1)
روابط ایران و ترکیه ریشههای تاریخی عمیق دارد. این دو کشور را – در کنار مصر – میتوان از هویتمندترین کشورهای جهان اسلام دانست. ایران میراثدار امپراطوریی است که از پیش از اسلام تا امروز با همه فراز و نشیبهایش در طول تاریخ باقی مانده است و ترکیه هسته اصلی امپراطوری بزرگ و پهناوری که قرنها نماینده جهان اسلام در برابر غرب محسوب میشده است. این دو کشور همسایه، بهرغم رقابتهای سیاسی، همواره در حال داد و ستد فرهنگی بودهاند و این پیوند و علاقه مشترک تا دوره ما نیز نه تنها ادامه یافته که به لطف وسائل ارتباطی جدید بیش از پیش هم شده است.
من ترکیه امروز را نخستین بار از خلال ادبیات شناختم، به واسطه آثار مختلف از یاشار کمال گرفته تا ناظم حکمت، از اورهان پاموک گرفته تا لطیفه تکین (اسم عزیز نسین را ذکر نکردم چون بسیاری از آنچه در کودکی نسل من به نام عزیز نسین در ایران رواج داشت در واقع نوشته او نبود، نوشتههای رضا همراه بود که آنها را به عنوان ترجمه آثار عزیز نسین منتشر میکرد!). بعد هم در سینمای ترکیه کارهای دو سه فیلمساز برجسته توجهم را جلب کرد از جمله فیلمهای نوری بیلگه جیلان. البته طبعاً به عنوان کسی که به جهان معاصر و مسألههایش و به ویژه مسألههای کشورهای اسلامی در برابر تجدد علاقهمند است تا جایی که میتوانستم (چون با کمال تأسف ترکی بلد نیستم) ماجراهای سیاسی-فکری آنجا را هم دنبال کردهام و درباره حزب رفاه و حزب عدالت و توسعه و جریانهای سکولار وفادار به سنت کمال آتاتورک یا جریانهای مختلف مذهبی از جمله نظام آموزشی فتحالله گولن مطالعه کردهام. اما مطالعه کردن یک چیز است و ارتباط واقعی و عاطفی داشتن با کسانی در جایی دیگر، چیزی دیگر. دو دوست ترکیهای باعث شدند ترکیه ادبیات و سینما که دوستش داشتم برای من بشود جایی در ذهنم، در دلم.
چند سال پیش یک روز در محل کارم در گروه کلام “دانشنامه جهان اسلام” خانمی سرزده به اتاقم آمد و درباره روشنفکری دینی مشورت خواست. من چیزهایی گفتم و او خیلی کنجکاوانه یادداشت برداشت و نام کتابها و اشخاصی را نوشت. تازه آخرهای مکالمه بود که فهمیدم چرا برخی پرسشهایش به نظرم عجیب میآید. او ایرانی نبود، ترکیهای بود. کسی ما را به هم معرفی نکرده بود و او هم آنقدر خوب فارسی حرف میزد که من فکر کرده باشم ایرانی است و اهل شهری دیگر. آن خانم که پژوهشهایش را درباره ایران از سویی و درباره الهیات از سوی دیگر ادامه داد و استاد دانشگاه شد دکتر آسیه تیغلی است (بنگرید به اینجا)، نویسنده کتابهایی درباره “زردشت” و درباره “روشنفکری دینی در ایران” و مترجم برخی آثار از فارسی به ترکی. مشخصات آخرین اثر او از این قرار است:
Asiye Tığlı, İran’da Entelektüel Dini Düşünce Hareketi, Mana Yayinlari, Istanbul, 2017.
از عنوان همین اثر مشخص است که من و او چه قدر علایق مشترک داشتیم. پس دوستیمان از همان اولین دیدار ادامه یافت و با لطف و معرفی او به حضورم در دو جلسه علمی اخیر در آنکارا و استانبول انجامید که گزارشش را خواهم آورد.
باز چند سال پیش در همان اتاق “دانشنامه” نشسته بودم که این بار آقایی ترکیهای آمد و گفت مشغول ترجمه “دیناندیشان متجدد” به ترکی است و برای ترجمه اجازه میخواهد. آن موقع هنوز “دیناندیشان متجدد” جایگاه فعلیاش را پیدا نکرده بود و چیزی از وقتی که کسانی به ناشر پیشنهاد داده بودند کتاب را خمیر کند و هزینههایش را بگیرد نگذشته بود. به آن آقا که تسلطی عجیب به زبان فارسی داشت و دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه مفید بود گفتم ایران عضو کپیرایت نیست و نیازی به اجازه من ندارد. ضمن اینکه خیلی هم خوشحال میشوم کتاب به ترکی ترجمه شود. او گفت قانون را میداند اما در هر حال بنا بر قوانین خودشان من باید رضایتنامهای را امضا کنم؛ این کار را کردم و ترجمه کتاب چندسالی بعد در استانبول منتشر شد (بنگرید به اینجا). آن آقا که آثاری از عبدالحسین زرینکوب و محمدمجتهدشبستری را نیز به ترکی ترجمه کرده و معرف اندیشه معاصر ایران در ترکیه است دکتر ابوذر دیشکایا (Abuzer Dişkaya) است که تحصیلاتش را در کشورش در حوزه فلسفه ادامه داد و اکنون هم با فلسفه اسلامی و هم با فلسفه غربی بهخوبی آشناست. سالها پس از نخستین ملاقاتمان، هنگامی که از نفوذ گسترده ایدئولوژی علی شریعتی در کنار سیدقطب و ابوالاعلی مودودی در گروهی از اسلامگرایان ترکیه مطلع شدم، دریافتم او با انتخاب نقدی بنیادین به شریعتی و ایدئولوژیکاندیشی چه گزینش و اهتمام آگاهانهای انجام داده بوده است.
خلاصه اینکه به لطف این دو دوست، ترکیه ادبیات و سینما برایم ترکیه الهیات و فلسفه هم شد، همچنانکه ترکیه روی نقشه و در رسانهها جایی شد که در آن دوستانی داشتم که به یادشان بودم و کشوری شد که نگرانش بودم و اخبارش را با کنجکاوی دنبال میکردم. واقعیت این است که آدم وقتی در کشوری دیگر “دوست”ی دارد نسبتش با آن کشور بهکلی عوض میشود؛ مانند ماجرای راوی زنگ ششم و معلم نیوزلندیاش در مجموعه داستان “زنگ هفتم”.
2)
پنجشنبه بیستم اردیبهشت 1397 در آنکارا جلسهای برگزار شد درباره ایران و اندیشه معاصر در آن. جلسه را موسسه “ایرام” (İRAM) و دانشکده الهیات آنکارا (Ankara Üniversitesi İlahiyat Fakültesi) برگزار کردند (ایرام مرکزی است در آنکارا که برنامه کاریاش تحقیق درباره ایران است و پژوهشها و تحلیلهای گوناگون درباره ایران انجام میدهد و منتشر می کند؛ از موضوع توافق هستهای یا برآمدن دولت احمدینژاد گرفته تا وضعیت اقلیتهای قومی و مذهبی در ایران. حکومت هر کشوری تلاش میکند از وضع دیگر کشورها و بهویژه همسایههایش باخبر باشد و ایرام یکی از مراکز چنین فعالیتی در ترکیه در مورد ایران است. دانشکده الهیات آنکارا هم گویا میراث آتاتورک است و یکی از بازترین دانشکدههای الهیات ترکیه). از ایران من و دوست عزیزم دکتر حسین خندقآبادی در آن جلسه صحبت کردیم؛ من درباره روشنفکری دینی و اندیشه معاصر در ایران (برای متن گفتارم بنگرید به اینجا) و حسین درباره سنتگرایی در ایران. از ترکیه هم دکتر اسماعیل صفا اوستون (İsmail Safa Üstün) استاد دانشکده الهیات مرمره درباره اندیشه سیاسی معاصر شیعه و ولایت فقیه سخن گفت. مدیر جلسه دکتر حسن اونات (Hasan Onat) استاد دانشکده الهیات آنکارا بود که پیش و پس از سخنرانیها نکات و ملاحظات دقیقی را درباره مباحث و سخنرانیها مطرح میکرد. استاد اونات هم ایران و اندیشمندان معاصرش را بهخوبی میشناخت و هم چشماندازی گشوده و وسیع داشت و مسائل جهان اسلام را تنها در محدوده تنگ مسائل جزئی سیاسی یا اعتقادی نمیدید. فضای غالب آنگونه که من احساس کردم این نوع نگرش نبود و از این جهت به گمانم نگرش آقای اونات شایان توجه بود و برای اهل اندیشه در ترکیه مغتنم میتوانست باشد. جالب بود که وقتی در جایی از پرسش و پاسخها صحبت از داریوش شایگان به میان آمد دیدم که او کاملاً با اندیشه شایگان آشناست و به صورتی بسیار بهجا به مفهوم “تعطیلات در تاریخ”اش اشاره کرد. آقای اونات ترجمه ترکی “دیناندیشان متجدد” را هم خوانده و پسندیده بود و به من گفت که آن را به دانشجویانش هم توصیه کرده است. آنقدر که من فهمیدم استاد اونات به تجربههای ایران از جنبههای گوناگون اهمیت میداد و کوشیده بود در تأملاتش درباره دین و اجتماع آنها را به طور جدی لحاظ کند. فضای دیگران اما به اونات چندان نزدیک نمینمود. فضای پرسش و پاسخها این را تداعی میکرد که مسائل اعتقادی – مانند تشیع و تسنن – و مسائل سیاسی – از جمله مثلاً نسبت ایران با لبنان – ذهنها را بیشتر درگیر کرده است؛ مهمتر از اینها نسبت حکومت و دین و میزان مداخله آن است که در ترکیه مسألهای اساسی است و ظاهراً جامعه را کم و بیش به دو دسته و حتی دو قطب تقسیم کرده است؛ کسانی خواستار مداخله حداکثری دین در جامعهاند و کسانی دیگر بهکلی مخالف. فراموش نمیکنم رئیس دانشکده الهیات درباره دین حداقلی و دین حداکثری گفت آنچه شما در ایران به آن دین حداکثری میگویید اینجا دین حداقلی است!



قبل از جلسه در اتاق همین آقای رئیس دانشکده که متاسفانه نامشان خاطرم نیست نشستیم و کمی از این در و آن در صحبت شد. آقای دکتر حبیب دمیر (Habip DEMİR) که دعوتکننده ما بود و فارسی میدانست و مدتی را در جامعهالمصطفی قم گذرانده حضور داشت و دوست ایشان که اهل باکو بود و فارسی میدانست و آقای هادی خدابندهلو که به لطف حضور او و زحمتی که برای ترجمه همزمان گفتارها از ترکی به فارسی متقبل شد من هم توانستم از حضور در جلسه اصلی و شنیدن سخنان سخنرانان ترک بهره ببرم. فضای اتاق خیلی یادآور فضاهای سنتی خودمان در ایران بود. ابتدای ورودمان با عطری که روی دستهایمان ریختند از ما پذیرایی کردند، روی دیوار شعری از یونس امره بود، همچنین تابلوی خوشنویسی، و در حین گفتگو هم صحبت از شعر شد و ذکری از “حیدربابا”ی شهریار به میان آمد.
دوقطبی اسلامگرایی و سکولاریسم که در جلسه و پیش و پس از آن کم و بیش برایم محسوس بود قبل از این در فضای شهر خودش را به من نشان داده بود، به طوری که در همان نخستین لحظات قدم زدن با آقای دمیر در دانشکده مجبور شدم از او سوالی بپرسم که در ایران بیمعنا به نظر میرسد؛ پرسیدم “کلاهم اینجا معنای بدی دارد؟”. ماجرا این بود که صبح من و حسین با فاطمه – همسرم- و فیروزه –همسر حسین- رفتیم به دیدن بنای یادبود آتاتورک. جایی باشکوه و دیدنی به نام “آنیت کبیر”. وقتی از آنجا برمیگشتیم راننده تاکسی کتابی را که درباره آتاتورک از آنجا خریده بودم دستم دید. ما ترکی نمیدانستیم و او هم هیچ زبان دیگری نمیدانست اما بهخوبی به من فهماند که برای آتاتورک که اهل رعایت شریعت نبوده احترامی قائل نیست. پرسید کجایی هستیم و وقتی فهمید ایرانی هستیم اشاره کرد که “جعفری” هستید و برای توضیح نظر خودشان شروع کرد به شمردن نام خلفا که دید ما هم همانها را به همان ترتیب بلدیم. اما مهمترین نکته این گفتگو به زبان بینالمللی(!) اشارهاش به کلاه من بود و اینکه با این کلاه نمیشود نماز خواند. من ربطش را نفهمیدم؛ فکر کردم شاید منظورش این است که با کلاه نمیشود سجده نماز را به جا آورد و به نظرم آمد که اصلاً مگر لازم است موقع خواندن نماز کلاه سرم باشد! از اشارات راننده تاکسی چیز بیشتری دستگیرم نشد اما همان مقدار توجهم را به این جلب کرد که نگاه دیگرانی هم گهگاه سنگین بوده است. آقای دمیر و سپس آقای خدابندهلو برایم توضیح دادند که به طور خاص “شاپو” کلاهی است که آتاتورک را تداعی میکند و استفاده از آن در ترکیه نشاندهنده غربی یا غربزده بودن است. در واقع “شاپو” در آنجا ماجرایی داشت شبیه ماجرای کلاه پهلوی و تغییر لباس در اینجا. با این تفاوت که الان در ایران کلاه تداعی خاصی ندارد و آنچه شاپو امروزه در آنجا تداعی میکند کراوات به ویژه در دهههای پیش در ایران تداعی میکرد. تفاوت عرفیات است و نظام نشانهها در فرهنگها و تاریخهای مختلف. من البته همان یک مدل کلاه را با خودم داشتم تا آخر سفر هم مجبور بودم از آن استفاده کنم، ولی دیگر معنای برخی نگاههای سنگین را میفهمیدم. مهمتر از آن اینکه دریافته بودم اینجا زخمهای فرهنگی بازی هست که دوقطبیای را که حس کرده بودم تشدید میکند، دو قطبی فرهنگیای که با احساس فاصله طبقاتی هم نسبت داشت، چون آن راننده تاکسی تنها راننده تاکسی ناراضیای نبود که ظرف اقامت کوتاهمان دیدیم.
3)
قونیه کار خاصی نداشتیم، اما به احترام مولوی عزیز و به عنوان ایرانی حتما باید در فاصله بودن در آنکارا و استانبول به آنجا میرفتیم. جایی بود کموبیش شبیه دور حرم و امامزادههای خودمان. شخصاً ترجیح میدهم مثنوی یا غزلیات شمس یا فیهمافیه را بخوانم تا مقبره صاحب آن آثار را در کنار کسانی که شاید چیزی هم از آثارش نخوانده باشند زیارت کنم. مخصوصاً اینکه آن مولوی که من از خلال مکتوبات (نامههای مولوی) شناختهام انسان عملگرای خردمندی است که چه بسا خودش از دیدن این “شوی عرفانی” شاکی میشد و به ملت توصیه میکرد پی کارهای مفیدتری بروند! سوءتفاهم نشود، نه تنها مشکلی با مقبره باشکوه شاعران بزرگ ندارم بلکه آنها را بسیار دوست میدارم، از جمله مقبره فردوسی بزرگ را در طوس. آنچه با آن مشکل دارم شوی عرفانیای است که به نظرم در خور مولوی بزرگ نیست، مناسب میانمایگان است. این البته سلیقه شخصی من است و حتماً آن همه آدم که هر روز دارند از مزار مولانا به آن ترتیب دیدن میکنند نظر دیگری دارند. به هر حال مهم این است که در پس این شوی برای من ناخوشایند حقیقت خوشایندی هست. سالها پیش مقبره امیرخسرو دهلوی را در هند دیدهام. آنجا هم شبیه زیارتگاه بود. چیزی از شبهقاره هند تا منطقه آناتولی در این عرصه گسترده جغرافیایی در فضا پخش بوده است، فرهنگی که با زبان فارسی پیوندی جدی داشته است. پشت این ظواهر، آن حقیقت مهم است و نگهداشتنی. یکی از جلوههای این حقیقت بنای یادبودی بود که در همان محوطه بنای مولوی، بهاحترام اقبال لاهوری ساختهاند و در واقع وجودش در آنجا شبهقاره را به ترکیه متصل میکند، بر اساس همان روح فرهنگی مشترک پیشگفته.
بیرون محوطه مزار مولانا با فاطمه منتظر دوستانمان نشسته بودیم که کسی سراغمان آمد. برای اینکه بفهمیم بندهخدا چه میخواهد فهمیدن زبانش لازم نبود. پول میخواست. وقتی فهمید ایرانی هستیم به جای ترکی شروع کرد به عربی حرف زدن و دیگر میفهمیدیم چه میگوید. گفت ایران و سوریه دو کشور دوستاند و خودش سوری است و عائلهمند. راهی نمانده بود، باید پول میدادیم. مبلغی که با معیارهای ایران کم نبود به او دادم. اما نرفت و به توضیحاتش ادامه داد. متاسفانه نمیشد به او توضیح بدهم که از زمانی که دلار هفت تومان بوده چنددهه گذشته است و الان با دلار چندهزارتومانی، پولی که به او دادهایم در مملکت خودمان مبلغ خیلی معقولی برای دادن به متکدیان محترم است! همچنانکه نمیشد از دشواری دریافت ارز مسافرتی آن هم برای هرکس حداکثر تا سقف پانصد یورو برای مسافرت به ترکیه برایش گفت. به هر حال بالاخره دوستانه راضی شد و رفت.
4)
گفتن ندارد که استانبول شهری دیدنی است و فوقالعاده. گفتن ندارد که هم از حیث چشماندازهای طبیعی، هم از حیث بناهای تاریخی، و هم از حیث عظمت و تکثر جمعیتی و قومی بهراستی کنجکاویبرانگیز و دوستداشتنی است. ما هم طبیعتاً مانند همه رفتیم و بناهای تاریخی شهر را دیدیم: طوپقاپی را که با شعرهای فارسی روی در و دیوارش برای ما ایرانیان حس و حال خاصی دارد، ایاصوفیه را که تجسم کشمکش مسلمانان و مسیحیان در آن منطقه است، مسجدسلطان احمد را که حاکی از تسلط مسلمانان بر استانبول و رقابت با میراث مسیحیان است، آبانبار عظیم و تاریخی شهر را با فضای وهمانگیزش، کلیساهای بیزانسی و نقاشیهای موزاییکی خیرهکنندهشان را و مساجد مختلف و معروف معمار سنان و مانند آنها را. راستش برای آشنایی دقیق با شهرها و بناها در روزگار ما دیدن یکی دو مستند خوب کارآمدتر از هر راه دیگری است، حتی از گشتوگذار توریستی در خود آن فضاها. بنابراین چیزی درباره اینجاها لازم نیست بنویسم. فقط بگویم که در کنار همه اینها موزه باستانشناسی استانبول هم جایی دیدنی است که شاید کمتر به اهمیت آن توجه کنند. وقتی آنجا آثار باستانی تمدنهای بینالنهرین و مومیایی مصری و مانند اینها را دیدیم متوجه شدم که واقعاً در پایتخت امپراطوری عظیم عثمانی هستیم. در آنجا مجسمههای رومی و امثال آنها از فرط کثرت بهاصطلاح ریخته بود!
استانبول نه فقط شهری توریستی است، بلکه گویا اقوام مختلف از سرزمینهای گوناگون هم که برای کار به آنجا رفتهاند کم نیستند، ما آنجا وقتی فارسی حرف میزدیم ناگهان با فارسی حرفزدن دیگران مواجه میشدیم با لهجههای متفاوت و شیرین، فارسی افغانستانی کارکنان هتل و رستوران و فارسی تاجیکستانی صاحب سوپری که از آن خرید کردیم.
استانبول هم مثل تهران پر از گربه است، با این تفاوت که گربههای تهران کموبیش از آدمها میترسند و احتیاط میکنند و گربههای استانبول خیلی راحت و خودمانیاند. برای من که فوبی گربه دارم و همراهانم که فضاهایی را که گربه در آن باشد برای غذا خوردن تمیز نمیدانستند ماجرای معاشرت با گربهها کمی پیچیده بود. یکبار آمدیم در رستورانی بنشینیم و چیزی بخوریم که دیدیم گربه از در و دیوارش بالا میرود. میخواستیم جای دیگری برویم که صاحب رستوران که رندیِ صاحبان کسب و کار در مناطق توریستی را داشت به انگلیسی پرسید کجایی هستید. وقتی گفتیم ایرانی، گفت شما از اسرائیل و آمریکا نمیترسید از گربه میترسید؟ گفتیم شوخی بامزهای کرده است و مثل بچه خوب همانجا نشستیم غذایمان را خوردیم!
یک نکته جزئی: در استانبول ظرفهای تزئینیای را دیدیم که روی آنها نوشته بود “هیچ”. برای من “هیچ” آنقدر یادآور کارهای پرویز تناولی است که از دیدنشان تعجب کردم و برایم جالب بود بفهمم این “هیچ”ها از کجا روی این ظرفها سردرآوردهاند و معنایشان چیست.
دوشنبه عصر من پس از چند سال دوباره ابوذر عزیز را دیدم. با هم قراری گذاشته بودیم و با او به کافهای رفتیم و بعد دوستانش هم به ما پیوستند. اوقات خوشی را در کنارشان گذراندم و تا شب از هر دری سخن گفتیم. از نسبت سیاسی ایران و سوریه تا فلسفه هگل. در مورد اول سعی کردم توضیح بدهم که حمایت حکومت ایران از سوریه جنبهای الهیاتی ندارد و اهل سنت در نظر امامیه مقبولترند تا نصیریه و ماجرا مرتبط است با پیوندهای سیاسی و فرهنگی غیرکلامی. در مورد دوم هم گپی فلسفی زدیم با دوست ابوذر و خودش درباره هگل و فلسفه جدید و فلسفه اسلامی. برایم جالب بود که آنجا فلاسفه غربی هم گویی میان سکولارها و اسلامگراها تقسیم شدهاند و برخی را این گروه بیشتر میخوانند و برخی را آن گروه. در کنار اینها از توضیحات ابوذر دریافتم فلسفه اسلامی هم برای اسلامگرایان اهمیت و معنای خاصی دارد.
برای من که در بیستوششسالگی “صیرورت در فلسفه ملاصدرا و هگل” را نوشتهام و پس از آن مقالات مختلفی را در حوزه فلسفه اسلامی و فلسفه غربی، دید غیرتاریخیای که میکوشد فلسفه اسلامی را که فلسفه دورهای خاص است به مثابه امری امروزی، بیتوجه به بسط مسائل فلسفی و به ویژه سیر تاریخی این مسائل از دکارت تا کانت و از هگل تا فلاسفه بزرگ قرن بیستم، صرفاً تکرار کند، همواره غریب مینماید. این دیدی است که در ابتدای انقلاب در ایران کسانی داشتهاند اما خیلی زود در اینجا رنگ باخته است. ولی گویا در برخی کشورهای اسلامی این نگاه همچنان خریدار دارد. دوستی اهل مالزی دارم که رساله دکتریاش را در استرالیا درباره ملاصدرا و هگل نوشته است. بر این اساس که من کتابی درباره این موضوع داشتم، هنگام نوشتن رسالهاش به سراغم آمد و با هم دوست شدیم. برای او که فارسی نمیدانست و ایران و سنت فلسفی و فکری آن را نمیشناخت و عربی را هم به عنوان چیزی دور از فرهنگ خودش آموخته بود، فلسفه ملاصدرا بنا بود ابزاری باشد برای پدیدآوردن مابعدالطبیعهای مدنی و مدرن. در همان اولین دیدارهایمان به او گفتم من چیزی کاملاً متفاوت با حرفهای او نوشتهام و در کتابم شرح دادهام که فلسفه ملاصدرا سیری عمودی دارد برای رسیدن به آسمان و فلسفه هگل سیری افقی دارد در جهت تحقق در تاریخ. فلسفه ملاصدرا منظومه عرفانیای است که بناست در آن انسان خدایی شود و فلسفه هگل فلسفه نگرشی است که در آن حتی خدا هم در تاریخ متجسد شده. روشن است که از نگرش نخست فلسفه اجتماعی و مدنی مدرن درنمیآید. بعدها که یک مالزیایی دیگر را دیدم که کارش سینما بود و گفت “هالیوود” هست، “بالیوود” هم هست چرا “اسلامیوود” نداشته باشیم فهمیدم که گرفتاری فکری در برخی کشورهای اسلامی بیش از آن است که من خیال میکنم.
خوشبختانه نه خود ابوذر و نه دوستانش چنین تصوراتی نداشتند. ابوذر هم نگاهی نقادانه به این نگرشهای سادهدلانه ماقبل کانتی و پیشا هگلی داشت. در طول بحث درباره هگل تسلط ابوذر به فارسی شگفتزدهام کرد. او بحث من و دوستش درباره فلسفه هگل را واقعاً بهسهولت از فارسی به ترکی برمیگرداند و بالعکس. در ضمنِ بحث و گفتگو با ابوذر و دوستانش دریافتم متفکران معاصر عرب هم در کنار فلاسفه غربی و اندیشمندان ایرانی در ترکیه ترجمه و خوانده میشوند، از جمله محمدعابد الجابری و نصرحامد ابوزید. به ابوذر گفتم محمد ارکون را میان متفکران عرب از همه عمیقتر میدانم و او هم موافق بود.
در دیدار با ابوذر دیشکایا، من با آقای لطیف کیناتاش (Latif Kınataş) هم آشنا شدم. او صاحب انتشارت معنا است (برای آشنایی با او و انتشاراتش بنگرید به اینجا). به علاوه فصلنامهای هم منتشر میکند با عنوانYetkin Düşünce. هر شماره این مجله ویژه موضوعی است و در آن با اشخاص مختلفی از جمله جان اسپوزیتو هم گفتگو کردهاند. با من برای این نشریه مصاحبهای کردند درباره وضع کشورهای اسلامی در جهان جدید و نسبت حکومتها و اندیشه و مسائلی از این دست. مسألههایی که مطرح میکردند همان مسألههای مأنوس و آشنا در اینجا بود. هرچند نگرشمان به پاسخهای ممکن، متفاوت بود؛ چون وضعیت اجتماعی و تجربههای تاریخی معاصر در سرزمینهایمان متفاوت بود. لطیف کیناتاش مرد بسیار خوشمحضر و خوشخلقی است. از او درباره نشر در ترکیه پرسیدم و فهمیدم منطق نشر در آنجا چندان متفاوت از منطق نشر در اروپا یا آمریکا نیست، کتابهای تخصصی با شمارگان هزار یا دوهزار نسخه چاپ میشود و در فرایندی یکی دو ساله به فروش میرسد، اما رمان و کتابهای عامهخوانتر شمارگانی بسیار بیشتر دارد و تیراژ صدهزارتایی هم در آن موارد معمول است. در حقیقت در ترکیه -برخلاف ایران- نویسندگی حرفهای معنا دارد و میشود کسی مثلاً از راه نوشتن رمان زندگی کند.
هم سر زدنم به کتابفروشی و هم دیدن بیلبوردهای تبلیغاتی کتاب مؤید همین وضع بود. در گشت و گذار در یک کتابفروشی در استانبول دیدم فضای کتابفروشی از جهتی شبیه کتابفروشیهای ماست و از جهت دیگر نه. از جهت کتابهای غربی ترجمه شده اعم از ادبیات و فلسفه فضا تقریباً شبیه همینجا بود (هرچند به نظر میرسید تعدد عناوین کمتر از ایران باشد، بهرغم اینکه ممیزی به معنایی که در ایران هست در آنجا در کار نبود و به عنوان نمونه ترجمه کتاب داوکینز را هم میشد کنار باقی کتابها دید. ضمناً ترجمه دو اثر ایرانی هم به چشممان خورد: مجموعهای از اشعار فروغ فرخزاد و “ماهی سیاه کوچولو”ی صمد بهرنگی. این دومی اینجا خیلی قدیمی شده است، نه؟!)، اما از جهت اهمیتی که نویسندگان خودشان در فضای کتابفروشی داشتند فضا با اغلب کتابفروشیهای ما متفاوت به نظر میرسید؛ در کنار ترجمهها تألیفات نویسندگان ترکیه و بهخصوص رماننویسانشان کاملاً به چشم میآمد. نمیدانم علت برجستهبودن جایگاه نویسندگان ترک در فضای نشر ترکیه چیست اما شاید، در کنار دیگر عوامل، عضویت ترکیه در کپیرایت در این ماجرا بیاثر نبوده باشد. در ایران کپیرایت نیست و کتابهای ترجمهشده عملاً از آنِ مترجم است و بنابراین درآمد مترجمانمان بیش از مؤلفمان است، افزون بر این مترجم بودن در ایران اعتبار و اهمیتی هم دارد که در هیچجای جهان ندارد (نام مترجم مانند مؤلفِ اصلی روی جلد میآید)، پس فراوان و گاه حتی مکرراً آثار نویسندگان غربی را ترجمه میکنیم و نویسنده ایرانی باید در چنین بازاری رقابت کند و دوام بیاورد. عکس این وضع در مورد سینمای دو کشور صادق است. وقتی آنجا به سینما رفتیم چندین فیلم خارجی همزمان با اکران جهانی روی پرده بود، از جمله “اَوِنجرز” جدید که میشد آن را سهبعدی بر پرده دید، به زبان اصلی و با زیرنویس ترکی یا با دوبله ترکی. علیالقاعده کار کردن در چنین شرایط رقابتیای برای سینماگران ترکیه خیلی مشکل باید باشد؛ در حالی که پرده سینماهای ایران دهههاست از اکران جهانی دور است و سینماگران ایران در فضایی آسودهتر عمدتاً تنها با یکدیگر رقابت میکنند. بازار کتاب ترکیه از جهت منطق فروش هم کم و بیش شبیه دیگر کشورهای دنیاست، یعنی در آن رمان مخاطبان زیاد دارد و فلسفه مخاطبان اندک. وقتی در جلسهای که به همت آسیه تیغلی در مرکز مطالعات قرآن برگزار شد گفتم که در ایران کتابهای فلسفه گاه حتی بیش از رمان فروش میرود مخاطبان بهحق شگفتزده شدند.
جلسه مرکز مطالعات قرآن عصر سهشنبه بیست و پنجم اردیبهشت 1397 در استانبول برگزار شد. دوست عزیزم، آسیه تیغلی، لطف کرد و از شهری دیگر به استانبول آمد و سهشنبه را من و دوستانم با او و دوستانش گذراندیم، روزی بود هم بسیار خوش و خاطرهانگیز و هم پربار و پرثمر. با آسیه و دوستش آینور قرقماز صبح تا عصر را در استانبول گشتیم و از چشماندازهای این شهر خوشمنظره لذت بردیم و تا جایی که مجال میشد گپ زدیم. دوستان هر کس معمولاً و کموبیش شبیه خودش هستند. آسیه خودش انسان دغدغهمند و جدی و اصیلی است و جالب است که دوستانش هم هر یک همین حس را به آدم منتقل میکردند. آینور خانمی قزاقستانی است که در ترکیه زندگی میکند. اهل کسب و کار و تجارت است و به قول معروف “بیزنس وُمن”، اما بسیار بافرهنگ. علاوه بر قزاقی و ترکی به انگلیسی و روسی هم حرف میزد و آثار رماننویسان بزرگ روسیه را به زبان خودشان خوانده بود (اسباب غبطه من که عاشق ادبیات روسیه و بهطورخاص “جنگ و صلح” تولستویام!). کمی هم فارسی میدانست. دقیقاً چقدر؟ در این حد که بتواند این رباعی خیام را برایمان بهخوبی به فارسی بخواند و بعد به انگلیسی ماجرای بامزهای را تعریف کند. گفت: “اسرار ازل را نه تو دانی و نه من / این سر و معما نه تو خوانی و نه من / هست از پس پرده گفتوگوی من و تو / چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من”. بعد توضیح داد که نه فقط فارسی آموختن در همین حد که بتواند این رباعی را بخواند برایش کافی بوده است بلکه با وجود این رباعی ادامه دادن به فلسفهورزی را هم بیهوده یافته است. خیلی خوب بود، چون تکلیفش با خودش کاملاً روشن بود. دوست دیگر آسیه، عالیه اوزونلار هم باز همان حالتهای خوشایند را به مخاطب منتقل میکرد، ترکیبی از مهربانی آدمی که تکلیفش با خودش روشن است، مسألههای خودش را دارد و جرأتش را دارد که “خود”ش باشد. او پژوهشگر حوزه عرفان است و درباره یکی از رسالههای منسوب به غزالی کار کرده بود و الان هم درباره یکی از فرق صوفیه کار میکرد. آسیه ما را به مرکز دائرهالمعارف ترکیه (TDVIA) برد و در آنجا نه فقط عالیه که فضای بسیار جدی کار پژوهشگران فروانی را دیدیم که همگی در کتابخانه سرشان سخت سرگرم کار خودشان بود. یاد حرف هادی خدابندهلو افتادم که در آنکارا به من گفت در ترکیه کار کردن خیلی جدی است.
مرکز تحقیقات قرآن (KURAMER) موسسهای است به مدیریت آقای دکتر علی بارداقوغلو (Ali Bardakoğlu). آسیه ترتیبی داده بود که با مشارکت نشر معنا و حضور آقای لطیف کیناتاش و استادان آن موسسه در آنجا هم جلسهای برگزار شود و من و حسین در آن صحبت کنیم. فضای صمیمانه علمیای بود. درباره همان موضوعاتی که در آنکارا دربارهشان صحبت کرده بودیم سخن گفتیم. آسیه خودش زحمت ترجمه سخنرانیها را کشید و ابوذر هم زحمت ترجمه پرسش و پاسخها را برعهده گرفت. بحثهای مختلفی مطرح شد، از آراء جدید روشنفکران دینی تا ریشههای سنتگرایی. یکی از استادان حاضر در جلسه از من پرسید آیا توجه کمتر جوانان ایرانی به روشنفکری دینی و مسألههای مرتبط با دینداری نتیجه ناکارآمدی حکومت در عرصههای اقتصادی و سیاسی و اجتماعی نیست و من هم صادقانه گفتم گمان نمیکنم چنین باشد. همیشه تصورم این است که میزان حضور دین و معنویت در هر جامعه حدی بهینه دارد؛ یعنی با کمتر از آن حد جامعه دچار مادیزدگی میشود و با بیشتر از آن حد، جامعه و بهویژه جوانان هر جامعه که مستعد اعتراض نسبت به نسل پیشاند، دچار اشباع و دلزدگی میشوند و به نحو دیگری زمینه برای همان مادیزدگی فراهم میآید. علیالظاهر از جوابم کمی تعجب کردند. در ضمن آنجا شریعتی هنوز هم مسأله بود. مثلاً کسی خصوصی این سوال را پرسید که آیا به سرانجام نرسیدن اندیشههای شریعتی در ایران به وقایع سیاسی و فرضاً حذف بنیصدر از ریاست جمهوری و مانند اینها ربط نداشته است. واضح است که گفتم نه. برای من که درباره “امت و امامت” شریعتی مقالهای مستقل نوشتهام و به تفصیل شرح دادهام که او چگونه مفهومی کلامی در تشیع را بر گرته دیکتاتوری پرولتاریا سوار کرده است چنین سوالی غریب بود. ابوذر به پرسشکننده توصیه کرد ترجمهاش را از “دیناندیشان” بخواند و لازم نشد توضیح بیشتری بدهم.
لطیف کیناتاش، حسین خندق آبادی، آسیه تیغلی، محمدمنصور هاشمی، عالیه اوزونلار، و دیگران
حسین خندق آبادی، آسیه تیغلی، محمدمنصور هاشمی، ابوذر دیشکایا
بعد از شام با ابوذر و لطیف و دوستان دیگر خداحافظی کردیم و با آسیه به یکی دیگر از جاهای دیدنی استانبول رفتیم که در شب چشماندازی زیبا و آرامشبخش به شهر داشت. وقتی با آسیه که به گمانم ذاتاً کنجکاوتر و جسورتر از آن است که بتواند در محدودههای ازپیشتعیینشده باقی بماند درباره اوضاع و احوالمان گپ میزدیم، یادی کردم از غزلی از حافظ: “بوَد آیا که در میکدهها بگشایند…”. گویی تا همیشه حکایت حال بسیاری از ماست در بسیاری اوقات در بسیاری مکانها.
5)
ترکیه و ایران از بسیاری جهات به هم خیلی شبیهاند. بهعلاوه اصولاً کشورهای ریشهدار حاشیه تجدد، بهرغم همه تفاوتهایشان، در زمینههایی تقدیری مشترک دارند. در اینجا نمیخواهم به این تقدیر تاریخی بپردازم. این بحثی است که امیدوارم در “ناهمتاریخی: طرحوارهای در پدیدارشناسی روح بازمانده” به تفصیل شرح دهم. در اینجا فقط میخواهم به یک نکته اشاره کنم. فیلمساز مصری، محمد دیاب، فیلمی دارد به نام “اشتباک” (برخورد). ماجرای چند نفر است که در جریان قیام مصر درون یک ون کنار هم گیر افتادهاند و سرنوشتشان برای ساعاتی به یکدیگر گره خورده است؛ توصیفی از فراز و فرودهای رابطه این جماعت ناهمرنگ و ناروادار و گرفتار دودستگی. فیلم زیبایی است که چون نیک بنگریم حکایت حال بسیاری از ماست. ترکیه نسبت به ایران در حال حاضر بهطور قطع هم وضعیت اقتصادی بهتری دارد و هم موقعیت بینالمللی تثبیتشدهتری. اما برداشت من این است که چیزی در فضای آنجا هست که در ایران به آن شدت نیست، یعنی نوعی فضای دوقطبی سنگینِ مبتنی بر عقیده. دو قطبی اسلامجی و کمالیست. فضای ایران در طول دهههای اخیر چندینبار دچار دوقطبیهای سنگین شده است، از ماجرای 28 مرداد 32 تا انقلاب 57 تا وقایع 88. اما آنقدر که من میفهمم جامعه ایران طیف است و مبتنی بر روابطی پیچیده. ازاینرو ماجراهایی به این شدت نیز شالوده روابط اجتماعی گروههای مختلف را در آن از هم نپاشیده است. در ایران صرف نظر از گروههایِ رادیکالِ دو سر طیف، باقی مردم سنتاً با نحوی رواداری با موضوعات مواجه میشوند. همه میدانیم ایرانیها پنج شاعر بزرگ دارند و میدانیم از این پنج نفر تنها یکی شیعه بوده است. اما اکثریت شیعه در ایران بهطورمعمول کاری به اهلسنتبودن چهار شاعر دیگر نداشتهاند. در مورد معاصران هم همینطور است. اختلافات سیاسی همیشه با شدت و ضعف وجود داشته، اما کسی بر مبنای آنها نمیتواند شاعر یا نویسنده یا سینماگر یا متفکری را که آبروی ایران در جهان است بهراحتی نادیده بگیرد. در ترکیه ظاهراً این مشی در اقلیت است و دوگانههای ایدئولوژیک غالب. از این جهت وضعیت فرهنگی آنجا حساس است. نسل پس از انقلاب ایران روز به روز بیشتر مرزهایی را که پیشتر حوزههای مختلف فرهنگ را جدا میکردهاست درمینوردد. اینکه مثلاً کلام و فلسفه و علوم اسلامی از آن یک گروه باشد و رمان و سینما و تئاتر از آن گروهی دیگر. اما این مرزها در ترکیه جدی است و از این جهت گویی آنها به معنایی در حال و هوای پیش از انقلاب ایراناند. در ایران دیگر گفتگوی نقادانه میان گروههای مختلف کمکم دارد به سنتی رایج تبدیل میشود، در حالی که علیالظاهر آنجا “گفتگو”ی نقادانه واقعی میان دو دسته اصلی وجود ندارد. جالب این است که همین حال و هوا به شناخت ما از ترکیه هم راه یافته است، یعنی ما تنها آثار یک دسته از اهل قلم ترکیه را در اینجا میخوانیم؛ رماننویسان و شاعران سکولارشان را میشناسیم اما اندیشمندان و پژوهشگران اسلامگرایشان را نه. در فکر برنامهای هستم برای رفع این کاستی به کمک دوستان ترکیهای و با همکاری ناشران و مترجمان ایرانی. ما برای شناخت بهتر ترکیه باید این مسأله را در اینجا حل کنیم، ولی تصور میکنم خود مردم دوستداشتنی ترکیه نیز باید رفتهرفته این تفکیک سفت و سخت میان گروههای اعتقادیشان را کم کنند. اعتقاد فرع بر اخلاق است. اصل اخلاقی بودن و انسانی رفتار کردن است، اصل همدلی و مهربانی و شفقت و انسانیت است، درستی و نادرستی عقیدهها و تفاوت عرفیات فرع بر این ارزشهای بنیادی است. عقیده هر فرد در طول زندگیاش میتواند تغییر کند اما ارزشهای پایه اخلاقی ثابت است و مبتنی بر وجدان و شهود آدمیان. نباید گذاشت نگاه ایدئولوژیک و عقیدهزدگی جا را بر این ارزشها تنگ کند. در یک نگاه کلان، همه ما آدمیان این کره خاکی در همان ون فیلم دیاب هستیم، وقتی بالقوه میتوانیم با هم کنار بیاییم و همدلی داشته باشیم، چرا یکسره در اولین فرصت این موهبت را نادیده میگیریم؟
محمد منصور هاشمی
خردادماه 1397