عصر روز یکشنبه بیست و سوم آذر 1393، در تالار استاد باستانی پاریزی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، با حضور استادانی مانند سرکار خانم دکتر ژاله آموزگار، جلسه نقد و بررسی کتاب “پنج اقلیم حضور” آقای دکتر داریوش شایگان برگزار شد. در این جلسه استادان محترم خانمها حورا یاوری و نیر طهوری و آقایان ایرج پارسی نژاد و حامد فولادوند و علی دهباشی سخنرانی کردند. من هم افتخار داشتم در این جمع صحبت کنم. متن گفتار مرا در ادامه میتوانید بخوانید:
متن گفتار محمد منصور هاشمی در جلسه “پنج اقلیم حضور”
کتاب اندیشمندانه بنا نیست اندیشهای را ترویج یا توصیه کند و نقش “حلالمسائل” را بازی نماید. کتاب اندیشمندانه مجالی فراهم میآورد برای اندیشیدن خوانندهاش. “پنج اقلیم حضور” متفکر ارجمند ما – استاد داریوش شایگان – دقیقا به این معنا کتابی است اندیشمندانه. برخورد ما با سنت ادب فارسی به طور معمول برخوردی است ادیبانه، شرح مفردات و ترکیبات و معنی لغات و عبارات و ویرایش و تصحیح ذوقی یا انتقادی. این همه البته به جای خود ضروری است و آنها که در این عرصه کارهای روشمند و درست و استوار پدید میآورند پدیدآورندگان آثاری هستند سخت ارزشمند. اما این پایان کار نیست. آغاز راه است برای کنکاش در بطون متون و گفتگوی خلاق با آثار ادبی و بازخوانی مکرر سنت و خوانشهای تازه. صرف نظر از استثناهایی که همگی قدرشان را میشناسیم – کسانی مانند استاد اندیشمند محمد رضا شفیعی کدکنی – ادیبان ما معمولا بیشتر اهل تذکر بودهاند تا تفکر. سنتی را زنده نگه داشتهاند و استمرار بخشیدهاند. ولی کمتر از منظری امروزی به توصیف آن پرداختهاند، چه رسد به قرائتهای انتقادی مختلف. از این جهت است که ورود اهل تامل و تفکر در حوزههای گوناگون به این عرصه میتواند مغتنم باشد. “پنج اقلیم حضور” با مطرح کردن شاعرانگی ایرانیان و توصیف نوی که از آن به دست میدهد مجالی برای طرح مسالههای متفاوت و اندیشیدن از منظرهای مختلف پدید میآورد و از این جهت اثری است شایان توجه و تامل.
داریوش شایگان نویسندهای اندیشمند و اندیشمندی نویسنده است و این سبب گردیده است بتواند هنرمندانه در بیانی فشرده و موجز توصیفی از عالم شاعرانه پنج قله ادب فارسی ارائه کند و نسبت ما را با این اقلیمهای جاودانی فرهنگمان تصویر نماید. او توجه ما را به این جنبه جلب میکند که رابطهای که برای ما همانقدر طبیعی است که وجود آب برای ماهی و وجود هوا برای پرنده، بیرون از فرهنگ خودمان غریب جلوه میکند. به عبارت دیگر در فرهنگهای دیگر شعر چنین حضور مستمری ندارد و مردم آن فرهنگها به طور طبیعی چنین رابطهای با شاعرانشان ندارند. ماییم که اشعار شاعرانمان را از بر میخوانیم و همسخن همیشگی آنها هستیم و بسته به احوالمان به عالم هر یک رجوع میکنیم: عالم زمان روایی- حماسی فردوسی، عالم دمهای مغتنم و لحظههای برقآسای خیام، عالم فرازمانی وجد و وصال مولوی، عالم سعدی با زمان انفسی عاشقانه و زمان آفاقی واقعگرایانه، عالم ازلی – ابدی و رندانه حافظ. نویسنده “پنج اقلیم حضور” از جنبههای منفی این شاعرانگی غافل نیست و این رابطه ویژه را به صراحت تیغ دو دم میخواند، اما در این کتاب مسالهاش پدیدارشناسی آن شاعران و این شاعرانگی است و نه نقادی فرهنگ ما آنگونه که مثلا در کتابهای “انقلاب دینی چیست؟” و “نگاه شکسته: اسکیزوفرنی فرهنگی” به آن پرداخته است. توصیف خوب خود فراهمآورنده مجالی است برای تفکر درباره ابعاد گونهگون یک ماجرا و “پنج اقلیم حضور” چنان توصیفی است. طبعا کسی که بر اساس این مجال در این زمینه میاندیشد مسیر فکری خود را طی میکند و ممکن است در جاهایی حتی به توصیفهایی متفاوت هم برسد، ولی هیچگاه فراموش نباید کرد حرکت در آن مسیر به لطف کدام مبدأ عزیمت آغاز شده است.
درباره “پنج اقلیم حضور” در مدت کوتاه پس از انتشارش مطالب فراوانی گفته و نوشته شده است. از همین جهت من به تکرار آن مطالب یا به دست دادن خلاصهای از کتاب نمیپردازم، بلکه در این فرصت میکوشم صرفا در امتداد این کتاب دو نکته را به صورت مجمل مطرح کنم: نخست تاکیدی بر برخی نسبتهای این پنج اقلیم حضور و دوم تاملی درباره جنبههای مثبت و منفی این شاعرانگی ما ایرانیان و حضور مداوم شاعران بزرگمان در فرهنگمان.
آقای دکتر شایگان در “پنج اقلیم حضور” برای توصیف عالم هر یک از شاعران بزرگ ما بر وجوه ممیزه و خصایص آثار و افکار و جهاننگری هر یک از آنها تاکید کردهاند. طبعا این همان کاری است که طبق تعریف کتاب “پنج اقلیم حضور” باید میکردهاند. اما شاید بتوان در ادامه آن توصیفهای به جای خود درست، این را هم افزود که آن پنج اقلیم مشترکات شایسته توجهی هم دارند و جهانبینیهای آنها درهمتنیدگیهای جالبی نیز دارد که در نظر داشتن آنها هم به جای خود میتواند معرفتبخش باشد و تلاش برای پدیدارشناسی روح شاعرانه ایرانیان را کاملتر کند.
فردوسی شاعر حماسه است. در این تردیدی نیست. استاد مسلم حماسه است. اما همین حماسهسرای بزرگ و راوی چیرهدست داستانهای پهلوانی را خرد جمعی ایرانیان حکیم خوانده است. چرا؟ چون در شاهنامه سترگ او تاملاتی هست که شباهتهای شایان توجه دارد با دیگر شاعر از این پنج تن که او را حکیم خواندهاند، یعنی خیام. کافی است فقط همین چند بیت نخست داستان رستم و سهراب را پیش چشم داشته باشیم ( از روی تصحیح استاد جلال خالقی مطلق نقل میکنم) که هم از لحاظ شیوه ادبی و شروع تصویری – سینمایی فوقالعاده است و هم از حیث بلندی بیان و هم از حیث حیرت اندیشمندانه:
به خاک افگند نارسیده ترنج
ستمگاره خوانیمش، ار دادگر؟
هنرمند گوییمش، ار بیهنر؟
اگر مرگ داد است، بیداد چیست؟
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟
ازین راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر تو را راه نیست
همه تا در آز رفته فراز
به کس بر نشد این در راز باز
این حیرت حکیمانه که نظایرش در شاهنامه کم نیست از حیرت خیام در مواجهه با دنیا دور نیست. همچنانکه دم غنیمتشمری و خوشباشی پهلوانان در شاهنامه از راه حل خیامی دور نیست. اگر در رفتار و گفتار و کردار پهلوان پهلوانان – رستم – و در جهانبینی او هم تامل کنیم میبینیم هر جا پای نام و ننگ در میان نباشد او هم همان را میپسندد که خیام میپسندید. ( در گستردگی دغدغههای خیامی در ادب فارسی همین بس که ما بهدرستی نمیدانیم کدام رباعیات از همین تعداد معدود واقعا از خیام است ولی قطعا میدانیم برخی رباعیات منسوب به او سروده او نیست و از دیگرانی است مانند عطار و شاعرانی کم نام و نشانتر).
هر چند از سوی دیگر در شاهنامه و به ویژه با ماجرای کیخسرو که در “پنج اقلیم حضور” به آن اشاره شده است شاهنامه در پیوند با رویکرد عرفانی نیز قرار میگیرد، چنانکه سهروردی به آن بُعد توجه کرده و آن را برجسته ساخته است.
نزد حافظ هم که از دیرباز ایرانیان او را عارف میشمرند نیز هم عرفان هست از آنگونه که در نزد مولانا و هم حیرت از آنگونه که نزد خیام و فردوسی، همچنانکه زیستن در لحظه:
که تحقیقش فسون است و فسانه
***
سخن از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکت این معما را
طبعا این جنبهها نزد مولانا که وجودش یکسره شیدایی و سرخوشی عارفانه است جایی ندارد (هر چند ایرانیان “از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود / به کجا میروم آخر ننمایی وطنم” را نیز به او منسوب کردهاند تا او هم از این جنبه بینصیب نمانده باشد!)، در عوض میان حافظ با او مشترکاتی عارفانه هست. حافظ گفته است:
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
مولوی با اوجی خاص خودش گفته است:
وین چرخ مردمخوار را چنگال و دندان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل این چرخ را بر هم زنم
گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم
هم مولانا و هم حافظ در قفس تن در عالم خاکی نمی گنجند و از راه دل در سودای پروازند: به بیان مولانا: “این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی/ راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا” یا “ما به فلک بودهایم یار ملک بودهایم / باز همانجا رویم جمله که آن شهر ماست” و به بیان حافظ با شیدایی و حال کمتر و استادی و زبانآوری بیشتر: “حجاب چهره جان میشود غبار تنم/ خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم” یا “چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانی است / روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم”.
حافظ البته یکسره عارف نیست. به تعبیر استاد بهاءالدین خرمشاهی انسان کامل نیست کاملا انسان است و شاید همین سبب شده است که باز به تعبیر استاد خرمشاهی “حافظه تاریخی ما” باشد. چرا که این “انسانیت” به او این ظرفیت را داده است که عصاره همه شاعرانگی پیش از خود را از عرفان تا رندی در شعرش گرد بیاورد. هم حیرت و هم دمغنیمتشمری و هم عرفان و هم رندی را. این آخری ظرفیتش در سعدی بوده است و در حافظ به اوج کمال رسیده است. اما همان سعدی با همان ظرفیت از سویی و واقعگرایی و خردمندیی که او را با فردوسی در پیوند قرار میدهد از سوی دیگر، باز جنبه عرفانی هم دارد و میتواند بگوید:
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم از اوست
همانطور که مولوی چنین حالی داشت و میگفت “عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد / ای عجب من عاشق این هر دو ضد”.
این جنبههای درهمتنیده در کل فرهنگ ما گسترش داشته است و مثلا در عالم ابنسینا و سهروردی و ملاصدرا میشود رد و نشان این عوالم و شاعرانگیها را یافت. این بخش را بیش از این ادامه ندهم و سخنم را خلاصه کنم. گمان نمیکنم بشود عناصر یا عنصر مشترکی یافت که میان هر پنج نفر از این اقالیم دائمی حضور در فرهنگ ما مشترک باشد اما می شود میان هر دو – سه تایی از آنها از مشترکاتی سراغ گرفت (چنانکه من اکنون صرفا بر اساس حافظه برخی از آن وجوه برایم تداعی شد و حتما کسانی با حضور ذهن بیشتر یا با تتبعی مختصر میتوانند موارد فراوان رساتر و گویاتری بر آنها بیفزایند). بدین ترتیب به اصطلاحی که لودویگ ویتگنشتاین در فلسفه باب کرده است میتوان گفت این پنج اقلیم حضور با یکدیگر شباهت خانوادگی ( family resemblance/ Familienähnlichkeit) دارند.
بروم به سراغ نکته دومی که در ذهن دارم. پس از انتشار این کتاب بحثهایی درگرفته است درباره اینکه حضور مدام این شاعران در زندگی ما مثبت است یا منفی و خوب است یا بد؟ برای تامل در این باره شاید بیوجه نباشد اگر در ابتدا این ملاحظه را مطرح کنم که این خوب و بد و خیر و شر جستن و یکسره مثبت یا منفی دیدن امور ظاهرا خود یکی از جنبههای سنت ماست که در جانمان رسوخ کرده است و لازم است نسبت به آن آگاهی و حساسیت نقادانه داشته باشیم. مگر قرار است امری – مثلا شاعرانگی ایرانیان – یکسره خوب یا بد باشد و عینا پذیرفته یا مطلقا رد شود؟ این دوحدیها از کجا آمده است؟ قضایا جنبههای گوناگون دارند و نقادی یعنی ارزیابی منصفانه و عاری از حب و بغض و عشق و نفرت، فارغ از دلدادگی و کینهتوزی. نفی این شاعرانگی نقادی آن نیست همانقدر که شیفتگی نسبت به آن نقادیاش نیست. اینکه میان ما خواندن یک بیت شعر کار ده استدلال منطقی و صد استناد علمی را میکند حتما جای نقد دارد. اینکه زبان ما و عالم مقال حاکم بر آن در طول زمان تغییرات اندکی داشته و پویایی تفکر را بدل به ایستایی تذکر کرده و علم را در حاشیه نشانده و مباحث صوفیانه و عرفانی را در مرکز قرار داده حتما جای نقد دارد. اما این همه ماجرا نیست. گناه عقبافتادگیهای علمی و فکری و فرهنگی هم بر عهده شاعرانگی شاعران بزرگمان نیست. تمدن و فرهنگ و جامعه کلیتهایی زنده و انداموارند. در یک جامعه سالم رشد یک جنبه مانع رشد دیگر جنبهها نیست و چه و بسا همزاد رشد در دیگر زمینهها هم باشد. اگر در وضعی تاریخی تعادل در جامعهای بر هم خورد و جامعه از کنجکاوی و رشد در زمینههایی بازماند به دنبال یک علت یا علتالعلل نباید گشت. علتهای مختلف در کار بوده است که همه را باید شناخت.
درباره ایستایی زبان فارسی به سبب حضور آن اقلیمهای شاعرانه میتوان گفت زبان فارسی در حال حاضر به لطف نهضت ترجمهای که در این سالها در ایران به راه افتاده و شبکه ارتباطات جهانی که دادههای بسیار گستردهای را در اختیار کاربران قرار داده به سرعت در حال تغییر و تحول و گسترش است. زبان ما و به تبع آن جهان ما دارد بسط پیدا میکند و بسط امکانات زبان – به رغم ادیبان ملانقطی محافظهکار و ویراستاران وسواسی – ویرانی زبان نیست، رشد و توسعه آن است. البته این رشد و توسعه مثل هر تغییر و تحولی با اشکالاتی هم همراه است که طبیعتا به مرور زمان و با غربال زمانه آن اشکالات کماثر خواهد شد.
اما از طرف دیگر حضور مستمر و زنده این اقالیم شاعرانه و اقانیم فرهنگی در سرزمین و تاریخ ما جنبه مثبت مهمی هم داشته است که در فرایند نقادی نباید آن را از نظر دور داشت. وجود این شاعران و حساسیتهای شاعرانه ایشان، عالم ایرانیان را بزرگ کرده و همزاد سعه صدر و وسعت مشرب بوده و عرصه جولان تنگنظریها و نگرشهای قالبی و قشری را کوچک کرده است. دین هر گروهی رنگ همان گروه را میگیرد. دین انسانهای متمدن متمدنانه است و دین انسانهای بدوی بدوی. به لطف این شاعران درک ما از دین و جامعه متمدنانه و تکثرباورانه بوده است. فرق است میان مردمی که دیوان حافظ را در مقام مفسر قرآن و لسان الغیب در امتداد قرآن میبینند با کسانی که ظاهرا فقط یک کتاب و ظاهر آن را میشناسند. به برکت وجود این میراث محترم ادبی است که در ایران جایی برای بدویت و توحش داعش و امثال داعش نیست. ذوق را نیز همچون خرد دست کم نباید گرفت. درک ذوقورزانه و خردمندانه از دین در ایران پشتوانهای به عظمت آن شاعرانگی و ذوق معنوی جاری و ساری در آن دارد. نفی ذوق معنوی، خردمندی نیست، بیذوقی غیرخردمندانه است. ادبیات ما سرشار است از ذوق معنوی و درک زیباییشناسانه از دین و فهم مراتب نسبتهای رنگارنگ آدمیان با خدا و نفی زهدفروشی و دنیادوستی پنهان پشت دین، آنقدر که هیچ نیازی نمیبینم شاهدی از شاعران مورد بحثمان بیاورم.
بازگردم به همان مساله نقادی. این عالم شاعرانه وجود دارد و بودن آن یک امکان است. از این امکان میشود درست استفاده کرد. میشود این حضور را همواره بازخوانی و تحلیل کرد و بدین ترتیب آن را زنده نگه داشت بدون اینکه از آن تابویی مقدس ساخت. در این میراث شاعرانه بسی چیزهای قابل نقد هست اما امکانات رهاییبخش هم هست. یک مثال بزنم و سخنم را تمام کنم. سعدی سروده است:
گبر و ترسا وظیفهخور داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمن این نظر داری
این که شیخ اجل خلق خدا را به نحو بیوجهی به راحتی دشمن خدا خوانده دور از انصاف و نارواست. ولی همین سعدی این ابیات را هم دارد که شاهکار است و با فصاحت و بلاغت و ایجازی چشمگیر نکتهای ژرف را برجسته میکند :
چنانکه خنده گرفت از حدیث ایشانم
به طیره گفت مسلمان گر این قباله من
درست نیست خدایا یهود میرانم
یهود گفت به تورات میخورم سوگند
وگر خلاف کنم همچو تو مسلمانم
گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد
به خود گمان نبرد هیچکس که نادانم
این بخش از سخنم را هم خلاصه کنم. ارزیابی انتقادی یعنی مجال تفکر. یعنی به جای تکرار و تلقین، بازخوانی و تحلیل کردن. شاعرانگی منافاتی با خردمندی ندارد. منافاتی با نقادی ندارد. بیخردی اما به افراط میانجامد در شاعرانگی یا در ستیز با شاعرانگی. افراط نقطهای است که در آن بیذوقی و بیخردی به هم میرسند.