آن که غر میزند یک چیز می داند
آن که سکوت میکند ده چیز میداند
———————————————-
آن که به ریش خود نمیخندد حکیم نیست
ابلهی است که بلاهتش را فراموش کرده است
آن که به دیگری میخندد حکیم نیست
حقیری است که حقارتش را فراموش کرده است
آن که به این شرایط نمیتواند بخندد انسان نیست
هر چه خواهی گو باش
——————————————-
خدایا تو راستی را اختراع کردی
آدمها دروغ را کشف کردند
هر چه خوبی است اختراع توست
هر چه بدی است کشف آدمهاست
آدم را دوباره اختراع کن
تا شاید بتواند تو را کشف کند
—————————————
نام همه کسانی را که دوستشان دارم
نام همه کسانی را که دوستشان دارم
نام همه کسانی را که دوستشان دارم…
نمی نویسم
————————————-
نام همه ترسهایم
نام همه ترسهایم
نام همه ترسهایم…
چقدر زیاد است
—————————–
نوجوان که بودم فکر میکردم خدا نباشد دنیا بزرگتر میشود
حالا فکر میکنم خدا نباشد دنیا کوچکتر میشود
————————————————————————
برخی شگفتیهای ساده من:
+ ما روزنامهها را محدود میکنیم و توقع داریم مردم هر شایعه مهملی را باور نکنند
+ ما دست دادن و روبوسی را نشان نمیدهیم و فجیعترین خشونتها را نشان میدهیم و تعجب میکنیم چرا جوانانمان پرخاشگرند و متمدن نیستند
+ ما از چیزهای زیبا به زشتی یاد میکنیم و بعد دلمان لک میزند برای زشتی یواشکی
+ ما روز به روز دایره اخلاق را وسیعتر میکنیم و به این ترتیب روز به روز از تعداد آدمهای اخلاقی میکاهیم
+ ما کلک زدن و دروغ گفتن و قانوندورزدنهای خودمان را نمیبینیم ولی وقتی بقیه همین کارها را میکنند فریادمان بلند میشود
+ در جوکهایمان قومیتهای همدیگر را تحقیر میکنیم بعد کشورهایی را که فدرالی اداره میشوند “ملت” نمیدانیم
———————————————————————————————————————-
آدم هر چه حقیرتر
نیازش به زور گفتن بیشتر
——————————
ما سه نفر بودیم. پروندهای مهم آوردند با پوشهای آبی و گفتند نارنجی است.
دوست من که صلح کل است گفت مطمئنید؟ گفتند آری. گفت شاید از آن طرف نارنجی به نظر میرسد.
دوست من که حساس است چیزی نگفت. در خود فرورفت و سرخ شد. دو روز بعد که پرونده را برده بودند آهسته به من گفت لازم است در این باره بحث کنیم که آبی چیست و نارنجی چیست؛ نکند کسی کلاه سر ما میگذارد. بیا به طور ریشهای درباره رنگ بحث کنیم.
من تا گفتند نارنجی است دادم در آمد که نه این پوشه آبی است، کاملا آبی. بلند شدم راه رفتم و جر و بحث کردم. گفتند و گفتم و گفتند و گفتم.
پرونده را که برده بودند هیچ یک از ما سه نفر نمیدانست که درون آن پوشه هر رنگ چه بود و چرا مهم بود.
———————————————————————————————————————
معلمی مقدسترین و مزخرفترین شغل دنیاست
مقدس است
چون معلمهای خوب هم داشتهام و تاثیر آنها را بر زندگیام دیدهام
مزخرف است
چون اکثر آدمهای از این جا مانده از آنجا رانده کمدان کمظرفیت کلیشهایی که دیدهام هم
عاشق بازی کردن نقش معلم برای بقیه بودهاند
——————————————————————–
خدایا بز که آفریده بودی
پس اینها چیاند؟
من که از حکمت خلقت تو سر در نمیآورم!
—————————————————————–
شب به آسمان پرستاره خیره میشوم
چه آرامشی میبخشد
احساس اینهمه ریز بودن
این احساس هیچ شدن
نوشته محمد منصور هاشمی