ادوارد مورگان فورستر در کتاب “جنبههای رمان” گفته است در پس هر رمانی ساعتی هست که منظم کار میکند. این سخن او ناظر به زمانمندی رمانهای کلاسیک و شخصیتها و ماجراهای آنهاست و کاملا درست. “در جستجوی زمان از دست رفته” مارسل پروست چنانکه از عنوانش به روشنی برمیآید رمانی است که در آن زمان مدخلیت تام دارد، البته با پیچیدگیها و ظرایفی که به آنها اشاره خواهم کرد. فکر کردم شاید بد نباشد سخنم درباره مارسل پروست و رمان عظیم او را با عطف توجه به همین مسأله زمان و زمانمندی آغاز کنم و پس از ذکر نکات و ملاحظاتی درباره “در جستجوی زمان از دست رفته” به کتاب خواندنی “فانوس جادویی زمان” استاد داریوش شایگان بپردازم و نکاتی را به طور خاص درباره آن مطرح کنم.
تصورات بشر درباره زمان در طول تاریخ به یکسان نبوده و تغییر و تحولات چشمگیر داشته است. این تصورات متفاوت و مختلف در قالب آثار ادبی و هنری و تأملات فلسفی و علمی گوناگون خود را آشکار ساخته است. رمان به عنوان داستان “افراد” در “طول زمان” یکی از مهمترین تجلیات درک خاصی است از زمان؛ هرچند خود این درک خاص، در دگردیسیهای رمان به مثابه یک قالب ادبی، صورتهای گوناگون یافته است. در سنت غرب اینکه رمان را در ادامه حماسه و به عبارت بهتر جانشین آن ببینند امری است کاملاً متداول. هنری فیلدینگ در ابتدای “ماجرهای جوزف اندروز” در وصف رمان رندانه نوشته است: “شعر حماسی طنز در قالب نثر”! هگل هم در مجلد سوم “درسگفتارهای زیباییشناسی” تصریح کرده است رمان حماسه دنیای بورژواست (جایی دیگر از همان درسگفتارها هم گفته است رمان اثر ادبی دنیایی است که منثور شده است و به عبارت دیگر شاعرانه نیست). چرا بر این موضوع تأکید میکنم و ربطش به زمان چیست؟ چون گئورگ لوکاچ در “نظریه رمان” به نحو شایان توجهی توضیح میدهد که در حماسه زمان موضوعیت و مدخلیت تامی ندارد و چندان منشأ اثر نیست. قهرمان حماسه مقهور زمان نیست اما شخصیتهای رمان جملگی زمانمندند. برای روشن شدن موضوع کافی است به خاطر بیاوریم که در “شاهنامه” خودمان رستم را نه گذر طولانیمدت زمان که دسیسه برادرش شغاد از پای درمیآورد و از این مهمتر مرگ زال را – که خود به معنایی عین زمان است – هرگز در اثر سترگ فردوسی نمیبینیم. رمان قالب ادبی دنیای مدرن است و در دنیای مدرن درک ما از زمان دیگر اسطورهای و حماسی نیست. شاید برای صورتبندی این درک تازه بیش از هر چیز پیش چشم داشتن فلسفه کانت به کار بیاید. کانت در فلسفهاش که عملاً چیزی نیست جز مشخص کردن محدودههای شناخت و محدودیتهای معرفتشناختی بشر، تشریح کرده است که ما تنها در چهارچوب حس و فاهمه میتوانیم شناخت داشته باشیم و فراتر از اینها هر چه بگوییم تنها زیادهروی عقل است و سودای محال. همچنین توضیح میدهد که حس ما در چهارچوب دو ظرف میتواند تعین بیابد: زمان و مکان. به عبارت دیگر و به بیان روشن ما بیرونشدی از زمانمندی و مکانمندی نداریم و اینها در زمره مرزهای شناخت ماست. زمان کانتی در واقع همان زمان فیزیک نیوتونی است. همان ساعتی که فورستر به درستی آن را در پس رمان در کار دیده و از آن سخن گفته است. وقتی این ساعت حاکم بر ذهن در فلسفه کانت امتدادی درازآهنگتر مییابد و جنبهای بینالاذهانی، زمانمندی به صورت تاریخمندی بسط مییابد؛ همان امری که هگل بر آن انگشت نهاد. اگر به دنبال تحقق تمام و کمال این جنبه از زمانمندی زندگی آدمیان در رمان باشیم به عنوان نمونه حتماً میتوانیم “جنگ و صلح” عظیم تولستوی را در نظر بیاوریم و گذر ناگزیر زمان را بر ناتاشا و پییر و آندره و دیگران مشاهده کنیم. زمانمندی و تاریخمندی کانتی-هگلی تقدیر رمان کلاسیک است.
“در جستجوی زمان از دست رفته” رمانی است به این معنا کلاسیک، یعنی قاعده زمانمندی به معنای مذکور سفت و سخت بر آن حاکم است. اثر پروست هم مثل همه رمانهای کلاسیک داستان ” فرد” و “فرد”هایی است در درازای “زمان”، فرد و افرادی مشخص در زمانهای مشخص. اما واقعیت این است که نحوه حضور زمان و شیوه نمایش آن در این رمان ویژگیهایی دارد که آن را از آثار پیشین یکسره متمایز میکند. برای بیان این تمایز معمولاً به فلسفه هانری برگسون اشاره میشود که به زمان نه به مثابه توالی ممتد اجزاء و امری کمّی که در مقام امری کیفی توجه داشت. در این دریافت از زمان، درک زمانی ما الزاماً درک ریاضیاتی-فیزیکی نیست، درک احساسی-نفسانی است، همان درکی که سبب میشود در سنت خودمان مثلا سعدی بتواند بگوید “که شبی نخفته باشی به درازنای سالی”. پروست چنانکه خودش هم آورده تحت تأثیر برگسون و درک او از زمان بوده است، اما نباید فراموش کرد که این همه ماجرا نیست. ژرژ پوله در کتاب خواندنیاش – “فضای پروستی” – هوشمندانه تبیین کرده است که برگسون درک مکانی از زمان را رد میکرد در حالی که رمان بزرگ مارسل پروست بر همین پیوند مکان و زمان بنیاد نهاده شده است. صرف نظر از این نوع تفاوتهای فنی میان زمان برگسونی و زمان پروستی، به گمان من به علت دیگری هم میشود برای درک زمان پروستی از اندیشههای برگسون گذر کرد. پروست هنگام نوشتن “در جستجوی زمان از دست رفته” مشغول ترسیم تصویری از زمان بود که صورتبندی مناسب آن در آثار یکی دیگر از معاصرانش آمده است، دانشمند بزرگی که نه پروست آثار او را خواند و نه او آثار پروست را. منظورم اینشتین و نظریه نسبیت او در حوزه فیزیک نیست، گرچه شباهت آن نظام ادبی-فلسفی پیشین با فیزیک نیوتونی و این نظام ادبی-فلسفی تازه با فیزیک اینشتین به جای خود جالب توجه است و محل تحلیلهای تأملبرانگیز بوده است. منظور نظر من در اینجا زیگموند فروید است و کشف سرنوشتساز او: ناخودآگاه. فروید هوشمندانه نوشته است که ناخودآگاه زمان ندارد. به عبارت دیگر میشود گفت ناخودآگاه زمانمند نیست. تصور میکنم به همین قیاس میتوان گفت ناخودآگاه مکان هم ندارد و به عبارت دیگر مکانمند هم نیست. اگر اینها را در نظر داشته باشیم و سخن پوله را نیز در پیوند زمان و مکان در اثر پروست به یاد بیاوریم، خیال میکنم روشن خواهد شد که صورتبندی مناسب زمان در اثر پروست را میتوان در بیان مذکور از فروید یافت. درست است که پس پشت رمان پروست هم همان ساعت آفاقی مشغول کار است و زمان به صورت مرتب و منظم در حال گذر است (زیرا “روایت” ناخودآگاه هم باز در ساحت آگاهی “بازسازی” میشود و در ظرف ذهن زمانمند)، اما پروست با انتخاب زاویه دید اول شخص و بیان داستان از زبان منِ راوی – مارسل – این تمهید را فراهم آورده است که ما امور را از منظر زمان انفسی راوی ببینیم، زمانی که مبتنی بر تداعیها و تأثرات ذهنی است، زمانی که در آن بیتابی کودکانه راوی برای بوسیده شدن از طرف مادرش میتواند چندین صفحه به طول بینجامد، چند مهمانی مضحک اشرافی و کوچکترین جزئیات آنها حجم عمده چندین مجلد را اشغال کند، وسواس ذهن مارسل در مورد آلبرتین وقت و اعصابمان را دیوانهوار ببلعد و در عوض چند سال زندگی راوی – که هیچوقت هم چیزی از سن خود در هر دوره به ما نمیگوید – در چند سطر کوتاه طی شود.
گمان میکنم همین ویژگی باعث شده است خواندن رمان پروست برای خوانندهای که با حوصله آن را میخواند تجربهای منحصر به فرد باشد. من این رمان را دو بار کامل خواندهام و چند باری هم به تفاریق به بخشهایی از آن مراجعه کردهام و احتمالاً بعد از این هم باز گاهی به آن مراجعه خواهم کرد (بیوجه نیست اگر بگویم اعتیادآور است!)، رمان هم کم نخواندهام و از خواندن رمانهای بزرگ و ستایشبرانگیز مختلف در سبکهای گوناگون لذت فراوان بردهام و هر کدام را به جای خود ارج میگذارم و دوست دارم. پس قصد ارزشگذاری ندارم و صرفاً میخواهم آن تجربه منحصر به فرد هنگام خواندن این کار خاص را توضیح بدهم که تصور میکنم به ساختار “در جستجوی زمان از دست رفته” و نحوه امتداد ماجراها در آن در طول زمان ربط دارد. من بار نخستی که این رمان را میخواندم تمام خاطرات زندگی خودم را هم در مجالی که این کتاب برایم فراهم آورده بود مرور کردم. گفتن ندارد که زندگی من کمترین شباهتی به زندگی مارسلِ راوی یا پروستِ نویسنده ندارد. پس چرا موقع خواندن این رمان این تجربه را از سر گذراندم؟ چرا هنگام خواندن دیگر رمانها هیچگاه چنین تجربهای نداشتم، با اینکه فضای بسیاری از آنها به زندگیام شبیهتر بود؟ به نظرم میرسد راز ماجرا در همان تکنیک روایت رمان و نسبتش با زمان است. پروست یا چیزی را تصویر نمیکند یا آن را چنان با حوصله و دقت و صبر در درازای زمان میکشد که گویی شفاف میشود و میشود پشت آن را هم دید؛ بدین ترتیب است که ما میتوانیم پشت روند این اثر، ذهن خودمان و زندگی خودمان را هم مرور کنیم. رمانهای کلاسیک دیگر – حتی عظیمترینهایشان از حیث حجم – چنان در فواصل زمانی منظم ماجراها و شخصیتهای تازه را مطرح میکنند و ما را آگاهانه درگیر نگه میدارند که فرصت نمییابیم طی خواندنشان به چیزی جز خود رمان و شخصیتها و ماجراهای پیشآمده بیندیشیم. “در جستجوی زمان از دست رفته” این طور نیست. شخصیتهای به یادماندنی متعدد و ماجرهای متنوع دارد اما بنیادش تأثرات ذهنی نویسنده است. تأثراتی که ما خوانندگان را هم حتی وقتی نحوه زیست و تجربههای زیستهمان کمترین شباهتی به دنیای این رمان ندارد درگیر میکند. “در جستجوی زمان از دست رفته” فقط در کلیتاش، یعنی در پایان هفت مجلد طولانی، است که قوام پیدا میکند و معنی مییابد (بیسبب نیست که آندره ژید و انتشارات گالیمار در برخورد با مجلد اول اشتباه مشهور رد کردن رمان را مرتکب شدهاند، این اشتباهی است که هر یک از ما اگر تنها جلد اول یا حتی دوم را میخواندیم ممکن بود دچارش شویم). بنابراین تا وقتی به نیمه دوم مجلد آخر نرسیده باشیم ناگزیریم شکیبایی پیشه کنیم و آرام آرام با ذهن حساس راوی جلو برویم. طبیعی است که در این فرایند اگر عجله نداشته باشیم حتماً مجال خواهیم داشت که زندگی خود را در کنار راوی از پیش چشم بگذرانیم؛ مگر جز این است که به هر حال هر یک از ما مثلاً خاطرهای کودکانه داریم از فراز و فرود روابطمان با مادرمان، یا مادربزرگی دوستداشتنی و مراقب، با مرگی تاثربرانگیز، یا خاطرههایی از شور عشق و وسواس حسادت، یا تجربه آشنایی با فردی متکبر اما شکننده، یا دیدن مهمانیهایی خودنمایانه با بحثهایی سیاسی، و به همین ترتیب؟ برای من این تجربه همانطور که گفتم در بار نخست خواندن رمان در حد نه فقط مرور که سلوک در خاطرات و زندگی خودم اتفاق افتاد و البته در بار دوم نه. چون بار دوم دیگر قصه و شخصیتها و ماجراها را میشناختم و آن کشآمدگی زمان در خوانشِ اولبار جایش را به تلاش برای کشف ظرایف خود رمان که حال میدانستم تا چه اندازه مستحکم طراحی شده است داده بود.
این کشآمدن بیاندازه برخی زمان-مکانها که میتوانست بسیار ملالانگیز شود اگر طنز و تسخر و شوخطبعی نویسنده در کنار فرهیختگی و هنرشناسی و تیزبینی او آن را خوشایند و عمیق نمیکرد علاوه بر شفافیتی که برای نگریستن به خویشتن از خلال آن ایجاد کرده، خاصیت دیگری هم به رمان پروست داده است. گاهی فکر میکنم جوهره این رمان عظیم را میشود در یک کلمه کوتاه در فرهنگ خودمان خلاصه کرد: دهر. همان دهر که اعراب آن را فرساینده میدانستهاند و در قدیم الایام به آن دشنام میدادهاند و بهرغم تحذیر از انتساب امور به آن و بدگویی از آن (لاتسبّوا الدهر، فانّ الله هو الدهر) باز در زبان و فرهنگ ما آنقدر باقی مانده است که هنوز هم همگی کاربردهایی آشنا از آن را مثلاً در رباعیات منسوب به خیام در خاطر داشته باشیم، از قبیل “این کوزهگر دهر چنین جام لطیف / میسازد و باز بر زمین میزندش”. پرده آخر رمان پروست چیزی نیست جز تجسم قهر دهر به همین معنا. آنچه باشکوه و دستنیافتنی مینموده، پیش پا افتاده و مبتذل شده است، آنچه زیبا و زوالناپذیر مینموده، رنگ و رو رفته و بیجلوه شده است، آنچه هیجانانگیز و شورآفرین و گرم مینموده، بیروح و بیاثر و سرد شده است، آنچه مهم و معنیدار مینموده، بیاهمیت و مهمل شده است. از این منظر سیاهی اثر پروست کم از سیاهی به عنوان مثال آثار کافکا نیست؛ تفاوت این است که کافکا چکیده امور را روایت میکند، پروست خود امور را. کافکا سیاهی و به قول سپهری “ترسانگیزی” هستی را در بیانی مندمج چنان میفشرد که جز در قالب تمثیل نمیگنجد و پروست همان را چنان در ظرف زمان رقیق و رقیق و رقیقتر میکند که مثل خود زندگی از یادمان میرود در اصل چه بوده است یا در واقع چیست.
البته پروست از این سیاهی، یا به عبارتی شاید بهتر با وام گرفتن از میلان کوندرا، از این سبکی تحملناپذیر هستی، مفری نیز جسته است، همان راهی که نویسنده در پایان سلوک طولانیاش در رمان به آن میرسد، خلق اثر هنری، نوشتن همان رمانی که خواندهایم. از این جهت مارسل پروست با فلاسفه رمانتیک همسو است و به طور خاص مرا به یاد شلینگ میاندازد. شلینگ در کتاب “نظام ایدهالیسم استعلایی” هنر را برتر از علم و فلسفه قرار میدهد و فلسفه هنر را ارغنون فلسفه معرفی میکند، چرا که معتقد است در هنر است که برای یکی شدن امر آگاه و امر ناآگاه تلاش میشود، اثر هنری از اراده هنرمند فراتر میرود و ظرفی میشود برای آشکار شدن ناآگاهی در آگاهی. اینها گویی بیان فلسفی تجربه مارسلِ “در جستجو” است و نوعی مفهومپردازی ایدهآلیستی از آنچه پروست درباره غریزه و خرد و برتری اولی بر دومی گفته است. نمیدانم پروست تا چه حد با فلسفه شلینگ آشنا بوده است و آیا واقعاً تأثیری از او پذیرفته است یا نه، اما به هر حال به نظر میرسد اندیشههای مارسل/پروست تحقق هنری همان نوع رمانتیسمی است که شلینگ مهمترین فیلسوف آن است.
صرف نظر از اینکه راه حل هنرستایانه پروست و مفر و علاج رمانتیک او را برای معنا بخشیدن به زندگی رهاییآفرین و شفابخش بدانیم یا نه، اثر بزرگ او با خصایص منحصر به فردش همواره مجالی است برای اندیشیدن به ذات زندگی. به عنوان نمونه در آثار زیبای جیمز جویس و ویرجینیا وولف هم شاهد تلاشهایی ویژه هستیم برای ثبت زندگی/زمان، اما زمان در آثار هیچ یک به اندازه “زمان” رمان مارسل پروست زمان زندگی واقعی نیست. زمانی که در آن لحظهها “از تهی سرشار” مانند “جویبار” جاری و جاری است. زمان در آثار جویس به نحوی تکنیکی و نمایشگر نقشآفرینی میکند و در آثار وولف به صورتی عمیقاً روانشناختی و نفسانی. هر کدام هم به جای خود درست و متناسب است، اما زمان پروست که ترکیب غریبی از آن دو حالت هم هست به گونهای بازنمایی میشود که چه بسا بتوان گفت قهرمان اصلی رمان پروست نه مارسل که “زمان” است. همان زمانی که سومشخص بودن روایت زندگی سوان در مجلد اول را، خلاف منطق حاکم بر کل رمان، توجیه میکند؛ گویی مارسل هم – که تقارنها و توازیهای زندگیاش را با سوان شاهد بودهایم – خود روزی قصهای خواهد شد که سومشخصی آن را از منظر خود روایت خواهد کرد. آنکه روایت اولشخصها را به روایتهای سوم شخص تبدیل میکند کسی نیست جز زمان.
شاید با توجه به همین تفاوت باشد که به تعبیر ولادیمیر ناباکوف در “درسگفتارهای ادبیات” شخصیتهای ساخته و پرداخته جویس و پروست متفاوتاند. به بیان ناباکوف جویس شخصیتی کامل و مطلق میسازد و بعد آن را در اثرش تکهتکه عرضه میکند اما شخصیتهای پروست از اساس ناکامل و متغیرند. هویت آنها را زمان-مکانهای مختلف به صورتهای گوناگون و در نسبتهای متنوع پدید میآورد.
حال که صحبت از جویس در کنار پروست پیش آمد بیمناسبت نمیبینم در اینجا به یکی دو تفاوت دیگرِ دو اثر مهم آنها و در حقیقت دو رمان مهم قرن بیستم، “اولیس” و “در جستجوی زمان از دست رفته”، نیز اشاره کنم. رمان جویس سرشار از نشانهها و عناصر مذهبی است، در حالی که رمان پروست به نحو حیرتانگیزی از کمترین اشارهای به این موضوع خالی است. این نکته وقتی جالبتر میشود که به یاد داشته باشیم در نخستین کتاب پروست جوان، “خوشیها و روزها”، چه مایه نشانههای مذهبی وجود دارد. این مقایسه نشان میدهد خالی بودن “در جستجوی زمان از دست رفته” از عناصر دینی نه صرف اتفاق یا فرضاً ناشی از محیط رشد و تربیت پروست که قاعدتاً نتیجه تصمیمی کاملاً آگاهانه بوده است. علاوه بر این، در تفاوت این دو رمان از حیث نحوه روایت میتوان گفت “اولیس” ساختاری بهشدت تکنیکی و موجز و درهمتنیده و دشوار دارد، در حالی که نحوه روایت پروست مثل اعلای “سهل ممتنع” است؛ ساده و نه چندان حسابشده به نظر میرسد، در حالی که کاملا حسابشده است و سادگی ظاهریاش فریبی است که تنها میتواند به تقلیدهای محکوم به شکست از آن بینجامد. اگر اجازه داشته باشم تعابیری را که گاهی برای فهم تفاوت نبوغ جویس و پروست در ذهن داشتهام به زبان بیاورم باید بگویم گمان میکنم جنس نبوغ جویس حافظانه است و جنس نبوغ پروست سعدیوار.
از منظری روانشناختی میشود گفت اثر پروست به معنای دقیق واژه “جستجو”یی است غولآسا در هزارتوی ذهن آدمی، کند و کاوی شگفتانگیز در لایهلایههای روان راوی. ثمره این جستجوی غولآسا و کند و کاو شگفت اثر هنریی است که ابعادی اقیانوسوار یافته است. سیر در این اقیانوس را سوسوی نورهایی که راههای ممکن را نشان دهند آسانتر و دلپذیرتر میکند. از این نظر تکنگاری خواندنی و راهگشای آقای دکتر شایگان اثری است بهراستی مغتنم. “فانوس جاودیی زمان” به تعبیر زیبای خود ایشان قطبنمایی است برای اینکه خواننده علاقهمند در رمان عظیم پروست راه را گم نکند.
“فانوس جاودیی زمان” هم سرشار از دانش و اطلاعات مفید است و هم حاکی از شور و اشتیاق و جدیتی که نویسنده در مواجهه با اثر پروست و جنبههای گوناگون آن داشته و به بهترین نحو به خواننده منتقل کرده است. این ترکیب دانایی و دلدادگی باعث شده کتاب هم بسیار اندیشمندانه و تأملبرانگیز باشد و هم زنده و سرحال و عاری از ملالانگیزی برخی تحقیقات بیحس. خواننده “فانوس جاودیی زمان” هم با خود رمان و داستان و شخصیتهای اصلی آن آشنا میشود هم با سبک پروست و ویژگیهای ادبی و هنری اثرش، هم اندیشههای پروست را میشناسد و هم با تأثیر “در جستجوی زمان از دست رفته” بر دیگران و توصیفات و تحلیلهای آنها آشنایی مییابد.
من در صحبت راجع به کتابها در جلسههایی که به مناسبت انتشار آنها برگزار میشود از بیان خلاصه کتابها پرهیز میکنم و معمولا سعی میکنم مراقب باشم نسخه صوتی و ملخص کتابی را که باید خواند عرضه نکنم! در این جلسه هم همین ملاحظه را داشتم و کوشیدم بیشتر نکاتی کلی را درباره پروست و اثرش از منظر خودم بیان کنم و لذت خواندن کتاب را از کسانی که ممکن است به موضوع علاقهمند شوند و بخواهند “فانوس جاودیی زمان” را بخوانند نگیرم. بنابراین در ادامه هم تنها به ذکر دو نکته مجمل پیرامون کتاب اکتفا میکنم با این امید که خوانندگان فراوانی “فانوس جادویی زمان” را بخوانند و از خواندنش بهره و لذت ببرند.
اولین نکته این است که تألیف داریوش شایگان درباره پروست “تألیف” “او”ست به عنوانی اندیشمندی که مجموعهای از کتابهای تأملبرانگیز را از دهه پنجاه تا به حال پدید آورده است. تکنگاریهای زیادی به زبانهای مختلف درباره پروست در دست است. برخی از آنها ترجمه شده و یکی دو کتاب هم درباره او به فارسی نوشته شده است. اتفاقاً این آثار اغلب خوب و کارآمد هم هست. اما هیچ کدام ما را از خواندن “فانوس جاودیی زمان” بینیاز نمیکند. به این دلیل که اولاً استاد شایگان نویسنده هوشمند درجهیکی است که وقتی مینویسد میداند برای که مینویسد و در تألیفی فارسی درباره پروست مخاطب فارسیزبان و حال و هوا و میزان آشنایی او با موضوع و نیازها و مسألههای او را در نظر داشته است. دوم اینکه داریوش شایگان متفکر است و از نخستین کارهایش تا امروز مسألهها و دغدغهها و اندیشههایی داشته است که خاص سپهر فکری اوست. کافی است به یاد داشته باشیم که از “بتهای ذهنی و خاطره ازلی” و “آسیا در برابر غرب” تا “پنج اقلیم حضور” زمان یکی از موضوعات مورد توجه شایگان بوده است تا پیوند آن کارها را با این کتاب اخیر دریابیم، یا علاقه همیشگی شایگان را به عرفان و سخنانش در “افسونزدگی جدید” را فراموش نکرده باشیم تا فصل “آیا پروست عارف است؟” در “فانوس جادویی زمان” برایمان معنیدارتر شود، یا توجه او را به مکاتب شرقی در دیگر آثارش دنبال کرده باشیم تا چرایی بحث از ذنبودیسم در کتابی درباره پروست پاسخ بیابد، و به همین ترتیب. از این جهت این کتاب هم کتابی است که دنبالکنندگان اندیشهها و تألیفات داریوش شایگان باید آن را در امتداد دیگر کارها و دغدغههای نویسندهاش ببینند و بخوانند.
دوم اینکه شخصاً بسیار خوشحالم از اینکه استاد شایگان در کتاب اخیرشان مستقیماً به یک رماننویس و رمان مهم او پرداختهاند. پیشتر به مناسبتهایی هم در کتاب “دیناندیشان متجدد” و هم در کتاب “اندیشههایی برای اکنون” اشاره کردهام که بخشی از فضای فکری و روشنفکری ما – که بیشتر با دین و سیاست درگیر است – با رمان به مثابه مهمترین قالب ادبی تکوین یافته در دوره جدید ارتباط سازندهای برقرار نکرده است و هنوز هم کم و بیش نمیکند. این گروه عمدتاً شعر را میشناسند اما ادبیات و هنر مدرن را نمیشناسند و به طور خاص با رمان بیگانهاند، بیگانگیای که البته قابل درک و توضیح هم هست. بر اساس سنت نوافلاطونیِ همچنان زنده ما، میشود با همه تفاوتها با فلسفه مدرن و به ویژه گونههای تحلیلیتر یا مدرسیتر آن وارد بحث عقلی شد، اما نمیشود به راحتی رمانخوان شد. رمان ما را با تجربه زیسته ناآشنایی آشنا میکند که کنار آمدن با آن در وهله اول مشکل است و قالبهای پیشساخته ذهنیمان را سست میکند. حتی دریافت اهمیت رمان در ابتدا برای کسانی که رماننویسی و سنت چندصدساله آن را در غرب متجدد نشناسند دشوار است (وضع بخش عمدهای از اهل فلسفه و اندیشهمان که چنین باشد دیگر تکلیف مثلاً ممیزان ارشاد روشن است و خیلی نمیشود توقعی از آنها داشت!). اینکه یکی از متفکران معتبر و موثر ما یک تکنگاری درباره یک رماننویس منتشر کند میتواند فضای فکری ما را از این جهت تکانی بدهد و آن گروه از اهل اندیشه این سرزمین را که از اهمیت رمان برای شناخت جهان غافلاند به فکر وادارد. از این جهت تصور میکنم چاپ “فانوس جاودیی زمان” استاد اندیشمند و صاحبنظر، آقای دکتر داریوش شایگان، اهمیتی دوچندان هم پیدا میکند و باید نگارش و نشر آن را به فال نیک گرفت.