رد کردن و رفتن به مطلب
منو
  • دوست داشتنی‌های من
  • خواندنی ها
  • خبرها
  • نوشته ها و گفته ها
  • دفتر یادداشت های بد
  • شنیدار/دیدار
  • دیدگاه‌های شما
    • دیدگاه‌های شما
    • ارسال دیدگاه
  • درباره نویسنده / درباره سایت
    • درباره نویسنده / درباره سایت
    • زندگی‌نامه و فهرست آثار
    • راه های تماس

محمدمنصور هاشمی

ما کم شماریم

منو

تاریخ‌نگاری اندیشه (بخش اول)

* برای ورود به بحث، توضیح مختصری در مورد طرح عرض می‌کنم. نكتة اول اينكه در اغلب آثاري كه در زبان فارسي در مورد تاريخ انديشه يا نظام جامع انديشة يك متفكر منتشر شده است،‌ در مقدمه يا ابتداي كتاب،‌ هيچ شرحي در باب روش ارائه نمي‌شود. تنها يكي دو مورد نظير اثر آقاي دكتر سروش دباغ با عنوان «آيين در آيينه»،‌ به روش خود اشاره كرده‌اند. به‌عنوان مثال، ‌در كتاب «خواجه نصيرالدين طوسي: فيلسوف گفت‌وگو»، دكتر غلامحسين ابراهيمي ديناني يا «فارابي، فيلسوف فرهنگ» دكتر رضا داوري اردكاني،‌ هرچند روش مستتر است، اما توضيحي در مورد آن داده نشده است و در اغلب كارها، اساساً بخش روش‌شناختي وجود ندارد. نکتة دوم اشاره به اين دارد كه ما در اينجا، آيت‌الله مطهري را به‌عنوان متفكر بررسي مي‌كنيم. توضيح آنكه آثار مختلف شهید مطهری را مي‌توان در دو دسته، كلي قرار داد؛‌ يك دسته از آثار صرفاً ‌خصلت تعليمي يا تشريحي، بالاخص در حوزه‌هايي مانند منطق و فلسفة اسلامي دارند؛ اما دستة ديگر، آثاري است كه برخاسته از يك تفكر و تامل شخصي استاد نسبت به مسئله‌ يا مسائلي خاص است. اين دستة دوم، كه مورد نظر ماست،‌ از استاد مطهري، متفكري متمايز ساخته است و ضرورت تدوين نظام جامع انديشه در مورد ايشان نيز ناشي از توجه به همين وجه از آثار ايشان است. از اين جهت توجه به آثار شما در مورد متفكرين معاصر، مانند مرحوم «احمد فرديد» و شاگردانش در «هويت انديشان و ميراث فكري احمد فرديد» و يا «دين انديشان متجدد» و يا «داريوش شايگان» در «آميزش افق‌ها» با توجه به همين خصيصه است. نكتة‌ سوم اينكه شما در آثار مذكور، اغلب يك متفكر را در رابطه با مسائل زمانه و شرايط تاريخي-اجتماعي وي مورد بررسي قرار داده‌ايد؛‌ به‌عنوان مثال اگر با كتاب «روش‌شناسي فلسفة ملاصدرا» دكتر احد فرامرز قراملكي مقايسه كنيم، ايشان از مبادي تصوري و تصديقي آغاز كرده‌اند و اساساً‌ به شرايط تاريخي ملاصدرا كاري ندارند؛‌ در حالي‌كه به‌عنوان مثال، آقاي سيد جواد طباطبائي، اساساً‌ ملاصدرا را در نسبت با شرايط سياسي-اجتماعي زمانه‌اش مي‌بيند.

محمدمنصور هاشمي: اگر اجازه بدهید من راجع به مقدمات شما چند نكته مطرح كنم. نخست بپردازیم به نكتة اول یعنی مسألۀ روش. روشن است که پشت هر پژوهش جدیی چیزی به نام روش تحقیق به‌طور كلي هست که قواعد آن هم کم و بیش واضح و نزد نویسندگان و پژوهشگران مشترک است؛ اموری از این قبیل كه ما باید اندیشۀ یک متفكر را درست بشناسیم و به صورت مرتب و منظم توضیح بدهیم و طبعاً آن درستی و این نظم و ترتیب باید به نحو بین‌الاذهانی قابل توجیه و نشان دادن باشد. یا نحوۀ رسیدن به اطلاعات لازم که باید تابع منطق خاص پژوهش باشد و مثلاً بتوانیم توضیح بدهیم که چرا آثاری را اصل قرار داده‌‌ ایم و آثار دیگری را فرع و نظاير آن‌ها. اینها در واقع جزء بدیهیات است و نیاز به توضیح ندارد. اما از طرف دیگر اینکه تصور کنیم چیزی به اسم روش واحد برای رسیدن به اندیشه‌های یک متفکر، صرف‌نظر از مسألة ما در تحقیق وجود دارد، فرض درست و موجهي نيست. هر پژوهشی بسته به مسأله ای که به آن می‌پردازد و مواد و مصالحی که با آنها سر و کار دارد روش خاص خود را پیدا می‌کند. یکی از جاهای بروز خلاقیت هم همینجاست. یعنی ممکن است کسی تشخیص بدهد با روش و رویکردی جدید می توان در موضوعی به بصیرت تازه ای رسید. همانقدر که انتخاب موضوع و مسأله خلاقیت می‌ خواهد – و چه بسا در مواقعی بیش از آن! _ روش پرداختن به مسأله و موضوع نیازمند خلاقیت است. به علاوه این که تصور کنیم در ابتدای هر پژوهشی باید روش آن به صورت پایان نامه‌ها و رساله‌های متوسط دانشگاهی (که در واقع در حکم درس پس دادن‌اند) ذکر شود نیز تصور موجهی نیست. فقط وقتی لازم است روش ذکر شود که روش، خود محل بحث و قسمتی از مسأله باشد. در چنین صورتی در حقیقت پرداختن به روش و طرح آن، بخشی است از مسأله و موضوع پژوهش. شاید راحتتر باشد از برخی کارهای خودم مثال بزنم تا در ادامه بتوانم مطلب را بیشتر تبیین کنم. من كتاب «صيرورت در فلسفه ملاصدرا و هگل» را با فصلی به نام “گفتاری در روش این رساله” شروع کرده‌ام به این دلیل که آن کار ذیل عنوان فلسفۀ تطبیقی یا مقایسه ای( comparative philosophy ) قرار می‌گرفت و با این حال من اساساً کار خود را در تقابل می‌دیدم با آنچه به عنوان فلسفه تطبیقی یا مقایسه‌ای به طور خاص در ایران و حتی به طور عام در دنیا ‌مشهور و متداول است. چنانکه در آنجا به اختصار گفته‌ام، به طور متعارف پژوهش در حوزۀ فلسفۀ تطبیقی مبتنی بوده است بر یافتن و تأکید بر شباهتها. در ایران هم این عنوان معنای خاصتری پیدا کرده و عملاً تبدیل شده به رد فلسفه‌ای غربی یا جدید با توسل به فلسفۀ اسلامی یا به عبارت بهتر صدرایی. من هر دو روش را برای مقایسۀ فلسفه‌ای مدرن با فلسفه‌ای ماقبل مدرن ناکافی و ناموجه شمرده ام و البته به این هم قائل نبوده‌ام که امکان هیچ نوع مقایسه‌ای میان آنها نیست و گفته‌ام که می‌شود پژوهش را بر مقایسه و یافتن تفاوتها به صورت روشمند مبتنی ساخت. طبیعی است که این خود بخشی از فکر و مسألۀ من بوده است و لازم بوده در کار ذکر شود. اما علی‌الاصول، فارغ از چنین مواردی، ذكر و شرح روش تحقیق، ضرورتي ندارد؛ زيرا روش در خودِ كار، مستتر است و وقتی بحث روش‌شناختی خاصی مطرح نیست توضیح آن زائد است و پژوهشگر حرفه‌ای و نویسنده خوب می‌داند که چه چیزهایی را باید توضیح دهد و چه چیزهایی را نباید توضیح دهد. همانقدر که توضیح ندادن و مبهم رها کردن مطلبی که نیاز به توضیح و تشریح داشته است برای مخاطب کار ناخوشایند است، توضیحات معلمانه و تکرار مکررات هم در کتابی که کتاب درسی نیست برای مخاطب ناخوشایند است. بخشی از توانایی هر پژوهشگر و نویسنده‌ای تشخیص درست همین گفتنی‌ها و نگفتنی‌هاست. توانایی‌ای که متأسفانه در خیلی از کتابهای ما که در بهترین صورت می‌شود گفت “معلمانه” نوشته شده‌اند چندان دیده نمی‌شود.
دربارۀ نکتۀ دوم یعنی مسألۀ تألیف کتابی دربارۀ اندیشه‌های مرحوم مطهری و به اصطلاح شما تدوین نظام جامع اندیشۀ ایشان قاعدتاً در طول این گفتگو بیشتر با هم صحبت می‌کنیم اما عجالتاً بگویم که گمان می‌کنم با توضیحات مجملی که دربارۀ روش و نیز انتخاب موضوع و مسأله بیان کردم ملاحظاتی که درباره چنین طرحی دارم روشن شده باشد. ملاحظاتی که بعد از این توضیحات مقدماتی ساده تر می‌شود به آنها پرداخت.
اما نکتۀ سوم یعنی مسألۀ تحلیل صرف اندیشه‌ها یا ذکر زمینه‌ها و بسترهای تکوین افکار. در تاریخ نگاری تفکر روشها و رویکردهای گوناگون هست، از جمله يك تقسيم‌بندي ابتدايي که احتمالاً عنایت به آن در پیشبرد بحث ما موثر باشد. این تقسیم‌بندی به بیان ساده چنین است: یک موقع شما صرفاً به اندیشه‌ها و تحلیل آنها و تبیین نسبت‌شان با یکدیگر می‌پردازید و یک موقع بستر اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و غیر اینها را مطمح نظر قرار می‌دهید و اندیشه را نه فقط در تعامل با دیگر اندیشه‌ها و منطق و تاریخ آنها که در تعامل با زمینه و بسترهای دیگر می‌بینید. نوع و رویکرد اول را معمولاً تاریخ اندیشه‌ها ( history of ideas ) می‌نامند و نوع و رویکرد دوم را تاریخ فکر ( intellectual history ). هر کدام از این رویکردها همانگونه که محدودیت‌های خود را دارد فواید و بصیرت‌بخشی‌های خود را هم دارد و نمی‌شود یکی را بر دیگری ترجیح داد. شاید بشود رویکرد اول را فلسفی‌تر و رویکرد دوم را جامعه‌شناختی‌تر دانست. البته این را هم بگویم که این تقسیم‌بندی هم مانند بسیاری تقسیم‌بندی‌های دیگر مبتنی است بر نوعی انتزاع و برساختن سنخ آرمانی ( ideal type ) به معنای وبری کلمه. وگرنه در عمل قاعدتاً در تحقیقات مبتنی بر هر یک از این رویکردها چه بسا اشارات و نکات و ملاحظات تا حدی مشترک نیز بتوان یافت. با توجه به این تقسیم‌بندی باید بگویم کارهایی که من کرده‌ام بیشتر از سنخ اول است. یعنی من با اندیشه‌ها و تحلیل آنها کار داشته‌ام و نه زمینه‌های جامعه‌شناختی تکوین آنها. به این موضوع در ابتدای “دین‌اندیشان متجدد” تصریح هم کرده‌ام. اما همانطور که اشاره کردم این تقسیم بندی‌ها صلب و قطعی نیست و در عمل تداخلهایی هم لازم می‌آید. نکته‌ای که درباره انقلاب اشاره کرده‌اید درست است، یعنی من در طی کارهایم دریافتم اندیشمندانی که تجربۀ انقلاب را از سر گذرانده‌اند (کسانی که هم پیش و هم پس از انقلاب در مقام متفکر مطرح بوده‌اند و نه آنها که صرفاً پیش یا پس از انقلاب اندیشیده‌اند) خواسته یا ناخواسته تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته‌اند و این تأثیر در اندیشه‌هایشان انعکاس یافته است (علاوه بر فردید و شایگان و دیگران که در هویت‌اندیشان به آنها اشاره کرده‌ام می‌توانم به عنوان نمونه اشاره کنم به مصطفی رحیمی و آرامش دوستدار و سیمین دانشور و دیگرانی که درباره‌شان مقالاتی نوشته‌ام که مجموعۀ آنها در کتاب دیگرم “اندیشه‌هایی برای اکنون” چاپ می‌شود. اینها به هر حال تجربه‌های فکری‌شان متفاوت شده است با آل¬احمد یا شریعتی که این تجربه را نداشته‌اند). طبیعی است که من برای تحلیل اندیشه‌ها و توضیح پیوستگی‌ها و گسستگی‌ها و انسجام یا عدم انسجام باید به این موضوع توجه می‌کرده‌ام و بالطبع صرفاً به اندازه¬ای که برای کارم ضرورت داشته است به آن اشاره کرده‌ام، همچنانکه ممکن است به موضوعات جامعه‌شناختی یا حتی روان‌شناختی دیگر تا حدی که ضرورتی می‌دیده‌ام اشاره کرده باشم، اما به هر حال اینها صرفاً در حد لازم برای کار اصلی من یعنی توضیح و تحلیل اندیشه‌ها بوده است و به اصطلاح علمای اصول برای کار فکری من صرفاً طریقیت داشته است و نه موضوعیت.
پس از این توضیحات کلی اجازه بدهید یکی دو نکته تکمیلی دیگر را هم ذکر کنم. همانطور که مسأله و موضوع پژوهش مهم است، نحوۀ عرضه آن هم مهم است و در خود پژوهش اثر می‌گذارد و حتی تا حدی چهارچوب و حدود و ثغور آن را مشخص می‌کند. یک کتاب کامل یا جامع که حرف آخر را درباره موضوعی در‌برداشته باشد نه وجود دارد و نه می‌تواند وجود داشته باشد. چون خود به خود در هر پژوهشی بسته به مسأله یا مسأله‌های پژوهش نکته‌هایی برجسته‌تر می‌شود و در هر نحو عرضه ای هم بسته به قالب عرضه توقعات و محدودیت‌هایی پدید می‌آید. این که آیا مثلاً شما دارید یک تک نگاری درباره شخصی می‌نویسید یا کتابی دربارۀ موضوعی، این که آیا مثلاً زندگینامۀ فکری می‌نویسید یا سیاسی، ارزیابی نقادانۀ اندیشه‌هایی را می‌نویسید یا علل پیدایی آنها را تحلیل می‌کنید و غیره و غیره، هر کدام لوازم خود را دارد. چنانکه اشاره کردم مشترکاتی در مبادی تحقیقی و روش شناسی وجود دارد که آثار استاندارد و قابل اتکا را از انشانویسی‌های بی‌مبنا جدا می‌کند اما یک پژوهش کامل و جامع و فارغ از زمان و مکان و مسأله و رویکرد وجود ندارد. اتفاقاً خود انتخاب مسأله و رویکرد و ربط و نسبت آن با زمان و مکان است که باعث می‌شود پژوهشی در حوزۀ اندیشه فراتر از مرزهای پژوهشی‌اش برود و خود بخشی از تاریخ اندیشه برای دوره‌های بعد بشود یا نه. علاوه بر این قالب هم همانطور که گفتم اقتضائاتی دارد و قالبی هم که جامع همۀ قالبها باشد وجود ندارد و هر قالبی امتیازات و اشکالات خود را دارد و البته باز هر قالب هم، بسته به مسأله‌های پژوهشگر تا حدی متفاوت می‌شود و انعطاف می‌پذیرد. اگر اجازه بدهید باز از کارهای خودم مثال بزنم. من هم درباره صادق هدایت نوشته‌ام و هم درباره روشنفکران دینی. اما در دو قالب متفاوت. در کتاب “صادق هدایت” من در حال نوشتن تک نگاریی درباره هدایت بودم. در واقع ناشر اولین کتاب من چنین چیزی از من می‌خواست. پس من هم زندگینامه هدایت را نوشته‌ام و هم آثارش را فهرست کرده‌ام و هم کتابشناسی مفصلی برای مطالعات بیشتر در انتهای آن آورده‌ام. در حالی که در مورد روشنفکران دینی که مشغول توضیح اندیشه‌هایشان در نسبت دین و دنیای جدید به توالی تاریخی بوده‌ام لزومی نداشته است چنین چیزهایی را بیاورم. با این همه در همان کتاب راجع به هدایت هم بیشترین حجم را به تحلیل پرداخته‌ام و حتی فصل مستقلی را به بوف کور اختصاص داده‌ام که به نظرم از حیث تاریخ اندیشه ما چه از حیث فرم و چه از حیث محتوا اهمیت خاص داشته است. یعنی در همان قالب تک‌نگاری هم تک‌نگاریی بر مبنای دغدغه‌ها و مسأله‌های فکری خودم عرضه کرده‌ام و از طرف دیگر مثلاً در “هویت‌اندیشان” که آن هم مانند “دین‌اندیشان متجدد” تاریخ و تحلیل اندیشه‌هاست به طور خاص در فصل مربوط به فردید زندگینامه و کتابشناسی او را به دست داده‌ام چون در زمان تالیف آن کتاب تک‌نگاریی راجع به او وجود نداشت و لازم بود تصویری از او و کارهایش و نیز اهمیتش به دست بدهم. یا مثلاً در فصل مربوط به داریوش شایگان “هویت‌اندیشان” کل سیر فکری او را حول مسأله فکری آن کتاب یعنی مسأله هویت و در امتداد سیر تاریخ اندیشه‌ای کتاب یعنی میراث فکری احمد فردید مطرح کرده‌ام و به روال آن کتاب اندیشه‌ها را نقادی و ارزیابی هم کرده‌ام، اما در “آمیزش افق‌ها” چنانکه در مقدمه هم آورده¬ام صرفاً به جنبه‌های بدیع ( original ) و به نظر خودم ماندگار اندیشه‌ها و مفهوم‌پردازی‌های آقای شایگان اشاره کرده‌ام و طبعاً مطلبی متفاوت در قالبی متفاوت و متناسب با آن کار عرضه کرده‌ام. هیچکدام اینها هم پایان تحقیق و تالیف نیست. ممکن است فردا کسی مشغول تدوین مثلاً تاریخ هند‌شناسی در ایران شود و کارهای داریوش شایگان را از این جهت بررسی کند. طبیعتاً او به اقتضای موضوع و مسأله‌اش بیشتر به کارهایی از ایشان توجه خواهد کرد که کمتر مورد بحث من بوده است. خلاصه این که هیچ کاری در خلأ شکل نمی‌گیرد و برای ابدیت هم نوشته نمی‌شود. هر کاری در ظرف زمانی خودش بتواند به نیازی پاسخ دهد و مسأله‌هایی را روشن یا حتی طرح کند که به بصیرتی بینجامد به جای خودش می‌تواند مفید باشد و کارها و رویکردهای مختلف هم یکدیگر را الزاماً نفی نمی‌کنند بلکه تکمیل می‌کنند. از این جهت موضوع و مسأله و قالب و رویکرد و همه این قبیل موارد در شکل یافتن و اهمیت پیدا کردن یک کار مؤثرند و روش نهایی و کار نهایی و مانند اینها وجود ندارد.

* توضیحات شما به‌نحوی یک سری از سؤالات ما را جواب داده است. اما اگر اجازه دهید به سوال اول بپردازیم. به نظر شما، مراد از مفاهیمی مانند «جامعیت» و «نظام‌مندی» در تعبیر خاص «نظام جامع اندیشه» چیست؟

محمدمنصور هاشمي: طبعاً این پرسش را باید کسی جواب بدهد که تصور می‌کند نظام جامع اندیشۀ کسی را ارائه کرده است یا قائل به چنین امری است. با نکاتی که عرض کردم باید روشن باشد که من برای چنین تعبیری اهمیت خاصی قائل نیستم. اما چرا؟ همانطور که از تعابیر “نظام” و “جامع” بر می‌آید کسی که درصدد عرضۀ چنین چیزی است دو وظیفه را برای خود فرض گرفته است. اول این که کارش کامل باشد یعنی جامع همه اندیشه‌های شخص موضوع پژوهش باشد و دوم این که این بیان جامع را به صورت نظام یعنی سازوار و منسجم ارائه کند. اگر منظور از به کار بردن این تعابیر عرفی و با مسامحه باشد مطلب قابل درک است به این معنی که کوشش شود مثلاً در قالب یک تک‌نگاری حداکثر مطالب قابل عرضه بیان شود و نیز کوشش شود در عرضه این مطالب آنها به صورت منظم و مرتب گزارش شود. اما اگر مراد بیش از این باشد، یعنی تصور این باشد که می توان روایتی نهایی از اندیشه‌ای به دست داد طبعاً به نظر من این سودای محال است. چون ما با مسأله ها و پیشفرض‌هایمان به سراغ پژوهش می‌رویم و خود جامعیت یا نظام‌مند بودن هم از پیشفرض‌های یک تحقیق می‌تواند باشد. یعنی ممکن است مسألۀ کسی این باشد که آیا می‌توان اندیشه فلان شخص را به نحوی عرضه کرد که کاملاً منسجم باشد و تناقضی در آن نشود یافت. ولی آیا این الزاماً بهترین عرضه یک اندیشه است؟ اگر خود آن متفکر اندیشه‌هایش را در طول زمان تغییر داده باشد آیا آن فرض دیگر یعنی جامعیت اقتضا نمی‌کند که به این تغییر نظرها یا ناسازگاری‌های احتمالی اشاره شود؟ (باز مثال بزنم: من در مقدمه “آمیزش افق‌ها” اندیشه‌های دکتر شایگان را به صورت منظومه عرضه کرده‌ام و در “هویت‌اندیشان” بر مبنای توالی تاریخی و با همه تفاوتهایی که در طول زمان در آنها پیدا شده است. آیا الزاماً روایت “آمیزش افق‌ها” بهتر است از روایت “هویت‌اندیشان”؟ نه. برای این که هر یک به کاری می‌آید و به نیت خاصی نوشته شده است و بناست به پرسشهای ویژه‌ای پاسخ دهد.) اگر متفکری خودش در طول زمان اندیشه‌هایش را آگاهانه تغییر داده باشد یا اصلاح کرده باشد اشاره به این تغییرات و اصلاحات که عیب نیست بلکه حسن آن اندیشمند است و عین ماجراهای فکری او موضوعیت ندارد؟ می‌بینید که ماجرا پیچیده‌تر از این نوع ساده‌سازی‌هاست. به علاوه به طور معمول هر ساله چندین کتاب جدید منتشر می‌شود که مؤلفانشان در آنها اندیشه‌های فیلسوفی را بر مبنای تعریفی که کتابشان دارد و مخاطبانی که برایشان فرض گرفته شده به صورت جامع و منسجم توضیح می‌دهند. اما همه این کتابها با هم تفاوتهای قابل توجه نیز دارند و اصلاً اگر چنین تفاوتهایی با کارهای قبلی وجود نداشته باشد کار تکرار مکررات است و اهمیتی پیدا نمی‌کند. هم در مرحله پژوهش و تحلیل و هم در مرحله تدوین و نگارش (که در واقع در کارهای ارزشمند با هم تناسب دارند و لازم و ملزوم‌اند) چنانکه اشاره کردم مسأله‌ها و رویکردها تاثیر می‌گذارد و سبب عرضه روایت‌های گوناگون می‌شود. عنصر خلاقیت هم در همین جا خود را نشان می‌دهد و ارزش یک روایت را از دیگری متفاوت می‌کند. از اندیشه یک متفکر هر روایتی نمی‌توان به دست داد، اما روایت‌های موجه و جالب‌توجه متعدد می‌شود عرضه کرد. به عنوان نمونه کلیات مثلاً فلسفه کانت را همه بلدیم، اما یکی در کتابش بر مثلاً رساله استادی کانت تاکید می‌کند و سعی می‌کند بر مبنای آن دوره نقادی را که بعداً شروع می‌شود توضیح دهد، دیگری تأکیدش را بر نوشته‌های تاریخی او که حاشیه‌ای‌اند می‌گذارد تا نشان دهد چگونه در اندیشه او زمینه ظهور هگل هست، سومی مسأله دین را محور قرار می‌دهد و چهارمی سیاست را و پنجمی نسبت آن فلسفه با علم را. تازه همین‌ها هم که گفتم بسیار کلی است و عملاً پرسش‌ها ریزتر و تخصصی‌تر می‌شود.

* به‌نظرم بهتر است پرسش را به‌گونه‌ای دیگر مطرح کرد. فرضِ ما این نیست که کل آراء یک متفکر را به‌صورت جامع و فراگیر بررسی نماییم و انتظار ثبات رأی در او داشته باشیم. اما حتی اگر بخواهیم بخشی از آراء یک متفکر، در یک دورۀ زمانی یا معطوف به یک مسئلۀ خاص را به صورت جامع و نظام‌مند مورد بررسی قرار دهیم، مراد از این دو خصیصه چیست؟ اهمیت این پرسش از آن جهت است که تمایز نظام جامع اندیشه یک متفکر را از خلاصۀ آراء یا اندیشه‌ها را به لحاظ روشی مشخص می‌کند.

محمد منصور هاشمی: اگر تا این جا به توافق رسیده باشیم که به هر حال شما به هنگام پژوهش مسأله یا مسأله‌های خاصی دارید یا باید داشته باشید حالا می‌شود گفت شما باید اولاً ذیل آن مسأله همه مطالب آن متفکر را ببینید و چیزی را از قلم نیندازید (معمولا همه پژوهشگران برای این مرحله به شیوه‌های گوناگون فیش‌برداری می‌کنند) و دوم این که سعی کنید این فیش‌ها را با همدلی و رعایت نوعی حسن تعبیر ( principle of charity ) کنار هم بگذارید و قرائت کنید و سعی کنید آنها را سازوار ارائه نمایید. آن قدم اول در راستای جامعیت است و این قدم دوم در راستای نظام‌مندی. البته در مورد این دومی نباید خود را به تکلف انداخت. اگر واقعاً تعارض و تناقضی می‌بینیم نباید آن را ندیده بگیریم، چون این کار خودش نادیده و ناگفته گذاشتن واقعیاتی است که وظیفه گزارش و تحلیل آنها را برعهده گرفته‌ایم. ضمناً همانطور که گفتم وقتی پای زمان به میان می‌آید تغییر و تحول اندیشه یک متفکر اگر آگاهانه یا موجه بوده باشد حسن او هم می‌تواند باشد.

* در کدام مرحله است که از روش خاصی بهره می‌گیریم؟

محمدمنصور هاشمی: هم در هنگام تحقیق و هم در هنگام تألیف، روش خودش را نشان می‌دهد. همانطور که عرض کردم علاوه بر کلیات متفق‌علیه ای که به عنوان روش تحقیق مطرح است و هم علاوه بر استانداردهای مطلوبی که برای نحوه نگارش و تدوین وجود دارد، هر پژوهشگری بسته به خلاقیت‌های فکری‌اش روش‌های خاصی را برای تحقیق و تألیف کارش به کار می‌گیرد که اگر عمیق نگاه کنیم با هم مرتبط‌اند. به عبارت دیگر فکر و نحوه بروز آن تناسب دارند یا باید داشته باشند و چون پای نوشتن در میان است اگر بخواهیم از اصطلاحات اهل هنر استفاده کنیم باید بگوییم فرم و محتوا هم بسته اند و با هم و در تلائم با یکدیگر پدید می‌آیند. پس علاوه بر آن ابتدائیات شناخته شده هر پژوهشگر اندیشمندی یا هر اندیشمند پژوهشگری روش خاص خود را در کارش بر‌می‌گزیند. “آرتور لاوجوی” و “آیزیا برلین” و “میشل فوکو” و “کوئینتن اسکینر” همگی کارشان تاریخ تفکر است اما هر کدام مسأله‌ها و روش‌های خاص خود را نیز دارند. دیده‌اید که فوکو چگونه با زیبایی و جاذبه “واژه¬ها و اشیاء” یا “نظم اشیاء” را با نقل قول از “بورخس” درباره ماجرای آن طبقه‌بندی عجیب و غریب در دانشنامه کهن چینی شروع می‌کند و چگونه برای طرح بحثش به تحلیل نقاشی “ولاسکز” می پردازد. پشت چنین بحث‌هایی خلاقیتی هست که می‌دانسته دنبال چه چیزهایی باید بگردد و در‌می‌یافته اینها را چگونه باید تدوین و تألیف کند. البته باز هم تأکید کنم که این به آن معنی نیست که پس همه باید این روش را برگزینند. این روش متناسب است با نحوه اندیشیدن و مسأله‌ها و دغدغه‌های فوکو. آیزیا برلین روش دیگری دارد مبتنی بر طرح بسیار روشن مسأله‌های فکری. گاهی و شاید در خیلی از موارد روشنتر از خود آن متفکر. فوکو می‌خواهد شما را مسحور و درگیر کند و به تفکر وادارد، برلین می‌خواهد همه چیز را روشن کند و ابعاد مختلفش را توضیح دهد و شما را با تحلیلش همراه نماید. هر کدام روش خاص خود را دارند و اندیشه‌ها و مسأله‌های خود را و وجه مشترکشان داشتن خلاقیت است و گشودن پنجره جدیدی که از خلال آن بتوان نگاه تازه ای به ماجراهای کهن کرد یا با ماجراهای نوی آشنا شد. متأسفانه چون در نظام آموزشی ما خلاقیت گمشده‌ای است که کمتر کسی به دنبال آن می‌گردد، نه حاصل بسیاری تحقیقات‌مان باز شدن چشم-انداز جدیدی است و نه نحوه تألیف آنها به گونه¬ای است که خواندنشان حوصله سر بر و توهین به شعور خواننده نباشد. تحقیقات قالبی و کلیشه‌ای می‌کنیم و به صورت قالبی و کلیشه‌ای هم می‌نویسیم. تازه خیال هم می‌کنیم کار علمی و تحقیقی همان است که از حداقل خلاقیت و ذوق به‌ویژه در عرصه نگارش و تدوین مطالب بی‌بهره باشد.

* پرسش بعدی این است که آیا نظام جامع اندیشه، با تعریفی که در اینجا بر سر آن تفاهم حاصل شد، در مورد هر متفکری مصداق می‌یابد؟ این متفکر، چه خصوصیاتی دارد؟

محمد منصور هاشمی: اگر تا اینجای کار تکلیف نظام جامع اندیشه روشن شده باشد، بد نیست حالا تأملی بکنیم در معنی متفکر و کسانی که باید به تدوین و تحلیل اندیشه‌هایشان پرداخت. به معنایی که من می‌فهمم متفکر اعم از فیلسوف است. متفکر کسی است که در آثار و آرائش پرسش‌های زمانه طرح شده است، کسی که جنبه¬های فکری زمانه و تاریخش را نمایندگی می‌کند و از منظر کسانی که به قول نیما غربال به دست دارند و از پشت سر می‌آیند کاری ماندگار یا در خور اعتنا کرده است. به این ترتیب است که آن شخص و اندیشه‌های او می‌شود بخشی از تاریخ تفکر دوره‌ای و سرزمینی، و هر چه آن دوره و آن سرزمین در آن دوره مؤثرتر و مهم‌تر بوده باشد، متفکر آن دوره هم چه از حیث تاریخی و چه از حیث جغرافیایی اهمیت بیشتری پیدا می‌کند. اگر سؤالات زمانه‌ای از جنس فلسفه بوده باشد قاعدتاً یک فیلسوف ممکن است شأن متفکر را پیدا کند و اگر سؤالات به دیگر حوزه‌ها ارتباط داشته باشد به تبع اندیشمندان آن حوزه ها می‌توانند نقش متفکر را پیدا کنند. مثلاً قاعدتاً به عنوان مثال از آلمان الان هابرماس را به عنوان یکی از متفکران آنجا می‌شناسیم که فیلسوف – جامعه شناس است و از انگلستان الان آنتونی گیدنز را که جامعه شناسی است که اندیشه‌هایش از حیث رویکرد اقتصادی بر حزب کارگر آنجا موثر بوده است. یا مثلاً از متفکران روسیه در قرن نوزدهم می‌شود به تولستوی و داستایوسکی و تورگنف اشاره کرد که رمان نویس بوده اند، و به همین ترتیب. نگرش و دانش و دردمندی و شم این آدمها در درک وضع تاریخی‌شان آنها را در آن جایگاه قرار می‌دهد. البته این هم هست که معمولاً کسانی که متفکران دوره‌ها و سرزمین‌هایی می‌شوند دانش وسیع و نگاه ژرف و جامع‌نگری داشته‌اند. برای همین هم متخصصان دانشگاهی – به صرف دانش تخصصی‌شان- معمولاً چنین جایگاهی را به دست نمی‌آورند، یا اگر در حوزه تخصص‌شان خلاقیت و نوآوری چشمگیری داشته باشند تنها در تاریخ رشته و حوزه تخصصی‌شان جایی به دست می‌آورند. حال با این مقدمات برویم به سراغ تألیف درباره متفکران. طبیعی است که تحقیق و تألیف درباره متفکرانی که اشاره کردم کار لازم و شایسته ای است. اما در این مورد هم نباید دنبال قاعده‌های ساده بود و مثلاً خیال کرد یک پژوهش درباره یک متفکر طراز اول ترجیح دارد به پژوهش درباره متفکری درجه دو و سه و حتی حاشیه‌ای. باز مسأله پرسش و هدف پژوهشگر و خلاقیت او در انتخاب موضوع مطرح است. ممکن است کسی کتاب جالب‌توجهی درباره کانت بنویسد که در اهمیت او در تاریخ اندیشه هیچکس تردید ندارد. ممکن هم هست کتابی بنویسد که تکرار مکررات باشد و دید جدیدی به دست ندهد و در عوض مثلاً کسی به جای آن، کتابی بنویسد درباره اندیشمندی همزمان با کانت و بالنسبه به او حاشیه ای که اتفاقاً بدیع و بصیرت‌بخش باشد. قدمای ما می‌گفتند شرف علم به موضوعش است. منظور آنها البته روشن است اما گمان می‌کنم با کمی شیطنت بتوان گفت شرف پژوهش علمی به موضوعش نیست به روشمندی و بدیع بودن و بصیرت‌بخشی و خلاقیت آن است.

* مابقی پرسش‌ها مربوط به کارهای خودِ شما و به‌منظور بهره‌گیری از تجارب عملیِ شماست. شما در کارهای خودتان از چه روشی استفاده کرده اید؟ با توجه به اینکه فی‌المثل در هویت‌اندیشان به زندگی‌نامۀ احمد فردید بسیار پرداخته‌اید و یا کمابیش به رابطۀ آراء شریعتی و انقلاب اسلامی اشاره‌‌هایی داشته‌اید، پرسش این است که چرا شما در کارهای‌تان به روش تاریخ فکر، در مقابل تاریخ ایده یا اندیشه، نزدیک شده‌اید؟ آیا ترجیح خاصی داشته‌اید؟

محمدمنصور هاشمی: همانطور که در ابتدا عرض کردم روش من به ویژه با توجه به علایق فلسفی‌ام بیشتر به “تاریخ اندیشه‌ها” نزدیک بوده است و بیشتر اندیشه‌ها را تحلیل و ارزیابی کرده ام و نسبتشان را با یکدیگر سنجیده ام. اشاره‌هایم به زمینه‌های اجتماعی و سیاسی هم صرفاً در حد ضرورت و برای پیش‌رفتن بحث بوده است. چنانکه اشاره کردم این که کارهای من به این حوزه نزدیکتر بوده است به این معنا نیست که نیازی به انواع دیگر پژوهش نیست. هر کدام این روش‌ها نتایج خودش را دارد. نافی هم نیستند بلکه می‌توانند مکمل هم نیز باشند. به هر حال من در مواردی به روشنی تاریخ برخی ایده ها را بررسی کرده‌ام، مثل ایده هویت و وضع تاریخی ما در برابر تجدد یا ایده روشنفکری دینی و نسبت دین ما با تجدد غربی. به علاوه برای من در همه کارهایم صدق و کذب اندیشه‌ها موضوعیت داشته است و به دلایل نظر داشته‌ام و نه علل. در مورد زندگینامه فردید گفتم که به نظرم در آن زمان نیاز بود در ابتدای فصل مربوط به او بیاید و باز گفتم که این تقسیم‌بندی‌ها صلب نیست و نباید چنین تصوری از آنها داشت. درباره شریعتی هم اتفاقاً من صرفاً به این که او ایدئولوگ انقلاب بوده است اشاره کرده ام و نه به چیزی دیگر. چون اصلاً شریعتی آنقدر نماند تا انقلاب را تجربه کند و جزء متفکران پیش از انقلاب است. اگر کسی آمد ماجرای گروه‌های مختلف مبارز در پیش و پس از انقلاب و وقایعی را که از سرگذرانده‌اند موضوع قرار داد و به تأثیر و تأثر اندیشه‌ها و علل اجتماعی و سیاسی و مانند اینها پرداخت به حوزه تاریخ فکر به معنایی که اشاره کردم وارد شده است. کار من تا به حال بیشتر تحلیل مفاهیم و تبیین نسبت آنها با یکدیگر بوده است (منظورم از تحلیل مفاهیم معنای خاص آن در فلسفه‌های تحلیلی نیست، کلاً کار فلسفی به معنای عام کلمه، کار با مفاهیم است).

* این پرسش برای بنده مطرح است که اصولا آیا طرح زندگی‌نامۀ افراد با تفصیل، وجه معرفت‌شناختی دارد یا به جهاتِ دیگری قابل طرح است؟

محمدمنصور هاشمی: در مورد کارهای خودم عرض کردم فقط در جاهایی که ضرورتی دیده‌ام به این امر پرداخته‌ام. اما نوشتن زندگینامه اشخاص (چه زندگینامه فکری و چه سیاسی و غیر اینها) می‌تواند به جای خود بسیار مفید و راهگشا باشد. در گذشته گاهی گفتمان مارکسیستی و فرض آن غالب بوده است مبنی بر زیر بنا بودن اقتصاد و به تبع اندیشه‌های اشخاص را ذیل خاستگاه طبقاتی‌شان طبقه‌بندی و تحلیل می‌کردند. گاهی گفتمان روانکاوی و مثلا نگرش فرویدی غالب بوده است و به روان شناسی صاحبان افکار بیش از هر چیز اهمیت می‌داده اند. الان به نظر می رسد گاهی میان ما عکس آن نگرش‌ها حاکم شده یعنی علت‌العلل را اندیشه‌ها می‌بینیم و بقیه را فرع. هیچ یک از این رویکردها به‌تنهایی کافی نیست. هم روان‌شناسی فرد می‌تواند قابل توجه باشد، هم خاستگاه طبقاتی‌اش و وضع اجتماعی و اقتصادی و سیاسی دوره‌اش، هم اندیشه‌های خودش. آن شرایط البته اندیشه‌ها را صادق‌تر یا موجه‌تر نمی‌کند، اما توجه به آنها و تأثیر و تأثرهایشان هم به جای خود می‌تواند بصیرت‌بخش باشد.

* اجازه بدهید سوالی کاربردی‌تر بپرسم. اگر یک مسئلۀ خاص را در مورد یک متفکر انتخاب کنیم، طبیعتاً بخشی از آراء و آثار او حذف می‌شوند؛ هرچند این آثار به‌رغم عدم ارتباط ظاهری، شاید در نسج تفکر یک متفکر، به‌لحاظ عمق و باطن امر، نقش قابل توجهی داشته باشند. می‌خواستم ببینم این حد و حدود کنار گذاشتن یک سری از آثار تا چه اندازه است؟ نمونۀ عبدالکریم سروش، مثال خوبی است. اگر بخواهیم آراء دین‌شناسانۀ عبدالکریم سروش را توضیح دهیم، بی‌شک بحث‌های او در مورد مارکسیسم و علوم اجتماعی، در دیدگاه او نسبت به دیانت در دنیای جدید، نقش قابل توجهی دارد. اما در مقام شرح آراء دین‌شناسانۀ او، بایستی از آن‌ها صرف نظر کرد. این حدوحدود چگونه تعیین می‌شوند؟

محمدمنصور هاشمی: این که بایستی صرف نظر کرد یا نه، به موضوع پژوهش شما و روش پرداختن‌تان به مسأله و آثاری که محور قرار داده‌اید و لابد برای محور قرار دادن‌شان دلیل یا دلایلی دارید و مسائل دیگری از این دست بر می‌گردد. اگر مثلاً مطابق مثالی که زدید و فرضی که مطرح کرده‌اید آن مطالب در توضیح آراء دین‌شناسانه ایشان مهم است و موضوع شما دین‌شناسی است قاعدتاً باید به آنها هم اشاره بشود. اما اگر برخلاف فرض‌تان هیچ اهمیتی نداشته باشد طبعاً اشاره به آنها در تحقیقی که محورش دین‌شناسی است ضرورتی ندارد. این اندیشه و عقل سلیم و شم و ذوق پژوهشگر- نویسنده است که تعیین می‌کند به چه مطلبی در چه حد بپردازد و البته این نوع خلاقیت هم مثل دیگر نحوه‌های خلاقیت پروردنی است و کوشش و تربیت و پرورش در رشد آن قوا و بهتر شدن تشخیص‌شان قطعاً مؤثر است.

* پرسش بعدی من، بیشتر جنبۀ معرفت‌شناختی و انتزاعی‌تر دارد. برخی آثار مانند «دانش، قدرت و مشروعیت در اسلام» اثر دکتر داوود فیرحی، با روش تحلیل گفتمان فوکویی، با اندک تغییرات، به تحلیل گفتمان دانش سیاسی مسلمین در دورۀ میانه پرداخته است. روشن است که تحلیل گفتمان، اقتضاء ذاتی اندیشۀ متفکرینی نظیر فقهای شیعه و اهل تسنن یا ملاصدرا و ابن‌سینا نیست که وی در اثرش، بدان‌ها پرداخته است؛ بلکه این روش، به صورت پیشینی و با توجه به موضوع و مسئلۀ تحقیق، انتخاب شده است. در حالی که در مقابل، دکتر سروش دباغ، در «آیین در آینه»، استفاده از الگوی فلسفۀ دین کلاسیک را به جهت شباهت آراء دکتر عبدالکریم سروش با فلسفۀ دین و سرچشمه گرفتن از آن، برگزیده است و لذا نوعی سخنیت معرفت‌شناختی میان روش و محتوا وجود دارد. به‌نظر شما، آیا لزوماً باید میان محتوا و روش، سنخیتی برقرار باشد؟

محمدمنصور هاشمی: من متأسفانه “دانش، قدرت و مشروعیت در اسلام” را که به آن اشاره کرده‌اید نخوانده‌ام، اما بر اساس همین توضیحات شما خیال می‌کنم اصولاً مقایسه‌اش با “آیین در آیینه” قاعدتاً چندان موجه نباشد. “آیین در آیینه” گزیده آثار ( Reader ) است، مانند “آمیزش افق‌ها”، و طبیعی است که مقدمه‌های این جور کارها تابع قالب همدلانه چنین آثاری باشد و متفاوت از پژوهشی مثلاً با رویکرد انتقادی. اما درباره روش هم باید عرض کنم به نظر من حکم پیشینی نمی‌توان داد و پیشاپیش قاعده مشخص نمی‌شود کرد. اگر کسی با هر روشی سراغ موضوعی رفت و توانست زاویه دید جدید بصیرت‌بخشی بگشاید، طبیعتاً کار جالبی کرده است و باز اگر با هر روشی سراغ موضوعی رفت و بر شناخت ما چیزی نیفزود کار قابل توجهی نکرده است. به عبارت دیگر در مورد هر پژوهشی به صورت مجزا باید تناسب روش و نتایج و نیز جالب توجه بودن نتایج را سنجید. نکته دیگر این که چنانکه اشاره کردم نباید فراموش کنیم که اصل نوآوری و خلاقیت و رسیدن به منظر جدید و افقهای تازه است. سوءتفاهم نشود، منظورم این نیست که هر روشی موجه است، موجه بودن روش را در هر مورد می‌سنجیم، منظورم این است که با یک روش موجه می‌شود مجموعه عظیمی حرفهای درست یا صادق زد که حاوی هیچ ملاحظه نو و جالب‌توجهی نباشد. (فرضاً درباره این اتاقی که ما الان در آن نشسته‌ایم و گفتگو می‌کنیم من می توانم با روشی موجه کلی گزاره صادق بگویم که عملاً هیچ اهمیتی نداشته باشد، اما ممکن است بر اساس یک حدس چیزی را درباره اینجا بفهمم که اگر درست باشد برای شما هم که همینجا نشسته‌اید محل اعتنا و توجه باشد). یک نکته دیگر را هم اضافه کنم. خیلی اوقات دانشجویان یا پژوهشگرانی را می‌بینیم که دنبال این هستند که یک روش معمولاً مد روز را از یکی از متفکران نامدار معاصر غرب بگیرند و بر مبنای آن پژوهش‌شان را پیش ببرند. صرف نظر از مواردی که انتخاب چنین روشی ممکن است به نتایج جالب توجهی برسد، واقعیت این است که انتخاب چنین فرایندی معمولاً برای گریز از عنصر اصلی و خلاق پژوهش یعنی اندیشه و تفکری است که پژوهشگر باید داشته باشد. به این موضوع دقت کنید که کسانی مثل میشل فوکو یا کوئینتن اسکینر نخست بر مبنای طرح‌ها و روش‌هایی که در ذهن داشته‌اند برخی پژوهش‌های مهم‌شان را انجام داده‌اند و تازه بعد از به انجام رساندن آنها آثاری در روش‌شناسی نوشته‌اند و در حقیقت بازگشته‌اند و به آنچه انجام داده‌اند و آنچه می‌خواسته‌اند در ادامه انجام دهند دوباره اندیشیده‌اند. ما متأسفانه خیلی به دنبال قالب و فرمول هستیم در حالی که خلاقیت یعنی فراگرفتن قالبها و فرمولها و سپس فراتر رفتن از آنها و به اصطلاح هگلی رفع ( Aufhebung )آنها. دیده اید در اینجا بعضی مثلاً بر مبنای نظریات “یاکوبسن” یا پست مدرن‌ها و دیگران خواسته‌اند شعر بگویند و حاصلش شده است چیزهای مضحکی که تنها پشتوانه‌شان نظریه بوده است. اینها را مقایسه کنید با کارهای نیما و فروغ فرخزاد و شاملو و اخوان. این شاعران خلاقیت داشته‌اند و با سنت خودمان نیز انس و الفت داشته‌اند و البته نگرش‌های نو را هم می‌شناخته‌اند و آن دیگران دنبال نظریه‌هایی بوده‌اند که کیمیاوار خاک شعرشان را طلا کند. چنین نظریات کیمیامانندی نه در هنر هست نه در تفکر. باز تکرار می‌کنم ممکن است کسی از نظریه‌ای استفاده کند و خود کشف همین که آن نظریه می‌تواند در اینجا کاربردی داشته باشد در واقع بصیرت و حاصل خلاقیت او باشد، ولی نظریه و روشی که استفاده از آن پیشاپیش تضمین شده باشد و راه ناهموار اندیشیدن و پژوهش کردن را کوتاه کند و میان‌بری نشان دهد وجود ندارد.

گفتگوی محمد رضا قائمی نیک با محمد منصور هاشمی، بخش اول

نوشته شده در نوشته ها و گفته ها

دسته ها

  • خواندنی ها
  • خبرها
  • نوشته ها و گفته ها
  • دفتر یادداشت های بد
  • شنیدار/دیدار
  • دیدگاه‌های شما
  • ارسال دیدگاه
  • درباره نویسنده / درباره سایت
  • زندگی‌نامه و فهرست آثار
  • راه‌های تماس
  • دوست داشتنی‌های من
اجرا شده توسط: منصور کاظم بیکی