رد کردن و رفتن به مطلب
منو
  • دوست داشتنی‌های من
  • خواندنی ها
  • خبرها
  • نوشته ها و گفته ها
  • دفتر یادداشت های بد
  • شنیدار/دیدار
  • دیدگاه‌های شما
    • دیدگاه‌های شما
    • ارسال دیدگاه
  • درباره نویسنده / درباره سایت
    • درباره نویسنده / درباره سایت
    • زندگی‌نامه و فهرست آثار
    • راه های تماس

محمدمنصور هاشمی

ما کم شماریم

منو

تنهایی و تفکر

ساختن فیلم از روی زندگی اشخاصی که می‌شناسیم مثل ساختن فیلم از روی آثار ادبی برجسته، شاید به معنایی همیشه دربردارنده نوعی شکست باشد. اقتباس چه از ادبیات و چه از زندگینامه‌ها همواره امکان مقایسه میان فیلم اقتباس‌شده و منبع اقتباس را فراهم می‌آورد و به این ترتیب گویی همیشه اصلی هست که فرع را با آن بسنجند. فرع بودن تقدیر چنین آثاری است. اما اگر آن اصلِ واقعی یا ادبی ارزش‌هایی انکارناپذیر و البته قابل تبدیل به سینما داشته باشد و اقتباس هوشمندانه و هنرمندانه انجام گرفته باشد سرمایه‌ای ارزشمند هم همواره در تقدیر فیلم هست. “هانا آرنت” مارگارته فون تروتا از این دسته دوم است. فیلمی است هنرمندانه و هوشمندانه که برشی از زندگی یکی از عمیق‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین متفکران سیاسی قرن بیستم را نمایش می‌دهد.

اما در این مورد خاص، اقتباس تنها مشکل پیش روی فیلمساز نبوده است. درست است که خیلی از ما آرنت را می‌شناسیم و چهره او را در عکس‌ها و فیلم‌های باقی‌مانده از او دیده‌ایم، درست است که زندگی آرنت با جزئیات فراوان‌تر و و اندیشه‌های او با مفاهیم عمیق و پرورده می‌تواند در خاطر بیننده باشد و این کار فیلمساز را مشکل می‌کند، با اینهمه “هانا آرنت” فون تروتا باری سنگین‌تر از این‌ها را برداشته است تا به دوش بکشد. بار نشان دادن اندیشیدن را، بار ترسیم تاریخچه خلق یک مفهوم را، بار آشکار کردن تنهایی یک متفکر را.

این شاید سودایی محال باشد. محال چون تناقضی را در ذات خود دارد. تنهایی تفکر را مگر می‌شود در سینما دید؟ همان لحظه که من تماشاگر به تماشای فیلم نشسته‌ام تنهایی رخت بسته است و قهرمان یاری و همراهی چشم مرا دارد و من این را حس می‌کنم. یاری و همراهی چشم دوربین و تماشاگر تنهایی را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. تنهایی می‌شود تنهایی دیده‌شده و این فرق دارد با تنهایی واقعی که در ذات خود غیرقابل‌بیان و تصویرناپذیر است. اما از این تناقض باید گذشت، چرا که راه دیگری پیش پای فیلمساز نیست. با کنار آمدن با این تناقض باید بتوان برشی و برهه‌ای از زندگی یک متفکر را در قاب روایتی بصری دید و درآورد و این کاری است که به گمان من فون تروتا از عهده آن برآمده است: برشی درست از زندگی متفکری بزرگ با نظر به گذشته آن متفکر، ماجرای پدید آمدن کتابی به نام “آیشمن در اورشلیم” و خلق مفهومی تامل‌برانگیز: “پیش پا افتادگی بدی” یا “ابتذال شر” (banality of evil).

هانا آرنت متفکری است تربیت شده در سنت فلسفی آلمان، دانشجوی ادموند هوسرل و کارل یاسپرس و شاگرد و دوست نزدیک مارتین هیدگر. او از خانواده‌ای یهودی است. می‌نویسم “از خانواده‌ای” چون او، به قول خودش، تا وقتی ماجرای یهودستیزی در آلمان نازی تحقق نیافته بود خود را به عنوان یهودی به جا نمی‌آورد. یهودستیزی باعث شد او به یهودی بودنش پی ببرد. آرنتِ بهره‌مند از فرهیختگی و دانش چشمگیر، تجربه زیسته فعالیت به نفع یهودیان و حتی گرفتاری به سبب یهودی بودن را از سر گذراند و مثل هر یهودی آلمانی در آن زمان کابوس آدمکشی سازمان‌یافته نازیان به عنوان راه حل نهایی برای مسأله یهود را عمری به دوش کشید. آرنت متفکر بود و چه چیزی طبیعی‌تر از این که این متفکر به پشتوانه آن فضل و فرهیختگی به این تجربه عینی‌اش بیندیشد. متفکر واقعی به مساله‌های واقعی می‌اندیشد. یکی از نتایج این اندیشیدن آرنت کتاب کلاسیک “سرچشمه‌های توتالیتاریسم” است. (عمدا می‌گویم متفکر و نمی‌گویم فیلسوف چون حالا به هر علمی-پژوهشی(!)نویسی که سر بچه‌های مردم را با مرعوب کردن یا مبتلا کردنشان به انواع و اقسام وسواسها گرم می‌کند می‌گویند فیلسوف و آرنت هیچوقت از این دسته نبود. متفکر بود و خوشبختانه متفکر بودن شغل و موقعیت رسمی-اداری نیست)

وقتی نویسنده “سرچشمه‌های توتالیتاریسم” خبر دستگیری آدولف آیشمن – یکی از کارگزاران اصلی راه حل نهایی (Endlösung)- را می‌شنود چه باید بکند؟ او از طرف “نیویورکر” به اورشلیم می‌رود تا شاهد گفت و شنود شاکیان و متهم باشد. همینجاست که ماجرای خلق یک مفهوم در ذهنی متفکر شکل می‌گیرد و کشمکش آن متفکر با دور و برش را سبب می‌شود و رابطه تنهایی و تفکر آشکار می‌گردد. ماجرایی که دستمایه فیلم فون تروتا شده است.

آرنت به اندیشیدن خو گرفته است، می‌اندیشد، ژرف می‌اندیشد و چون چنین می‌کند جور دیگر هم می‌بیند. آنچه دیگران می‌بینند جنایتکاری است که باید از او انتقام گرفت. آنچه آرنت می‌بیند “هیچکس”ی است که در نظام دیوانسالار در تعطیلی تفکر به سر می‌برده است. آیشمن با جملات کلیشه‌ای‌اش، با “درستکاری” رقت‌انگیزش، با ذهن قالبی‌اش، حتی “یهودستیز” هم نمی‌تواند باشد. هیچ چیز نیست جز مفلوکی که چون فکر نمی‌کند خیال می‌کند مشغول انجام وظیفه بوده‌است. آرنت و آیشمن دو سر یک طیف‌اند. یکسو ژرفای تأمل و تعمق است و سوی دیگر بلاهت بی‌فکری. این سو انسان است و فردیت‌اش و آن سو مهره‌ای حل شده در یک ساختار گروهی. یک سو هست و یک سو نیست.

ولی میان این دو سر طیف، دیگرانی هم هستند. وجود همین دیگران است که تراژدی تفکر و دیالکتیک تنهایی و تفکر را رقم می‌زند. آیشمن با ابتذال ذاتی‌اش تراژدی زندگی متفکر نیست. مصیبتی است مثل سایر بلایای طبیعی. تراژدی میان آدمیان و معنا و تقدیر رقم می‌خورد. تراژدی تنهایی متفکر در میان مردم. اندیشیدن فردیت است و فرد با چشم خود می‌بیند و وقتی با چشم خود می‌بینی “با صد هزار مردم تنهایی”، مخصوصاً اگر آن مردم تکثر تفکر را نپذیرفته باشند.

فیلم “هانا آرنت” همه سطوح این تنهایی را نشان می‌دهد. ساده‌ترین این سطوح را حسادت کسانی ایجاد می‌کند که از خلاقیت تفکر بهره چندانی ندارند و جهالت کسانی که یا بر مبنای شنیده‌هایشان قضاوت می‌کنند یا اگر نوشته اندیشمند را خوانده‌اند بضاعت فهمیدن آن را نداشته‌اند. اینها از نخوت و تکبر و بی‌عاطفگی متفکر سخن می‌گویند. سطوح دیگر اما عمیقتر از این حرفهاست. یکی گفتن چیزهایی را به مصلحت نمی‌داند. یکی عمیق شدن در این مسأله را تاب نمی‌آورد و احساسات خود را جریحه‌دار می‌یابد. یکی از منظری دیگر به ماجرا می‌نگرد و نمی‌تواند با منظر متفکری که الزاماً مخالف رأی او نیز نیست بلکه سطح دیگری از مسأله را تقریر می‌کند کنار بیاید. پس نه فقط ناسزاها و نارواها گفته می‌شود که دوستی‌ها و رابطه‌ها و عاطفه‌ها به مخاطره می‌افتد. اگر آیشمن حد نهایی نگرشی قالبی به دنیاست به این معنا نیست که دیگرانی که در آن سطح نیستند همه به یک حد بهره‌مند از توانایی تفکر و پذیرش تکثرند. بسیاری دیگر هم هر یک به سهم خود، خودآگاه و ناخودآگاه، میل و خواست خود و مقبولات و مشهورات گروه و قبیله را بر ذهن‌هایشان حاکم کرده‌اند. طبیعی است که چیزی از تحلیل عمیق متفکر ما درنیابند و طبیعی است که او تنها بماند. تا زمانی که گوش‌ها به شنیدن صدای تازه و چشم‌ها به دیدن منظره نو عادت کند.

فیلم مارگارته فون تروتا این گیر و دار و کشمکش را به خوبی تصویر می‌کند. با اشاره‌هایی ظریف و چشم‌نواز. از سویی نشان می‌دهد که متفکر ما آدمی واقعی است. با روابط و دوستی‌هایش، مشکلات و مشغله‌هایش و خلاصه زندگی روزمره‌اش. از سوی دیگر نشان می‌دهد که او فراتر از همه اینهاست چون می‌تواند فراتر از همه اینها برود. به معنایی شاید اصلاً مهم نباشد بدانیم دوستان صمیمی‌ای که از تحلیل آرنت سخت آزرده شده‌اند هانس یوناس فیلسوف و کورت بلومنفلد صهیونیست‌اند و آدمهای خوش‌مشربی که در آن شرایط دشوار کنارش مانده‌اند مری مک کارتی نویسنده‌اند و هاینریش بلوشر چپ. برای کسی که با زندگی آرنت آشنا باشد البته دیدن این چهره‌ها که در حول محور شخصیت اصلی به ظرافت شخصیت‌پردازی شده‌اند جالب است. ولی اگر کسی نداند اینها کیستند و حتی اگر نداند آرنت کیست هم، باز فیلم لطف و جذابیت دارد. قصه درست و استواری را روایت می‌کند درباره قهرمانی اندیشمند با ماجراهایی و گذشته‌ای که حال درگیر پیش‌آمدی جدی است.

تفکر داشتن دانش کافی است و رسیدن به مرزهای دانش در موضوعی و جامع‌نگری و تحلیل و تحلیل و سرانجام الهامی که به تالیف می‌انجامد و پدید آمدن چیزی جدید. تفکر خلاقیت است. چیزی است حاصل علاقه و دانش و وقت صرف کردن و مطالعه و ممارست و البته محصولی است فراتر از همه آنها. در این فیلم می‌بینیم که آرنت مسأله اصلی را به جان آزموده است، می‌بینیم که با علاقه وقت می‌گذارد برای مشاهده و دریافت آنچه در حال روی دادن است، می‌بینیم که با حوصله انبوه گفته‌های دادگاه را از کشوری به کشور دیگر می‌برد و می‌خواند، می‌بینیم که جوانی‌اش را صرف آموختن کرده است و از افلاطون و ارسطو تا هیدگر را خوانده است و می‌بینیم که در نهایت چگونه اندیشه‌ای در جانش تکوین می‌یابد و مفهومی زاده می‌شود. اندیشه‌ای فراتر از اندیشه‌های قبلی خود اندیشمند. اینهمه در فیلم هست و اینهمه از قضا کم و بیش مطابق واقع است و برشی از زندگی اندیشمندی به نام هانا آرنت که فیلسوف مدنیت بود و به مسئولیت آدمی می‌اندیشید و در “سرچشمه‌های توتالیتاریسم” شر بنیادین کانتی را در ذهن داشت و سپس از آن فراتر رفت تا به این نتیجه برسد که شر می‌تواند افراطی باشد ولی بنیادین نمی‌تواند باشد و از پیش پا افتادگی بدی و ابتذال شر سخن به میان آورد. شهرت و اعتباری را که به واسطه “سرچشمه‌های توتالیتاریسم” داشت تا حد زیادی در برهه‌ای از زمان از دست داد و با واکنش تند بسیاری کسان مواجه شد و با اینهمه به کار خود پرداخت تا در روزگار ما مردمی بتوانند مثلاً رمان “کتابخوان” (Der Vorleser) برنهارد اشلینک یا فیلم آن (The Reader) به کارگردانی استیون دالدری را ببینند و به ابتذال شر و پیش پا افتادگی بدی بیشتر بیندیشند. اکنون دیگر آرنت یکی از تجلی‌های “نبوغ زنانه” (به تعبیر ژولیا کریستوا) است و بخشی از تاریخ اندیشه بشر.

سازنده فیلم حتی آنجا که موفقیت آرنت را در تقریر موضعش تصویر می‌کند نیز به شخصیت‌پردازی قهرمان فیلمش در مقام متفکر پایبند می‌ماند. در آن نما که می‌بینیم اکثر حاضران با سخنان آرنت متقاعد شده‌اند و مشغول تشویق او هستند اما او که تا پیش از این با حرارت رو به سوی مخاطبان سخن می‌گفت حال پشت به آنها ایستاده است. تفکر پیش رفتن است و پیش رفتن تنهایی خودخواسته. برای متفکر این تشویق هم مانند آن تکذیب‌ها بی‌معناست. نزد آن که طعم غواصی را در کام دارد نه ملامت دیگران اهمیتی دارد نه هورا کشیدن‌شان. او غواصی می‌کند چون ژرفا را خوشایند یافته است. برای فردی که با تفکر انس یافته ژرفای اندیشیدن دیدنی و دلپذیر است. دوستانی که او را چنین می‌پذیرند و تکثر را تاب می‌آورند دوست می‌دارد و غیر این علقه‌ای ندارد، چنانکه آرنت در این فیلم می‌گوید.

نوشته محمد منصور هاشمی
منتشر شده در مهرنامه، ش32، آذر 1392

نوشته شده در نوشته ها و گفته ها

دسته ها

  • دوست داشتنی‌های من
  • خواندنی ها
  • خبرها
  • نوشته ها و گفته ها
  • دفتر یادداشت های بد
  • شنیدار/دیدار
  • دیدگاه‌های شما
  • ارسال دیدگاه
  • درباره نویسنده / درباره سایت
  • زندگی‌نامه و فهرست آثار
  • راه‌های تماس
اجرا شده توسط: منصور کاظم بیکی