ماندن یا رفتن؟ به معنایی این پرسشی است بسیار کهن، به قدمت مهاجرتها و حملهها و جنگهای انسانهای ابتدایی، به قصد رسیدن به شرایط بهتر برای ادامه حیات در عرصه تنازع بقا. به معنایی دیگر اما این پرسشی است امروزی و برای ما سخت امروزی، آنقدر که گردانندگان نشریهای هنری را به فکر طرح آن بیندازد. به معنایی حاکی از دو رویکرد و انتخاب قدیمی است که در سنت خودمان شاید نماد یکی را بتوان حافظ دانست و نماد دیگری را سعدی. یکی سمرقند و بخارا را به خال هندوی یار می بخشید و از شیراز بیرون نمیرفت و دیگری نه فقط اهل سفر بود ( بسیار سفر باید تا پخته شود خامی ) بلکه اگر لازم میشد اهل مهاجرت هم بود ( نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم ). ولی باز به معنایی دیگر این ماجرا حاکی از وضعیتی است در اینجا و اکنون.
گمان نمیکنم امروزی و اینجایی بودن این مسأله نیازی به ذکر شاهد داشته باشد. تجربه زیسته ماست و هر روز انواع بروزهای آن را در گفتار و رفتار جوانها، در رسانهها و در گپهای روزمره و حتی در ساحت ارزشداوریهای زبانمان شاهدیم. جهانیشدهترین اثر سینمایی ما (“جدایی نادر از سیمین” اصغر فرهادی) بر بستر همین مسأله شکل گرفته و پرفروشترین رمان/زندگینامه ما در عرصه جهان ( Reading Lolita in Tehran نوشته آذر نفیسی) هم حاکی از همین دغدغه است.
در دنیای جدید و با دولتهای مدرن و پدیده شهروندی است که مهاجرت به صورت امروزی مطرح میشود، مسألهای که خاص کشورهایی مانند ما نیست، چنانکه اصطلاح فرار مغزها را در وهله اول برای توضیح آنچه در اروپا در حال رخ دادن بود ساختهاند، یعنی مهاجرت نخبگان اروپایی به امریکا. با اینهمه برای مایی که این گوشه دنیا هستیم این پرسش بیش از این حرفهاست، حکایت مهاجرت چند نفر به یک یا چند جا نیست، حکایت سلسلهمراتبی در نظام ارزشهاست، حکایت برنامهای برای زندگی که پیشاپیش در زبان و ضمیر ما تعبیه شده است.
همانطور که بسیاری از روستاییان ما میخواهند به شهرها مهاجرت کنند، همانطور که بسیاری از مردم شهرهای کوچک ما میخواهند به شهرهای بزرگتر مهاجرت کنند، همانطور که بسیاری از مردم شهرهای بزرگتر ما میخواهند به تهران مهاجرت کنند و بالاخره همانطور که بسیاری از مردم جنوب شهر تهران میخواهند به شمال شهر مهاجرت کنند، بسیاری از طبقه متوسط شهری ما هم میخواهند به “خارج” مهاجرت کنند. این “میخواهند” البته الزاماً دال بر موفقیت یا حتی تلاش ویژهای نیست، بلکه بیشتر گویای نظامی ارزشی است. سلسلهمراتب ارزشهای اجتماعی حول این محور تکوین یافته است، پس اگر کسی دارد می رود به اروپا و امریکا و کانادا و مانند اینها جای تبریک دارد و غبطه. مهم نیست این جا چه شغل و موقعیت اجتماعیای داشته است و آنجا چه شغل و موقعیت اجتماعیای خواهد داشت. اینها اندیشه و تحلیل است، اما آن سلسلهمراتب بخشی از نظام ارزشی اجتماعی است. اندیشه و تحلیل از شما “فرد” میسازد و آنچه تصویر شد ارزشهای جامعه است. اگر شما به مرتبه “فرد” بودن رسیده باشید البته که فکر میکنید و نظام ارزشها و اولویتهای خودتان را میسازید، ولی واقعیت این است که تعداد کسانی که میاندیشند و میدانند چه میخواهند و به دنبال هدف خود میروند، مخصوصا در فرهنگهایی که اشخاص در آنها هنوز هویتشان را بیشتر از جمع میگیرند و در آن تعریف میشوند، زیاد نیست. بقیه خواسته یا ناخواسته و دانسته یا ندانسته در “گله” اجتماع حل میشوند یا به عبارت دقیقتر جزئی از آن را شکل میدهند و بازتولید میکنند. گله هم وقتی جایی سرسبزی و آبادی ببیند هوس رفتن به آن سو به جانش میافتد. رفتار گله بیش و پیش از هر چیز بر مبنای غریزه است.
در حاشیه بودن ( marginality) موضوع تأملات فراوانی بوده است و اندیشمندان و تحلیلگران انواع مختلف آن را برشمردهاند. شما ممکن است از جنبه های گوناگونی در حاشیه باشید، بر اساس دین و مذهب و اعتقاد یا قومیت و جنسیت، یا گرایش جنسی و سن. اقلیتهای دینی و مذهبی و دگراندیشان در میان اکثریت غالب، سیاه پوستان در جامعه سفید، زنان در جامعه مردسالار، اقلیتهای جنسی و نیز کودکان یا پیران یک جامعه میتوانند دچار احساس در حاشیه بودن باشند. نوع دیگری از درحاشیه بودن هم هست که به طور روشنتری به بحث ما ربط پیدا میکند. حاشیهنشینی جغرافیایی: حاشیه شهر، حاشیه تمدن.
حاشیه اصولاً در کنار مرکز معنی پیدا میکند. هر جا سطح بالاتری از رفاه و قدرت و اهمیت وجود داشته باشد آنجا مرکز است و هر جا پایینتر حاشیه. اگر شما اهل جایی باشید که از رفاه و قدرت و اهمیت بیشتر برخوردار است به صورت بالقوه در “تاریخ” نقش برجستهتری یافتهاید. بدین صورت شاید بتوان در کنار حاشیهنشینی جغرافیایی، با رویکردی فلسفی از حاشیهنشینی تاریخی هم سخن گفت: در حاشیه تاریخ بودن. اتفاقات مهم علمی و هنری در جایی رقم میخورند و شما اگر اهل آنجا نباشید در حاشیهاید. حاشیه و متن ثابت و پابرجا نیست. دورهای جایی مرکز است و دورهای دیگر جایی دیگر. اما در شرایطی که موازنه برقرار نباشد همواره حاشیهای هست و متنی. چه به خودمان بگوییم عقب افتاده و چه بگوییم عقب نگه داشته شده، چه بگوییم توسعهنیافته و چه در حال توسعه، در این جای تردید نیست که احساس در مرکز بودن را نداریم. تا وقتی پیشرفته هست و توسعهیافته، یعنی مرکز جای دیگری است. توده با احساس در حاشیه بودن چه می کند؟ هوسِ رفتن. هوس البته احساس است نه تفکر، توده هم همانها که به فردیت اندیشیدن راه نبردهاند. نه آن احساس این توده را به جایی میرساند و نه حتی وقتی تعدادیشان فاصله جغرافیایی را طی میکنند و خود را به متن می رسانند بدل به متن میشوند. هوس توده اما فضایی عمومی را در جامعه شکل میدهد، فضایی که در آن رفتن پریدن است و رسیدن؛ آن هم نه فقط پریدن از این سوی آب به آن سوی آب، که پریدن از این سوی به قول هگل “رودس” به آن سوی “رودس”، جهش نه در جغرافیا که در تاریخ.
پرسش ماندن یا رفتن اگر در سطح “فردی” مطرح شود جز پاسخی شخصی و فردی نخواهد داشت. هر کس شرایط زندگی خود و امکانهای پیش رویش را میسنجد و محاسبهای عقلانی میکند. در چنین شرایطی راه و انتخاب هر کس راه و انتخاب منحصر به فرد خود اوست. ولی صرف نظر از این جنبه، میشود مسأله را به صورت فرایندی اجتماعی و تاریخی هم دید و تحلیل کرد؛ به عبارت دیگر میتوان آن گفتمانی را که بر ذهن و ضمیر و زبان “ما به عنوان توده” حاکم شده است به نقادی فراخواند.
“خارج”ی که رفتن به آن دستاورد و موفقیت اجتماعی محسوب میشود کجاست؟ مناطق توسعه یافتهتر دنیا که ما گاه تصویرهای عجیب و غریب هم از آنها داریم. آنجا رفاه هست و آزادیهای اجتماعی؛ دست کم بالنسبه به سایر نقاط دنیا. در این حرفی نیست. اما آیا آن رفاه و آزادیهای اجتماعی به همه به یک اندازه میرسد؟ مهاجر غیر قانونی و پناهنده و مهاجر قانونی – که پیشتر اسباب رفاه را فراهم کرده و با خود حمل میکند – و شهروند ریشهدار آنجا به یک اندازه از رفاه برخوردارند؟ مهاجری که به دنبال آزادی اجتماعی میرود و آن شیوه زیست را بلد نیست و فردا با فرزندش هزار و یک گرفتاری پیدا میکند، از صرف تغییر جغرافیا چه طرفی از تمدن برمیبندد؟ آن که فکر میکند فرهنگ عناصر مادی و جغرافیایی است و نمیداند فرهنگ مثل زبان مادری است که میشود در آن با احتیاط تحول و اصلاح ایجاد کرد اما نمیشود مثل لباس عوضش کرد، انتظار دارد با رفتن به کجا برسد؟ آن که آزادی و رفاه جایی دیگر را اسباب کینه از خود کرده است به کجا می خواهد بگریزد؟ تازه اینها ناظر به امتیازات واقعی آن جوامع است وگرنه تصورات موهوم که حد و مرز ندارد: دیدهاید تصوری را که از “افسانه دعوتنامه” در دل بسیاری از هموطنان ما هست؟ این که برای نخبگان ما و مثلاً بچههای المپیادی دعوتنامه میفرستند تا بروند آنجا تحصیل کنند و شغل خوب داشته باشند. گویی آنها را رصد و کشف میکنند و با وعده و وعید میبرند. چرا این بخش ماجرا را نمیگوییم یا نمیبینیم که قبلش این عزیزان درخواست دادهاند و مکاتبه کردهاند و دعوتنامه کذایی چیزی نیست جز پذیرش تقاضا؟ جهل باشد یا تجاهل این بخشی از تصویر موهومی است که ما از خودمان و از غرب داریم. همچنانکه بیمه بیکاری دولتهای رفاه را پول توزیع کردن دولت خوب و کاربلد میان مردم میدانیم و تصوری از مالیات دادن و فرهنگ کار کردن نداریم. نمیدانم یادتان هست یا نه؟ یکی از نویسندگان دوستداشتنی ما رفته بود به کشوری اروپایی. بورسش تمام شده بود ولی تصمیم گرفته بود آنجا بماند. بعد از مدتی گفته بودند باید اینجا شغلی داشته باشی (مثلاً منشیگری) و نویسنده ما فریادش درآمده بود که شما هم که نمیفهمید نویسندگی شغل است! در صورتی که نویسندگی وقتی شغل است که شما از آن درآمدی داشته باشید، وگرنه واضح است که خانه بنشینید و بهترین کارهای دنیا را هم بنویسید هیچ دولتی وظیفهای در قبال شما ندارد، مگر البته دولتهای آن “خارج” خیالی.
این پندارهای موهوم از کجا نشات گرفته است؟ علل مختلفی را میشود برشمرد. این واقعیت که سالهایی است غربیها کمتر به ایران میآیند و ایرانیها “خارجی” کم میبینند. این واقعیت که به سبب کم ارزش شدن پول ملی و نیز کماعتبار شدن گذرنامه، ایرانیها کمتر امکان رفتن به کشورهای توسعهیافته را دارند. این واقعیت که وقتی به این کشورها میروند یا وقتی در رسانهها آنها را میبینند، آنها را از چشم توریست میبینند و ساختار و نظام اجتماعی پشت ظواهر را در نمییابند و فکر میکنند همین که به آنجا رسیدند در همه چیز آنجا شریکاند. و بالاخره این که مهاجران موفق را میبینند و فکر میکنند همه مهاجران موفقاند. اینها همه از جمله علل پدیدآورنده تصورات موهوم است.
ایرنیان موفق و مرفه زیادی در کشورهای توسعهیافته هستند. اکثر آنها مهاجرانیاند که بیش از همه به واسطه ناهمزبانی با انقلاب اسلامی، ایران را ترک کردهاند. موفقیت آنها موفقیت همه مهاجران نیست. قریب به اتفاق آنها در ایران هم موفق و مرفه بودهاند و حتی بسیاریشان خود را مجبور به مهاجرت دیدهاند و همین الان هم اگر بتوانند در ایران سرمایهگذاری کنند و در اینجا جایی داشته باشند، به رغم ریشه دواندنشان در سرزمینهای دیگر، مایلاند پیوندهایشان را با سرزمین مادری حفظ کنند. اما بسیاری از کسانی که سودای “رفتن” در سر دارند به دنبال قطع پیوندهایشان هستند و چنین تصور میکنند که راز موفقیت در قطع پیوندهاست. گویی همین که “رفتید” به نحوی سحرآمیز درهای موفقیت به رویتان گشوده میشود.
از استثناها که بگذریم، بسیاری از کسانی که “به هر قیمتی میخواهند بروند” بازندهها هستند. دو تعبیر loser و winner در انگلیسی به صورتی صریح دال بر برخی وضعیتها و شخصیتهاست. در فارسی ما حتی با خودمان هم تعارف داریم. پس به این توجه نمیکنیم که آیا اینجا کامیابیم یا ناکام؟ وقتی به این توجه نداشته باشیم طبیعی است که این را هم در نظر نگیریم که روانشناسان و مشاوران میتوانند به ما بگویند که اگر “اینجا”ی هرجا احساس موفقیت نداریم قاعدتاً “آنجا”ی هر جای دیگر هم چنین حس و وضعی نخواهیم داشت. گریختن الزاماً به پیروزی یا شرایط بهتر نمیانجامد و تشبه به کامیابان و نزدیک شدن به آنها کامیابی نمیآورد. واقعیت این است که بسیاری از کسانی که “میخواهند بروند” ناکامانی هستند که از خودشان میگریزند و در گفتمان غالب موجود راه آبرومندی برای گریختن یافتهاند. البته چون هر چیز را هم که جا بگذارند نمیتوانند خودشان را جا بگذارند و نبرند، ناغافل همه اسباب ناکامیشان را هم بر دوش میکشند.
برای کارآفرین یا تاجری که میتواند کسب و کار خود را در جایی دیگر توسعه دهد و برای دانشمند یا متخصصی که در رشته خود به چنان تخصص ویژهای رسیده است که جز با امکانات برخی مراکز تخصصی نمیتواند کار خود را پیش ببرد و برای امثال اینها، “رفتن” ممکن است کاری باشد “معقول”. اما دو نکته هست: اول این که به نظر میرسد این کار برای همه معقول نیست و دوم این که به نظر میرسد این کار بر اساس هر رویکردی معقول نیست. در ادامه میکوشم هر دو نکته را اجمالاً توضیح دهم.
اول: این کار ( یعنی مهاجرت، نه مسافرت به قصد تحصیل و تحقیق و تفریح ) برای چه کسانی ممکن است معقول نباشد؟ اگر شما میخواهید در تاریخ سرزمین خود بازی کنید و جایی داشته باشید رفتن گزینه معقولی به نظر نمیرسد. اگر دلمشغولیای دارید که در آن زبان صرفاً “ابزار” و وسیله ارتباط نیست رفتن گزینه معقولی به نظر نمیرسد. و اگر دغدغه و دلمشغولیای دارید که در آن پیوندتان با فرهنگ و تاریخ و جامعهتان اگر نه موضوعیت که دست کم – به تعبیر علمای اصول – طریقیت دارد باز رفتن گزینه معقولی به نظر نمیرسد.
تاریخمندی بشر و اندیشهها و برساختههای او دیگر امری نیست که از چشمش پنهان باشد. دست کم از فلسفه هگل و دیلتای و امثال اینها در قرن نوزدهم تا به فلسفه هیدگر و گادامر و امثال اینها در قرن بیستم، تاریخمندی قصهای بوده است روز به روز شناخته شدهتر و آشکارتر. ما در خلأ زیست نمیکنیم. زیستجهان ما تاریخی است. زیستجهانهای ما آدمیان این کره خاکی هم حتی در همین روزگار جهانیشدن سخت با یکدیگر متفاوت است. جهانیشدن اقتصاد و ارتباط، فرهنگها را یکی و یکسان که نکرده است هیچ، خرده فرهنگهای ذیل این فرهنگ جهانیشده حاکم را هر چه بیشتر به حفظ خود فراخوانده است. اکنون جهانیشدن فرهنگی عمومی است، منطقهای شدن هم فرهنگی عمومی در دل این فرهنگ عمومی. به قول ساموئل هانتینگتون، در پاسخ به منتقدانش، در جهانی زندگی میکنیم که در آن در هند هم انگلیسی حرف میزنند، اما نباید این نکته را نادیده بگیریم که هندیها به انگلیسی هندی حرف میزنند. به اصل ایده و غرض هانتینگتون از گفتن این سخن کاری ندارم. اما در این نکته او بصیرتی هست. همه از بیدین و بودایی تا یهودی و مسیحی انگلیسی میآموزیم، ولی همه به انگلیسی یک چیز نمیگوییم و از آن به یک گونه استفاده نمیکنیم. خیالات جهانوطنانه به کنار، هنوز در جهانی هستیم سرشار از تنوع و تکثر فرهنگی. فرهنگ هم کار امروز و دیروز نیست، ریشههایی عمیق و مستحکم در تاریخ دارد. تاریخ هم حکایت دیروز و امروز نیست، امکانات فردا و پس فردا هم هست. این فقط شرایط مادی نیست که فرهنگها را از هم جدا میکند. ریشههای تاریخی را در فرهنگهای اصیل نمیتوان نادیده انگاشت. از قضا ما هم دارای یکی از آن فرهنگهای اصیلیم؛ به عبارت بهتر ما هم از آنِ یکی از آن فرهنگهای ریشهدار تاریخی هستیم. در این تاریخ و این فرهنگ پیدا شدهایم و ظاهراً با گم کردن خود در فرهنگی دیگر نخواهیم توانست تقدیرمان را به راحتی تغییر دهیم و در آن فرهنگ دوباره پیدا شویم. ناپیدا شدن البته ماجرای دیگری است. حال اگر کار ما به نوعی با فرهنگ سر و کار دارد، مثلاً اهل هنر و ادبیاتیم یا فلسفه، فراموش نباید بکنیم که بیرون از تاریخ، فرهنگی نیست و هنر و ادبیات و فلسفهای نیست. جغرافیایم را هم که عوض کنم تاریخم را نمیتوانم عوض کنم، پس اگر به فرهنگ دیگری هم بروم و در آنجا به تولید و خلاقیت فرهنگی بپردازم، در نهایت موفقیت برای آنها چیزی از فرهنگ خود را به صورت امری “اگزوتیک” ارمغان بردهام. من همانقدر که فرهنگم را میسازم محصول آن نیز هستم. کار فرهنگی دیالکتیک گذشته و فرداست. گفتگوی امروز است با دیروز، و من دیروزم و “رخداد”های دیروز و امروزم را صرفاً گزینش نمیکنم؛ در بهترین صورت همانقدر که من آنها را گزینش میکنم تا پابندشان باشم آنها هم خود را به من تحمیل میکنند. کل تاریخ و فرهنگ که چنین باشد تکلیف مثلاً زبان روشن است. آدمی میتواند زبانهای گوناگون بیاموزد، اما زبان آموخته شده – حتی در نهایت مهارت – چیزی است و زبان مادری چیزی دیگر. زبان مادری زبانی است که همه آن زبانهای دیگر با آن معنی پیدا میکنند؛ در چهارچوب آن فهمیده و جذب و تفسیر شدهاند. آموختن زبانهای دیگر هم به نوبه خود میتواند زبان مادری را تحتالشعاع قرار دهد ولی جای آنها و موقعیت آن را دیگرگون نمیسازد ( آنها هم که در جهان از فرهنگی به فرهنگ دیگر انتقال یافتهاند، معمولاً و صرف نظر از استثناها در فضاهایی دوزبانه و چندفرهنگی بالیدهاند). تازه زبان که فقط همین ابزار معمول گویش نیست. همه نمادها و نشانههای فرهنگی زبان مناند. دین من زبان من است. مسأله حتی ربطی به اعتقاد و عدم اعتقاد ندارد. دین مثلاً در عرفیترین تفسیر هم باز زبان احساس و معنویت ذهن و ضمیر ماست. یک دین جایش را به دین دیگر یا بیدینی هم که بدهد باز جایش در ضمیر ما – سلباً یا ایجاباً – باقی است؛ همه لطیفههای شوخی و جدی دال بر صلوات فرستادن تغییرِ دیندادگان با آمدن برق یا رفع شدن یک خطر، بیانهای ظریفی است از همین درک درست. گویی خانه وجود ما موجودات تاریخمند نه صرف زبان که در حقیقت زبان مادری و فرهنگ اجدادیمان است. خانه ما آنجاست چون در آن به دنیا آمدهایم و رشد کردهایم. عرصه زاد و زیست ماست. میشود آن را دوست داشت یا نداشت، میشود آن را عیناً حفظ کرد یا تغییرش داد. با اینهمه خانه ما آنجاست و بیرون از آن اگر هم بیخانمان نباشیم – که میتوانیم نباشیم – انگار همیشه مهمانیم یا مسافر. اگر سودای “خلاقیت” فکری و هنری و ادبی در سر داریم در حد و اندازههای تاریخی، از زمانمندی و مکانمندی و زبانمندی تجربههای فرهنگی غافل نباید بشویم. نشانهها و دلالتها در فرهنگهای مختلف متفاوتاند، همچنانکه دغدغهها و مسألهها.
بگذارید مثال بزنم: فرهنگ ذبیح را میشناسید؟ پرویز عماد را چه طور؟ آیا اینها میتوانند در تاریخ اندیشه در ایران جایی داشته باشند؟ دو نفری که نام بردم هر دو متخصص فلسفهاند، یکی در سنت تحلیلی و دیگری در سنت قارهای. آنقدر معتبر بودهاند که آثارشان در منابع تخصصی و دانشگاهی غرب منتشر شده باشد و به ویژه دومی مترجم برخی آثار هیدگر است از آلمانی به انگلیسی. آیا کم شناخته شده بودن آنها حاکی از غفلت ماست؟ واقعیت این است که نه. همانقدر که کار مهندسی متخصص “وطن” ندارد کار آکادمیک تخصصی هم وطن ندارد. چرا اینها را بشناسیم و بسی کسان همتراز اینان یا برتر از آنها را از ملیتهای دیگر نشناسیم؟ متخصص بودن متخصص بودن است و فرقی نمیکند در مهندسی باشد یا پزشکی، علم تجربی باشد یا انسانی، فلسفه باشد یا ادبیات یا هنر. متخصصان – که کارشان به جای خود بسیار ارزشمند و راهگشاست – کارمندان مراکز آموزشی و پژوهشیاند. دغدغههای فردی و شخصیای که میتوانند داشته باشند به کنار، کارشان کار مهرهای است در یک ساختار. “کارمند فلسفه” اگر کاری میکند برای “اداره فلسفه” میکند و در همان اداره هم قدر میبیند، مثلاً در نظام دانشگاهی. اما این فیلسوف / متفکر بودن نیست. فلسفه / تفکر تاریخ دارد، فلسفه / تفکر زبان دارد، فلسفه / تفکر استمرار دارد و فلسفه / تفکر مسأله دارد، مسألههایی که با دغدغه و تجربه زیسته پیوند دارند. (باز بگذارید مثال بزنم. یکی از مشهورترین متفکران زنده جهان – یورگن هابرماس- را در نظر بگیریم. او هم به واسطه خاستگاه و تمایل چپش و هم به اتکای اندیشههای مبتنی بر عقلانیت و ارتباطش طبعاً باید فراتر رفتن از محدودههای ملیت را مطلوب بیابد که یافته است. از طرف دیگر کافی است به آثارش نگاهی کنیم تا ببینیم که چه مایه تاریخ و سیاست آلمان در آنها تنیده شده است.) فلسفه را مثال زدم و در کنارش تفکر را آوردم تا شامل تفکر در حوزه علوم انسانی و اجتماعی و حتی طبیعی هم بشود. این که شامل ادبیات و هنر میشود نیز نیاز به توضیح ندارد. در جملگی اینها اگر غرض خلاقیتی باشد که به دنبال جایی در تاریخ میگردد بستری لازم است که با بیوطنی و بیتاریخی جور در نمیآید. برخلاف برخی جوانترهای جویای نام که خیال میکنند همین که بروند خلاقیتشان شکوفا خواهد شد و ثمر خواهند داد، جهانیترین فیلمسازان ما در شرایط عادی حاضر نیستند پیوندهایشان را با فرهنگ مادری بگسلند – نمونهاش کیارستمی که در خارج از ایران هم فیلم میسازد اما تصریح کرده است که مایل نیست خارج از ایران زندگی کند– و جهانیترین اندیشمندان ما که به فرانسه و انگلیسی بهراحتی فارسی مینویسند، یا زندگیشان را در ایران حفظ کردهاند و یا آرزومند حفظ آن بودهاند – نمونههایش شایگان و نصر. چرا؟ چون آنقدر هوشمند و باتجربه هستند که دقیقاً برای بازی در سطحی جهانیتر بدانند پشتوانه و اندوخته و سرمایه اصلی فرهنگیشان کجاست، سرچشمه خلاقیتشان کجاست، و مسألهها و دغدغههایشان از کجا ریشه و معنا میگیرد. بهترین فیلمهای امیر نادری و سهراب شهید ثالث کدامهاست؟ یا بهترین فیلمهای محسن مخملباف؟ بهترین داستانهای عباس معروفی کدامهاست؟ یا مؤثرترین خطابههای عبدالکریم سروش؟ رفاه احتمالی و آزادیهای فردی و اجتماعی قطعی کدامیک از جلای وطن کردگان ما به خلاقیتی برتر از آنچه در اینجا داشتهاند، انجامیده است؟ استثناها استثنا هستند و باید به دنبال وضعیت استثناییشان گشت. مثلاً نسل دوم مهاجران که پیوندهایشان با فرهنگ غربی بیشتر است تا فرهنگ ایرانی حاشیهنشینان جوامع غربیاند و نه حاشیهنشینان تاریخ غرب. طبیعی است که چند تایی که هوش و استعداد و شرایط و امکانات و همت و انگیزه داشته باشند برای خود در جامعهشان جایی باز کنند.
برویم سراغ نکته بعد. این کار (یعنی رفتن به معنای مهاجرت و تغییر همیشگی سرزمین) بر اساس چه “رویکرد”ی میتواند “معقول” نباشد؟ گمان میکنم کم وبیش روشن باشد که اگر شما به جامعه و فرهنگ و تاریخ و زبانتان احساس تعلق و تعهد کنید و اگر جزء کسانی باشید که چراغشان در این خانه میسوزد و دوست دارند این خانه را برای نسلهای بعد نگه دارند و نوسازی کنند، رفتن راه مناسبی نیست. آنکه مهاجرت میکند منافعش را از منافع این سرزمین جدا میکند. به کسانی که از سر اجبار رفتهاند و کسانی که اگر خردمندی لازم در اینجا وجود داشته باشد میخواهند پیوندهای تاریخیشان را حفظ کنند کاری ندارم. اما آنها که به هزار طریق این در و آن در میزنند تا بروند بعد مثلاً در برابر یک کمیک استریپ سینمایی مثل “سیصد” هیستریک میشوند و واوطنا سرمیدهند موجودات بامزهای هستند که هویتجویی مضطربانهشان بیش از هر چیز رقتانگیز مینماید. اگر با تعبیر رندانه محمد علی فروغی این مملکت بر خلاف تمام جهات عقلی تا به حال باقی مانده است و بعد از این هم باقی خواهد ماند، به لطف همه آدمهای بزرگی است که اساس رویکردشان بر ماندن و ساختن بوده است. منظورم اصلاً وطنپرستی و نفی دیگر فرهنگها نیست. اتفاقاً دلبستگی درست به یک فرهنگ نه تنها نافی فرهنگهای دیگر نیست بلکه مؤید آنهاست. همه فرهنگهایی که باقیاند و هر یک به سهم خود جلوهای است زیبا از تکثر و تنوع فرهنگ بشر، به لطف چنان انسانهای هوشیار و باانگیزهای باقیاند. دوست داشتن دوستان خود دشمنی با دیگران نیست، دوستی با همه دیگرانی است که قدر دوستی و دوست داشتن را میدانند.
چون این نکته دوم چندان نیازی به توضیح ندارد اجازه بدهید اشارهام به آن را با ذکر خاطرهای تمام کنم. اندک زمانی پیش از فوت احمد بیرشک با یکی از دوستانم به مناسبتی برای اولین و آخرین بار به دیدن او رفته بودیم. جوانکهایی خیلی کم سن و سال بودیم در برابر مردی که کهنسالی بر بند بند تنش نقش زده بود. راستش شاید همان تأثیر گذر ایام و سالیان بر چهره او آن ملاقات را برایم به یاد ماندنی کرده و به آن در خاطرم باری نمادین داده است. در آن سن وسال و با آن بدن فرتوت چنان با شور و شوق از کارهایی که برای این فرهنگ کرده بود یا میخواست بکند حرف میزد که انگشت به دهان میماندیم. در آن دیدار او که سمعکش هم خراب بود و بسیار بلند بلند و مطنطن سخن میگفت، شعری از سعدی برایمان خواند – تقریباً به فریاد (!) اما در نهایت مهربانی: صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه / بگذاشت عهد صحبت اهل طریق را / گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود / تا اختیار کردی از آن این فریق را / گفت آن گلیم خویش برون میکشد ز آب / وین جهد میکند که بگیرد غریق را. در حقیقت به زبان بیزبانی به ما گفت که ما هم باید همین کار را بکنیم، با همه دلالتهایی که برای مدرسه و خانقاه میتوان در نظر گرفت.
در شعر سعدی به جای خانقاه بگذارید رفتن و به جای مدرسه بگذارید ماندن. حالا میشود گفت به لطف همه کسانی که این رویکرد را داشتهاند و جهد کردهاند که نه فقط گلیم خود که گلیم فرهنگ و مردمشان را از آب بیرون بکشند، این فرهنگ – به همان تعبیر رندانه فروغی بر خلاف تمامی جهات عقلی!- تا به حال باقی مانده است و پس از این هم باقی میماند. آنها هستند که این فرهنگ را و این زبان را حفظ کردهاند و پیش بردهاند، پس در خاطر و خاطره سرزمینشان هم قدر دیدهاند و میبینند. آنها هم که میروند که بروند سفرشان به سلامت.
—————————-
* این نوشته را پیش از چاپ دوستان عزیز، ایمان افسریان و هدا اربابی، خواندند و بحثها و پیشنهادهایشان در کمتر شدن کاستیهای آن راهگشا و مؤثر بود. از هر دو بسیار سپاسگزارم.
نوشته محمد منصور هاشمی
منتشر شده در فصلنامه “حرفه: هنرمند”، شماره 50، بهار 1393