوري دوباره در عرصه انديشه مطرح شد و احسان نراقي نيز به عرصه فرهنگ بازگشت (البته در حوزه انديشه كار جديدي انجام نداد). آرامش دوستدار هم با تأليف آثاري به فارسي در خارج از ايران به نظريهپرداز ستيز فكري با فرهنگ ديني تبديل شده بود.
چهرهاي كه در اين سالها براي اولينبار در عرصه انديشه ايران به طور جدي مطرح شد سيد جواد طباطبايي بود. او نگرش محققانه تاريخي ـ فلسفي را در عرصه انديشه ايران زنده كرد و انديشه سياسي را مركز توجه قرار داد و بدون تعارفات معمول از علل انحطاط ما در برخي حوزهها و تصلب سنت سخن گفت. ديگر چهرهاي كه او هم كموبيش در آن ايام مطرح شد بابك احمدي بود. او نظريهپرداز نبود اما معرف انديشههاي پست مدرن شد و در كنار فلسفه از ادبيات و هنر هم گفت و اينها چيزهايي بود كه جوانان آن ايام ميخواستند بشنوند. در اين سالها محمدرضا نيكفر و رامين جهانبگلو هم كوشيدند در عرصه انديشه در ايران راه خود را باز كنند و نيز مراد فرهادپور كه با كوششي پيگير تفكر چپ راديكال را در ميان گروهي از جوانان ترویج می كرد. اين سه در سالهاي بعد نامهاي مطرحي شدند.
شايد تنها وجه مشترك همه اين افراد با يكديگر و نيز با رضا داوري اردكاني كه در اين سالها جوش و خروش ايدئولوژيك را كنار گذاشته بود و دوباره به كارهاي فكري جدي روي آورده بود، طرح گفتمان مدرنيته بود. پيش از آن دعوا بر سر «ما» و «غرب» بود و اين به مسأله صورتي سياسي ـ اجتماعي ميداد. طرح گفتمان مدرنيته مسأله را تاريخي ـ فلسفي ميكرد و «ما» را در برابر خودمان قرار ميداد. ارزشداوري هريك از متفكران مذكور درباره مدرنيته متفاوت بود، اما هرچه بود شناخت مدرنيته ضرورت پيدا كرده بود.
از دل همين ضرورت بود كه در گفتمان غالب يعني روشنفكري ديني چهرهاي جديد پيدا شد و آن را با چالش مواجه كرد. مصطفي ملكيان از تناقض روشنفكري و دينداري و تجدد و تعبد سخن گفت و پرسشهاي كلامي روشنفكري ديني را راديكال و فلسفي كرد. به تدریج او و مخاطبانش از روشنفكري ديني فاصله گرفتند، و خود روشنفكري ديني هم به ضرورت زمان و بر مبناي اختلاف نظرها داراي انشعابهايي شد: گروهي چپ و مدافع ميراث علی شريعتي بودند و گروهي محافظهكار و درصدد احياگري ديني (از جمله آنها: محسن كديور). عبدالکریم سروش و طرفدارانش هم بودند كه هم از ايدئولوژي شريعتي گذشته بودند و هم از محافظهكاري روحانيت. با اين همه هنوز دينداراني راستكيش بودند و درصدد جمع دين با آن بخش از دنياي جديد كه ميپسنديدند.
دوم خرداد هفتاد و شش حاصل همه تغييرات فرهنگي و سياسي و اجتماعي نزديك به يك دهه پيش از آن بود، اما بيش از همه از حيث انديشه به روشنفكري ديني ـ در كليت آن ـ نزديك بود: تلفيق دينداري با تجديدنظر طلبي فكري و اصلاحطلبي اجتماعي. اين تجربه جديد با شور و نشاط آغاز شد و با هيجان و شوريدگي ادامه يافت. پايانش را همه ميدانيم. اما پايان ماجراي ما در سال 77 آغاز اولين چالش بزرگ آن يعني قتلهاي زنجيرهاي بود. در همين سالها بود كه روزنامههاي اصلاحطلب يا دوم خردادي يكي يكي پديد آمدند و عرصهاي شدند براي تكوين نسل جوان و جديدي كه در دهه هشتاد به ثمر رسيدند و به عرصه انديشه و ادبيات و هنر وارد شدند. ماجراي آنها موضوع نوشته ديگري است در دهههاي ديگر.
نوشته محمد منصور هاشمی
منتشر شده در فصلنامه حرفه: هنرمند