معمولاً در آغاز گفتارم در هر جلسهای، پس از سلام، میگویم خوشحالم که در این جلسه در خدمتتان هستم. این بار اما نمیتوانم جمله همیشگیام را بگویم. برایم اسباب افتخار است که در کنار استادانی بزرگنام این مجال را یافتهام که در مجلس باشکوه بزرگداشت استاد زندهیاد داریوش شایگان سخن بگویم، ولی نیازی به توضیح نیست که غمگینام و دلم سخت برای ایشان تنگ شده است. گفتن ندارد که جای ایشان در زندگی بسیار کوچک من خالی است، تصور میکنم جایشان در فرهنگ بسیار بزرگ ایران هم خالی است. داریوش شایگان با اینکه اعتباری بینالمللی داشت و یکی از جهانیترین شخصیتهای عرصه اندیشه و فرهنگ معاصر ایران بود، یکی از ایرانیترین اندیشمندانمان هم بود. در این گفتار کوتاه میکوشم اهمیت همین جنبه از اندیشه او را روشن کنم و نشان بدهم که او چگونه با نامیدن امور بینام سهمی انکارنشدنی در حوزه تفکر و فرهنگ ایران در روزگار ما دارد.
پیشتر اندیشمندان معاصر ایران را به دو گروه دیناندیشان و هویتاندیشان تقسیم کردهام و گفتهام که شایگان در زمره هویتاندیشان است، یعنی آن دسته از متفکران معاصرمان که با رویکردی فلسفی-تاریخی به تأمل درباره وضعیت تاریخی-فرهنگی ما در قبال تمدن جدید و غرب متجدد پرداختهاند. اندیشه این گروه عمدتاً بر بستر تلاش برای رسیدن به نوعی خودآگاهی تاریخی تکوین یافته است. داریوش شایگان به تقدیر تاریخی تمدنها در زمانه تجدد و نسبت فرهنگهای گوناگون با یکدیگر التفات داشت و ژرفنگریها و ظریفاندیشیهایش در این میدان به او موقعیتی منحصر به فرد بخشیده است. هر کس اگر جوهره وجود خویش را آشکار کند و افسانه زندگی خود را تحقق بخشد، منحصر به فرد است و شایگان دقیقاً چنین میکرد.
داریوش شایگان به خوبی میدانست اندیشه وطن دارد و تفکر تاریخ دارد و فکر در خلأ شکل نمیگیرد و رشد نمیکند. تفکر همیشه مسألهمندی است و داشتن دغدغه؛ آنکه مسأله و دغدغهای ندارد اگر با “فکر” هم سر و کار داشته باشد، “تکنیسین” است و در بهترین حالت متخصص افکار و اندیشهها و “فکرشناس”، اما متفکر نیست. این مسأله است که فرایند فکر کردن را معنیدار میکند و یاد گرفتن مسألههای دیگران، داشتن مسأله نیست؛ مسأله مثل دردمندی و مانند جرأت “داشتن”ی است و هر اندیشمندی مسألههای خودش را دارد. مسأله هم همواره در التفات به اینجا و اکنون پدید میآید. آنکه اینجا و اکنونش را نمیشناسد و با آن ارتباطی ندارد، در خلأ زندگی میکند و در خلأ صدایی نیست و اندیشهای نیست. اندیشه همیشه در گفتگوی با پیشینیان شکل میگیرد و نیز در تلاش برای گفتگوی با آیندگان. مرکز این گفتگو هم، اینجا و اکنونِ هر متفکر است. اینجا و اکنون همان وطن و تاریخی است که تفکر در آن ریشه میدواند و قوام و دوام مییابد. بنابراین شایگان بهرغم زباندانی و دانشوری و فرهیختگی چشمگیرش متخصصی بیوطن در عرصه تحقیق پیرامون اندیشهها نشد. او “پرسش” داشت و میکوشید در زبانها و زمانهای متفاوت پرسشهایش را از نو روایت کند و از زوایای مختلف به آنها بنگرد و با طرح آنها افقهای تازهای پیش روی خود و مخاطبانش بگشاید.
بستر مناسب طرح این پرسشها برای اندیشمندی که نه ایدئولوگ بود، نه مرشد و مراد، نه نظامسازِ همهچیزدان، نویسندگی بود و به طور خاص “جستارنویسی”. داریوش شایگان نویسندهای توانا و جستارنویسی تراز اول بود. مهمترین فعالیت فکری شایگان در همین جستارنویسیهایش بروز و ظهور یافته است و به طور مشخص در مفاهیمی که در جستارهایش خلق کرده است.
تفکر به معنای خلاق کلمه، خلق مفاهیم تازه و مورد نیاز است. این کاری است که فلاسفه از آغاز تا امروز به آن مشغول بودهاند. افلاطون از مثلاً دیدن یک تخت و چند تخت، به این نتیجه رسید که باید چیز مشترکی وجود داشته باشد که این تختها را از میزها و صندلیها جدا میکند و به این ترتیب در روند اندیشیدنش به مفهوم “ایده” رسید و عالم مثال ها / مثل. ارسطو دید رنگ یک میز میتواند قهوهای باشد و رنگ دیگری سیاه، پس نتیجه گرفت امری هست که قوام میز به آن است و اموری هم هست که در هر میز قابل تغییر و جایگزینی است، اوّلی را جوهر نامید و بقیه را اعراض. ارسطو مفهوم ایده افلاطونی را نقد کرد و آن را از عالم مثال به عالم مادی آورد و الی آخر. به این معنا تمامی تاریخ تفکر، تاریخ همین تکوین و تحلیل مفاهیم است، از دیرباز تا امروز.
داریوش شایگان به لطف ذوق ادبی و خلاقیت شاعرانه و دانش تاریخی و فلسفی چشمگیر و تیزبینی نقادانهاش استعدادی ویژه در تشخیص امور تازه و مفهومپردازی درباره آنها داشت. چیزهای بینامی را میدید و توجهش به آنها جلب میشد و آنها را در فرایندی تحلیلی-انتقادی “مینامید”. مثلاً میدید مفهوم رندی عرفانی معنایی محقر یافته است، از “رند وارونه” سخن میگفت؛ میدید آنچه در زیستشناسی موتاسیون میگویند در عرصه تاریخ و فرهنگ هم ممکن است حادث شود و نتایج غیرمترقبه به بار بیاورد، درباره “موتاسیون” تاریخی-فرهنگی بحث میکرد؛ میدید افراط در نقد روشنگری میتواند نتایج خطرناکی داشته باشد، در مورد “تاریکاندیشی جدید” هشدار میداد (به این دو مفهوم اخیر و بهویژه دومی که نام فصل آخر کتاب “آسیا در برابر غرب” است، منتقدان آن کتاب، اگر اهل انصاف باشند، ناگزیرند توجه کنند، چون نمیتوان سرسری از آنها گذشت و همه کتاب را به روایتی یکسویه تقلیل داد).
مهمترین و ماندگارترین میراث شایگان برای نسلهای بعدیاش همان مسائلی است که طرح کرده، امور بینامی که وجودشان را تشخیص داده، و نامهایی که در قالب مفهومپردازیهایش به آنها داده است. به طور مثال، او در عرصه اجتماع دیده است از انقلاب اسلامی سخن گفته میشود، بعد این پرسش به ذهنش آمده که مگر انقلاب پدیدهای مدرن نیست که ارتباط دارد با بر هم خوردن نظم قدیم و به وجود آمدن مفهوم طبقه و آگاهی طبقاتی و مانند اینها، این مفهوم مدرن و چپ، چه نسبتی با دین که متعلق به عالم سنتی است میتواند داشته باشد؛ به این ترتیب به این مسأله رسیده است که “انقلاب دینی چیست؟”. از تأمل درباره این پرسش نیز به تشخیص این فرایند رسیده که در فرهنگهای حاشیه تجدد، مدرنیته گویی برای دور زدن مقاومتها از طریقی که هگل “مکر عقل” خوانده و به واسطه نوعی “غربزدگی ناآگاهانه” وارد میشود. ایدئولوژیهایی که در خود غرب با نقادی محدود میشوند در کشورهایی که در “تعطیلات تاریخ” بودهاند راحت جا باز میکنند و روندی را شکل میدهند که شایگان در مشهورترین مفهومپردازیاش آن را “ایدئولوژی کردن سنت” مینامد، روندی که در آن سنت به ایدئولوژی فروکاسته میشود. در آشفتهبازار این التقاطها “پلاکاژ” میشود فعالیت معمول، یعنی روکشکاری سطحی امور مدرن با لایه سنت و یا برعکس. در سطح روانشناختی، این تقابلهای حلنشده دنیاهای متفاوت، دوپارگی فرهنگی ایجاد میکند و به “اسکیزوفرنی فرهنگی” میانجامد. برای رهایی از این گرفتاریهای روانی و اجتماعی چه میشود کرد؟ شاید بشود این اسکیزوفرنی فرهنگی را مهار کرد و آن را به صورت امکان پذیرفت، امکان درک عوالم گونهگون و لایههای مختلف تاریخ. شاید بشود به “هویت چهلتکه” تن داد و پذیرفت که در عصر دورگهسازی همگانی همگی مشغول مرقعکاری (بریکولاژ) هستیم. اگر این مرقعکاری و سرهمبندی امور و افکار متفاوت را زیاده جدی بگیریم کارمان میشود “بریکولاژ ایدئولوژیک” و به “ایدئولوژی ساختن از سنت” دامن میزنیم، اما اگر با پذیرش لازمههای زندگی در جهانی کوچکشده کنار بیاییم و ضرورت دموکراسی و حقوق بشر را در چنین فضایی درک کنیم میتوانیم به نوع دیگری از بریکولاژ یعنی مرقعکاری بازیگوشانه (لودیک) سرگرم باشیم و از امکاناتی که این نوع خلاقیت در اختیارمان میگذارد برخوردار شویم.
آنچه برشمردم فقط گوشه کوچکی است از اموری که شایگان با کنجکاوی آنها را دیده و در آثارش با حوصله و دقیق وصفشان کرده و باخوشذوقی و خلاقیت آنها را “نامیده” است. مفهومپردازیهای هر متفکر را میشود تحلیل و نقد و بررسی کرد. موافقت و مخالفت با آن مفهومپردازیها فرع بر اهمیت آنهاست. اهمیت هر مفهوم در آن است که نشود نادیدهاش گرفت و مفاهیم شایگان در تشریح و تبیین وضع تاریخی ما از آن دسته است که نمیشود بیاعتنا از کنارشان گذاشت. من آن زمان که به بررسی و تحلیل اندیشمندان معاصر ایران پرداختم، تنها میخواستم اطلسی برای خود فراهم بیاورم تا بدانم نسل پیش، از کدام راهها رفتهاند و به چه جاهایی رسیدهاند، چون همانطور که گفتم تفکر در خلأ شکل نمیگیرد. با داریوش شایگان هم کمترین آشنایی شخصیای نداشتم. کارهایش را خواندم و دیدم واقعاً نمیشود مفهومپردازیهایش را نادیده گرفت، بهرغم هر نقد و نظر و ملاحظهای که درباره اندیشههایش داشته باشیم. اخیراً پس از پانزده سال فصل مربوط به دکتر شایگان را در کتابم – “هویتاندیشان و میراث فکری احمد فردید” – دوباره خواندم و دیدم بخشهایی از آن ( به خصوص در مورد “آسیا در برابر غرب”) چقدر انتقادی است، نظرم درباره چیزی تغییر اساسی نکرده بود، هرچند لحن جوان بیست و هشت سالهای که کتاب را نوشته است شاید الان میتوانست کمی پختهتر باشد (در بزرگواری شایگان همین بس که بر مبنای همان نوشته با همان لحن، به من لطف پیدا کرد). چرا به این موضوع اشاره کردم؟ چون میخواهم بگویم نقد هر متفکر تداوم حیات فکری آن متفکر است و میخواهم یادآوری کنم با نقد استاد شایگان که دیگر سالیانی است بسیار عزیزشان میدارم کمترین مشکلی ندارم. با این یادآوری مایلم بدون اشاره موردی، به دو دسته نقد که درباره آقای شایگان مطرح میشود اشاره کنم و به آنها پاسخ بدهم.
داریوش شایگان متفکر و فیلسوف سیاسی نبود. این حرف درستی است که خودش هم آن را تأیید کرده است. اما آیا این به آن معنا است که اندیشههایش اهمیتی در عرصه سیاست و مدنیت نداشت؟ قطعاً این طور نیست. نامیدن قدرت است و چنانکه اشاره کردم شایگان اموری را نامیده است. نامیدن قدرت است و قدرت، قدرت را محدود میکند. هر مفهوم تازهای پنجرهای باز میکند به سوی چشماندازی جدید. هر چشمانداز جدیدی افق را بازتر میکند. برای همین است که از گذشتههای دور آن دسته از اهل قدرت که بهرهای از هوش و فراست کافی نداشتهاند و سودای قدرت مطلق و جباریت و استبداد را در سر میپروراندهاند فلاسفه حقیقی را مزاحم مییافتهاند، همچنانکه هنرمندان حقیقی را. فیلسوفان اموری را مینامند و هنرمندان اموری را نشان میدهند و به این ترتیب هر دو گروه قالبهای پیشساخته را میشکنند و فضا را برای جور دیگر دیدن و جور دیگر دریافتن باز میکنند. فلسفه سیاست به جای خود بسیار مهم است اما کار فیلسوف الزاماً نظریهپردازی سیاسی نیست، همچنانکه کار هنرمند الزاماً آفریدن آثار سیاسی نیست. فیلسوف با همان نامیدن نامیدهنشدهها کار خود را در عرصه سیاست و مدنیت انجام میدهد، چنانکه هنرمند با نشان دادن نادیدهماندهها. از این جهت کسانی که شایگان را چون مستقیماً به فلسفه سیاسی نپرداخته است، یا از آن بدتر چون وارد جار و جنجالهای در ظاهر روشنفکرانه و در باطن سیاستزده نشده، نقد میکنند بیربط میگویند و سطحینگری خودشان را آشکار میکنند. داریوش شایگان با مفهومپردازیهایش مشارکتی جدی در عرصه مدنیت و سیاست به معنای ارجمند کلمه داشته است. اگر توجه داشته باشیم که حتی یک تقسیمبندی ساده مانند سهگانه والد، بالغ، کودک در نظام تحلیل رفتار متقابل در حوزه روانشناسی، بسی لازمه در نظام قدرت و مدنیت دارد، ساز و کار این نوع مشارکت مفهومپردازانه غیرمستقیم اما بسیار موثر را بهتر درمییابیم؛ فقط کافی است کمی عمیقتر به امور نظر کنیم.
کسانی هم شایگان را متهم به تفنن و پراکندهکاری میکنند و با این رویکرد میخواهند اهمیتش را انکار کنند. این کسان قاعدتاً پیش از پرداختن به داریوش شایگان باید تکلیفشان را با خیلیهای دیگر روشن کنند. از ارسطو تا ژیل دلوز تاریخ فلسفه پر است از کسانی که علایقی گسترده و پرسشهایی متنوع داشتهاند، از افلاطون تا امبرتو اکو در تاریخ اندیشه هستند متفکرانی که آثار ادبی هم پدید آوردهاند؛ حال آیا همه آنها در دایره “تفنن” منتقدان مذکور میگنجند یا تنها وقتی صحبتِ یکی از هموطنان معاصر خودمان باشد ضروری میبینیم حسن و توانایی و استعدادش را عیب جلوه بدهیم و چیزی را که در مورد غربیان استعداد و نبوغ میخوانیم در مورد خودمان تفنن و پراکندهکاری بنامیم؟
برای نقد یک متفکر باید حوصله کرد و جملگی کارهایش را خواند و تحلیل کرد. در حالی که برای نفی او چنین زحمتهایی لازم نیست. ولی نکته اینجاست که کسی با این نفیها نمیتواند خودش را اثبات کند. این گونه برخوردها با اهل اندیشه و فرهنگ و هنر پیش و بیش از هر چیز به گمان من ناشی از دو مشکل ذهنی است که من آنها را داشتن ذهنیتهای “پیشاروانشناختی” و “پیشاشهری” مینامم. ذهن پیشاروانشناختی خودآگاهی ندارد و نسبت به “ناخودآگاه” خود ناآگاه است، پس مثلاً ممکن است دچار حسادت شود اما حتی نتواند این حس حسادت را تشخیص بدهد. طبیعتاً در این ناآگاهی، حالات و احوال روانی ما ممکن است نقد و نظر به خیالمان برسد. ذهن پیشاشهری هم آمادگی قبول تکثر را ندارد، تنها یک کدخدا را به رسمیت میشناسد و دنیا را تنگ مییابد و جایی برای پذیرش تنوع نمیبیند و میکوشد “دیگری” را حذف کند. در این ذهنیت نقد اصولاً چیزی نیست جز تلاش بیمبنا برای نفی و حذف.
داریوش شایگان نه نگرش “پیشاروانشناختی” داشت و نه دید “پیشاشهری”. برای همین در آثارش “نقد” هست اما نفی و حذف و توهین نیست. از این جهت نیز آثار او، در کارنامه روشنفکریِ متأسفانه گاه سخت گرفتار بغض و غیظ ما، برگی است آموزنده از مدنیت و تمدنی که به انس گرفتن با آن برای زیستن در جامعهای بازتر حقیقتاً نیاز داریم.