1)
درباره تفاوتهای دنیای قدیم و دنیای جدید بسیار سخن گفته شده است؛ دنیای پیش از رنسانس و دنیای پس از آن. از بحثهای انتزاعی و صرفا فلسفی گرفته از قبیل تغییر نسبت انسان با وجود تا بحثهای انضمامی و صرفا اجتماعی از قبیل رشد اقتصادی اروپاییان و قدرت سیاسی آنها و حتی تفوق نظامی نیروی دریاییشان. به معنایی همه این تحلیلها درست است و به عبارت بهتر همه آنها بهرهای از حقیقت دارند. به معنایی دیگر حتی میتوان گفت هیچ مرز مشخص و قاطعی دورههای تاریخی را از هم جدا نمیکند و هر زمانی ادامه زمان پیش از خود است و دورهبندی انتزاع ذهن آدمی است. در این سخن هم واقعا حظی از حقیقت هست و در هر دورهای رد و نشان دورههای قبل و بعد را به صورت بالفعل و بالقوه میشود یافت. شاید به همین دلیل هم باشد که نظریههای بزرگ ناظر به تغییرات ماهوی دنیای متجدد و ماقبل آن بر تراز نگرشی تاریخی و جامع به ناگزیر اغراقشده و تصنعی مینمایند، چراکه فرق است بین بهرهای از حقیقت داشتن و عین حقیقت بودن. با اینهمه حتی اگر تفاوت دوره تاریخی جدید را با دورههای پیش از آن چندان برجسته نکنیم و نه از تغییر و تحولی ماهوی که از تغییرات و تحولاتی در تاکیدها و توجهها سخن بگوییم و به صورتی سرراستتر از دستاوردها و پیامدها، باز نمیتوانیم انکار کنیم که علم تجربی و فناوری، اگر نه بارزترین، دستکم یکی از وجوه بارز آن تغییرات و تحولات است و یکی از عمدهترین آن دستاوردها و پیامدها. پیشرفت علم و تکنولوژی در چند سده اخیر در غرب روزافزون بوده است و پیشرفت در هر یک از آنها به نوبه خود دیگری را تقویت کرده و تحول و تکامل آن را سرعت بخشیده است. اگر همین دو مولفه – علم تجربی و فناوری – را در نظر داشته باشیم بیوجه نیست اگر بگوییم فرانسیس بیکن (1) فیلسوف دنیای جدید است و فلسفهاش دربردارنده نظریهپردازیها و دیدگاههایی که اگر نه پشتوانه فلسفی دنیای جدید دستکم صورتبندی و مفهومپردازی در جهت توصیف این دنیاست. فرانسیس بیکن مدافع پرشور علم تجربی و فناوری مفید، مدافع سرسخت دانش کارآمد و تصرف در طبیعت است.
2)
روزگار فرانسیس بیکن هنوز روزگار عمومی شدن دانش نبود، همچنانکه روزگار دموکراتیک شدن فضای عمومی هم نبود؛ روزگاری که در آن میشود فیلسوفان و دانشمندان و حتی برجستگان اقتصاد و سیاست از طبقهای غیر اشراف و از خانوادههایی غیر اعیان باشند. تا رسیدن به چنین روزگاری هنوز اندکی راه باقی مانده بود. در آن روزگار برای فرانسیس بیکن شدن شرایطی خانوادگی لازم بود و از قضا فرانسیس بیکن همه آن شرایط را به کمال داشت. او در خانوادهای اشرافی زاده شد و تقدیرش بر همین اساس رقم خورد. هرچند خود نیز استعدادی ذاتی برای تحقق آن تقدیر داشت. تقدیری که دوسویه دیگرگون زندگی او را رقم زد.
فرانسیس بیکن در 22 ژانویه 1561 زاده شد، در دوره ملکهای که روزگار حکومتش را دوران طلایی یا عصر زرین(2) نامیدند؛ در پایتخت کشوری که در مسیر دستیابی به قدرتی فائق بود و بنا بود در ادامه با انقلابی صنعتی امپراطوری عظیمی را بنیاد نهد که یکچند خورشید در آن غروب نکند. سر نیکولاس بیکن(3) مهردار مخصوص ملکه الیزابت بود و همسرش لیدی آن کوکِ(4) تحصیل کرده و مذهبی نیز تباری درباری داشت. آنها برای پسر کوچکشان فرانسیس امکان تحصیلات مناسب در کمبریج را فراهم کردند و نیز امکان برخورداری از مشاغل دیپلماتیک را، اما درگذشت زودهنگام پدر امکان برخورداری از ثروت پدری را از او سلب کرد. طبق عرف آن زمان ثروت پدر درگذشته به پسر بزرگتر میرسید. بنا بر این فرانسیس جوان و جاهطلب و تجملدوست به تحصیل حقوق پرداخت و در مقام حقوقدانی اهل سیاست مدارج ترقی را در سلسله مراتب حکومتی به صورتی چشمگیر پیمود: به مجلس عوام رفت و سپس از مشاوران ملکه شد. هرچند الیزابت در کل از او چندان دلِ خوشی نداشت و در دورههای نخست بیشتر به لطف ارل اسکس(5) زندگی را پی گرفت و امکان رشد یافت. در دوره جیمز اول بالاخره کوششهایش ثمر داد. عضو هیأت مشاوران حقوقی سلطنت(6) شد و معاون دادستان(7) و سپس دادستان کشور(8) و بعد عضو شورای رایزنی سلطنت(9) و مهردار مخصوص(10) و بالاخره لرد چانسلر(11) شد که برترین مقام قضایی کشور بود. بیکن علاوه بر دیگر هنرها از هنر خطابه هم به کمال برخوردار بود و قاعدتا همین توانایی سخنوری و خطیب درجه اول بودن در پیشرفت سیاسی او موثر بوده است. چنانکه نویسنده چیره دست و ادیبی بود دارای بلاغتی منشیانه به معنای قدیم لفظ.
بیکن القاب اشرافی و حکومتی هم گرفت: بارون ورولام(12) و وایکاونت سنت آلبنز(13) . اما این مناصب و مدارج به او وفا نکرد. در دعوایی سیاسی مخالفان آشکار کردند که در مقام قاضی القضاتی از طرفین برخی دعاوی هدایایی دریافت کرده است، او ناگزیر به واقعیت اقرار کرد و محکوم شد. به لطف التفات شاه از زندان و جریمه نقدی صرف نظر کردند ولی تا پایان عمر که پنج سالی بیشتر به آن نمانده بود از مناصب حکومتی برکنار ماند. خوشبختانه این برکناری مجالی شد تا او طرحها و اندیشهها و نوشتههایش را سر و سامانی دهد. سِر فرانسیس بیکن در نهم آوریل 1626 درگذشت و به تعبیر غیرمتواضعانه خودش، روحش را به خدا تقدیم کرد و جسمش را به خاک تیره سپرد و نامش را برای اعصار بعد و اقوام دیگر(14) باقی گذاشت. درباره علت مرگ او گفتهاند که در سفری خواست درباره نسبت فساد و انجماد آزمایشی انجام دهد که با موفقیت انجام گرفت اما به قیمت جانش تمام شد. گرچه چنانکه بعضی بیکنشناسان روشن میسازند این تصویرپردازی بیشتر اسطورهسازی است و ماجرای مرگ بیکن ربط مستقیمی به آزمایش علمی او نداشته است، به هر حال همین تصویر اسطورهای شأن و منزلت او را در نظر دیگران میرساند. فرانسیس بیکن کسی است که پدیدآورندگان عظیمترین اثر فرهنگی و علمی قرن یعنی نویسندگان دائرهالمعارف فرانسه(15) او را ستودهاند و در مقدمه دالامبر(16) بر این مجموعه به صراحت از تاثیر بیکن بر آن سخن رفته است.
3)
هم شخصیت بیکن و زندگی اجتماعی او و هم آثار و اندیشههای او جنبههای گوناگون دارد؛ جنبههایی در همه زمینهها جالبتوجه و در عین حال گویی در تمامی آن زمینهها ناتمام. او سیاستمداری بود هم کامیاب هم ناکام. از سویی به بالاترین مقامات رسید و از سویی با بیشترین تحقیرها مواجه شد. از سویی مدافع سرسخت قدرت بود و از سویی مدافع حقوق نمایندگان مردم و محدود کردن قدرت مطلقه. از سویی نگرشهایی داشت غیردینی و از سویی اندیشههایی را مطرح میکرد حاکی از دینداریی کاملا سنتی و محافظهکارانه. از سویی فردی مینمود کمعاطفه و کمذوق و از سویی نویسندهای بود پرشور و اخلاقگرا. از طرفی مدافع راستکیش علم تجربی بود و از طرف دیگر به عنوان معاصر امثال گالیله و کپرنیک خود تقریبا هیچ دستاورد مهمی در علم تجربی نداشت و به تعبیر رندانه ویلیام هاروی، درباره علم “همچون لرد چانسلر” سخن میگفت. درباره میراث او در تاریخ سیاست و حقوق در انگلستان بحثهای مختلفی مطرح است، طرفداران سرسخت لرد چانسلر ارزیابیهای مثبت از کارنامهاش به دست میدهند و مخالفان بر نقاط ضعفش انگشت میگذارند. حتی درباره کارنامه فکری و فرهنگی او هم اختلاف در ارزیابی کم نیست. محققان و مورخان همزبان او سهمش را برجستهتر مینمایانند و رقبای غیرهمزبان قدرش را کمتر برآورد میکنند. به رغم این همه یک نکته مسلم است: در تاریخ اندیشههای بشر او در مقام فیلسوفی نونگر و نیز نویسندهای چیرهدست و توانا شأنی انکارناشدنی دارد.
او در جستارهایش به درستی گفته است که خواندن آدمی را کمال میبخشد و مباحثه حضور ذهن و آمادگی، و نوشتن دقت(17) ؛ و او هم اهل خواندن بوده است و هم اهل نوشتن. اهل خواندن در آن حد که مثلا امروزه کسانی حتی از تاثیر نگاه ابواسحق بطروجی(18) – منجم اندلسی – بر او سخن بگویند و اهل نوشتن در آن حد که به دو زبان لاتین و انگلیسی آثار ماندگار خلق کرده باشد و در زبان انگلیسی جز کلاسیکها باشد. طرح این دعوی بیاعتبار که ویلیام شکسپیری در کار نبوده و نمایشنامههای جاویدان شکسپیر نوشته جناب لرد چانسلر سِر فرانسیس بیکن است بیسببی نبوده است؛ او صاحبقلمی بوده است مسلط که به شهادت آثارش هم میتوانسته است منشیانه بنویسد و هم مجادلهآمیز و در هر دو حال بلیغ. اگرچه جنس نبوغش به کلی متفاوت است از جنس نبوغ کسی چون شکسپیر. شکسپیر بیننده ژرفنگر انسانیت است اما بیکن جستجوگر طبیعت است و انسان هم برایش از این حیث جالب توجه است؛ نگاه شکسپیر به درون آدمیان است و نگاه بیکن به بیرون.
4)
قدرت بیکن در نوشتن بیش از هر جا در شناخته شدهترین اثر او هویداست، کتابی که میگویند هیچگاه از چرخه نشر خارج نشده است: در مجموعه مقالات او در سیاست و اخلاق؛ کتابی خواندنی و دوستداشتنی که صرف نظر از تشبیهات و تمثیلاتی که امروزه گاه زیاده مینماید برخوردار است از ایجازی چشمگیر در عبارات. کتاب جستارها، تتبعات یا مقالات(19) شامل حدود شصت جستار نسبتا کوتاه است در موضوعات مختلف از قبیل عشق و مرگ و حکمت و دوستی و حقیقت و زیبایی و مانند اینها. حاصل تأملات بیکن در مسائل اساسی زندگی آدمی: مسائل شخصی و مسائل اجتماعی. عنوان کتاب (Essays) چنانکه خود بیکن در تقدیمنامه آن اشاره کرده در زبان انگلیسی واژهای بوده است تازه؛ در واقع برگرفته از عنوان فرانسه اثر مونتنی که بیکن آن را میشناخته اما اشارهای به آن نکرده است. بیکن تبار کار خود را در نوشتههای کهن و از جمله نوشتهای از حکیمی سیاستمدار بازجسته است: سنکای رواقی و نامههایی به لوسلیوس(20) او.
علاوه بر این فرانسیس بیکن نویسنده آثاری است در علم حقوق که در تاریخ حقوق انگلستان اهمیت و اثر داشته است و در کتابی به نام عناصر حقوق عمومی در انگلستان(21) گرد آمده است.
همچنین نویسنده کتابی است در حوزه تاریخ به زبان انگلیسی که آن را نخستین تاریخ مدرن انگلستان میخوانند: تاریخ حکومت هنری هفتم(22) ،
او نویسنده یک دو جین کتاب و رساله کامل یا ناقص دیگر هم هست به زبانهای انگلیسی و لاتین در حوزههای فلسفه و علم تجربی که البته در آن زمان هنوز چندان تفاوتی میانشان نبوده است و از آن جمله میتوان به اینها اشاره کرد: درباره ارجمندی و فزونی دانش الهی و انسانی(23) / ارغنون نو(24) / تمهیدی بر تاریخ طبیعی و تجربی(25) / تاریخ حیات و مرگ(26) / تاریخ طبیعی در طول ده قرن(27) .
افزون بر اینها وی نویسنده کتابی است در تحلیل برخی قصههای باستانی به نام حکمت باستانیان(28) و کتابی داستانی و تخیلی و البته ناتمام به نام آتلانتیس نو(29) .
آثار مختلف بیکن که حتی شامل چند تایی شعر هم میشود مفصل است و میراث او در مجلدات چندگانه مجموعه آثارش منتشر شده است. اما مهمترین آثار فکری بیکن آنهایی است که ذیل طرح بزرگ و شاید رویاپردازانه او درباره علم میگنجند. راحتتر بگوییم آثاری که ذیل طرح ارغنون نو می گنجند، اثری که جیمز اول رندانه آن را مثل لطف خدا ورای فهم خوانده بود!(30)
کارنامه او با مجموعه اشتغالات و گرفتاریهای زندگیاش شگفتانگیز مینماید و حاکی از عشق و دغدغهای واقعی است، هرچند طرح و برنامه او برای علم و به عبارت دیگر فلسفه طبیعی او مثل دیگر جنبههای زندگیاش ناتمام است؛ ناتمام بودنش هم صرفا ناشی از کمی وقت و فرصت نبوده است، طرح بلندپروازانه او برای شناخت اجزاء و عناصر عالم و ترکیبات آنها فینفسه تمام نشدنی بود و شاید برای همین بود که مثل همه کسانی که برنامههای بلندپروازانه دارند به آرمانشهرنویسی نیز رو آورد. با اینهمه در آثار و اندیشههای او بصیرتهای جالب توجه و درخور تحلیل هست و نظرورزیهای او خالی از دستاوردهای جدی فیلسوفانه نبوده است و چیزی به نام فلسفه بیکن را پدید آورده و شکل داده است.
5)
دبیرستانی که بودم از سر کنجکاوی تاریخ فلسفه ویل دورانت را در دست گرفتم برای خواندن. چنانکه نام اصلیاش حکایت میکند کتاب بیشتر داستان فلسفه بود، داستان فلسفه هم نه، داستان چندتایی فیلسوف بزرگ بود؛ خوشخوان و آگاهیبخش و جذاب. اما کتاب تا به فصل بیکن نرسیده بود برای من در آن سن و سال جاذبه و لطفی نداشت. به فصل بیکن که رسید ناگهان مرا گرفت. اتفاقی نه در کتاب که در عالم اندیشه افتاده بود و آن اتفاق برای من در آن زمان و مکان که من بودم سخت معنیدار بود و مغتنم. راستش را بخواهید شاید بیش از همه به اتکای همان فصل راجع به بیکن بود که شروع کردم گاه و بیگاه با معلمهایم بحث کردن. من به واسطه کلاسهای مختلف نظام آموزشیمان بحث عقلی و منطقی را تا حدی میشناختم، در چهارچوبی که امروز میتوانم بگویم صورتی از سنت نوافلاطونی بود. در آن چهارچوب تاکید بر روش تجربی تازه مینمود، همچنانکه توجه به محدویتهای شناخت. در فلسفه بیکن نوعی فایدهگرایی و نوعی ارتباط با واقعیت عینی بود ورای مباحث منطقی و ریاضی؛ ورای انتزاعیات که حتی اگر خوشساخت به نظر برسند، معلوم نیست ربطشان با واقعیات عینی چقدر است. انسجام و خوشساختی صوری شرط لازم نظرورزی هست اما شرط کافی نیست. من و شما با ترکیبی از خیال و منطق میتوانیم نظامهای مفروض مختلفی بسازیم که هر یک کم و بیش منسجم باشد. ولی میان این نظامها چگونه میتوان داوری کرد؟ ظاهرا یکی از راهها آزمونپذیری آنهاست و تن دادنشان به محک واقعیات تجربی؛ تازه در همین زمینه هم چارهای نیست جز پذیرش مقداری رویکرد عملگرایانه. به عبارت دیگر نظامی منسجم و منطقی را که بر واقعیات زندگی من و شما اثری نداشته باشد میشود کنار گذاشت. در بیکن زمینه این توجه به واقعیات و وجوه عملی وجود داشت. همین امر در آن سن و سال شوق مرا برانگیخته بود. در حقیقت دو چیز در اندیشههای بیکن مرا گرفته بود. یکی توجه او به آزمونپذیری تجربی و جنبه بینالاذهانی شناخت، و دیگری التفات او به گریزگاههای آدمیان در برخورد با حقیقت یا دستکم در مواجهه با نظریههای رقیب. گمان میکنم همینها مهمترین میراث فکری و فلسفی فرانسیس بیکن بوده است، دو امر ماندگار و گویی همیشهزنده آثار و افکار او؛ روش تجربی و ناظر به واقعیات او و نیز نظریه بتها.
6)
بیکن هم تحصیلات سنتی در فلسفه و الهیات متداول آن روزگار داشت و هم مطالعات حقوقی درخور توجه. آشنایی او با هر دو حوزه زمینهای را فراهم آورد تا ذهن خلاق و منضبط او پرسشی مهم را مطرح کند، پرسش یک حقوقدان در مواجهه با معرفت فلسفی و علم تجربی: از کجا میدانیم آنچه مطرح میشود درست و موجه است؟
حقوقدانان با شواهد و بینهها سر و کار دارند و قراین و دلایل. دادگاه محل قضاوت درباره آن شواهد و دلایل و بینهها و قراین است. در دادگاه با شهادتها مواجهایم که ممکن است در تعارض با هم باشند یا ساختگی و دروغ یا دست کم ناشی از سهو و اشتباه. ممکن هم هست درست و دقیق باشند. از کجا میشود دانست کدام شهادت و گواهی درست است و کدام نه؟ از مجموعهای از گواهیها و شهادتها چه نتیجه یا نتایجی میتوان گرفت؟ و چگونه میشود احکام حقوقی را با موردی تطبیق داد و دید ماجرایی خاص مشمول کدام ماده قانونی و حکم حقوقی است. چنانکه بعضی بیکنشناسان گفتهاند بیکن که در عرصه حقوق همانقدر در پی اصلاح و روشن کردن امور بود که در عرصه فلسفه و علم و به زبان روزگار قدیمتر “فلسفه طبیعی”، با ذهنیت فردی حقوقدان با این موضوع برخورد کرد. در حقوق و علم دنبال کشفایم و بیکن به دنبال بهترین رویه برای کشف بود. شاید همان که پوپر بعدها منطق اکتشاف نامید.
فلسفه رایج در آن زمان هنوز همان فلسفه مدرسی بود، فلسفه قرون وسطی که آمیزهای بود از اندیشههای نوافلاطونی و الهیات مسیحی، با رنگ و لعابی از مابعدالطبیعه و طبیعیات ارسطو و افلاطون. فلسفهای که به تعبیر مشهور آن دوره خادمه الهیات بود و فراهمکننده تمهیداتی بر مجموعه باورهای مسیحی متعارف. روزگار اما روزگار مابعد رنسانس بود و بیکن اندیشمند این دوره بود. او در نوجوانی به سرعت حوصلهاش از فلسفه متداول سر رفت و آن را رها کرد و به منتقد آشتیناپذیر آن نوع فلسفهورزی تبدیل شد، از جمله منتقد سرسخت ارسطو یا به عبارت بهتر تصویری که آن زمان از ارسطو وجود داشت، چون حالا ما میدانیم که اتفاقا “استاد” بر خلاف مشهورات قرون وسطی اهل علم تجربی هم بوده است. به هر حال فلسفه ظاهرا ارسطویی آن زمان جایی برای تجربه نداشت و رنسانس عصر تجربههای تازه بود. اما رنسانس دوره کنجکاویهایی بود بیفلسفه. دوره کنجکاوی همهجانبه و سرک کشیدن حتی در کیمیاگری و جادو. چنانکه حتی خود بیکن فیلسوف هم حکمت باستانیان را نوشت در تاویل حکایات کهن و تفسیر رمزی آنها (که البته آن را از پیشزمینههای اسطورهشناسی نوین نیز تلقی میکنند). در هر صورت اگر کنجکاوی نیازی به ضابطه نداشت تبدیل کنجکاوی به شناخت نیازمند ضابطه بود. رنسانس کنجکاوی در دوره باستان و فلسفه آن هم بود؛ ولی برای بیکن تاریخ بشر هر چه جلوتر میآمد سالخوردهتر و با تجربهتر میشد، پس فلسفه برایش صرف فلسفهشناسی نبود و فلسفهورزی تازه بود. ترکیب تامل و تحقیق و تجربه. در نظر بگیریم که مثلا پاراسلسوس(31) مردی بود رنسانسی و اهل علم، با چه ملاکی میشد غث و سمین آثار او و امثال او را غربال کرد و مرز میان علم بینالاذهانی و خرافات ذوقی را دریافت و چگونه و با چه ملاک یا ملاکهایی میشد نشان داد که راه درستی در پیش گرفته شده است یا نه؟ فرانسیس بیکن در واقع به این مساله پرداخت و جستجوی آن ملاکها را به دوش گرفت: وظیفه اندیشیدن به ضابطههای علم و راه رسیدن به معرفت را. او آنقدر مدرن بود که تند و تیز به فلسفه رایج زمانه و سنت آن بتازد؛ پرخاشگری او نه مدرسی که مدرن بود؛ او به اذعان خودش شیپورزن(32) و منادی بود و آمده بود تا ذهنها را به چیزی که به نظرش طراوت داشت جلب کند. هرچند هنوز آنقدر در گفتمان سنت فلسفی هم بود که درباره “نفس” یا “صورت” به معنای سنتی آنها در فلسفه، بحثهای مختلفی را مطرح کند یا به طبقهبندی علوم و ترسیم سلسسلهمراتب آنها از نظر خود بپردازد. بیکن در گفتمان فلسفه مدرسی بود اما راهی به بیرون میجست. آن راه آزمایش و تجربه بود؛ آزمایش و تجربه روشمند و محکخورده. مهمترین دستاورد او طرح همان سوال حقوقی بود بر بستر فلسفه و علم که معرفتشناسی و فلسفه علمش را پدید آورد. شاید برای بیکنشناسان مهم باشد که رسوبات فلسفههای مدرسی را در آثار او تحلیل کنند و یا طبقهبندی او را از علوم به انحاء گوناگون بازسازی نمایند یا جزئیات روشاش را در سودای حصول به معرفتی فراگیر مورد ارزیابی قرار دهند؛ اما آنچه به راستی درخور توجه است نه علم جامعی است که او سودایش را در سر داشت و نه دیگر آرزواندیشیهای قرونوسطایی یا رنسانسی او. آنچه مهم است توجه او به اهمیت روش تجربی است و تفکیک سره از ناسره در حوزه معرفت و تحلیل محدودیتها؛ همان نگرش حقوقی به دعاوی معرفتی که میراثش و از جمله حتی تعابیر حقوقیاش تا فلسفه کانت ادامه یافت.
7)
درباره اینکه ما حقایق ریاضی و منطقی را چگونه درمییابیم میان صاحبنظران اختلاف هست؛ اینکه آنها را شهود میکنیم یا بر اساس تجربه میفهمیم، حقایقی هستند فطری یا تجربی؛ قواعد ذهن ما هستند که بر عالم اعمالشان میکنیم یا قواعد عالماند که از پیش در ذهن ما نهاده شدهاند یا حقایق عالماند که رفتهرفته کشفشان میکنیم. اما درباره حقایق تجربی چنین بحثی در کار نیست. واضح است که ما بر اساس تجربه و آزمون و خطا واقعیت را میشناسیم. این فرایند چگونه است؟ ظاهرا بیش از همه متکی است بر انباشت تجارب؛ یعنی استقرا. میبینیم که در کنار دریا آب در صد درجه به جوش میآید، باز میبینیم که همین طور میشود و باز، پس نتیجه میگیریم آب در کنار دریا در صد درجه سانتیگراد شروع به تبخیر میکند. میبینیم که در ارتفاع بالاتر و پایینتر این دمای تبخیر آب متفاوت میشود، و مکرر با این تجربه مواجه میشویم؛ شروع به تحلیل و قیاس و ساختن نظریه میکنیم و نتیجه میگیریم نسبتی هست میان دمای جوش آمدن آب و فشار هوا که در بالاتر از ارتفاع دریا کمتر است و در پایینتر از آن بیشتر. اساس این استدلال و کشف، واقعیت یا واقعیاتی تجربی است مبتنی بر تکرار امور و استقرا. میبینیم که اتفاقی یکبار و دوبار و چندبار میافتد و نتیجه میگیریم که همیشه چنین است. اما فیلسوفان از همان ابتدا دریافته بودند که در مورد استقرا گرفتاریهایی هست. پس استقرا را مثلا به تام و ناقص تقسیم کردند. اگر من همه کتابهای یک اتاق را ببینم و بگویم همه کتابهای موجود در این اتاق جلد گالینگور دارند استقرایم تام است و سخنم معقول، ولی اگر فقط نیمی از کتابها را دیده باشم و چنین حکمی بدهم سخنم نامعقول است. اما من از کجا مطمئن میشوم همه کتابهای اتاق را دیدهام و در گوشه-کناری کتاب یا کتابهایی پنهان نمانده است؟ به طور خاص کار در مورد اموری که در طول زمان پدیدار میشوند بسیار بسیار مشکلتر میشود. مثلا از کجا میدانم “انسان” چگونه موجودی است؟ برای دور زدن مشکل شناخت اشیاء و امور وقتی امکان استقصای کامل و استقرای تام نیست در فلسفه از “ذات” سخن به میان آمده است؛ میگوییم سقراط انسان است و همه انسانها فانیاند پس سقراط فانی است. قیاسی که صورتا درست است اما برای اینکه مادتا هم درست باشد باید بدانیم که همه انسانها فانیاند. از کجا میدانیم همه انسانها فانیاند؟ شاید در آینده انسانی بود که فانی نبود. در پاسخی سنتی میتوان از “ذات” انسان سخن گفت. اما این ذات چگونه کشف میشود و از کجا اطمینان مییابیم که اصلا “ذات”ی در کار است؟ بحثهایی هست که از آغاز فلسفه تا امروز ادامه داشته است؛ اینکه آیا استقرا حجت است یا نیست و با چه شرایطی میتواند حجت باشد یا نباشد هم از آن جمله است. عموم مردم استقرا را به راحتی به کار میگیرند؛ مثلا پنجتایی خارجی میبینیم و نتیجه میگیریم خارجیها فلان یا بهماناند، اما این استقرا ناقص است و به سادگی ممکن است با چند نمونه بیشتر نقض شود. ولی حتی در حوزه علم تجربی هم با همه احتیاطهای غیرعوامانه کار ساده نیست. چند بار تجربه حکمی را قطعی میکند؟ از کجا مطمئن میشویم در حکمی که داریم بر اساس تجربه یا تجربههایی میدهیم دچار تعمیم ناموجه نشدهایم یا علتی را با علتی دیگر اشتباه نگرفتهایم یا فرایندی چندعاملی را به روندی تکعاملی فرونکاستهایم؟ حکم مبتنی بر استقرا باید در شرایط مختلف در طول زمان اعتبار خود را حفظ کند.
وقتی یکی از ارکان علم تجربی استقرا است، طبعا فیلسوفی که به علم تجربی میاندیشد باید بکوشد تا مشکلات استقرا را رفع کند و به سوالاتی از قبیل سوالات مذکور پاسخ دهد و روشی پیشنهاد کند برای رسیدن به احکام قابل اتکا.
بیکن در صدد رفع این مشکلات، در حقیقت فلسفهای را پیمیریزد که با تعابیر امروزی ما فلسفه علم است، شاید نخستین فلسفه علم دوره جدید. او میکوشد روشی پیشنهاد کند برای دست یافتن به حقیقت از طریق تجربه علمی. به همین جهت از سویی انتقاداتی تند مطرح میکند نسبت به فلسفههای مدرسی که در آنها مباحث غیرتجربی و مفاهیم انتزاعی جا را بر آزمون و خطای تجربی تنگ کرده بود و از طرف دیگر مجموعهای از مفاهیم و روشها را پیشنهاد میکند برای پدید آوردن سلسلهای از تجربهها و آزمونهای پیوسته که ما را به کشف حقیقت نزدیک میکند؛ آزمون و بسط تجربهها و ثبت نتایج.
معمولا در تاریخ فلسفه روش و نیز شک با دکارت تداعی میشود، چون از سویی تعبیر روش را در عنوان یکی از کارهایش به کار برده است و از سوی دیگر شک را نیز به صورتی دستوری سرآغاز فلسفهورزی خویش قرار داده است. ولی واقعیت این است که پیش از دکارت بیکن به هر دو توجه کرده است. همه فلسفه بیکن چیزی نیست جز پیشنهاد تجربههای روشمند، پیشنهاد روش شناخت طبیعت و روش دست یافتن به علم. همچنین فلسفه او فلسفه شک است، اما نه شک دستوری منطقی، که شک عقل سلیم ذهن تجربهگرا. شک دستوری منطقی دکارت خیلی زود جایش را به یقین میدهد اما شک عقل سلیمی بیکن که از قضا آن اندازه رادیکال نیست، همیشگی است و تنها در انتهای طرح بلندپروازانه او برای حصول علم بناست رفع شود؛ نقطهای که بسیار بعید و دور از دسترس است.
طبقهبندی و دستهبندی بیکن برای منضبط کردن تجربهها و بسط آنها (از قبیل تنوع آزمونها و تغییر شرایط و تکرار و توسعه و ترکیب آنها) به جای خود، آنچه مدل او برای دستیابی به علم را جذاب میکند جدول ثبت نتایج تجربههاست: جدول حضور و غیاب و نسبتها و درجات (جدول نتایج مثبت و منفی آزمونها و ثبت متغیرها و در واقع ایجاد طیفی از تایید تا سلب و رد)؛ به عبارت دقیقتر باید بگویم همان ستونهای غیاب و نسبتهاست که دستاورد روش بیکن محسوب میشود. آنِ اندیشه بیکن به گمان من اینجاست. او فقط به تجارب موید توجه نمیکند و آنها را برنمیشمارد بلکه درجات و متغیرها را هم میسنجد و تجارب و نتایج سلبی و منفی را هم میبیند و برمیشمارد و به آنها اهمیت میدهد.
بیکن خود هوشمندانه حکایتی را نقل کرده است حاکی از اهمیت توجه جدی به تجارب سلبی و منفی: میگویند فردی را برای بازدید از معبدی برده بودند و کاهنان در آنجا به او تصویر کسانی را نشان میدادند که برای آن معبد نذر کرده بودند و پس از رهایی از مهلکه نذر خود را ادا کرده بودند. آن فرد در برابر آن تصاویر فقط یک سوال پرسید، سوالی ساده اما ژرف، او گفت تصویر کسانی که برای رهایی از مهلکه نذر کرده بودهاند و رهایی نیافتهاند کجاست!
همین توجه به طیف تجارب و موارد نقض و جنبههای منفی است که سبب شده کسانی بیکن را سلف کارل ریموند پوپر ابطالگرا در حوزه فلسفه علم قلمداد کنند. البته واقعیت این است که بیکن سرآغاز فلسفه علم است. در فلسفه او نه اهمیت فرضیه دیده شده است، نه اهمیت مدل ساختن، و به تبع نه اهمیت تخیل؛ همچنین نه به ریاضی التفات زیادی شده است، نه به حدسهای دانشمندان. اما او اهمیت توجه به تجربههای روشمند را دریافته است، اهمیت وجود نهادهای علمی را هم برای این تجربهها دریافته است. بینتیجگی بحثهای آزمونناپذیر را دریافته است و نیز اهمیت روشنگر بودن مسالههای علمی را و همچنین اهمیت تکنولوژی و ابزارهای کشف علمی را.
نوشته محمد منصور هاشمی
منتشر شده در “بخارا”، شماره 113، مرداد-شهریور 1395
(بخش نخست)
لینک بخش دوم