در هفته اول آذر ماه امسال (1395/9/5) فیدل کاسترو درگذشت و به نامی تبدیل شد در تاریخ. اگرچه در واقع او سالها پیش از درگذشتش جزئی از تاریخ شده بود.
فیدل کاسترو مبارزی بود با شخصیت محکم کاریزماتیک. پیش آمده است کسانی را ببینم که با کاسترو ملاقات داشتهاند و تأثیر آن دیدار و مصاحبت را در آنها دیدهام. قطعا او شخصیتی داشت خاص. اما این همه ماجرا نیست. مهم این است که شخصیت خاص او و آرمانهایش چه دستاوردهایی را برای سرزمینش رقم زده بود و چه تبعات مثبت و منفیای برای مردمش داشت؟ این موضوعی است که تحلیلگران و اندیشمندان مختلف باید فارغ از پیشداوریها به تشریح ابعاد متفاوت آن بپردازند.
به هر حال اگر قهرمانستاییهای معمول و کاریزمازدگیهای غیرمعقول را کنار بگذاریم و کارنامه کاسترو و کوبا را پیش چشم داشته باشیم حتما نمیتوانیم آن کارنامه را قرین موفقیت بدانیم و “فیدل” را در رسیدن به وعدههای آرمانیاش کامیاب. کافی است مثلا از میان کتابهایی که به فارسی ترجمه شده است “تب تند آمریکای لاتین” نوشته آرتور دموسلاوسکی (ترجمه روشن وزیری) را ورقی زده باشیم تا بدانیم تبهای تند طبعهای رادیکال الزاما به نتیجههای مطلوب نمیرسد.
قصد ندارم در اینجا یادداشتی درباره فیدل کاسترو بنویسم. راستش علاقه چندانی هم به او نداشتم و ندارم. به لطف مستند همدلانه الیور استون درباره او ساعاتی را با او گذراندهام و شخصیت “خاص”ش مرا نگرفته است. از آن فیلم در کنار چیزهای دیگر این به خاطرم مانده است که “فیدل” به نحو تعجببرانگیزی تقریبا هیچ حس شوخطبعی نداشت، و به نظرم اصولا آدمهایی که درکی از طنز ندارند، نه فقط مشکلی در برخورد با واقعیات دارند بلکه میتوانند خطرناک هم باشند.
بلافاصله پس از درگذشتش چیزی ننوشتم چون در آن حال و هوا معمولا احساسات غالب است و دوست نداریم چیزی جز تجلیل از متوفی بشنویم. اما الان که چند روزی گذشته است میخواهم به بهانه فوت فیدل کاسترو یکی از یادداشتهای پیشینام را دوباره در اینجا بیاورم. یادداشت مستقیما مربوط به کاسترو نیست اما در نقد دیکتاتوری “خیرخواهانه” حکومتهای کمونیستی است و از این جهت ناظر است به جنبههایی از زندگی و میراث کاسترو. چند سالی پیشتر مجله “مهرنامه” به علت وضع کره شمالی پرسیده بود “چرا حکومتهای کمونیستی تبدیل به حکومتهای سلطنتی میشوند؟”، یادداشت من که حالا در “اندیشههایی برای اکنون” هم چاپ شده است در پاسخ به آن پرسش بود. حقیقتش را بخواهید در میان یادداشتهایی که تا به امروز نوشتهام خودم این یکی را به جهاتی میپسندم، پس امیدوارم – شاید بیخودی!- که خواندن یا دوباره خواندنش به مناسبت یادکرد کاسترو برای شما ملالانگیز نباشد.
شاید بهتر باشد سوال را به صورت دیگری مطرح کنیم: چرا حکومتهای به اصطلاح کمونیستی تبدیل به حکومتهای سلطنتی نشوند؟ به عبارت دیگر چرا توقع داشته باشیم تبدیل به حکومتهای غیر موروثی دموکراتیک بشوند؟ اگر دموکراسی به معنای ساز و کار به حکومت رسیدن آراء اکثریت در عین حفظ حقوق پایه و آزادی های اقلیت برای فعالیت باشد، صورت پیچیده ای است حاصل رشد مدنی و عقلانی یک جامعه. این صورت پیچیده نه تنها در هر جامعهای با هر حدی از رشد تمدنی و توسعه قابل اجرا نیست، بلکه اساسا در هر جامعهای قابل فهم هم نیست. به رغم نسبیانگاران مطلق و پستمدرنهای افراطی چنین صورتی همارز با هر صورت حکومتی دیگری نیز نیست. یکی بر دیگری ترجیح دارد، اما فهم خود این ترجیح نیازمند درک حدی از عقلانیت و رشد و توسعهیافتگی است، وگرنه در سیاهی محض همه انتخابها یکشکل و همارزند.
بهرغم بصیرتهای کارل مارکس در درک شرایط متفاوت جامعههای مختلف، ایدئولوژی برآمده از اندیشههای او دقیقا از آن جهت که ایدئولوژی بود و در مرتبهای فروتر از علم و فکر، در جوامعی توانست حاکم شود که حداقل شرایط را برای تحقق جامعه و فرهنگی پیشرفتهتر نداشتند: در روسیه مبتلا به هیستری مابعدالطبیعی، در چین دهقانی و گرسنه، و در امثال کوبا و کامبوج و کره شمالی که هر چه بودند از هیچ حیث تمدنها و فرهنگهای پیشرویی نبودند. میراث فکری مارکس که اندیشهاش محل بههمرسیدن فلسفه آلمان، اقتصاد انگلستان و جامعهشناسی فرانسه در روزگار خودش بود به متفکران اروپایی بعدی رسید تا هر روز با نقد و تنقیحهای گوناگون و بارور مواجه شود و ایدئولوژی برساخته از آثارش سهم استالین و مائو و کاسترو و پل پوت و کیم ایل سونگ شد که همه نوشتهها و گفتههای پرشورشان به اندازه پنج صفحه از نوشتههای جدی مارکس دربردارنده نکتههای قابل تامل و بحث نیست. شرایط تاریخی این کشورها و قهرمانانشان شرایط درک اندیشههای مارکس نبود و در آنها این اندیشهها نه تنها چیزی را تغییر نمیداد بلکه به چیزی دیگر تغییر مییافت، به ساختارهایی ماقبل فلسفی و علمی، به ساختهایی اسطورهای.
عدالت اجتماعی آرمانی بشری است. اگر برای نزدیکتر شدن به آن ساز و کارهای معقول و عملی پیشنهاد شود (مثلا راهکارهایی برای کاستن از ضریب جینی، بدون ایجاد تبعات اقتصادی منفی غیر قابل کنترل) بشر در مسیر عقل و علم به سوی آن آرمان در حرکت است، و اگر تبدیل به شعار شود و تحقق آن آسان جلوه داده شود و عدم حصول به آن ناشی از ارده معطوف به شر عدهای سودجو که نخست باید تکلیف آنها را یکسره کرد و سپس به بحث در نحوه تحقق آن آرمان پرداخت، این آرمانخواهی خاماندیشانه جز به بدتر شدن وضعیت نخواهد انجامید. چرا که در این وضع اخیر دقیقا در همان وضعیت پیشا فلسفی و علمی مذکور هستیم، وضعیتی ماقبل “اقتصاد”. در این وضع ارتباط آدمی با واقعیت گسسته است. ظرف تحقق امور ظرفی صرفا ذهنی و زبانی است و مجموعهای از ارزشداوریها و جنبههای نمادین شکلدهنده واقعیت تصور میشود. بر این نگاه ثنویت حاکم است: جبهه خیر هست و جبهه شر. میانهای در کار نیست. صرفا دوست هست و دشمن. و منازعهای هست که موفقیتها را به تعویق میاندازد. باید نخست در منازعه پیروز شد تا بعد بتوان به دستاوردها رسید. برای پیروزی باید وحدت داشت. کثرت آغاز تفرقه و اضمحلال است. باید گروهی واحد بود با رهبری واحد. وحدت اهمیت نمادین دارد. “ما” یک جبههایم در برابر “دیگران”. به عبارت روشنتر ما یک قبیلهایم با اسطورههای خود، توتمهای خود و تابوهای خود. با ایدئولوژی خود که برای بارور شدنش خون هم باید داد. تصوری که به قول دوریس لسینگ یادآور مراسم قربانی است. عدالت در مجموعه آن ایدئولوژی صرفا یک مفهوم است، نمادی از مجموعه مفاهیم ناظر به ما / خیر که الزاما ربطی به تلاش برای تحقق عدالت اجتماعی در سطح جامعه ندارد.
در دنیای ما کره شمالی نمونه چنین قبیلهای است. ظاهرا برای رسیدن به آن آرمان خیز برداشته بوده است، با اتکا به اندیشههایی نو، ولی در حقیقت چیزی نیست جز بازتولید ترسهای قبیله در دنیای جهانی شده، بازپردازی دنیای اسطورهها. در دنیای اسطورهها زبان و نگارش کارکردهای جادویی دارند، پس مهم نیست که ساز و کار به قدرت رسیدن در آنجا چگونه است، مهم این است که نام این کشور “جمهوری دموکراتیک خلق” (People’s Democratic Republic of Korea) ثبت شده است. گیریم که اکنون کیم جونگ اون پسر کیم جونگ ایل پسر کیم ایل سونگ بر آنجا حاکم شده باشد، تا وقتی نامش سلطان بن سلطان بن سلطان نباشد حکومت کاملا دموکراتیک است، البته نه به این معنی که دچار تکثر و از هم گسیختگی جوامع دموکراتیک باشد. آرمان واحد لابد حزب واحد و رهبر واحد و حتی سایت واحد می خواهد (حتما دیده اید که از تمام کره شکالی صرفا یک سایت بر شبکه جهانی اینترنت هست، سایت رسمی کره شمالی!).
هانا آرنت در تقسیم بندیی هوشمندانه و تاملبرانگیز فعالیتهای انسانی را به سه دسته تقسیم میکند: زحمت (labor)، کار (work) و کنش یا عمل (action). اولی تلاش روزمره برای معاش است و دومی صنعتگری و تصرف در دنیا و سومی مشارکت در جامعه انسانی که لازمهاش سخن است و تکثر و آزادی و نتیجهاش مانند هر امر انسانی دیگر پیشاپیش نامعلوم. با استفاده از تقسیمبندی آرنت میتوان گفت حکومت کمونیستی طبق تعریف حکومت زحمتکشان است یا به عبارت دقیقتر حکومت “زحمت” است. در آن “کار” هم خوب است، مشروط به این که “کار” فارغدلانه و آزادانه هنرمند نباشد، تولید فناوری باشد برای رسیدن به قدرت: با “کار” میشود بمب اتم ساخت و کره شمالی این کار را کرده است. اما “عمل” با آن لوازم نامطلوب در این جوامع جایی نمیتواند داشته باشد، عمل از آن فرد فرد انسانهاست و این در تقابل است با روح جمعگرا و گلهستای حاکم بر کشورهای کمونیستی. آنها درکی از وحدت جامعه بشری در عین کثرت کنشها و اعمال ندارند، پس عمل را خطرناک مییابند، عمل و گفتار و رفتار آزادانه وحدت قبیله را بر هم میزند. حفظ وحدت که قرار بود وسیله باشد خود تبدیل به هدف میشود و تداوم حاکمان اهمیت نمادین مییابد. پس چرا عجیب باشد که پسر به جای پدر بنشیند یا برادر به جای برادر (مثلا رائول به جای فیدل).
یک نکته را هم ناگفته نگذارم. نه بشر صرفا موجودی عاقل/عقلانی است و نه تاریخ بشر الزاما حرکتی به سوی عقلانیت دارد. ایدئولوژی پروراننده حکومتهای کمونیستی مبتنی بر این اندیشه نادرست بود که تاریخ خود به خود به طرف تحقق عقلانیت حرکت میکند. الان هم کسانی همان تصور را دارند و صرفا آرمان را نه حکومت کمونیستی که لیبرال دموکراسی تصور میکنند. اما تاریخ جدای از کنشها و اعمال آدمیان هیچ حرکت معنیداری ندارد. آدمیان هم همانقدر که میتوانند عاقل باشند میتوانند در بند موقعیت و میل به قدرت (نیچه)، تمایلات ناخودآگاه (فروید)، ساختارهای اسطورهای (کاسیرر) یا پیشامنطقی (لوی برول) یا گفتمانی (فوکو) و به دنبال گریز از مسئولیت و آزادی (فروم) باشند (البته کشف همین محدودیتها در واقع بسط عقلانیت و دستاورد عقل است). ماقبل علمی یا فلسفی بودن یک اندیشه به معنای زوال آن نیست، چون ماقبل و مابعد در اینجا جنبه زمانی ندارد بلکه رتبی است و این رتبهبندی را صرفا عقل آدمیان برقرار میدارد. جز کنشها و اعمال مبتنی بر خواست عقلانیت و تکثر و آزادی راهی برای رها شدن از توتمها و تابوهای قبیلهای ترسزده نیست. وگرنه تاریخ همانقدر که ممکن است به سوی مطلوب حرکت کند ممکن است به سوی نامطلوب حرکت کند: مانند تصویر ترسناکی که مارگارت اتوود در رمان “سرگذشت ندیمه” برایمان ترسیم کرده است. با کنش ها واعمال انسانها برای مشارکت در تحقق خیر و عدالت و عقلانیت و آزادی است که می توان چشمانتظار حرکت تاریخ نشست و سرگذشت “آخرین امپراطور” را در کره شمالی هم دید، وگرنه این امپراطور و این ایدئولوژی هم که برود جایش یک امپراطور و یک ایدئولوژی دیگر میآید.