بیستم شهریور ماه امسال (1392) مترجم و ادیب نامدار عبدالمحمد آیتی درگذشت. فوت هر یک از چهرههای فرهنگ ضایعهای است؛ هرچند وقتی عمری پربرکت را صرف کار مفید کرده باشند چندان جایی برای دریغ و حسرت نمیماند که مرگ حق است و هست. اما البته اگر رابطهای شخصی آدمها را به هم پیوند داده باشد و کسی را جزء خاطرات کسانی کرده باشد عاطفه و احساس دلتنگی سهم خود را میطلبند. “استاد عبدالمحمد آیتی” از عمری بابرکت بهره مند شده بود، اما “آقای آیتی” جزء خاطرات خوش زندگی من است و از این که وجود مهربان ایشان دیگر در دنیای ما نیست سخت احساس دلتنگی میکنم.
استاد عبدالمحمد آیتی در اردیبهشت 1305 در بروجرد به دنیا آمده بودند. از دانشکده معقول و منقول دانشگاه تهران مدرک کارشناسی گرفته بودند و سالها در آموزش و پرورش به عنوان دبیر خدمت کرده بودند و دورهای هم سردبیری ماهنامه آموزش و پرورش را بر عهده داشتهاند. عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی هم بودند. شهرت و اعتبار ایشان البته ربطی به اینها نداشت. استاد آیتی از ابتدای دهه چهل در مقام اهل قلم به فعالیت حرفهای پرداخته بودند و این فعالیت تا اواخر عمر ایشان به صورت مستمر ادامه یافته بود. حاصل عمر پربرکت ایشان کتابهایی بسیار است در حوزههایی گوناگون.
استاد آیتی در ترجمه از عربی به فارسی مترجمی حرفهای و ورزیده بودند و آثار ارزشمندی را در تاریخ و ادبیات و فلسفه به فارسی ترجمه کرده بودند. ترجمههای ایشان از متون دینی هم جای خود دارد و در ادامه به آنها هم اشارهای میکنم.
از کارهای ایشان در حوزه تاریخ حتما باید اشاره کنم به ترجمه “العبر” ابن خلدون که متن آن در شش مجلد به همراه مجلد هفتمی شامل فهارس منتشر شده است. “مقدمه” فوقالعاده ابنخلدون بر این کتاب نزد همه آشنایان به تاریخ اندیشه در عالم اسلامی شناخته شده است. آن مقدمه را مرحوم استاد محمد پروین گنابادی سالها پیش به فارسی ترجمه کردهاند. اما متن خود این تاریخ ترجمه نشده بود. استاد آیتی با همت چشمگیر خود آن متن دشوار را به فارسی برگرداندهاند و در طی این کار ناگزیر شدهاند نسخههای مختلفی از کتاب را هم از نظر بگذرانند تا ترجمهای منقح ارائه کنند. علاوه بر “العبر” ایشان “تقویم البلدان” ابوالفداء (در جغرافیای تاریخی)، “مختصر تاریخ الدول” ابن عبری، “الحوادث الجامعه” منسوب به ابن فوطی و “الغارات” ابن هلال ثقفی (درباره وقایع حکومت حضرت علی علیهالسلام) و از میان تحقیقات معاصر “تاریخ دولت اسلامی در اندلس” محمد عبدالله عنان، “حجاز در صدر اسلام” احمد العلی و “تعمیر و توسعه مسجد پیامبر” ناجی محمد حسن را به فارسی برگرداندهاند. همچنین از “تجزیه الامصار و تزجیه الاعصار” یا همان “تاریخ وصاف” (تالیف شرفالدین عبدالله بن فضلالله شیرازی معروف به وصاف الحضره) که گرچه فارسی است متنی است متکلف و متصنع و دشوارخوان تحریری خوشخوان عرضه کردهاند تا استفاده از این کتاب که از مهمترین منابع تاریخ ایلخانان ایران است برای تاریخ پژوهان آسانتر شود.
در حوزه ادبیات هم پیش از همه باید اشاره کرد به ترجمه استاد آیتی از “معلقات سبع” (هفت قصیده مشهور امرؤ القیس، طرفه بن العبد، زهیر بن ابی سلمی، لبید بن ربیعه، عمرو بن کلثوم، عنتره بن شداد، حراث بن حلزه) که مهمترین اشعار عرب در دوره جاهلی است. علاوه بر این، استاد آیتی غزلهای ابونواس و “رساله الغفران” ابوالعلاء معری و قصائدی از ابن ابی الحدید معتزلی در منقبت حضرت علی (علویات سبع) و گزیدهای از “معجم الادباء” یاقوت حموی (در دو مجلد) را به فارسی ترجمه کردهاند. همچنین ایشان ترجمه عربی بنداری از شاهنامه حکیم طوس را نیز به فارسی برگرداندهاند؛ آشنایان با شاهنامه پژوهی میدانند که اثر بنداری در این حوزه اهمیت تاریخی دارد. در کنار این متون کلاسیک از استاد عبدالمحمد آیتی ترجمه “تاریخ ادبیات زبان عربی” حنا الفاخوری و “کالسکه زرین” برادران گریم و “رندا” (داستانهای کوتاهی از نویسندگان معاصر سوری) و “کشتی شکسته” تاگور و “باتلاق” میکا والتاری (داستان بلندی که استاد ناصر تقوایی فیلم دیدنی “نفرین” را با اقتباس از آن ساخته) نیز منتشر شده است.
ایشان تا جایی که میدانم دو کتاب هم درباره فلسفه اسلامی ترجمه و منتشر کردهاند. یکی “تاریخ فلسفه در جهان اسلامی” از حنا الفاخوری و خلیل الجر و دیگری “درباره فلسفه اسلامی و روش تطبیق آن” از ابراهیم مدکور. کتاب اول هنوز هم یکی از منابع تاریخ فلسفه در جهان اسلام است و کتاب دوم به رغم این که تا حدی کهنه مینماید همچنان منبعی است قابل مراجعه و به گمان من فصل نبوت آن به ویژه اهمیت دارد.
استاد عبدالمحمد آیتی مترجم قرآن کریم نیز بودند. تا پیش از ترجمه ایشان _ صرف نظر از ترجمههای کهن قرآن به فارسی که برخی از آنها تابناک است_ ترجمه مرحوم الهی قمشهای ترجمه معمول و در دسترس قرآن برای عموم فارسیزبانان بود. ترجمه استاد آیتی را نسبت به آن ترجمه قطعا میتوان گام بلندی به پیش دانست. پس از ترجمه ایشان ترجمههای فراوانی از قرآن به زبان فارسی منتشر شده است. این توفیق را داشتهام که چندتایی از این ترجمهها را بخوانم و تطبیق دهم. هر یک از این ترجمهها لطف خود را دارد. برای دقت در ترجمه مرحوم محمد مهدی فولادوند کوشش بسیار شده است، فارسی فاخر ترجمه استاد علی موسوی گرمارودی زیباست، ترجمه استاد بهاءالدین خرمشاهی حواشی محققانه و گرهگشا دارد، و ترجمه استادم آقای دکتر غلامعلی حداد عادل در عین پایبندی به متن بسیار روان و خوشخوان است. در این میان ویژگی ترجمه استاد آیتی این است که به قلم مترجمی حرفهای است که متون کهن فراوانی را از عربی به فارسی ترجمه کرده است. در ترجمه ایشان نحوی راحتی و حرفهایگری میتوان دید که خیال میکنم از چشم کسانی که ترجمهها را با هم مقایسه کنند پنهان نمیماند. پس از ترجمه قرآن از متون دینی به قلم ایشان، ترجمه “نهج البلاغه” و ترجمه “صحیفه سجادیه” هم منتشر شده است.
از فهرست ترجمههای استاد آیتی علاقه ایشان به ادبیات باید مشخص شده باشد. عبدالمحمد آیتی ادیب بود و به ادبیات فارسی بسیار دلبستگی داشت و اهمیت میداد. ایشان متون ادبی گوناگونی را گزیده و با شرح و توضیح همراه کرده بودند که از آن جمله است “مخزن الاسرار”، “لیلی و مجنون”، “خسرو و شیرین”، “هفت پیکر”، و “اسکندرنامه” نظامی؛ “پیر نیشابور” (گزیده آثار عطار)؛ “شکوه سعدی در غزل”؛ “شکوه قصیده” (گزیدهای از قصاید فارسی از لامعی گرگانی تا کمال الدین اصفهانی)؛ گزیده مقامات حمیدی؛ تفسیری بر شعر شمس المناقب سروش اصفهانی؛ “قصه باربد و بیست قصه دیگر از شاهنامه” ( که نکته جالب در مورد آن توجه گردآورنده به بخش سوم شاهنامه یعنی بخش تاریخی است)؛ و بالاخره “شرح منظومه مانلی و پانزده قطعه دیگر از نیما یوشیج” و “در تمام طول شب” (شرح چهار شعر بلند نیما با همکاری حکیمه دسترنجی) که پدید آوردن آنها حاکی از پیوند روحیه ادبی کلاسیک ایشان است با نوجویی و ذوق سلیم و از این جهت کارهایی است سخت جالب توجه. علاوه بر اینها مجموعه ای هم از مقالات استاد آیتی به کوشش خانم حکیمه دسترنجی ذیل عنوان “سفیر سخن” به چاپ رسیده است.
درست بیست سال پیش (در سال تحصیلی 1372-1373) استاد عبدالمحمد آیتی از سر لطف پس از سالها یکبار دیگر در دبیرستانی درس دادند و گمان میکنم این آخرین “معلمی” ایشان در مدرسه بود. دبیرستان فرهنگ را آقای دکتر حداد یکسال پیشتر تاسیس و افتتاح کرده بودند به عنوان نخستین دبیرستان غیرانتفاعی علوم انسانی. نمیدانم الان چگونه است اما آن زمان اگر شما درستان در دوره راهنمایی خوب بود همه چیز شما را سوق میداد به سوی رشته ریاضی یا تجربی، حتی آموزش و پرورش در پروندهای که دستتان میداد برای ثبت نام در دبیرستان پیشنهادش را ذکر میکرد؛ اگر درستان بد بود علوم انسانی توصیه میشد! من در مدرسه راهنمایی خوبی درس خوانده بودم و درسم هم بد نبود. پس طبعا رفته بودم به دبیرستان خوبی در رشته ریاضی. ولی کمترین علاقهای به این رشته نداشتم و تازه داشتم کتاب خواندن و نوشتن را کشف میکردم و میفهمیدم که دلم میخواهد وقتم را صرف ادبیات و هنر کنم و از جامعهشناسی و روانشناسی و اقتصاد و علوم سیاسی سر دربیاورم. دو سالی از زندگیام در دبیرستان به سختی گذشت تا گشایشی شد. یکی از معلمانم خبر داد دبیرستان آبرومندی برای رشته علوم انسانی درست شده است: دبیرستان فرهنگ (حاصل ابتکار و همت آقای دکتر غلامعلی حداد عادل). این دبیرستان در شرف تاسیس فقط دانش آموز برای سالهای اول و دوم میگرفت. من هم رفتم آنجا دوباره دوم دبیرستان را بخوانم. هنوز هم وقتی شمایل ملامتگر و نگاه عاقل اندر سفیه یکی از کارمندان آموزش و پرورش را به یاد میآورم که قرار بود برای این تغییر رشته و رفوزگی خودخواسته کاری انجام دهد هم خشمگین میشوم و هم خندهام میگیرد. من بهترین تصمیم عمرم را گرفته بودم (1). در این مدرسه و به لطف سعه صدر تحسین برانگیز آقای دکتر حداد معلمان بسیار خوبی داشتیم و فضایی کاملا دلخواه. اما حتی در آن فضا هم درک محضر کسی در سن و سال و موقعیت عبدالمحمد آیتی استثنا بود. آقای آیتی یکسال معلم ادبیات دوره اول مدرسه فرهنگ بودند.
در فضای پر شر و شور دبیرستان حضور پیرمردی سپیدموی و آرام و خوشمشرب عجیب بود؛ عجیب تر این که آن پیرمرد در همان زمان کارنامه پرباری داشت که چشم امثال مرا خیره میکرد. در همان اولین جلسه خواستند کسی شعری از بر بخواند. ایستادم و “گر بدین سان زیست باید پست…” شاملو را خواندم و لطف و توجه استاد از همان لحظه شروع شد و ادامه یافت. آقای آیتی شیفته شعر و ادبیات بود. یادم نمیرود آن بار را که رسیده بودیم به درسی که نثری رمانتیک – ایدئولوژیک بود از یکی از معاصران. آقای آیتی گفتند نویسنده دوستشان است و ارادت دارند و نثرشان هم زیباست که خودتان میخوانید، حالا ورق بزنید برویم درس بعد قصیده منوچهری را بخوانیم و “یک کم دل ای دل ای کنیم”! آقای آیتی اصولا آرام بود؛ حرکاتش کند و لحن سخن گفتنش ملایم. با این حال لذت و وجدش از خواندن یک قصیده غرا یا نثر زیبا محسوس بود. یکبار سر کلاس صحبت از “کلیدر” میکردند و به مناسبت یاد صحنهای از رمان درخشان محمود دولت آبادی – جای خالی سلوچ – افتادند و با تحسین فراوان آن را تعریف کردند – جایی که یکی از قهرمانهای قصه در چاهی گرفتار است و ماری را روبروی خود مییابد و از مهلکه که بیرون میآید همه موهایش سپید شده است. یکبار دیگر در توضیح تصویرپردازیها و توصیفهای سعدی، فارغ از عرفیات مدرسه و مانند اینها، “پستان یار در خم گیسوی تابدار چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس” را خواندند و معنی کردند. عجیب این که مهربانی موقرشان شرترین بچههای کلاس را هم رام میکرد. یادش به خیر محمد روحانی عزیز – که نماند تا انتخاب پدرش را به ریاست جمهوری ببیند. احتمالا شرترین بچه مدرسه بود. یادم نمیرود روزی که قرار بود آقای آیتی در شب شعر مدرسه درباره نظامی سخنرانی کنند. شیشه پنجره نزدیک به سخنران شکسته بود و از آن سوز میآمد. محمد رفت اندازه گرفت و مقوا برید و آورد چسباند به پنجره که “آقای آیتی سرما نخورد”. یکی از دلایل دلبستگیاش هم به این آقای آیتی “با حال” این بود که یکبار سر کلاس صحبت “دهانت را میبویند مبادا که…” شاملو بود و ایشان گفتند اجرای “آقای داریوش” را هم از این شعر در تاکسی شنیدهاند! آقای آیتی ادیبی بود کاملا کلاسیک اما بسیار با ذوق و در مواردی حتی با روحیهای متجدد؛ مثلا به نقاشی علاقه داشتند ولی خوشنویسی به طور معمول را فن میدانستند. با این روحیه طبیعی بود که به شعر نیمایی هم علاقه وافری داشته باشند، به ویژه کارهای مهدی اخوان ثالث که درباره دوستی آنها با هم نیز چیزهایی میدانستیم(2). البته به شعر منثور چندان علاقه و اعتقادی نداشتند؛ غزل که میگفتم تشویق میکردند و شعر سپید که میخواندم مشفقانه به وزن فرا میخواندند که “کارهای آقای شاملو زیباست اما…”! از شاملو شعرهای نیماییاش را دوست داشتند و “حتی” برخی شعرهای سپیدش را، از جمله: “آینهای برابر آینهات میگذارم تا از تو ابدیتی بسازم”. اصولا برای فارسی خوب شأن خاصی قائل بودند و یادم هست یک دفعه سر کلاس گفتند اخیرا یک دور دیگر مثنوی مولانا را خواندهاند و حالا برای تغییر حال و هوا باز مشغول خواندن بوستان سعدیاند و “انگار آدم از سنگلاخ رسیده باشد به اتوبان!”.
جالب این بود که این فرد اهل ذوق که خود هم روزگاری شاعری را تجربه کرده بود، مردی بود با دقت و نظم اهل علم. یکبار دوست عزیزم احمد شکرچی که داشت متنی از جبران خلیل جبران را میخواند تا ترجمه کند در حال رفتن استاد آیتی از مدرسه معنای واژهای را پرسید. ایشان معنایی گفتند و رفتند. یکی دو روز بعد از دفتر مدرسه احمد را خواستند. آقای آیتی پشت خط با او کار داشت. تلفن کرده بود توضیح بدهد مثلا این که گفتم “راه راه” درست نبود و معنای درستش “خال خال” است. مهم نبود که این سوال را دانش آموزی پرسیده است که در متن خواندنش این تفاوت معنایی اثری ندارد. مهم این بود که ایشان تراز کار را رعایت کرده باشند. صبر هم نکرده بودند هفته بعد که دوباره به مدرسه میآمدند گفتهشان را تصحیح کنند. یادم هست سر کلاس یکبار برنامه روزانه شان را برای ما گفتند. این که بعد از نماز صبح نمیخوابند و مینشینند سر ترجمههایشان و تا سه چهار بعد از ظهر ترجمه میکنند. من علاوه بر ادبیات از ایشان حرفهای بودن و حرفهای کار کردن را هم آموختم. مجلهای را که در مدرسه در میآوردیم و من سردبیرش(!) بودم دادم تا ببینند. دیدند و کاملا حرفهای نقد کردند؛ فلان مطلب با توجه به حجم مجلهتان طولانی است، صحافی مجله اشکال دارد و مانند اینها. همه هم در نهایت لطف و توأم با تشویق آموزگارانه عاری از نیاز به اثبات خود.
اصولا دیدن آدمهایی در این سطح برای نوجوانان کنجکاو موهبتی است و بخت با من و همکلاسانم یار بود که این موهبت نصیبمان شد. در همان سن به لطف دیدن ایشان، از سر کنجکاوی هر چه قدر از کتابهای ایشان را که برایم مقدور بود – یعنی در بازار بود و پول تو جیبی من هم اجازه خریدشان را میداد – خریدم. نخستین باری که قرآن را از اول تا آخر با فهم معنیاش خواندم به لطف ترجمه ایشان بود. لذت خواندن قصیده را هم اول بار به واسطه “شکوه قصیده” ایشان حس کردم. “خسرو وشیرین” و “هفت پیکر” را نیز در همان سالها با شرح و توضیحات ایشان خواندم و حتی به “معلقات سبع” هم سرکی کشیدم و خیرش را هم دیدم(3). گاهی خیال میکنم اگر نتیجه آن روزی که مادر خدا بیامرزم به زور از خواب بیدارم کرد و مرا به المپیاد ادبی فرستاد غیر از طلا میبود باید مدال خنگی و قدر ناشناسی میگرفتم برای بهره نبردن از برکت حضور کسانی مانند عبدالمحمد آیتی(4).
آقای آیتی را تا سه چهار سالی بعد چند باری دیدم. اینجا و آنجا. همچنان بزرگوار و گشاده رو. تنها باری که آن لبخند مهربان معمول بر لبانشان ننشست وقتی بود که پرسیدند دانشگاه به چه رشتهای رفتهای یا میروی و من گفتم فلسفه دانشگاه تهران را انتخاب کردهام. چیزی نگفتند ولی گمان میکنم تصور میکردند باید ادبیات را انتخاب کرده باشم. آخرین بار ایشان را در مراسم تشییع مرحوم احمد آرام در دانشگاه تهران دیدم. نگاه آرام و مهربان و کنجکاوشان به من افتاد. اما حتی نشد سلامی بکنم. فاصله کم نبود و مراسم در حال پایان. بعد از آن هم دیگر نشد ایشان را ببینم. اما کتابهایشان را که سال به سال بیشتر هم میشد میدیدم و میخواندم. همیشه هم به یاد ایشان بودم و نمیدانم چرا هیچوقت به صرافت نیفتادم بروم دوباره ببینمشان. حتی مهم نبود که دیگر شاگردشان در مدرسه فرهنگ را به خاطر میآورند یا نه. باید میرفتم و میگفتم که چقدر دوستشان داشتهام و چقدر به گردنم حق دارند. نرفتهام و حالا دارم یادداشتی مینویسم تا دلتنگیام را آرام کنم. دلم تنگ شده است برای آن پیرمرد سپیدموی گشاده روی که عاشق ادبیات بود و ذوق سلیم داشت و آرام و خویشتندار بود و جز درباره ادبیات و هنر با ما سخن نگفت و من سالها بعد دانستم مثلا این را که داغ دخترش را بر دل داشته است که در جوانی راه مبارزه مسلحانه را پیش گرفته بود و جان بر سر آرمان خود باخته بود. آدمیان هر یک گویی مازهای رازند، با هم آشنا میشوند اما هرگز همدیگر را نمیشناسند. گاهی از کنار هم میگذرند و گاهی یکی خاطرهای می شود در ذهن دیگری؛ خاطرهای که بخشی از وجود دیگری را میسازد بی این که چیزی به زبان آید و کسی بداند.
پی نوشتها:
1. آموختن هر علمی مانند آموختن زبان است و در مورد علوم انسانی که در آنها مفهومپردازی نقش عمدهای دارد و پیوند حوزههای مختلف آن با یکدیگر و نیز پیوند برخی حوزههای آن با فلسفه جدی است، این شباهت تشدید هم میشود. در چنین وضعی طبیعی است که هر چه کسی در سن کمتری وارد گفتمان و عالم مقال این حوزه شده باشد در حاضر داشتن تصویر و تصور جامعتر در ذهن و کار کردن با مفاهیم مختلف راحتتر باشد. فرق است بین کسی که در نوجوانی با مقدمات اقتصاد و روانشناسی و جامعهشناسی و فلسفه و منطق آشنا شده و با فرهنگ و ادبیات و زبان مادریاش انس گرفته با کسی که این انس برایش حاصل نشده یا دیرتر حاصل شده است. بنابراین به همه کسانی که مایلند به علوم انسانی بپردازند – جز آنها که هدفشان فعالیت در میان رشتههایی بین علوم انسانی و علوم تجربی و ریاضی است – پیشنهاد میکنم از مقاطع پایین تر به سراغ علوم انسانی بروند؛ به نظر من ورود از مقطع کارشناسی به ورود از مقطع کارشناسی ارشد ترجیح دارد و ورود از مقطع دبیرستان به ورود از دانشگاه.
2. دوست عزیزم علی قیدی سر یکی از کلاسها برایم اخوانیه اخوان را در توصیف آقای آیتی خواند: “جناب آیتی آن ریش بتراش / به ژیلت ناستی یا غیر از اینا / که با آن ریش اگر گیری عصایی / شوی عینا چو ملانصردینا”!
3. در دوره کارشناسی استاد کمدان پرادعایی داشتیم که متاسفانه مهمترین عیبش این بود که از مکارم اخلاق هم مانند علم بهرهای نداشت. یکبار سر کلاس از سر اظهار فضل خواست بیت نخست معلقه امرو القیس را بخواند. مصراع اول را خواند: ” قفا نبک من ذکری حبیب و منزل ” و هر چه کرد مصراع دوم یادش نیامد. با بی اعتناترین لحن ممکن از ته کلاس گفتم: ” بسقط اللوی بین الدخول فحومل”. نمی دانم چه فکر کرد. شاید خیال کرد در ادبیات عرب چیره دستم یا کل معلقه را حفظم! به هر حال از بر داشتن اتفاقی همین یک بیت باعث شد بتوانم یک ترم تمام در ته کلاس آن آقا با آسودگی خیال هر کتابی دوست دارم بخوانم و وقتم را تلف حرفهای بی اساس نکنم و او هم مزاحمتی ایجاد نکند. روح آقای آیتی شاد!
4. من هم مثل خیلی نوجوانها ادبیات و هنر مدرن و پست مدرن و مانند اینها را خودم شناختم و دنبال کردم، اما آشنایی با ادبیات کلاسیک را مدیون مدرسه و معلمانم هستم. همچنانکه درک فلسفه کلاسیک را هم مدیون استادان خوب دانشگاه هستم. یکی از محاسن آموزش – اگر درست و بهقاعده باشد – همین است که شخص را با سنت و سابقه و تاریخ موضوع آشنا میکند و همین آشنایی به نوبه خود سبب فهم عمیقتر آنچه معاصر و جدید است میشود. من به لطف این آشنایی با سنت ادبیات کلاسیک در مدرسه و تاریخ فلسفه در دانشگاه یاد گرفتم هر چه را به آن علاقمندم با تاریخش بیاموزم و از نتیجهاش شخصا خشنودم. در همان سالها عمده رمانهای مهم دنیا را از دن کیشوت تا کلاسیکهای انگلستان و روسیه و فرانسه و جریانهای گوناگون قرن بیستم به توالی تاریخی ردیف کردم و پشت سر هم خواندم. یک مرتبه هم چند سال بعد سینمای دنیا را تا جایی که به دستم میرسید از ته به سر و تا فیلمهای آیزنشتاین و گریفیث دیدم. متاسفانه هیچوقت نه فرصت دوباره خواندن آن رمانها برایم پیش آمده و نه مجال دوباره دیدن آن فیلمها پیش خواهد آمد اما آن آشنایی ابتدایی مبتنی بر توالی تاریخی بخشی از ذهن مرا شکل داد و گوشههایی مهم از تاریخ اندیشه بشر را برایم روشن کرد.
نوشته محمد منصور هاشمی
منتشر شده در بخارا، ش 97، آذر – دی 1392