7)
درباره اینکه ما حقایق ریاضی و منطقی را چگونه درمییابیم میان صاحبنظران اختلاف هست؛ اینکه آنها را شهود میکنیم یا بر اساس تجربه میفهمیم، حقایقی هستند فطری یا تجربی؛ قواعد ذهن ما هستند که بر عالم اعمالشان میکنیم یا قواعد عالماند که از پیش در ذهن ما نهاده شدهاند یا حقایق عالماند که رفتهرفته کشفشان میکنیم. اما درباره حقایق تجربی چنین بحثی در کار نیست. واضح است که ما بر اساس تجربه و آزمون و خطا واقعیت را میشناسیم. این فرایند چگونه است؟ ظاهرا بیش از همه متکی است بر انباشت تجارب؛ یعنی استقرا. میبینیم که در کنار دریا آب در صد درجه به جوش میآید، باز میبینیم که همین طور میشود و باز، پس نتیجه میگیریم آب در کنار دریا در صد درجه سانتیگراد شروع به تبخیر میکند. میبینیم که در ارتفاع بالاتر و پایینتر این دمای تبخیر آب متفاوت میشود، و مکرر با این تجربه مواجه میشویم؛ شروع به تحلیل و قیاس و ساختن نظریه میکنیم و نتیجه میگیریم نسبتی هست میان دمای جوش آمدن آب و فشار هوا که در بالاتر از ارتفاع دریا کمتر است و در پایینتر از آن بیشتر. اساس این استدلال و کشف، واقعیت یا واقعیاتی تجربی است مبتنی بر تکرار امور و استقرا. میبینیم که اتفاقی یکبار و دوبار و چندبار میافتد و نتیجه میگیریم که همیشه چنین است. اما فیلسوفان از همان ابتدا دریافته بودند که در مورد استقرا گرفتاریهایی هست. پس استقرا را مثلا به تام و ناقص تقسیم کردند. اگر من همه کتابهای یک اتاق را ببینم و بگویم همه کتابهای موجود در این اتاق جلد گالینگور دارند استقرایم تام است و سخنم معقول، ولی اگر فقط نیمی از کتابها را دیده باشم و چنین حکمی بدهم سخنم نامعقول است. اما من از کجا مطمئن میشوم همه کتابهای اتاق را دیدهام و در گوشه-کناری کتاب یا کتابهایی پنهان نمانده است؟ به طور خاص کار در مورد اموری که در طول زمان پدیدار میشوند بسیار بسیار مشکلتر میشود. مثلا از کجا میدانم “انسان” چگونه موجودی است؟ برای دور زدن مشکل شناخت اشیاء و امور وقتی امکان استقصای کامل و استقرای تام نیست در فلسفه از “ذات” سخن به میان آمده است؛ میگوییم سقراط انسان است و همه انسانها فانیاند پس سقراط فانی است. قیاسی که صورتا درست است اما برای اینکه مادتا هم درست باشد باید بدانیم که همه انسانها فانیاند. از کجا میدانیم همه انسانها فانیاند؟ شاید در آینده انسانی بود که فانی نبود. در پاسخی سنتی میتوان از “ذات” انسان سخن گفت. اما این ذات چگونه کشف میشود و از کجا اطمینان مییابیم که اصلا “ذات”ی در کار است؟ بحثهایی هست که از آغاز فلسفه تا امروز ادامه داشته است؛ اینکه آیا استقرا حجت است یا نیست و با چه شرایطی میتواند حجت باشد یا نباشد هم از آن جمله است. عموم مردم استقرا را به راحتی به کار میگیرند؛ مثلا پنجتایی خارجی میبینیم و نتیجه میگیریم خارجیها فلان یا بهماناند، اما این استقرا ناقص است و به سادگی ممکن است با چند نمونه بیشتر نقض شود. ولی حتی در حوزه علم تجربی هم با همه احتیاطهای غیرعوامانه کار ساده نیست. چند بار تجربه حکمی را قطعی میکند؟ از کجا مطمئن میشویم در حکمی که داریم بر اساس تجربه یا تجربههایی میدهیم دچار تعمیم ناموجه نشدهایم یا علتی را با علتی دیگر اشتباه نگرفتهایم یا فرایندی چندعاملی را به روندی تکعاملی فرونکاستهایم؟ حکم مبتنی بر استقرا باید در شرایط مختلف در طول زمان اعتبار خود را حفظ کند.
وقتی یکی از ارکان علم تجربی استقرا است، طبعا فیلسوفی که به علم تجربی میاندیشد باید بکوشد تا مشکلات استقرا را رفع کند و به سوالاتی از قبیل سوالات مذکور پاسخ دهد و روشی پیشنهاد کند برای رسیدن به احکام قابل اتکا.
بیکن در صدد رفع این مشکلات، در حقیقت فلسفهای را پیمیریزد که با تعابیر امروزی ما فلسفه علم است، شاید نخستین فلسفه علم دوره جدید. او میکوشد روشی پیشنهاد کند برای دست یافتن به حقیقت از طریق تجربه علمی. به همین جهت از سویی انتقاداتی تند مطرح میکند نسبت به فلسفههای مدرسی که در آنها مباحث غیرتجربی و مفاهیم انتزاعی جا را بر آزمون و خطای تجربی تنگ کرده بود و از طرف دیگر مجموعهای از مفاهیم و روشها را پیشنهاد میکند برای پدید آوردن سلسلهای از تجربهها و آزمونهای پیوسته که ما را به کشف حقیقت نزدیک میکند؛ آزمون و بسط تجربهها و ثبت نتایج.
معمولا در تاریخ فلسفه روش و نیز شک با دکارت تداعی میشود، چون از سویی تعبیر روش را در عنوان یکی از کارهایش به کار برده است و از سوی دیگر شک را نیز به صورتی دستوری سرآغاز فلسفهورزی خویش قرار داده است. ولی واقعیت این است که پیش از دکارت بیکن به هر دو توجه کرده است. همه فلسفه بیکن چیزی نیست جز پیشنهاد تجربههای روشمند، پیشنهاد روش شناخت طبیعت و روش دست یافتن به علم. همچنین فلسفه او فلسفه شک است، اما نه شک دستوری منطقی، که شک عقل سلیم ذهن تجربهگرا. شک دستوری منطقی دکارت خیلی زود جایش را به یقین میدهد اما شک عقل سلیمی بیکن که از قضا آن اندازه رادیکال نیست، همیشگی است و تنها در انتهای طرح بلندپروازانه او برای حصول علم بناست رفع شود؛ نقطهای که بسیار بعید و دور از دسترس است.
طبقهبندی و دستهبندی بیکن برای منضبط کردن تجربهها و بسط آنها (از قبیل تنوع آزمونها و تغییر شرایط و تکرار و توسعه و ترکیب آنها) به جای خود، آنچه مدل او برای دستیابی به علم را جذاب میکند جدول ثبت نتایج تجربههاست: جدول حضور و غیاب و نسبتها و درجات (جدول نتایج مثبت و منفی آزمونها و ثبت متغیرها و در واقع ایجاد طیفی از تایید تا سلب و رد)؛ به عبارت دقیقتر باید بگویم همان ستونهای غیاب و نسبتهاست که دستاورد روش بیکن محسوب میشود. آنِ اندیشه بیکن به گمان من اینجاست. او فقط به تجارب موید توجه نمیکند و آنها را برنمیشمارد بلکه درجات و متغیرها را هم میسنجد و تجارب و نتایج سلبی و منفی را هم میبیند و برمیشمارد و به آنها اهمیت میدهد.
بیکن خود هوشمندانه حکایتی را نقل کرده است حاکی از اهمیت توجه جدی به تجارب سلبی و منفی: میگویند فردی را برای بازدید از معبدی برده بودند و کاهنان در آنجا به او تصویر کسانی را نشان میدادند که برای آن معبد نذر کرده بودند و پس از رهایی از مهلکه نذر خود را ادا کرده بودند. آن فرد در برابر آن تصاویر فقط یک سوال پرسید، سوالی ساده اما ژرف، او گفت تصویر کسانی که برای رهایی از مهلکه نذر کرده بودهاند و رهایی نیافتهاند کجاست!
همین توجه به طیف تجارب و موارد نقض و جنبههای منفی است که سبب شده کسانی بیکن را سلف کارل ریموند پوپر ابطالگرا در حوزه فلسفه علم قلمداد کنند. البته واقعیت این است که بیکن سرآغاز فلسفه علم است. در فلسفه او نه اهمیت فرضیه دیده شده است، نه اهمیت مدل ساختن، و به تبع نه اهمیت تخیل؛ همچنین نه به ریاضی التفات زیادی شده است، نه به حدسهای دانشمندان. اما او اهمیت توجه به تجربههای روشمند را دریافته است، اهمیت وجود نهادهای علمی را هم برای این تجربهها دریافته است. بینتیجگی بحثهای آزمونناپذیر را دریافته است و نیز اهمیت روشنگر بودن مسالههای علمی را و همچنین اهمیت تکنولوژی و ابزارهای کشف علمی را.
8)
الکساندر سولژنیتسین در نقادی ایدئولوژی غالب زمانه در عبارتی مشهور گفته است: “کسی بنا نیست دیگران را به خوشبختی و سعادت برساند، چون مفهوم خوشبختی و سعادت از بتهای بازار است. باید آدمیان را به سوی دلبستگی متقابل رهنمون شد. جانور وحشی در حین دریدن شکار میتواند احساس خوشبختی و سعادت کند. اما تنها آدمیاناند که میتوانند دلبستگی متقابل داشته باشند و این برترین دستاوردی است که باید در آرزویش باشند.”
سخن او ناظر است به ابهام مفهوم خوشبختی / سعادت. او برای بیان رهزنیهای محتمل این ابهام و اشاره به سوءاستفادههای از آن از “بتهای بازار” سخن گفته است. سولژنیتسین این تعبیر را از فرانسیس بیکن وام گرفته بود. بیکن نظریهپرداز بتهاست و شناسنده و شناساننده برخی تنگناها که شناخت ما را فراگرفته است.
به تصور من مهمترین تفاوت فلسفههای قدیم و جدید در توجه به امکان خطاست. در فلسفههای قدیم حصول معرفت ساده و طبیعی فرض شده است و خطا امری فرعی و کماهمیت و قسری. در فلسفههای جدید حصول معرفت امری است پیچیده و توام با اشتباه و خطا. جهانبینی بشر در گذشته مبتنی بوده است بر مباحثی مختصر در باب شناخت و ومباحثی مفصل درباره هستی، جهانبینی جدید درگیر است با شک و تردیدهای فراوان و روشناییبخش در حوزه شناخت خویش و هستی.
فرانسیس بیکن در مقام یکی از پیشگامان فلسفه جدید، نه فقط به امکان خطا و محدویتهای ذهن در شناخت توجه کرده که در باب آن نسبتا به تفصیل مفهومسازی هم کرده است. او از بتها سخن گفته است، اشباح و صوری ذهنی و خیالی که سد راه رویارویی با حقیقت میشوند(33) .
آیا حواس آدمی دچار اشتباه نمیشود و دادههای نادرست در اختیار او نمیگذارد؟ آیا ذهن آدمی میل به تحمیل ساختارها و صورتهای مطلوب خود بر عالم ندارد؟ آیا بر نظام باورهای آدمی تمایلات و خواستهای او تاثیر نمیگذارد؟ این گونه محدودیتهای حواس و ادراک و فهم را که شامل نوع بشر است بیکن بتهای تیره و تبار و طایفه(34) نامیده است؛ محدودیتهای روانشناختی و ادراکی.
اما آیا علاوه بر این محدویتهای فراگیر، هر فرد هم خود دچار محدودیتهایی در شناخت نیست؟ آیا هر کدام از ما به واسطه محیط و فضایی که در آن پرورش یافتهایم یا هستیم، و به واسطه سلیقهها و ذائقهها و علاقهها و دلبستگیهایی که داریم دچار محدودیت در شناخت و ادراک و فهم و پذیرش نمیشویم؟ هر کدام از ما بسته به محیط و مشخصات خود گویی در دخمه ذهن خود هستیم و در غار شخصیمان. این گونه محدودیتها و خطاها را بیکن بتهای دخمه و غار(35) نامیده است.
آیا اساسا خود زبان نمیتواند سرمنشأ خطاها و محدودیتهایی در شناخت باشد؟ آیا مثلا وجود واژهای در زبان نمیتواند سبب شود آن را دارای تحقق عینی در خارج بدانیم یا آیا ابهام مفاهیمی کلی و انتزاعی علت اختلاف نظر و تفاوت در فهم و تفسیر واقعیت نمیشود؟ بیکن این توجه مهم خود به مشکلات شناختی ناشی از کاربرد ناگزیر زبان و ابهامات آن را بتهای چهارسوق و بازار(36) نام نهاده است از آن رو که بازار محل معاشرت و داد و ستد و گفتگو و توافق است.
علاوه بر همه اینها نظامهای باور پیشساختهای هست که ما آنها را فرامیگیریم و بر مبنای آنها میفهمیم و میسنجیم و تحلیل میکنیم، نظامهایی از قبیل نظامهای فلسفی جاافتاده و صلب که مشهورات و مقبولاتی را نیازموده پیش چشم ما مینهند. آیا این نظامهای نقدناشده و مشهورات و مقبولات محک نخورده خود محدودیتهایی برای شناخت ما ایجاد نمیکنند؟ بیکن این گروه اخیر را بتهای خیمهشببازی و نمایش(37) میخواند.
بیکن با مطرح کردن بتها و اشباح و صور ذهن، پیشگام توجه به تنگناهای روانشناختی و جامعهشناختی و تاریخی آدمی است، پیشگام سنجیدن ظرفیتهای ذهن که محمل شناخت است اما برخلاف تصور قدما آینه طبیعت نیست که تصویر بیزنگار آن را انعکاس دهد بلکه سطحی است ناصاف که از سویی ظرفیتهای محدودی دارد و از سوی دیگر توان تغییر و تصرف. تصویری که بیکن از اشباح / بتها به دست میدهد هم امکان توجه به آن دسته محدودیتها و خطاهایی را فراهم میآورد که قابل رفع و اصلاح است و آگاهی به آنها زمینه غلبه بر آنهاست و هم امکان توجه به محدویتها و خطاهایی را ایجاد میکند که ناگزیر است و باید آنها را در نظر داشت و کوشید در فرایندی جمعی بر آنها غلبه کرد یا آنها را دور زد. این تصویر یکی از مهمترین جنبههای فلسفه بیکن است و یکی از وجوه متمایزی که جایگاه او را در ابتدای تاریخ فلسفه جدید تثبیت میکند.
9)
نمیدانیم بیکن حقیقتا تا چه حد مسیحی راستکیشی بوده است. نوشتهها و گفتههایش حاکی از باور جدی به مسیحیت است، هرچند قاعدتا لرد چانسلر پیرو ماکیاولی به اهمیت اجتماعی دین هم بیتوجه نمیتوانسته است باشد. در هر حال حتما میشود گفت به خلاف تصور معمول درباره اندیشمندان مدرن او بیخدا نبوده است. حتی شاید بشود گفت دینداریاش هم کم و بیش صادقانه بوده است زیرا بیکن به تفکیک گفتمانهای دین و علم اعتقاد داشته است. علم تجربی و دین برای او در یک عالم مقال و یک مرتبه نبودهاند که رقابتی میانشان باشد. به تعبیری میشود گفت او به حقیقت دوگانه منسوب به ابنرشد در الهیات و در واقع به نظر ابنرشدیان لاتینی متمایل بوده است و تعارضی میان علم تجربی و دین نمیدیده است. گرچه با مصطلحات امروزی شاید لازم نباشد از حقیقت دوگانه هم سخن بگوییم که تعبیر دقیقی نیست و چه بسا سوءتفاهمبرانگیز باشد. کافی است برخلاف عادات ذهنی معمول عامیانه، علم و دین را دو عالم مقال جداگانه در نظر بگیریم که اصولا نمیتوانند اصطکاکی با هم داشته باشند: هر جا قلمرو دسترسی علم تجربی باشد آنجا جایگاه دین نیست و هر جا جایگاه دین باشد علم تجربی را به آن دسترسی نیست. دین رسمی در میان مردم البته کارکردهایی موثر دارد و قلمرویی وسیعتر از این تقسیمات فلسفی، کارکردهایی که قاضیالقضاتی سیاستمدار حتما نمیتوانسته است به آن بیتوجه باشد.
10)
در زندگی بیکن دو نقطه ابهام هست. راحتتر بنویسم دو ماجرای تاریک یا دو لکه آزارنده. او در برهههای اولیه فعالیت سیاسی و اجتماعی سخت وامدار الطاف ارل اسکس بوده است. ارل اسکس حامی گشادهدست فرانسیس بیکن جوان بوده است و به لطف این شخص بود که بیکن توانست در سیاست جایی پیدا کند و در زندگی راهی برای پیشرفت؛ ولی وقتی ارل اسکس مورد غضب ملکه الیزابت قرار گرفت بیکن کمکی به او نکرد، سهل است، در محکوم کردنش هم کوشید. در روزگار جیمز اول هم چنانکه اشاره شد بیکن خود اعتراف کرد که در مقام قاضی هدایایی دریافت کرده است. مخالفان بیکن ماجرای نخست را دال بر بیمرامی و حقناشناسی بیکن میدانند و ماجرای دوم را دال بر فساد مالی و ارتشا. موافقان هم میکوشند توضیح دهند ماجرای نخست ناشی از قانونمداری و نگاه حقوقی بوده است یا دستکم بر اثر اجبار ملکه و به اقتضای شرایط و ماجرای دوم رسمی رایج در آن روزگار که دلالت بر رشوه نمیکرده است. به رغم همه اینها، یک نکته مسلم است، فیلسوف ما از وارستگی هیچ بهرهای نداشته است که اگر چنین بود در مورد اول اجرای قانون را به دیگران میسپرد یا به لطایفالحیلی خود را کنار میکشید و در مورد دوم از پذیرش هدایایی شبههناک پرهیز مینمود. کمترین چیزی که درباره این فیلسوف مهم میتوان گفت این است که او وارسته نبوده است، هیچ وارسته نبوده است. من با آشنایی با این دو نقطه در زندگی بیکن، از همان نوجوانی، درس مهمی در تاریخ اندیشه گرفتم. این که اهمیت میراث کسی در جنبهای ربطی به اخلاق او ندارد. به عبارت دیگر ضعفهای اخلاقی فرد تاثیری بر ارزش آثار و افکار او ندارد. جستارها اخلاقی است و زیبا و دربردارنده بصیرت، همانگونه که فلسفه علم بیکن دربردارنده بینش است و هوشمندی، اما نویسنده آن کتاب و طراح آن فلسفه چه بسا خود با بصیرت و بینش و هوشمندی نزیسته باشد. کتاب میتواند زیبا باشد و دوستداشتنی و فکر میتواند راهگشا باشد و مفید، بیاینکه نویسنده و متفکر خود متصف به آن صفات باشد. بعدا دو درس مهم دیگر هم گرفتم با آشنایی با دو متفکر و دانشمند بزرگ دیگر، با آشنایی با دکارت و نیوتن. آشنایی با دکارت و غده صنوبری پشت مغز که بنا بود ثنویت روح و جسم را در فلسفه او حل کند سبب شد بفهمم اهمیت افکار حتی ربطی به درستی آنها هم الزاما ندارد و گاه ممکن است فیلسوفی به بزرگی دکارت حرفهای مضحک زده باشد و خواندن زندگینامه نیوتن باعث شد دریابم میراث علمی یک نفر حتی لازم نیست با زندگی و دیگر افکارش تلائم و سازگاری داشته باشد، چرا که بنیانگذار فیزیک جدید کم خرافاتی نبوده است. از مرور زندگینامه بیکن درس دیگری هم گرفتهام. هوش کسی در زمینهای نافی کمهوشی او در زمینهای دیگر نیست، بیکن ظاهرا دستکم در دورهای حتی از پس اداره درست امور مالی روزمرهاش نیز برنمیآمده است.
11)
از دستاویزهای همیشگی منتقدان فلسفه بیکن به طور خاص و مخالفان دنیای جدید به طور عام مطرح کردن جنبههایی از ادبیات بیکن در بیان فلسفهاش بوده است که امروزه سخت ناخوش مینماید. او در نوشتههایش از “تفتیش” طبیعت و آزار و شکنجه آن برای بیان اسرارش سخن گفته است. این تعابیر در کنار بحرانهای محیط زیست در روزگار ما دستمایهای شده است برای نفی نگرش بیکن و امثال او به علم و طبیعت و وسیلهای برای تخطئه فلسفه جدید و دنیای متجدد.
در اینکه تعابیر بیکن برای بیان نحوه مواجهه ما با طبیعت ناخوشایند است بحثی نیست، اما منتقدان محترم دنیای جدید به نکتهای ظریف اما بسیار مهم توجه نکردهاند و نمیکنند. بیکن این تعابیر استعاری را از روال واقعی قضایی در روزگار خود گرفته است. تا روزگار بیکن هنوز شکنجه و آزار جزئی معمول از روشهای بازجویی و تفتیش بود. حقوق بشر که امروزه به لطف موانست با آن، تعابیر فرانسیس بیکن زننده مینماید، خود بخش مهمی است از دستاوردهای دنیای جدید که پس از قرن هجدهم مفهومپردازی شده است و تا همین حالا هم در نظر بیشتر جا افتاده و جاری است تا در عمل.
بیکن اگر الان بود قاعدتا داشت از توسعه پایدار(38) سخن میگفت و پیشرفت علم و فناوری در عین توجه به محیط زیست، همچنانکه قاعدتا برای بیان منظورش، از تعابیر حقوقی امروزی بهره میگرفت و در مقام حقوقدان به حقوق بشر استناد میکرد (هرچند چه بسا در مقام سیاستمدار آن را دستو پاگیر هم مییافت!). اما مسلما همراه با منتقدان تجدد در حسرت بازگشت به گذشته نبود. بیکن – چنانکه پیشتر هم اشاره کردم – بر آن بود که بشر در طول تاریخ باتجربهتر و پختهتر و داناتر میشود و حاضر نبود آگاهی و دانش را فرونهد و به خیال گذشتهای طلایی بگریزد، او در روزگار ما هم قاعدتا سعی میکرد مسالههای فعلی را حل کند و رو به آینده داشته باشد، آیندهای سالمتر، متمدنانهتر و آگاهانهتر.
12)
آرمانشهرسازی از ابتدا همزاد فکر بوده است، مثلا از جمهور افلاطون. تا قرن بیستم هم ادامه یافته است، مثلا تا رمان آرمانشهری روانشناس رفتارگرای مشهور ب. ف. اسکینر(39) . هرچند در قرن بیستم حکایت بیشتر حکایت ترس از مدینههای ضالهای بوده است که میکوشیدهاند مدینه فاضله بنمایند. پس ضدآرمانشهرها به وجود آمدهاند، از دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی و مزرعه حیوانات و 1984 جورج اورول تا عصر جدید چارلی چاپلین و فارنهایت 451 ری بردبری و فرانسوا تروفو و خوابزده وودی آلن و پرتقال کوکی استنلی کوبریک تا سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود که گویی مدینه ضاله پستمدرن است. ایده آرمانشهر به مثابه امری که بناست در نگرهای ایدئولوژیک تحقق عینی یابد سخت خطرناک مینماید و پرهزینه، چنانکه مشهورترین نمونه آرمانشهرسازی – مدینه فاضله مارکسیستی – فاجعهای بوده است ضد آمال انسانی. اما آرمانشهرنویسی شاید این اندازه خطیر نباشد. آرمانشهرنویسی میتواند طرح یک امکان باشد، طرح یک امید. دورههایی که امیدواری بیشتر باشد آرمانشهرنویسی رایجتر میشود و دورههایی که ناامیدی بیشتر باشد ضدآرمانشهرنویسی. قرن بیستم دوره سرخوردگی از آرمانشهرها بود و رمانها و فیلمهای بسیاری نوشته و ساخته شد در پرهیز از آرمانشهرسازی. قرن شانزده و هفده دوره امید بود و دوره آرمانشهرها، از آرمانشهر تامس مور(40) تا شهر آفتاب توماسو کامپانلا(41) . فرانسیس بیکن هم در همین دوره بود، هم امیدوار و هم اهل قلم. پس او هم در کنار دیگر آثارش آرمانشهری نوشت: آتلانتیس نو.
آتلانتیس نو قصه رویارو شدن با سرزمینی است که ساکنان آن مدینه فاضلهای را بنیاد نهادهاند حول محور علم. مسافرانی به جزیرهای میرسند که حکومتی کارآمد و مردمی راضی دارد، میراث کهن “سلیمان”نامی که انجمنی بنیاد نهاده که کارش پژوهش و تحقیق است، مردم این جزیره گروههایی را برای آشنایی با علوم و صناعات دیگر اقوام نزد آنها میفرستند و نوشتهها و تحقیقات دیگران را فرامیگیرند و به سرزمین خود میآورند. اینها تاجرند و داد و ستد میکنند اما تجارتشان از جنس سیم و زر نیست؛ آنها آن گونه که بیکن بیان میکند تاجران نورند یعنی دانش. مردم آتلانتیس نو در سرزمین خود آزمایشگاههای بزرگ دارند و کارگاههایی که چیزهایی جدید تولید میکنند، زندگی آنها اکتشاف و اختراع است با تفصیلی که بیکن در کتاب میآورد، همه در جهت شناخت طبیعت و تصرف در آن و ایجاد تغییر و تحول. آنها نهادهایی علمی دارند با تقسیم کارهای مشخص، حتی موزه مخترعان هم دارند. بلایای طبیعی را پیشبینی میکنند و بیماریها را کنترل. این کارها را هم نه از سر بیدینی که با اعتقاد راستین به خدا انجام میدهند. آرمانشهر بیکن آرمانشهر فلسفه بیکن است، آرمانشهر علم تجربی و فناوری.
خوبی آرمانشهرهای نوشته شده این است که میشود نقدشان هم کرد. مثلا میشود پرسید چرا در آنها جایی برای تکثر نیست، برای علایقی غیر علایق آرمانشهرنویس؟ چرا هیچ آرمانشهری جایی برای مخالفان که هیچ، جایی برای صاحبان سلیقهها و علاقههای متفاوت با آرمانشهرنویسان ندارد؟ حقیقت این است که چشم هر اندیشمندی را روشنایی کشفش خیره میکند و این خیرگی سبب میشود نتواند دیگر وجوه امور را ببیند. آن روشنایی به جای خود روشنیبخش است، اما در کنار آن روشناییهای بسیار دیگر هم هست. چیزی که آدمی به سبب محدویتهایی که خود بیکن در موضوع بتها برخی از آنها را برشمرده است از درک آن عاجز میماند. بیکن هم فریفته علم تجربی و صنعت است و دچار نگاه لوچ ناشی ازآن فریفتگی. پس جایی برای دیگر شئون زندگی آدمی باقی نمیگذارد. شاید یکی از تفاوتهای لیبرالدموکراسی غیرایدئولوژیشده را با ایدئولوژیهای اجتماعی – سیاسی همین پذیرش تنوع و تکثر آدمیان و نداشتن آرمانشهر بتوان دانست. جای آرمانشهر ادبیات است که هم عرصه رویا و تخیل است هم حوزه نقد و تحلیل. خوب است که آرمانشهرها نوشته شوند و خوب است که آرمانشهرها نقد شوند؛ چرا که خطرناکترین آرمانشهرها آنهایی هستند که بیاینکه نوشته شوند میخواهند تحقق یابند.
13)
پیرامون اندیشههای فرانسیس بیکن در طول تاریخ صفهای درازی بوده است از موافقان و مخالفان: صفی شامل موافقان دلدادهای مثل فیلوزوفهای فرانسه یا شاعری مانند آبراهام کاولی(42) که برای بیکن مدیحه سروده است، و صفی شامل مخالفان آشتیناپذیری مانند نقادان رادیکال روشنگری و مدرنیته تا اکو-فمینیستی مثل کرولین مرچنت(43) . فارغ از این موافقتها و مخالفتهای فکربرانگیز و به جای خود درست، آیا بیکن هنوز حرفی برای گفتن دارد؟ اکنون میدانیم که تصورات فرانسیس بیکن از علم گاه سخت سادهدلانه بوده است و خوشبینیهای او برای سیطره بر طبیعت زیادهروانه. میدانیم که فلسفه علم به ویژه در چند دهه اخیر بصیرتهای فراوان به همراه داشته است و حتی میدانیم که ساز و کار واقعی فعالیت دانشمندان چندان ربطی به تاملات فیلسوفان در این باره ندارد. میدانیم که نهادهای علمی گاه به انواع و اقسام امور غیرعلمی آلوده میشوند و کاغذبازان قالبی در آنها کار را بر عالمان و دانشمندان واقعی تنگ میکنند. میدانیم که تکنولوژی سویهای خطرناک و خطرخیز هم داشته است و دارد و تصرف بیتامل در طبیعت ممکن است به جای تبعات مثبت نتایج منفی برای حیات بشر به همراه داشته باشد، از محیط زیست آلوده تا انواع و اقسام فرآوردههای بیماریآفرین. همه اینها را میدانیم و به گمان من دقیقا با این همه است که بیکن هنوز حرفهایی مهم دارد و به ویژه برای ما در اینجا و اکنون فهم و درک درست رویکرد او حیاتی است. کافی است در برابر آن دانستهها به چند دانستنی دیگر هم التفات کنیم.
علم تجربی حتما کاستی و نقص دارد، به رغم این، همه چیزی است که ما در قلمرو آن اختیار داریم و میتوانیم داشته باشیم. علم و معرفت بشری – اگر بنا باشد راه خیالبافی و معرکهگیری را ببندیم – هیچ گریزی و گزیری ندارد از بینالاذهانی بودن؛ یعنی قابلیت محک خوردن در سطح عینی. این محک خوردن از سویی وابسته است به نهادهای علم و از سوی دیگر وابسته است به فناوری. فناوری صرفا ابزار تصرف در دنیا را فراهم نمیآورد، ابزار رشد علم را هم فراهم میکند. فقط با تلسکوپ است که ماه تبدیل میشود به سیارکی گردان که میشود رفت و روی آن قدم زد و فقط با میکروسکوپ است که باکتری و ویروس را به مثابه موجوداتی زنده میشود شناخت. این شناخت بازی عالم تحتالقمر و فوقالقمر را به هم میزند و بیماری را تبدیل میکند به امری معلل ورای معانی استعاری و اسطورهای. تصرف در دنیا هم همیشه بوده است، از همان روزی که بشر برای خود لباس دوخت و کفش ساخت، از همان روز که سنگ را تراشید و ابزار ساخت و از همان روز که حیواناتی را به خدمت گرفت و زمینهایی را شخم زد. طبیعی برای بشر تصرف در طبیعت است. حاصل این تصرف هم بر خلاف مشهور فاجعه نبوده است. کافی است نگاهی بکنیم مثلا به رشد طول عمر انسانها و کیفیت زیست آنها، یا در نظر بگیریم که اگر بشر به زاد و ولد طبیعی ادامه دهد و از کمک صنعت در کشاورزی هم استفاده نکند آیا راهی خواهد داشت جز قتل و غارت؟
اندیشههای فرانسیس بیکن مهم است چون اندیشههای عقلی سلیم و روحی جسور است در مواجهه با واقعیت. اندیشههایی که در آنها بحث بیمبنا بحث بیحاصل است و علم تجربی راه درست دستیابی به دانش، و فناوری یاوری برای زندگی انسان. در واقع نزد ارسطو یا ابنسینا هم غیر از این نبوده است. اما تاکیدهای بیکن در زمانها و مکانهایی که ارسطو و ابنسینا و امثال آنها فروکاسته میشوند به محفوظات و مقدسات ضرورت پیدا میکند. در همه زمانها و مکانهایی که تلاش برای ادامه دادن و پیش رفتن جایش را میدهد به ستایش گذشتهای طلایی و دانشی از دست رفته. در سرزمین ما فقط عوام نیستند که علم تجربی را وقعی نمینهند. بسیاری از روشنفکرانمان هم از این حداقلی که علم تجربی در اختیارمان میگذارد گریزانند و شیفته حداکثرهای گمانهزنانه و وهمآلود. بسیاری میتوانند به خرافی بودن نوع نگاه فلان مسئول مملکت بخندند اما خودشان نهان و آشکار نظر عطار و جنگیر را بر پزشکی و فیزیک ترجیح دهند. بسیاری میتوانند به صورت مصرفکنندهای تمامتخواه تکنولوژی را مصرف کنند و در عین حال در حسرت روزگاری باشند که خبری از این وسایل نبوده است. بسیاری میتوانند خود عضو نهادی علمی باشند اما منطق شکلگیری نهادهای علمی را درنیابند و آنها را به اداراتی بیحاصل فروبکاهند، یا منطق تقسیم کار در حوزه علوم و معارف تخصصیشده را درنیابند و رشته تحصیلی و حوزه کار خودشان را عین علم و کل علم تصور کنند. ما مصرفکننده علوم جدیدیم و چون در روند تولید که هیچ، در فرایند کاربردی شدن هم مشارکت نداشتهایم، گاه حتی منطق چیزهایی را هم که مصرف میکنیم درنمییابیم. برای توضیح مطلب تنها یک نمونه ساده را مثال بزنم و بگذرم. فرهیختگان بسیاری را دیدهام که طب سنتی و عطاری را که در آن یک نفر هم طبابت میکند و هم دارو میدهد ترجیح میدهند بر نظام پیچیدهتر فعلی. بدون التفات به اینکه در تفکیک پزشکی از داروفروشی، نگرشی نهادی مبتنی بر درکی روانشناختی از افراد و درکی جامعهشناختی از ساز و کار اقتصاد و نسبت آن با نهادهای علم و فناوری در کار بوده است تا جلوی سوءاستفادههای محتمل گرفته شود. در امری به این سادگی و پیشپاافتادگی که چنین باشد تکلیف امور پیچیدهتر روشن است. کوچک زیباست اما با کوچک چند میلیارد نفر آدم در دنیایی که روز به روز تنگتر میشود نمیتوانند کنار هم به زندگی ادامه بدهند. بزرگ ضروری است. نگاه شهری ضروری است. درک شکوه مدنیت در برابر سادگی بدویت ضروری است. علم تجربی و فناوری ضروری است. نهادهای مختلف و متکثر علمی و اجتماعی ضروری است. تقسیم کار تخصصی ضروری است، همچنانکه مطالعات میانرشتهای ضروری است. در یک کلام کنجکاوی برای یافتن راههای بهزیستن ضروری است. مواجه شدن با واقعیت و واقعیات ضروری است. بیکن فیلسوف علم تجربی است، فیلسوف توجه به نمونههای ناقض احکام کلی است، فیلسوف ابزار و فناوری است و فیلسوف انسان در طبیعت؛ فیلسوف شکهایی که بناست در فرایند آزمونهایی بینالاذهانی به یقین نزدیکتر شود. دشمن اخلاق و الهیات نیست، نقاد خلط مقولات است. اینکه به چنین فیلسوفی و چنین اندیشمندانی پس از چند سده هنوز میان ما توجه خاصی نمیشود حاکی از نقصانی در نگاه ماست. گاهی حتی خیال میکنم این نقصان ناشی از نحوی کینهتوزی و غیظ است حاصل احساس عقبافتادگی. راحتترین – و البته نه بهترین – راه برای حل مشکل ما در دنیای جدید و رهایی از احساس آگاهانه یا ناخودآگاه عقب ماندن، بر هم زدن بازی است و نفی کل این دنیا، نفی چند سده دستاوردهای چشمگیر بشر. در چنین فضایی تکلیف فیلسوفی مثل بیکن روشن است. نه فقط به فلسفه علم او که حتی به کتابی مثل جستارهای او هم چندان توجهی نکردهایم.
به نظر من بسیارجالب و معنیدار است که تنها تکنگاری جامع موجود در زبان فارسی درباره فرانسیس بیکن را – که البته با رویکردی مدرسی نوشته شده – یکی از استادان محترم فلسفه در دانشگاه تهران تالیف کرده است که نمونهای است مثالزدنی از ارزشهای سنت ما، استادی متدین و متشرع که چون برآمده از سنتیریشهدار است که علم در آن تحسین میشده بیکن را ارج نهاده است. بقیه اما به نام سنت، یا سنتگرایی کردهایم یا بنیادگرایی و یا در فرار به جلو در دامن نقادیهای اندیشمندان اندیشناکی همچون هیدگر و آدرنو و لیوتار آویختهایم. نقدهایی که بدون زمینه اصلی گاه سخت بلاموضوع و بیوجه بودهاند و بیشتر حاکی از ترس ما برای پذیرش عقب افتاده بودن در حوزه علم تجربی که روزگاری در دوره اوج تمدن اسلامی مرکز رشد آن اینجا بوده است.
ما هنوز و حتی در بحث از فلسفه جدید یا الهیات جدید مشغول انتزاعیترین یا مدرسیترین مباحثایم فارغ از جنبه عملی و کاربردی بحثها و مثمر ثمر بودنشان. راحت بخواهم بگویم مشغول بحث در عقایدیم و نه علم؛ عقیده جنبه شخصی دارد و علم امری است نظرا بینالاذهانی و عملا کارآمد. در خور توجه است که ما عمدتا میان همه جریانهای فکری معاصر پراگماتیسم را که به معنایی شاید سلفش را بتوان بیکن دانست بسیار سست و بیقدر یافتهایم و یکسره به تکرار سخنان گذشتگان یا بحثهایی غیرنافع در مبادی علوم و معرفتشناسی از سویی و توسل به رادیکالترین منتقدان دنیای غرب از سوی دیگر مشغولیم و به عادت معمول و متعارف بحثهای سنتیمان، در “امکان” عقلی امور گوناگون – فارغ از امکانات تاریخی و امکان وقوعی – نظریهپردازی میکنیم؛ چنانکه مثلا درباره امکان عقلیِ دینی و اسلامی کردن علم و مانند آن در حال نظر ورزیدنایم. در چنین شرایطی جای تعجب نیست که شغل شاغلمان شده است تولید انبوه مدارک و عناوین بیپایه و بنیانگذاری نهادهای بیثمر یا با ثمرههای صوری از جمله مثلا تولید فلهای مقالات علیالظاهر علمی – پژوهشی و فهرستشده در آی اس آی، بدون کمترین تاثیر و مشارکتی در حوزههای مورد بحث.
اینها همگی نشان از این دارد که باید دوباره به علم بیندیشیم و به بازنگری در درکمان از علم بپردازیم. در آن صورت به جای مصرف توأم با تخطئه علوم انسانی و حتی طبیعی نخست آنها را بهدرستی خواهیم آموخت و سپس حتیالمقدور در آنها مشارکت خواهیم کرد. سوءتفاهم نشود. منظورم نه دفاع از علمزدگی است نه ترویج سطحینگری. علمزدگی و سطحینگری عین علمگریزی و عمقزدگی است و همگی حالاتی حاکی از عدم تعادل و اعتدال. منظورم فایدهزدگی افراطی و بیتوجهی به دانشهای نظری هم نیست. اتفاقا خود بیکن در تفکیکی شایان توجه بین آزمایشهای ثمربخش(44) و آزمایشهای روشنیبخش(45) فرق گذاشته است. آزمایشهای روشنیبخش فایده عملی فوری ندارند و در جهت شناخت عالماند، هرچند ممکن است در آینده مقدمه آزمایشهای ثمربخش هم باشند. پس غرض کاربردزدگی نیست یا نفی دیگر شئون انسانی. غرض قرار گرفتن در مسیر درست است. به طور خلاصه توجه به دو نکته: نخست، نیاز به علم، هم به معنای دادهها و دستاوردهای ناشی از آزمونهای تجربی و هم به معنای دریافتهای سامانیافته و ثبتشده بشر و پیش چشم داشتن آنها؛ دوم، توجه به احساس استغنا و بینیازی فعلی ما و تلاشمان برای فرار از آنچه هست در سودای آنچه تصور میکنیم باید باشد. فلسفه بیکن بیان آن نیاز است و نظریه بتهای او متضمن بصیرتهایی درباره این احساس کاذب بینیازی و استغنا. بتهای ذهنی بیکن را فراموش نباید کرد. شاید بشود گفت نه صرفا عامه مردم که در اینجا و اکنون ما روشنفکران و اهل فرهنگ نیز گاه سخت گرفتار بتهای ذهنی هستیم. گرفتار اشباح و صوری که راه را بر شناخت درست و فراگیر میبندند و روند اندیشیدن را سد میکنند. برای رهایی از این اشباح و صور نیز در وهله اول باید آنها را شناخت (بهترین راه شناخت آنها در روزگار ما علوم انسانی و اجتماعی است که در روزگار بیکن هنوز شکوفا نشده بود). باید واقعیات را دید و با آن تماس پیدا کرد و برای یادآوری واقعیات شاید رجوع به اندیشههای پیشروان فکری دنیای جدید و مرور گاه و بیگاه آثار آنها مفید باشد و کمکمان کند به جای فرار از مسألهها آنها را بشناسیم. فرانسیس بیکن در عبارتی تیزهوشانه با اشاره به نیکولو ماکیاولی گفته است ما به کسانی که میگویند انسان چه میکند بیشتر وامداریم تا کسانی که میگویند انسان چه باید بکند. سخن او کاملا درست است. حتی برای اینکه بدانیم چه باید بکنیم ناگزیریم نخست واقعیت آدم و عالم را بشناسیم. علم منافاتی با اخلاق ندارد بلکه مقدمه زیست اخلاقی است. نفی علم به نام اصول و اخلاق، بیاصولی و بیاخلاقی است. فراتر رفتن از ستونهای اسطورهای هرکول بر اساس کنجکاوی بیمرز و بیشائبه حق آدمی است و عین آدمیت است.
پی نوشتها:
1) Francis Bacon
نام بیکن را قدیمتر در فارسی به صورتهای بایکون و بیکون هم نوشتهاند.
2) The Golden Age
3) Sir Nicholas Bacon
4) Lady Anne Cooke
5) Earl of Essex
6) King’s Counsel
7) Solicitor General
8) Attorney General
9) Privy Counsellor
10) Lord Keeper
11) Lord Chancellor
12) Baron Verulam
13) Viscount St Albans
14) “I bequeath my soul to God…My body to be buried obscurely. My name to the next ages and to the foreign nations.”
15) Encyclopédie
16) Jean le Rond d’Alembert
17) “Reading maketh a full man, conference a ready man; and writing an exact man.”
18) به لاتینی: Alpetragius
19) The Essays or Counsels Civil and Moral
20) Epistulae morales ad Lucilium
21) The Elements of the Common Laws of England
22) The History of the Reign of King Henry VII
23) Of the Proficience and Advancement of Learning, Divine and Human
24) Novum Organum / The New Organon
25) Preparative toward a Natural and experimental history
26) The History of Life and Death
27) Sylva Sylvarum Or A Natural History in Ten Centuries
28) The Wisdom of the Ancients
29) The New Atlantis
30) “like the peace of God, which passeth all understanding”
31) Paracelsus
32) trumpeter
33) واژه ( idol ) انگلیسی مأخوذ است از ( eidolon ) یونانی که به معنای صورت خیالی و شبح است و تعبیر بیکن هم بیشتر ناظر به این معانی است و نه خدایان ساختگی
34) The Idols of the tribe / idola tribus
35) The Idols of the Den / idola specus
36) The Idols of the Market place / idola fori
37) The Idols of the Theatre / idola theatri
38) Sustainable development
39) رمان Walden Two
40) Thomas more, Utopia
41) Tommaso Campanella, the city of the sun
42) Abraham Cowley
43) Carolyn Merchant
44) Experiments of fruit
45) Experiments of light
نوشته محمد منصور هاشمی
منتشر شده در “بخارا”، شماره 113، مرداد-شهریور 1395
(بخش دوم)
لینک بخش نخست