به مناسبت انتشار زنگ هفتم یادداشتی نوشتم و گذاشتم روی ما کم شماریم به نام “درباره رمان نویسی من” (اینجا). گروهی از دوستان عزیز و خوانندگان گرامی از سر لطف از آن یادداشت استقبال کردند. بر اساس آن تجربه فکر کردم حالا به مناسبت انتشار اندیشه هایی برای اکنون یادداشت دیگری بنویسم درباره کارهای فکریی که کردهام و میکنم، یادداشتی درباره مسألهها و اندیشههایم.
همانطور که پیشتر هم نوشته و گفتهام من مینویسم بیش از هر چیز برای آنکه مسسألههایی را برای خودم روشن کنم. نوشتن برایم جدیترین صورت پرداختن به یک مسأله و فکر کردن درباره آن است. نوشتن فکر کردن است به صورت مرتب و منظم و زیباییشناسانه و بلند بلند و پیش چشم دیگران. هیچوقت حرف کسانی را که تصور میکنند فکرهایی دارند اما به بیان در نمیآیند و مانند اینها، جدی نگرفتهام. آنها فقط مجموعه مبهمی از احساسات و تصورات دارند. فکر بیان کردنی است و جدیترین و عالمانهترین صورت بیان آن هم نوشتن است. همچنانکه مسأله حلکردنی است. مسألهای که در ذهن کسی است اما نمیتواند روی کاغذ بیاید مسأله نیست، وسواس ذهن است. مسأله قابل بیان است، قابل بررسی و جستجو است؛ مسأله حلکردنی است. حتی اگر به این نتیجه برسیم که مسألهای به واسطه برخی علل یا دلایل حلناشدنی است، به آن مسأله پرداختهایم و آن را در حد مقدورات خود حل کردهایم. اما مسألهای که نشود نوشت، نشود ابعاد مختلفش را بررسی کرد و سنجید، نشود راهحلهای احتمالیاش را طرح و ارزیابی کرد، اصلا مسأله نیست.
من از نوجوانیام مسألههایی داشتم درباره فرهنگ و درباره تمدن، درباره انسان و جوامع انسانی. مسألههایی درباره وضع جامعهمان و وضع جامعه بشری و درباره نسبت اخلاق و علم و دین و فلسفه و هنر. مسألههایی از سنخ “سوالات لعنتی” زمانه. چرا ما چنین، چرا غرب چنان، چرا سنت فلان، چرا تجدد بهمان، و به همین ترتیب. شخصا یا کاری را انجام نمیدهم و به اصطلاح بیخیالش میشوم یا خیلی جدی درگیر آن میشوم و به صورت مستمر به آن میپردازم. مسألهها و کارهایم تکانشی و هیجانی و زودگذر نیست. بر مبنای همین مشی در دبیرستان در اولین فرصت تغییر رشته دادم و رفتم علوم انسانی بخوانم که در آن زمان ظاهرا در انحصار درسنخوانها و نوجوانان در آستانه بزهکاری بود! مطمئن بودم علایق و دغدغهها و مسألههایم ربطی به مثلثات و جبر و فیزیک – با همه اهمیتشان – ندارد و نیز مطمئن بودم فرق است بین کسی که به صورت جدی و حرفهای و تماموقت به موضوعاتی میپردازد با افراد متفنن و متذوق، بنابراین هیچوقت گول این توصیه مشفقانه را که “کنار درسات یا کارت به علاقهات هم بپرداز” نخوردم. دنیا دار تزاحم است و شترسواری دولا دولا نمیشود، در دنیا هر چه قدر پول بدهید آش میخورید و وقت هر کس بزرگترین سرمایه اوست و اگر میخواهد به نتیجه برسد باید آن را صرف مهمترین علایق و دغدغهها و مسألههایش کند. این کنار درس یا کاری دیگر به علایقی در حوزه ادبیات و هنر و علوم انسانی پرداختن شوخی بامزهای است ناشی از عدم درک جدیت این امور؛ وگرنه چرا کسی کنار علایق و اشتغالاتش به مثلا پزشکی یا مهندسی هستهای نمیپردازد؟ بنابراین شروع کردم به خواندن منظم و مستمر علوم انسانی تا از ادبیات و هنر سر در بیاورم، فرهنگ پیدا کنم و جامعهشناسی و روانشناسی و اقتصاد و البته فلسفه یاد بگیرم. برای دانشگاه رشته فلسفه را انتخاب کردم چون مجموع علایقم ذیل آن راحتتر میگنجید. اما هیچگاه علوم انسانی و ادبیات و هنر و حتی دادهها و دستاوردهای علوم طبیعی برایم جدای از فلسفه نبوده است. فلسفه برایم مجالی فراهم میکرد و میکند تا بتوانم به همه این حوزههایی که دوست داشتم و دارم فکر کنم. اینها را هم دوست داشتم و دوست دارم چون با اینها میتوانستم و میتوانم به آن مسألهها بیندیشم، به جامعهام و به جامعهها، به خودم به مثابه فرد و به دیگر افراد، به فرهنگها، به آن سوالات.
حالا دیگر بیست و پنج سال است که دارم به آن مسألهها فکر میکنم و یکی یکی به آنها میپردازم. با خواندن هفتهای پنج – شش جلد کتاب در حوزههای مختلف، با دیدن روزی دو – سه فیلم سینمایی یا مستند، و با تلاش برای نوشتن درباره مسألههایم، برای روشن کردن ابعاد گوناگون آنها برای خودم. با تأمل و تفکر هنگامِ آرامشِ خواندن و نوشتن.
تصور میکنم از صادق هدایت تا هویتاندیشان و دیناندیشان، از صیرورت در فلسفه ملاصدرا و هگل تا خدا و بشر، و از همه اینها تا همین اندیشههایی برای اکنون رشتههایی در هم تنیده از مسألهها و دغدغهها از سویی و روشها و راهحلها از سوی دیگر، کارهایم را به هم پیوند میدهد (خیال میکنم این پیوندها را کم و بیش حتی میان کارهای فکریام با کارهای ادبیام مثل قهقهه در خلأ و زنگ هفتم هم میشود نشان داد ولی در این یادداشت به این موضوع نمیپردازم). در این یادداشت میخواهم تصور خودم را از آن رشتههای پیونددهنده به اجمال بگویم.
برای کسی که مسألهاش انسان است و دغدغههای انسانها و تجلیات فرهنگ انسانی، تاریخ انتخاب نیست، ضرورت است، نمیشود به تاریخ که تاریخ انسانهاست توجه نداشت؛ اما این همه مسأله نیست. نه فقط توجه به تاریخ ضروری است بلکه توجه به تاریخمندی انسان ضروری است، توجه به زمانمندی و مکانمندی مسألهها و اندیشهها، توجه به اینکه ما آدمیان خوش داشته باشیم یا نه تختهبند زمان و مکانایم، تختهبند اینجا و اکنون. انکار این امر رهایی نمیآورد بلکه آدمی را گرفتار انتزاعیات و گاه حتی موهومات و خیالات میکند. درک تاریخمندی، بستر اندیشهها و کارهای من است، زمینهای که مسألههایم بر آن طرح و بررسی و ارزیابی میشود. از همین جاست که رویکرد و نگاه خاصی به فلسفه در کارهایم هست، نیز به الهیات و ادبیات و هنر و اجتماعیات و مانند اینها. و البته از همین جاست که سر و کله تاریخ اندیشهها در کارهایم پیدا شده است. من مورخ نیستم و حتی خودم را مورخ اندیشهها در ایران معاصر هم نمیدانم. پرداختنم به تاریخ اندیشهها به طور کلی و تاریخ اندیشهها در ایران معاصر به طور خاص، به این علت بوده است که میخواستم بیندیشم و چون میدانستم اندیشه در خلاء شکل نمیگیرد به گفتگو با پیشینیانم و از جمله پیشینیان بلافصلام پرداختم، به گفتگوی تحلیلی – انتقادی. هیچوقت کار دیگران و پیشینیانم را تخطئه نکردهام با این خیال خام که از رهگذر تخطئه تلاش دیگران به جایی میرسم. میدانستم و میدانم که اول تاریخ نیستم، چنانکه هیچکس نیست؛ ادامه دیگرانم و ادامه دیگرانیم. میخواستم اطلس اندیشه معاصر در ایران را پیش چشم داشته باشم تا به کمک آن راه خودم را راحتتر پیدا کنم، چنین اطلسی آنگونه که من میخواستم وجود نداشت و سعی کردم خودم آن را پدید بیاورم. گفتگوی با آن اطلس بستر اندیشیدن من بوده است، اندیشیدن در اینجا و اکنون، اندیشیدن به مسألههای واقعی و انضمامی، نه خیالات و انتزاعیات و پنداشتهها و دوستداشتهها.
تاریخگرایی به معنای حداکثری کلمه میتواند نافی اندیشه و اندیشیدن باشد اما من به رغم تاریخینگری، به عقلانیت هم باور دارم و کشف محدودیتهای عقل و از جمله همین تاریخمندی را نه نفی عقل که به معنایی عمیق بسط آن میدانم. در پرتو همین دیالکتیک محدودیت و بسط، همین زمینهمندی و عقلانیت، است که مثلا به فلسفه مقایسهای یا تطبیقی و به عبارت بهتر به “امکان” گفتگوی فلسفی اندیشیدهام و باز هم خواهم اندیشید. ضمنا در نظر من اندیشه بشری همه اندیشه بشری است و برای همین هم هست که در کارهایم به ادبیات و هنر از سویی و علوم انسانی از سوی دیگر توجه میشود؛ و نه فقط به اینها توجه میشود که اینها همگی چهارچوب ارجاع مرا شکل میدهد و در مواقع لزوم مورد تحلیل قرار میگیرد. از اینجاست که مثلا در اندیشه هایی برای اکنون هم در موضوعات تخصصی فلسفی مقاله هست هم درباره چهرههای روشنفکری و هم رماننویسان و شاعران و هنرمندان. هر مسأله فرهنگی و مدنیای که به موقعیت تاریخی ایران معاصر و اینجا و اکنون ربط داشته باشد – از الهیات گرفته تا هنر – بالقوه میتواند دغدغه من هم باشد تا با مطرح کردن آن و تحلیل و بررسی نقادانهاش بتوانم جنبههایی از مسألههای همیشگیام را روشن کنم.
از حیث فرم و صورت و روش مواجه شدن با موضوعات هم تصور میکنم میان کارهایم پیوستگی هست. من به فراخور موضوعات در قالبهای گوناگون نوشتهام اما به طور عمده میشود گفت رسالهنویس یا جستارنویسام و به عبارت فرنگی اسهایست. اسه/اسی قالبی است که با جهانبینی من تناسب دارد؛ اگر نگاه تاریخی دارم، مسألهها را انضمامی مطرح میکنم، به تکثر و محدودیتهای عقل قائلم و خیال نمیکنم سخنان ابدی میگویم و میتوانم فراسوی زمان و مکان بپرم، و البته با اینهمه تحقیق و استدلال و استناد را هم در حد خود کاملا جدی میگیرم، اگر فرم و محتوا را جدا نمیدانم و تصور نمیکنم هر مضمونی را در هر قالبی میتوان گنجاند و باور دارم ظرف و مظروف تناسب و تلائم دارند، طبیعی است که صورت نوشتههایم به آن قالب پیشگفته نزدیکتر باشد که هست، چه مقالات و چه یادداشتهایم. به لحاظ سبک هم همواره کوشیدهام روشن، مستدل و مستند بنویسم، همراه با آرامش، و البته با نحوی تسخر و زیادهجدی نگرفتن خودم یا دنیا. خیال میکنم این ترکیب آرامش و تسخر به نحوی یکی از مولفههای سبکی من است، چه در کارهای فکریم و چه در داستانهایم. و باز خیال میکنم توجه به این جنبه موقع خواندن کارها میتواند فرایند خواندن را برای خوانندگانم خوشایندتر و معنیدارتر کند، همچنانکه اگر کسی این جنبه را مثلا موقع خواندن زنگ هفتم یا قهقهه در خلأ از سویی یا هویتاندیشان و دیناندیشان متجدد و همین اندیشههایی برای اکنون از سوی دیگر در نظر نداشته باشد شاید در ارتباط برقرار کردن با کارها مشکل پیدا کند.
سازگار با همان نگرش مذکور است که هر جا تکثر یا مدنیت، و عقلانیت یا اخلاق نفی شود، فکر میکنم باید آنجا سرکی بکشم و ارزیابیای بکنم و اگر لازم باشد نقد و نظرم را بیان کنم. ایدئولوژی و اتوپیزدگی و رادیکالیسم به نظر من مستلزم نفی تکثر و مدنیت و اخلاق و عقلانیت است و از این روست که جلوههای گوناگون آنها در کارهایم ارزیابی و نقادی میشود. آن سهگانه به گمان من با یکدیگر پیوندهایی مستحکم دارند و باز به گمان من زمینه عجیبی دارند برای رشد در کشورهای جهانسومی، رشدی که مایه تضعیف تکثر و مدنیت و اخلاق و عقلانیت خواهد بود و راستش را بخواهید من نمیدانم بدون این چهار تا از انسانیت انسان چه باقی میماند تا در فلان آرمانشهر موهوم در ظل عنایات بهمان ایدئولوژی ثنوی، و رادیکالیسم مهارگسیخته خشونتزای آن، بتوان خوب و خوش زندگی کرد!
اما در نقادی هم، در همه کارهایم کوشیدهام به چند اصل پایبند بمانم که مهمترین آنها انصاف است. انصاف لطف نیست در قبال دیگران، لطفی است به خودمان. من وقتی منصفم درست میبینم. انصاف خلق و خو نیست، روش است و مستقیما اثری معرفتشناسانه دارد. برای منصف بودن شرایطی روانشناختی لازم است و من همواره کوشیدهام آن شرایط را ایجاد و تقویت کنم، به نحوی که منصف بودن طبیعت ثانوی و ملکه اخلاقی ام باشد. اگر هم فرضا جایی نتوانم بر موانع روانشناختی غلبه کنم و منصف باشم، سعی میکنم اصلا سراغ آن موضوع نروم و دربارهاش سخنی نگویم و خلاصه در هر حال با تمام وجود کوشیدهام خودآگاهی داشته باشم و در برابر همه، حتی بیانصافان، منصف باشم. همچنین کوشیدهام ادب را رعایت کنم. دوستانی که دفتر یادداشت های بد را میخوانند یا برخی یادداشتهایم را خواندهاند که درباره شخص خاصی نیست و درباره موقعیتی است (مثلا “چرا حکومتهای کمونیستی تبدیل به حکومتهای سلطنتی میشوند؟” که در اندیشههایی برای اکنون هم چاپ شده است) دیدهاند که میتوانم شیطنت آمیز بنویسم. ولی به طور معمول کوشیدهام در برابر دیگران از این ابزار استفاده نکنم، چون ممکن است نه فقط اسباب دوری از ادب که اسباب دوری از انصاف شود، ضمن اینکه تحقیر و تخطئه دیگران حقیقتجویی نیست، خودنمایی است و من علاقهای به خودنمایی ندارم و کنج دنج حقیقتجویی در کنار دیگران و پاسداشتن دوستی و مروت را بسیار بیش از این حرفها میپسندم. منتقد محترمی دو فصل از کتابش را اختصاص داده است به نقد کارهایم و پرخاش به من. کاری به نوشته و کتاب ندارم اما یکی از عبارتهای کتاب برایم جالب بود، جایی که نوشته بود فلانی وقتی در تلویزیون بحث میکند آرام است ولی وقتی درباره بهمان ایدئولوگ مشهور بحث میکند لحنش تند است و نتیجه گرفته بود که من با ایدئولوگ محبوب ایشان عناد دارم. راستش وقتی این عبارت را خواندم ناخواسته لبخندی بر لبم نشست. تصورم این است که آن منتقد محترم کتاب مرا با لحن پرخاشگر و عصبی خودشان خواندهاند، وگرنه من حاضرم همان نوشتهای را که ایشان تند تشخیص دادهاند با لحن معمول خودم بخوانم تا ببینند که کاملا آرام و توام با آرامش نوشته شده است. در ضمن من با ایدئولوگ محبوب ایشان یا کس دیگری عناد ندارم، فقط عاشق آن ایدئولوگ محبوب نیستم و گویا عاشق نبودن با عناد داشتن فرق میکند. بگذریم. غرضم این بود که تا حد توانم و تا جایی که تندی برخی اجازه داده است کوشیدهام درباره هر چه به آن میپردازم نه تنها مستدل و مستند که منصفانه و مودبانه بحث کنم و این را چنانکه گفتم نه لطف به دیگران که لطف به خودم یافتهام، ولو اینکه در جامعه ما متاسفانه لمپنیسم ادبی – فکری خریدار بیشتری داشته باشد و هواداران و کنار گودنشینان و هوراکشان را بیشتر هیجانزده و راغب کند. من با همان کمشمارانی که فرق اندیشه را با هیاهو و فرق تفکر را با سیاستزدگی و دار و دستهبازی تشخیص میدهند کار دارم و به وجود آنها دلخوشم. برای من اساسا عقیده فرع بر منش و روش است، باورهای ما ممکن است تغییر کند، ممکن است امروز این را درست تشخیص بدهم و فردا آن را، مهم این است که در هر حال منش و روشی داشته باشم متمدنانه و اخلاقی و روادارانه و انساندوستانه.
به لطف همه شما عزیزان دیده و نادیدهای که بزرگوارانه از کارکهایم و در حقیقت از آرمانها و اندیشهها و منش و روش مذکور استقبال و حمایت کردهاید تا به حال توانستهام، فارغ از جار و جنجال و تبلیغ و ترویج و هوچیگری و مجادلات سطحی، برنامههایم را پیش ببرم و خوشحال باشم که هر چند کمشماریم اما هستیم و میتوانیم کار کنیم و بیندیشیم و جلو برویم. صمیمانه از همگی شما سپاسگزارم. امیدوارم بتوانم با تکمیل و تالیف و نوشتن و انتشار “ناهمتاریخی: طرحوارهای در پدیدارشناسی روح بازمانده” که در اندیشههایی برای اکنون چند جایی به آن اشاره شده است و نیز “در روشنایی تردید” که پیشتر روی همین سایت از آن صحبت شده است (اینجا)، کارها و ماجراهای فکریام را گامی جلوتر ببرم و خوشحال باشم که به قول معروف با “ران ملخی” در این فرهنگ ریشهدار و این تاریخ پرفراز و نشیب و این زبان ماندگار مشارکتی داشتهام؛ سرمایه من در این مشارکت هیچ نیست جز صداقت و صمیمیت. امیدوارم دعای خیر شما آن سرمایه را حفظ کند و فزونی بخشد.
25 مرداد 1394