روابط ایران و فرانسه چند سده سابقه دارد. طبعاً به واسطه فاصله جغرافیایی نخستین آشناییها بیشتر با اهداف سیاسی بوده است و سپس تجاری. اما مناسبات فرهنگی هم دیرگاهی است که میان دو کشور برقرار بوده است. از آن سو گاه در حد بهرهگرفتن از نام و نوشته شدن “نامههای ایرانی” توسط مونتسکیو و گاه در حد دیدن ریزترین جزئیات مانند سفرنامه شاردن. گاه در سطح تأملات نقادانه گوبینو و گاه در سطح تحقیقات همدلانه هانری کربن. از این سو هم گاه در حد کنجکاویهای شاهان قاجار برای شناخت لایۀ رویی عرفیات و آداب و ابزار و وسایل و گاه در حد تلاشهای مکرر برای ترجمۀ متنی فلسفی مانند “گفتار در روش” دکارت و معرفی فیلسوفان و نویسندگان و هنرمندان بزرگ فرانسوی. این مناسبات گاه آمیخته به سوءتفاهمهای مختلف بوده است و گاه همراه کوششهای صادقانه برای شناخت یکدیگر. خالی از فراز و نشیب نبوده است، اما پیوسته بوده است و روز به روز به لطف کسانی از هر دو سو که میکوشیدهاند سوءتفاهمها را به حسن تفاهم تبدیل کنند بیشتر و جدیتر هم شده است.
داریوش شایگان یکی از آن کسان است. او از همان نخستین کتابش که در آن تعبیر “حسن تفاهم” را به کار برده تا هنگامی که موسس مبتکر و مدیر مرکز ایرانی گفتگوی فرهنگها بوده است تا امروز که با کارنامهای پربار و کولهباری از تجربههایزیستۀ میانفرهنگی به تأملات فیلسوفانه و آزاداندیشانه در باب جنبههای مختلف فرهنگ میپردازد، همواره در کار درک توأمان خویشتن و دیگری و کاستن از فاصلهها بوده است.
در مناسبات فرهنگی میان ایران و فرانسه در روزگار ما او قطعاً پیوندگاهی است مستحکم. داریوش شایگان از سویی مسألههایی ایرانی را در قالب زبان فرانسه بیان و به مخاطبان فرانسوی عرضه کرده است و از سویی دیگر مسألههایی فرانسوی را برای ایرانیان به ارمغان آورده است. گاه از تجربه ایرانی بودن برای فرانسهزبانان سخن گفته و مثلاً شاعران بزرگ ایران از خیام و حافظ تا سهراب سپهری را به مخاطبان شناسانده است و گاه انقلابهای فرانسه و ایران را با هم مقایسه کرده است. گاه تجربههای گوناگون و دنیاهای متفاوت کاوه و ماریان را در داستانی نامهنگارانه کنار هم قرار داده است و زمانی در پی فضاهایی گمشده اصفهان دوره صفوی و پاریس قرن نوزدهم را با هم سنجیده است. گاه زمینههای شکلگیری اندیشههای کربن را در مقام فیلسوفی ایرانشناس تشریح نموده است و گاه هم مثل کتاب اخیرش شاعری فرانسوی را به مثابه نقطه عطفی اندیشیدنی به فارسی معرفی و تحلیل کرده است.
بودلر شاعر مدرنیته است. شاعری که دامنه نفوذ او از مرزهای کشورش فراتر رفته و این امر او را به شاعری اروپایی تبدیل کرده است. او را صرفاً شاعر هم نمیتوان دانست. بودلر هنرشناس است و منتقد. او همانقدر که از شهود شاعرانه برخوردار است از ادراکی نقادانه هم بهرهمند است و همین این نقطه عطف را بیرون از دایره شعر و شاعری نیز مهم و درخور توجه مینماید. او منتقدی فرهنگی است که نه فقط شعر و نثرش بلکه زندگی و سرنوشتش نماینده یک دوره است. بودلر را نمیشود نشناخت.
به عنوان کسی که همه تربیت و شکلگیری فرهنگیاش در ایران بوده است و طبعاً برایش بودلر نه یک پدیده هنری مأنوس که امری غریب است، خواندن کتاب “جنون هشیاری” داریوش شایگان تجربهای بود نه فقط خوشایند که تأملبرانگیز. البته بودلر چندین دهه است که در ایران شناسانده شده و هم تعدادی از آثار خودش و هم کتابهایی دربارهاش به فارسی منتشر شده است. اتفاقاً یکی از محاسن اخلاقی شایگان این است که به کارهایی که پیش از کار خودش انجام شده اشاره میکند و از آنها نام میبرد. اما فقط این نیست. او کوشیده است چیزی بر آنچه پیشتر انجام شده بوده و به جای خود مفید و مغتنم بوده است بیفزاید. همین به کتاب “جنون هشیاری” اهمیتی خاص میبخشد. برای کسی که کتاب را بخواند به روشنی معلوم خواهد شد که ماجرای شایگان با بودلر ماجرای دیروز و امروز نیست. شایگان از ابتدای جوانی با آثار بودلر مأنوس بوده و گویی با او زیسته است. همین عشق و علاقه سبب شده است کتاب، کتابی باشد زنده و سرحال، که نه تنها درباره بودلر اطلاعات میدهد، بلکه حس و حال شعرهای بودلر و عالم شاعرانه او را هم منتقل میکند و این همه سبب میشود خواننده کتاب خاطرهای خوش از ساعاتی همراهی با این شاعر غریب و اندیشههایش داشته باشد، از همدلی با رنجهایش و خلاقیتهایش.
در کتاب هم تحلیلی از جهاننگری بودلر آمده است و هم عالم مقال شعر او تحلیل شده است. منظورم البته از حیث نقد ادبی و تحلیل صورتگرایانه شعرها نیست، منظورم عالمی است که شعر شاعر در آن شکفته است و جهانی است که شاعر میدیده و مینمایانده است، هم در شعرهایش و هم در مقالات ادبی و هنریاش. اوصاف آن عالم و آن نگرش و مؤلفههای آنها در کتاب به تفصیل برشمرده شده است، تناقضها و تناسبهایی که جزء لاینفک شعر و اندیشه شارل بودلر است. همچنین بودلر شاعر شهر پاریس – پایتخت مدرنیته – است و از این جهت والتر بنیامین به او علاقهای خاص داشته است. شایگان ضمن اشاره به ماجرای جالب پیدا شدن دستنویسهای انبوه و ناشناخته بنیامین درباره بودلر و منتشر شدن آنها سالها پس از مرگ نویسنده، مجموعه مفصل پیشنویسهای بنیامین را پیش چشم داشته و در بخشی شمهای از آراء والتر بینامین را درباره بودلر برای خوانندگان ایرانی مطرح کرده است.
بودلر از بارزترین چهرههای جریان فرهنگیای است که داندیسم نامیده میشود و در کتاب “جنون هشیاری” به این مناسبت به تفصیل به داندیسم اشاره شده است. تا جایی که میدانم و جستجو کردم، این نخستین بار است که این جریان به فارسی معرفی شده و تاریخچه آن بیان گردیده و عناصر شکلدهنده آن تحلیل شده است. تا پیش از این، مطلبی به فارسی در این باره در دسترس نبود. از این جهت فصل داندیسم کتاب اهمیتی دوچندان دارد. داندیسم نحوی بودن است. لایه سطحی و ظاهری آن میشود توجه وافر به ظاهر و پوشش خود و نیز توجه به دیگر جنبههای حضور خود، از قبیل نحوه سخن گفتن و سلوک اجتماعی. اما ماجرا را میتوان عمیقتر هم دید. به تصور من داندیسم پاسخی است به این پرسش که طبیعت و مصنوعات آن زیباتر است یا ذهن آدمی و مصنوعات آن؟ و البته یکی از این مصنوعات ذهن آدمی، میتواند خود آدمی باشد و چیزی که از حیث اخلاق و منش از خودش میسازد. داندیسم همزاد مدرنیته است و به پرسش مذکور پاسخی صریح میدهد: البته که ذهن آدمی و مصنوعات آن. داندیسم به عنوان جریانی خاص در جایی و از دورهای شروع شده است، از انگلستان و فرانسه و از اواخر قرن هجدهم و اوائل قرن نوزدهم، بعد هم مثل هر جریان و “ایسم” دیگری کمرنگ شده و افول کرده است. مخصوصا که بروز این جریان و رونق آن بر بستر اجتماعی و اقتصادی خاصی هم بوده است: پیدایش و رونق بورژوازی و سپس پیدا شدن نخبگانی که به لحاظ طبقاتی از اشراف نبودهاند اما به لحاظ فرهنگی متمایز و ممتاز بودهاند. اما شاید به معنایی بتوان گفت جوهر داندیسم صرفا مسأله آن دوره خاص نیست. از تلاش بیهوده و گاه رقتانگیز برای جلب توجه دیگران که بگذریم (به یکی از نمونههایش در کتاب اشاره شده: بودلر و سبزرنگ کردن موهایش برای جلب توجه)، داندیسم تلاشی است برای تراشیدن و ساختن خود، با اخلاقی که سابقهاش را میشود تا اندیشمندان روزگاران کهن به عقب برد. تلاشی است برای فراتر بودن از طبیعت و خلق چیزهایی که تنها از آدمی برمیآید. به این معنا بشر از ابتدا تا امروز با این مسأله مواجه بوده است. همواره گروهی از آدمیان طبیعت را میستودهاند و گروهی دیگر میکوشیدهاند فراتر از آن باشند و بر زیباییهای دنیا بیفزایند.
علاوه بر این، در “جنون هشیاری” به اهمیت فرهنگی بودلر به عنوان نقطه عطف دو دوره ماقبل و مابعد او، توجهی ویژه شده و تعاملات و پیوندهای او با بعضی از دیگر شخصیتهای مهم فرهنگی اروپا بررسی شده است. در کتاب از ریشارد واگنر سخن گفته شده است که هم بودلر و هم نیچه دوستدار او بودهاند و همین باعث شده توجه نیچه به بودلر به صورتی مضاعف معطوف شود. در خلال فصل مربوط به نیچه کتاب “جنون هشیاری” به روشنی میتوان دید که به خلاف قرائتهای یکسویه از اندیشه نیچه او تا چه اندازه دوستدار فرهنگ فرانسه بوده است.
این فصلهای کتاب نه صرف بررسی آثار بودلر که تنفس در هوا و فضای فرهنگ اروپا در دورهای است که بودلر در آن شروع به اثرگذاری کرده است؛ مجالی برای آشنایی بیشتر با چند تنی از اندیشمندان و نویسندگان و شاعران بزرگ اروپا، از جمله دو شاعر نامدار، یکی آلمانیزبان و دیگری انگلیسیزبان که هر دو در دورههایی سخت تحت تأثیر بودلر و شعر او بودهاند: راینر ماریا ریلکه و تی. اس. الیوت. در فصلهایی جداگانه به نفوذ ژرف عالم شعری بودلر بر عوالم شعر این دو اشاره شده است، دو شاعری که گویی هیچیک تاب تجربهای یکسره بودلروار را نداشتهاند و از معنویت ملعنتآلود و تاریک بودلر رفتهرفته به افقهایی روشنتر و سادهتر پناه بردهاند.
“جنون هشیاری” جا به جا آراسته و مزین است به نقلقولهای زیبا و نکتههای خواندنی و این نقلها و تعابیر و نکتهها خواندن کتاب را خوشایندتر میکند. صرفاً به یک نمونه اشاره کنم و بگذرم: توصیف بسیار مؤثر اشتفان تسوایگ از نحوه بودن دوستداشتنی ریلکه. گمان میکنم هر خوانندهای که آن بند را بخواند از لذت نوعی وارستگی سرشار خواهد شد.
جدای از همه اینها، کتاب مجالی هم فراهم میکند برای تأمل و تفکر، برای مقایسههای فرهنگی و ادبی. مثلاً هر کس شعرهایی مثل “پیرزنان فرتوت” یا “هفت پیرمرد” را بخواند و معنای پیشابودلری و پسابودلری را دریابد، شاید با این پرسش در ذهنش درگیر شود که نسبت ادبیات معاصر ما ایرانیان و فارسیزبانان با عالم بودلرانه چگونه بوده است؟
“بوف کور” هدایت را چنانکه داریوش شایگان همصدا با یوسف اسحاقپور بیان کرده است، میشود تجربهای پسابودلری دانست. صادق هدایت هم دانش ادبی روزآمدی داشته است و هم ذوقی متناسب با درک آن فضاها. چنانکه حتی در “بوف کور” بخشی را به تأسی از نوشتهای از ریلکه نوشته است که آن نوشته خود تحت تأثیر دنیای بودلر است. اما مگر هدایت قصهنویس نیست؟ نسبت شعر ما با بودلر چه بوده است؟
به این مسأله از چند جنبه میشود پرداخت. من چنانکه پیشتر هم نوشتهام “بوف کور” را تجربهای خاص میدانم. “بوف کور” نه فقط از حیث تلاقی دو دنیا که حتی از حیث صورت هم تلاقی دو فرم است. اگر رمان داستان “فرد” باشد در “زمان”، بوف کور این هست و نیست. مرگان یا زیور در رمانهای بزرگ محمود دولتآبادی (به ترتیب در “جای خالی سلوچ” و “کلیدر”) فردند و در زماناند. اینها شخصیتهای رماناند. اما لکاته/اثیری “بوف کور” چه طور؟ فرد است؟ در زمان است یا فراتر از زمان؟ یا حتی خود راوی و پیرمرد خنزرپنزری؟ فرد هستند و نیستند. در زمان هستند و نیستند. مثل تصویرهای مینیاتور. “بوف کور” جایی میان این هست و نیست قرار گرفته و از این حیث است که به اثری یگانه تبدیل شده. بوف کور جایی است که در آن سنت شاعرانه ما به داستاننویسی جدید و رمان به مثابه گونه ادبی دنیای جدید میرسد، چنانکه دنیای سنتیمان به تجدد غربی. بوف کور حتی از حیث صورت از شعر خالی نیست. بوف کور آغاز بزرگ رماننویسی ماست اما اوج رماننویسی به معنای متعارف کلمه نیست، چون از مقوله دیگری است.
به سراغ شعر معاصر بیاییم. در این باره نه فرصت تحقیق و تأمل داشتهام و نه غیر از چند سؤال فهرستوار چیزی میتوانم مطرح کنم. فقط از وقتی “جنون هشیاری” را خواندهام، به عنوان یکی از دوستداران شعر معاصر فارسی، هر از چند گاه آنچه در حافظه دارم سراغی هم از بودلر و دنیای او میگیرد. واضح است که دنیای امن شاعری رها مثل سهراب سپهری جای تجربههای بودلرانه نیست. در مورد دیگران چه طور؟ دنیای شاملو مثلاً؟ نه در دنیای مبارزانه و نه در تغزلهای عاشقانه شاید جایی برای آن تجربهها نتوان یافت. هرچند شاید شاملو تنها شاعر زبان فارسی باشد که واقعاً توانسته است شعرش را به نثر بیان کند، پس از حیث کنار گذاشتن وزن و قافیه و نوشتن شعر منثور شباهتی هست، اما ظاهراً نه چندان بیشتر. به برخی شعرهای نیما اما انگار میشود اندیشید. بیش از او به شعرهای فروغ فرخزاد. حتی شعرهای کم و بیش کودکانه سه دفتر اول او زمینههای گستاخانهای دارند که تمهیدی است برای چنان تجربههایی. در “تولدی دیگر” و “ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد” حتماً رد و نشانی هست از آن معنویت و ملعنت توأمان، از آن تاریکی و روشنی، از آن یأس و تمنا، که شاید مثل تجربه ریلکه و الیوت راهی هم به بیرون میجوید. از جنبه شاعر یک شهر بودن یاد محمد علی سپانلو میافتم و نصرت رحمانی، شاعران تهران. در شعر رحمانی زمینههایی از چنان عالمی هم هست: فضاهای بودلری، طغیان و تیرگی. شعر او پر است از توصیف تباهی و زشتی و شر(1) : لاشه و خون و زخم و قی، صدای شکستن استخوان و تخم چشم بیرون افتاده از جمجمه. اما انگار شعر او از تماس با سطح این توصیفات چندان فراتر نمیرود و عمق نمییابد، عمقی از جنس تجربه فروغ فرخزاد. در شعر اخوان چه طور؟ اخوان گویا نه زبانی غیر از فارسی میدانسته است و نه تبحری در شناخت شاعران اروپایی داشته است. اما شعرش را که در ذهن مرور میکنم میبینم درختانی که برف بر آنها نشسته است شدهاند “اسکلتهای بلورآجین”، بلور زیبا بر اسکلت هراسانگیز، یا عالم فوق قمر که جایی بوده است امن ورای حادثات و حوادث شده است “تابوت ستبر ظلمت نهتوی مرگاندود”. یاد شعر “مرداب”ش هم میافتم و تصاویر عجیبش. اینها عالم مقال ماقبل بودلر است یا مابعد او؟ برخی لحظههای شعری اخوان در ذهنم برق میزند. دیگران و دیگران چه طور؟ وقتی نوذر پرنگ در قالبی سنتی مثل غزل میگوید “چون رگ پاره خورشید قیامت” یا میگوید “نشنوی نعره افتادن مهتاب در آب” تصاویر متعلق به چه عالمی است؟ یا هنگامی که در چهارپارهای از قهر خدایان در شب تولدش سخن میگوید و سوار کشتی توفان شدن دریا از ترس غرق شدن در آب در آن شب مهیب. اینها بیشتر سوررئال نیست؟ کل شعرها که به هر حال بودلری نیست. وقتی ضیاء موحد “عینا مانند گربه” را میسروده چه طور؟ آن روان ترسزده از کدام جنس تجربه حکایت میکند. نمیدانم چرا این شعر مرا به یاد ادگار آلن پو میاندازد. بعد علاقه بودلر به پو یادم میافتد. بودلر مترجم برخی کارهای پو است. این رشته میتواند سر دراز داشته باشد، ولی اصلاً آیا اهمیتی دارد که کدام تجربهها پیشابودلری است و کدام تجربهها پسابودلری؟ چرا اهمیت نداشته باشد؟ مگر تجربههای ادبی جهانی نیست؟ اما چرا اهمیت داشته باشد؟ مگر تجربههای ادبی، فرهنگی و زبانی و زمینهمحور نیست؟ اینها و مانند اینها پرسشهایی است که مدتی است گهگاه به ذهنم میآید و نه تنها حافظه شعریام که ذهنم را مشغول میکند. امیدوارم شما هم وقتی “جنون هشیاری” را میخوانید مانند من از خواندنش لذت ببرید و وقتتان خوش شود و ذهنتان درگیر پرسشهایی گردد که از سر وکله زدن با آنها احساس سرزندگی و سرخوشی میکنید.
پی نوشت:
1) استاد عزیز ارجمند، سرکار خانم دکتر ژاله آموزگار، یکی از مناسبترین نمونههای حال و هوای بودلری شعر نصرت رحمانی را در حافظه داشتند و پس از پایان گفتارم در “شب بودلر”، آن را به من یادآوری کردند. با سپاس بسیار از توجه ایشان آن نمونه گویا را در اینجا نقل میکنم:
“دیرگاهی است آرزو دارم
ای زن سبزچشم در یک شب
تخم چشم تو را برون آرم
زیر دندان خویش بفشارم
بمکم سبزهای ماتش را
تا دو چشم تو هم کبود شود…”
(از شعر “سبز و کبود” در مجموعه “میعاد در لجن”)