آن باغ آنجا بوده است، این باغ اینجا هست. آن درخت، آنجا، بوده است. این درخت، اینجا، هست. آن باغ و آن درخت با دیگر باغها و درختها فرقی نداشته است، این باغ و این درخت به هیچ باغ و هیچ درخت دیگری شباهت ندارد. آن یکی بوده است مثل همه، این یکی است یگانه. چرا کسی باید باری سخت سنگین را شورمندانه به دوش کشیده باشد تا از آن باغ و از آن درخت این باغ و این درخت را بسازد؟
کمینز در شعری، با لحنی حماسی و مُصر، گفته است درختی را ادا خواهم کرد. چرا کسی باید سرسختانه بکوشد درختی را ادا کند؟ ادا کردن درخت یا بیان کردن باغ، تصویر کردنشان در نقاشی یا عکاسی، توصیف کردنشان در رمان یا سینما، مسأله کردنشان در فلسفه یا علم برای چیست؟ چرا آدمیزاد از آن باغ، این باغ را میسازد، از آن درخت، این درخت را؟ چرا آدمی “آن” را “این” میکند؟
درخت هست باغ هست صخره هست کوه هست قطره هست دریا هست اما هیچیک فارغ از نگاه انسان نه “آن” است، نه “این”. تنها با روایت است که آن و این پدید میآید، تنها با روایت است که فهم پدید میآید، تنها در روایت است که ادراک میکنیم. آدمیزاد راوی است و بی نگاه روایتگرش هیچ هستی نیست. ادبیات و هنر، فلسفه و علم، همگی روایتهای گونهگون آدمی است.
آن باغ که این باغ شد و آن درخت که این درخت شد تازه میخواهیم ببینیم پشت این باغ و این درخت چیست. پس به دورتر چشم میدوزیم، دورترک و دورترک، دورتر و دورتر، تا آنها را هم بیاوریم پیش چشممان، تا با آنها هم انس بگیریم، تا آنها را هم روایت کنیم.
آدمیزاد تنها برای شخص خودش روایت نمیکند، آدمی روایت میکند برای خودش و دیگران. روایتهای آدمیان در هم میپیچد، روایتهای آدمیان در امتداد هم استمرار مییابد. بدین ترتیب است که مثلا میفهمیم این روایت ونسان ونگوگ است از باغ میوه، دیگری روایت دیگری است از چیزی دیگر، و به همین ترتیب. بودن ما روایت است، وجودمان، هستیمان؛ من میمیرم، منها میمیرند، اما نوع آدمیزاد استمرار روایت است، استمرار روایتهاست. چقدر روایت که مثلا درباره همین نقاشی ونگوگ هست. چقدر روایت که درباره آن یکی روایت هست، و باز به همین ترتیب.
نه باغ با باغ فرق میکند، نه درخت با درخت، نه وقت با وقت، آدمی اما آن باغ را میآورد در قاب روایت تا بشود این باغ، آن درخت را پیش میکشد تا این درخت را بسازد، و روزی را میکند نوروز.
فقط انسان از آن و آنها، این و اینها میسازد؛ بعد دوباره سرک میکشد پشت این و اینها، تا ببیند آنطرفتر چه خبر است، آنجا، آنسو، آنسوتر. پشت این درخت، آنطرف آن باغ، پس از این ماجرا، پشت آن پدیده و رویداد، در پی امروز، در ادامه امسال.
انسان روایت است، روایت جستجو است، جستجو کنجکاوی است، کنجکاوی امید است. آدمی از آنها این میسازد تا باز به دنبال آنی بگردد پشت اینها. زندگی اگر به زندگی کردن بیارزد، به خاطر همین خصلت آدمی است. همین پیش چشم داشتن دیروز و سرک کشیدن به فردا.
نوشته محمد منصور هاشمی
منتشر شده در مهرنامه، ش 46، نوروز 1395