میگویند در اوایل انقلاب اسلامی یکی از وزرای ایران با همتای اهل شوروری خود دیداری داشته است. در آن دیدار وزیر سالخورده شوروی از وزیر جوان ایران میپرسد چندساله است. وقتی وزیر ایرانی پاسخ میدهد، همتای اهل شوروی – قاعدتا به عللی که فهمش دشوار نیست – میگوید نوهای دارد همسن وزیر جوان که تمبر جمع میکند! این ماجرا به نظر من بیش از صرف یک اتفاق است و دلالت بر وضعیتی دارد نیازمند تبیین و تأمل. هر دو وزیر وزرای حکومتهایی انقلابیاند، با این تفاوت که یکی از این انقلابها در ابتدای راه است و دیگری در انتهای آن. با انقلابها لایههای اجتماعی تغییرات اساسی میکند، طبقهها و قشرها جا به جا و متحول میشود و گروهی جای خود را به گروهی دیگر میدهند. در این فرایند به طور معمول نسلی جوان به جای نسلی جاافتاده مینشیند. اما این همه ماجرا نیست و قصه در همین جا ختم نمیشود. انقلابیان جوان پس از پیروزی میکوشند حکومت جدید را تثبیت کنند. این فرایند تثبیت در تقابل با همه آنچه ضدانقلاب و تهدید برای انقلاب به شمار میآید به درازا میانجامد و رفتهرفته حکومت انقلابی تثبیتشده دارای مدیرانی سالخورده میشود، یعنی همان جوانهایی که ابتدای کار آمده بودند و بر مناصب خود باقی ماندهاند. دیدار آن دو وزیر پیشگفته چیزی نیست جر تجسم عینی همین وضع که میشود آن را دارای معنایی نمادین دانست. در واقع انقلاب به نسل پیوند دارد و نسل بعدی انقلابیان بخواهد یا نخواهد در موقعیتی است غیر از آنچه نسل پیشین در آن قرار داشته است. در این موقعیت، نسل جدید ممکن است به کارمند حکومتِ تثبیتشده تبدیل شود، ممکن است جوانانه تلاش کند گفتمان انقلابیگری را احیا کند که طبعا اگر در امتداد گفتمان قبلی باشد به همان گفتمان تثبیت تبدیل میشود و اگر در تقابل با آن قاعدتا به دلیل مستعملبودن گفتمان انقلابیگری شکست میخورد، ممکن است از “ژن خوب” انقلابیاش بهره ببرد و در برخورداری بیشتر از مواهب داخلی بکوشد یا با استفاده از آن در خارجی غیرانقلابی خوش بگذراند، ممکن است سرخورده و افسرده از دستیابی به هر هدفی ناامید شود، و بالاخره ممکن است واقعبین و اصلاحگر شود و تلقی و درک دیگری از نحوه زیست و اداره جامعه را پیش چشم قرار دهد. هر چه باشد یک چیز مسلم است و آن اینکه تقدیر نسل پساانقلابی چیزی است غیر از تقدیر نسل انقلاب. قاعدتا نخستین چیزی که در برخورد با چنین موقعیتی به ذهن میآید این است که این اتفاق در عرصه حکومت و سیاست و حفظ قدرت میافتد و در دیگر عرصهها نباید بتوان سراغی از آن گرفت. گمان میکنم میتوان نشان داد که این تصور درست نیست. قدرت چیزی بیش از صرف حکومت است، بنابراین به عبارت دقیقتر باید بگویم این اتفاق را در عرصهای وسیعتر از محدوده حکومتداری میتوان رصد کرد، عرصهای که شاید در تحلیلی عمیق آن را نیز بتوان قدرت / سیاست دانست و ذیل آن گفتمان تحلیل کرد. این عرصه عرصه فرهنگ است و اندیشه و دانش و ادبیات و هنر. برای داشتن تصوری از این ماجرا کافی است به عنوان نمونه به فضای روشنفکری خودمان از منظر نسلها و سنوسالها نظری بیندازیم تا روشن شود ابعاد تثبیت نسل انقلاب در جایگاههایشان گستردهتر از آن است که بهطورمعمول تصور میشود.
نسلی که در عرصه روشنفکری، انقلاب ایران را دامن زد کدام نسل بود؟ خیال نمیکنم در این زمینه اختلاف نظر چندانی وجود داشته باشد. دهه چهل شمسی دهه تکوین و تکامل آن گونه از روشنفکری ایران است که گفتمان انقلاب را پرورد. واضح است که سابقه روشنفکری در ایران به خیلی پیشتر برمیگردد، به دوره قاجار و منورالفکران آن؛ کسانی که هر یک بهنحوی تلاش میکردند جامعهای سخت گرفتار عقبافتادگی را آگاه کنند از اینکه در دنیا خبرهای مهمی هست و باید فکری به حال زار ایران کرد. منورالفکری قاجاری در انتهای آن دوره و ابتدای حکومت پهلوی جایش را داد به روشنفکری امروزیتری که کوشید پایههای ایران مدرن را بگذارد و تثبیت کند. روشنفکری در همه جا – و بهویژه در کشورهای توسعهنیافته – اصولا جنبهای چپ و اعتراضی دارد، اما در دوره رضاشاه این جنبه و جناح از روشنفکری هرچند وجود داشت (از جمله به عنوان نمونهای بارز در قالب گروه جوان موسوم به “پنجاه و سه نفر”) در برابر آن گونه از روشنفکری که در تلاش برای نوسازی ایران بود چندان رنگ و جلایی نداشت. اما در دوره حکومت شاه این ترکیب بر عکس شد، یعنی هنوز بودند روشنفکرانی که میخواستند در فرایند نوسازی مشارکت کنند ولی به مرور زمان این گروه نحیف و نحیفتر میشدند و آنهایی که به جرگه معترضان چپ میپیوستند بیشتر رنگ و جلا مییافتند. به این ترتیب بود که الگوی روشنفکری در ایران تغییر کرد و در آن امثال محمدعلی فروغی (1254-1321) و محمد قزوینی (1256-1328) و سیدحسن تقیزاده (1257-1348) و علیاکبر داور (1264-1315) و علیاصغر حکمت (1271-1359) و قاسم غنی (1272-1371) جایشان را به جلال آلاحمد (1302-1348) و احمد شاملو (1304-1379) و علی شریعتی (1312-1356) و رضا براهنی (1314-) و مصطفی شعاعیان (1314-1354) و صمد بهرنگی (1318-1347) دادند. پیش از ادامه بحث برای رفع سوءتفاهمهایی احتمالی به اختصار به دو نکته اشاره کنم: اول اینکه در اینجا تنها به نقش و فعالیت این افراد در مقام “روشنفکر”ان این جامعه کار دارم و ارزش آثارشان مطمح نظرم نیست. روشن است که مثلا احمد شاملو یکی از بزرگترین شعرای معاصر ایران است و شاعری ماندگار در زبان فارسی. اما این الزاما ربطی به نقش او در مقام روشنفکر ندارد؛ شاملوی روشنفکر همه شاملو است یعنی همه مواضع سیاسیای که گرفته، نشریاتی که منتشر کرده، بیانیههایی که امضا کرده و الی آخر. دوم اینکه در این سیاق که از آن سخن میگویم چپ تنها ناظر به گروههای رسما مارکسیست نیست، همه مسلمانهایی هم که تحت تأثیر گفتمان مارکسیستی، قرائت چپ از دینداری خود عرضه کردند در همان فضایی هستند که روشنفکران مارکسیست در آن قرار داشتند. از این جهت تفاوتی میان صمد بهرنگی با علی شریعتی نیست. دینداری سنتی و بهطور خاص تشیع سنتی مشخصههای بارزی دارد که تلاش کسانی مانند شریعتی کمرنگ کردن آن مشخصهها بوده است در جهت پیوند زدن دین و مذهب با ایدئولوژی انقلابی چپ. پس در این تغییر الگوی روشنفکری دو نکته را باید در نظر داشت: نخست اینکه در اینجا کارکرد اجتماعی آثار این روشنفکران مطرح است و نه ارزش ادبی و هنری آنها، و دوم اینکه فضای غالب و گفتمانی که آنها به آن دامن میزدند مهم است و نه صرف ادعاها و دعویهای خودشان. به هر حال آنچه از منظر بحث من اهمیت دارد این است که دهه چهل دههای است که روشنفکری ایران در آن در هیأت و قالبی تازه پدیدار میشود، هیأت و قالبی که هم نفی رویکردهای سنتی است و هم نفی روشنفکری نسل پیشین؛ بهطور خلاصه میشود گفت در دهه چهل روشنفکریِ “نفی” تکوین و تکامل مییابد، روشنفکری اعتراض. حال اجازه بدهید با این توضیحات مختصر به ماجرای نسلها بازگردم.
این معترضان، این نفیکنندگان میراث گذشتگان و کوششهای آنان در آن زمان – در اواخر دهه چهل و اوایل دهه پنجاه – چندسالهاند؟ بگذارید دو نمونه مهم را ذکر کنم. در اواخر دهه چهل (به طور دقیقتر در سال 1348) سینمای روشنفکرانه و معترض ایران با دو فیلم “گاو” و “قیصر” اوجگیری خود را آغاز میکند. سازنده فیلم “گاو” (داریوش مهرجویی) در آن زمان سیساله است و سازنده “قیصر” (مسعود کیمیایی) بیستوهشتساله. این البته هیچ معنایی ندارد جز اینکه این هر دو نفر انصافا استعدادی شایان توجه و تحسین داشتهاند. اکثر کسانی که به عنوان روشنفکران برجسته دهه چهل و پنجاه در خاطر ماندهاند حدودا بین سی تا پنجاه سال داشتهاند، یعنی میانگین سن روشنفکری ایران در آن ایام چهلسالگی است. در بند قبل نام تعدادی از آن روشنفکران را بردم، برای کاملتر شدن این فهرست اجازه بدهید از گرایشهای فکری مختلف به چند نام دیگر هم اشاره کنم: احسان طبری (1295-1368)، علیاصغر حاجسیدجوادی (1303-1397)، حمید عنایت (1311-1361)، غلامحسین ساعدی (1314-1364). این تاریخ تولدها چه اهمیتی دارد؟ به معنایی فینفسه هیچ اهمیتی ندارد. در مورد آنها که در آن ایام کارهای بهدردبخور و ماندگار کردهاند (مانند ساعدی یا عنایت) تنها شاهدی است بر تواناییهایشان و در مورد بقیه از این منظر هم اهمیتی ندارد. پس چرا دارم بر این ماجرا تأکید میکنم؟ چون این ماجرا جالب و این عددها معنیدار میشود وقتی نحوه حضور این گروه را در عرصه روشنفکری ایران با نحوه حضور همسنوسالانشان در پس از انقلاب مقایسه کنیم. نسل پساانقلاب ایران هم الان به طور میانگین چهلساله است (نسل پساانقلاب یعنی نسلی که پس از انقلاب بزرگ شده و به مدرسه رفته است؛ این نسل هم اکنون حدودا بین پنجاه تا سی سال سن دارد، طبعا کسانی که کمتر از سیسال دارند و الان در عرصه روشنفکری ثمر دادهاند استثناهایی کم و بیش زودرس محسوب میشوند). در مقایسه این دو نسل معمولا دو چیز شنیدهام: اول اینکه دهه چهل دوره طلایی روشنفکری ایران است و دوم اینکه روشنفکری پساانقلابی ایران هنوز “جوان” است و کار مهمی نکرده است. روشن است که این دو نکته پیوندهایی هم با یکدیگر دارد، یعنی مبتنی است بر قیاس و ترجیح یکی بر دیگری. برای من دقیقا همین قیاس و ترجیح جالب است. آیا در این قیاس اموری مغفول نمانده است و آیا این ترجیح موجه است؟ در این قیاس گویا بهروشنی دستکم یک امر مغفول مانده است و آن همان ماجرای سنوسال دو نسل مورد مقایسه است. چون این بحث کمّی است و به توافق رسیدن درباره آن آسان از اینجا شروع میکنم و سپس به قضیه ترجیح میپردازم که امری کیفی است و به ذکر دلایل و شواهد تفصیلیتری نیاز دارد. در چهل سالگی انقلاب ایران نسل روشنفکران پساانقلابی ایران بهطور قطع جوانتر از روشنفکری دهه چهل نیست. این نسل تنها جوانتر “به نظر میرسد”. یکی از دلایل این جوان به نظر رسیدن شاید این باشد که اصولا امید به زندگی بشر بالاتر رفته است و طبعا میانسالی به تعویق افتاده است، یا شاید این باشد که اساسا دوره کودکی و نوجوانی طولانیتر شده و استقلال از خانوادهها دیرتر شروع میشود. این عوامل اجتماعی هم طبیعتا دخیل است اما واقعیت این است که اینها عوامل اصلی نیست. درست است که سنی که الان میانسالی محسوب میشود در چند قرن پیش به کهولت نزدیکتر به نظر میآمده است و استقلال از خانواده و خروج از کودکی و نوجوانی هم دیرتر از سابق اتفاق میافتد، اما فاصله زمانی مورد بحث ما چند قرن نیست و تنها چند دهه است و در این فاصله هرچند سن استقلال از خانوادهها به تعویق افتاده در عوض اطلاعات و انتظارات و آگاهیهای کودکان و نوجوانان بسیار بیشتر از پیش شده است. به هر حال در فاصله زمانی چند دهه مورد بحث ما این عوامل آن اندازه موثر نبوده و به تبع تغییرات ناشی از آنها آنقدر بزرگ و چشمگیر نبوده که عوامل پیشگفته را بتوان متغیرهای اصلی در زمینه بحث ما دانست. عامل اصلی به تصور من حضور قاطع نسل پیش در عرصه فرهنگ است. نسل روشنفکران دهه چهل و پنجاه و حتی شصت نسلی بودند که با نفی روشنفکری پیش از خود آغاز میکردند. آنها گویی ابتدای تاریخ بودند. این حالت را میشود تا زمان برآمدن روشنفکری دینی به عنوان روشنفکری رسمی پس از انقلاب هم دید. عبدالکریم سروش به عنوان شاخصترین روشنفکر این گروه در ابتدای انقلاب تنها سیوسهسال داشته است و فعالیتهای فکریاش را نیز از پیش از این تاریخ آغاز کرده بوده است. مهمترین طرفهای بحثهای انتقادی او در ابتدای انقلاب یا مارکسیستهای نسل قبلاند و یا کسی مانند احمد فردید (1289-1373). اما از انقلاب به بعد همان یکی-دو نسلی که انقلاب را رقم زده بودند در عرصه فرهنگ باقی ماندند و نسل بعدی نه ابتدای تاریخ که امتداد تاریخی آنها شد. اینکه این فرایند چگونه حادث شد و چه محاسن و معایبی دارد موضوعی است که در ادامه این نوشته و در بندهای بعد به آن میپردازم. آنچه در اینجا میخواستم نشان بدهم این بود که نسل روشنفکران پساانقلاب عجالتا دیگر نسبت به نسل روشنفکران دهههای چهل و پنجاه و شصت “جوان” محسوب نمیشود، به عبارت دیگر در قیاس با نسلهای قبلی و سالهای ورود و حضور جدی آنها در عرصه روشنفکری ایران این نسل مطلقا “جوانتر” نیست. نه نسل سینماگران پساانقلاب جوانترند از سینماگران موج نوی ایران، نه هنرمندانی که اکنون کار میکنند جوانترند از مثلا هنرمندان “مکتب سقاخانه” در سالهای اوجشان، نه نویسندگان و شاعران “جوان” امروز جوانترند از نویسندگان و شاعران پیشرو دهه چهل و پنجاه، و نه اندیشمندان امروز ایران جوانترند از همتایانشان در دهههای پیش. این ماجرایی کمّی است و با صرف انتخاب نامهای مطرح و مقایسه تاریخ تولدها و سالهای ثمردهی و مطرحشدن بهراحتی میتوان واقعیت را دید و دانست و به نتیجه رسید. حال پس از این ماجرا بگذارید به سراغ ماجرایی مهمتر بروم. آیا نسل پساانقلاب ایران نسبت به نسل پیش دستاوردهای کمتری داشته و هنوز ثمری نداده که جوان به نظر میرسد؟
گفتم که نسل روشنفکران دهههای چهل و پنجاه و شصت نسل اندیشههای انقلابی بود. انقلاب نفی وضع موجود است، نفی آنچه هست و آنچه بوده است. هر انقلابی ابتدای تاریخ است، هر انقلابی -حتی اگر رهبرانی سالخورده داشته باشد- بر دوش جوانهایی حمل میشود که سودای درانداختن طرحهای نو دارند. انقلاب و جوانی همزادند. پس جوانهای انقلاب/انقلابی جوان “به نظر نمیرسند”؛ دستکم در نگاه خودشان جوان به نظر نمیرسند. جوان در اینجا یعنی کسی که باید صبر کند تا تجربه بیندوزد و شکیبایی کند تا به نتیجه برسد، جوان در این سیاق حتی باری منفی هم دارد که در فرهنگ ما خامی و نپختگی را تداعی میکند. جوانهای روشنفکر دهههای انقلاب به این معنا جوان تلقی نمیشدند ولی جوانهای پسانقلاب حتی تا میانسالی هم به این معنا همچنان جوان تلقی میشوند. در هیات دولت فعلی (دولت دوم ریاست جمهوری حسن روحانی) وزیری هست اکنون سیوهفتساله (محمدجواد آذری جهرمی، وزیر ارتباطات و فناوری اطلاعات)؛ تقریبا روزی نیست که روی جوانی این وزیر تاکید نشود، حالا کافی است سن او را مقایسه کنید با سن کسانی که در دولتهای اول انقلاب مسئولیت داشتهاند (منظورم طبعا غیر از دولت موقت مهدی بازرگان است که “انقلابی” نبود و به همین علت ماندگار هم نشد). کاملا معلوم خواهد شد که چگونه در عرصه سیاست، اول انقلاب با بعد از آن فرق میکند. این فرق همانطور که اشاره کردم تنها در عرصه حکومتداری نیست. جوری به جوانی فیلمسازان و داستاننویسان و شاعران و ترانهسرایان و اندیشمندان و نقاشان و عکاسان و مترجمان و دیگر اشخاص موفق نسل پساانقلاب ایران اشاره میکنیم انگار درباره افراد صغیر حرف میزنیم. این نوع برخورد چه برای تحسین باشد و چه برای تخفیف، در هر حال حاکی از مواجههای است غیر از آنچه با نسل پیشین وجود داشته است و باز چه برای تحسین باشد (که کمتر این طور است) و چه برای تخفیف (که بیشتر این طور است) در نحوه روبرو شدن با آثار این دو نسل و سنجش و ارزشداوری درباره آنها تاثیر قطعی دارد. این رویکرد هم بر نحوه روبرو شدن با آثار نسل جدید اثر میگذارد هم در ارزیابی آنها و هم در طبقهبندی و دستهبندی و نامگذاری و تشخیص جریانها و تفکیک آنها از یکدیگر و درک و دریافت برجستگیهای هر یک. برای همین است که فکر میکنم حتما باید به این امر وقوف یافت و آن را به عرصه آگاهی روشنفکری ایران آورد و در این باره مجال بازاندیشی را فراهم ساخت. نسل روشنفکران پساانقلاب ایران برخلاف آنچه اهل نوستالژی میگویند نسبت به نسل دهه چهل نه تنها عقب نیست، بلکه از بسیاری جهات جلو است؛ برای درک این ماجرا اما نیاز هست به تجدید نظر در برخی قالبها و کلیشهها، از جمله همین کلیشه جوانی، تا بتوان با معیارهایی تازه، کارها را سنجید و تفاوتها را دید.
روشنفکری دهه چهل به بعد بهطورقطع کارهای ارزشمندی انجام داده است. داستاننویسی جدید و شعر نو و نمایشنامهنویسی ایران در این دوره تثبیت شده است. سینمای هنری ایران در این دوره تکوین یافته است. هنر معاصر ایران – از نقاشی گرفته تا مجسمهسازی تا معماری – در این دوره بهمثابه یک جریان فکری زنده شکل گرفته است. همچنانکه تفکر فلسفی در ایران معاصر نیز در این دوره و همسو با جریانهای مذکور در قالب “هویتاندیشی” تحقق یافته است. با بروز انقلاب و آمدن نسل جوانتر بهطورطبیعی تغییراتی نیز در این فضا پدید آمده است، سینمای هنری بهرغم محدودیتها تا مدتی از رقبای خارجی و داخلی (فیلمفارسی) دور ماند و روز به روز بیشتر امکان تجربی بودن یافت، داستان و شعر و نمایشنامه با تنگناهایی رویارو شد ولی تا مدتی در همان مسیر پیشین به حرکتش ادامه داد، هنر مدتی را در بیبازاری به سر برد و بعد به بازارهایی بزرگتر از پیش دست یافت، و در عرصه تفکر نیز هویتاندیشی جای خود را به دیناندیشی داد. این ادامهی طبیعی روند کار روشنفکران پیشاانقلاب و انقلاب در پس از انقلاب بوده است. اما به نظر میرسد با ورود نسل پساانقلاب به عرصه اصولا منطق قضایا و رویکردها تا حدی تغییر کرده است. الان شعر نو دیگر برد و نفوذ و چهرههای شاخص پیشین را ندارد، هرچند مانند ابتدای انقلاب شاعران سنتیسرا هم در کار سرودن شعرهایی ماقبل نیمایی نیستند. قالب شعر فعلی تلفیقی است از قالبهای ماقبل نیمایی و نگاه مابعد نیمایی. تلاش آن دسته از شاعران و منتقدان ادبی که میکوشیدند شعر نو را با رویکردهایی آوانگارد و پستمدرن به کمک مانیفستهایی توضیحی در دهه هفتاد زنده نگه دارند به جایی نرسید و آن گونه شعر تا آخرین شعبدههایش رفت و تمام شد. شعری که شاعران نسل پس از انقلاب با آن شناخته میشوند شعری است که از سویی نگاهی جدید بر آن حاکم است و از سویی ریشههایی در سنت ادبی ما دارد. در داستاننویسی هم تغییراتی روی داد، رفتهرفته میل به داستانگویی به مثابه تجربه فردی در قالب نثرهای غیرشاعرانه جای روایتهای ایدئولوژیک اجتماعی از سویی و نمایشهای تکنیکی روایتگری و نثرنویسی شاعرانه را از سوی دیگر گرفت و بهویژه صداهایی جدید در عرصه داستاننویسی بلند شد که پیشتر بسیار کم شنیده میشد، از جمله صدای زنان. تئاتر هم به دنبال تجربههای تازه رفت و جای تقسیمبندیهای معدود و جاافتاده قبل را تجربههای تازه فراوان و متنوع گرفت. به سینما نسلی تازه از فیلمسازان موفق راه یافت که سینمایی داستانگو و حرفهای را دنبال میکنند و بیش از آنکه سوداهای فلسفی یا ایدئولوژیک “مولف”انه در سر داشته باشند سودای سینمای خوشساخت و استاندارد و تأملبرانگیزی را در سر دارند که هر فیلم آن بهمثابه اثری مستقل با داستانی خاص در خور دیدن و اندیشیدن باشد (طبعا آنهایی که “دید”ی دارند خود به خود و بدون تلاش برای “مولف” بودن فیلمسازانی مولف نیز شناخته خواهند شد). در عرصه هنرهای تجسمی دیگر کمتر میتوان از هویتگرایی و ابزارهای سنتی نسل قبل نشانی یافت و اشخاص مختلف مشغول تجربههای مختلفاند؛ تجربههایی که در هر حال از جنس جریان سقاخانه نیست. در عرصه تفکر هم نسلی آمده است که نه میتوان آن را ذیل هویتاندیشی گنجاند و نه ذیل دیناندیشی و هم منابع و مراجع فکریاش غیر از نسل پیشین است و هم مسألههایش و هم نحوه نگرش و تحلیل و نگارشش (چون درباره تفاوت رویکرد فکری نسل پیش از انقلاب و انقلاب با نسل پس از انقلاب مقاله جداگانهای دارم به نام “هویت، دین، و روشنفکران پساانقلاب ایران” در اینجا به همین اشاره اکتفا میکنم). خلاصه اینکه روشنفکران نسل پساانقلاب ویژگیهایی دارند که آنها را از نسلهای پیش جدا میکند و توجه به این ویژگیها و التفات به تفاوتهای این نسل با پیشینیانش ضرورت دارد.
بر خلاف کسانی که نوستالژی روشنفکری دهه چهل و پنجاه را دارند و حسرت روزگار سپریشده آن را میخورند، من وقتی به میراث آن روشنفکری مینگرم در آن نقاط ضعف کم نمیبینم. برای اینکه روشن باشد از چه فضا و چه میراثی سخن میگویم شاید بد نباشد نام ببرم از کتاب روشنفکران و دولت در ایران نوشته نگین نبوی که مروری است مفید بر بخشی از میراث روشنفکری ایران در دوره مورد بحث. طبعا خود آثار و نشریات آن زمان هم موجود است و هر کس کنجکاوتر باشد و به دنبال شواهد بیشتر میتواند آثار و نشریات آن دوره را از منظری که مطرح خواهم کرد بررسی کند. در روشنفکری پیشاانقلاب و انقلاب آنچه عمدتا و صرف نظر از استثناها به چشم میآید سوداها و دعویهای بزرگ و جهانی است و در عین حال دنیاهایی کوچک و دانشهایی قلیل و غیرتخصصی، آنچه به چشم میآید ایدئولوژی است به مثابه امری نه فقط نیندیشیده که صلب و نیندیشیدنی، آنچه به چشم میآید ارزیابیهای شتابزده است و سیاستزدگی در حد کعبه آمال نشان دادن شوروی و چین و کوبا، یا “حزب” ساختن از تشیع یا تفاخر به “آنچه خود داشت” و انتظار اضمحلال غرب غربتزده. آنچه به چشم میآید اظهارنظرهای غیرکارشناسانه و غیر علمی است در بهترین حالت مبتنی بر دغدغههای اخلاقی برای برقراری عدالتی که نه ساز و کار رسیدن به آن معلوم است نه نحوه نگهداری و محافظت از آن. اینکه نوشتم در بهترین حالت به این دلیل است که گاه واقعا نمیشود این عدالتجوییها را از خصومت و کینهتوزی و غیظ (Ressentiment) جدا کرد و بازشناخت. کافی است کسی حوصله کند و تنها تصویری را که در سینما و ادبیات ما در آن دوره از “زن خارجی” (به عبارت دقیقتر خانمهای اروپایی و آمریکایی) به دست داده شده مروری بکند و با شرمندگی ببیند چه مایه احساس حقارت در کنار چه مایه احساس خصومت و غیظ در آنها هست. همچنانکه کافی است کسی کمی به اقتصاد علاقه داشته باشد و مفاهیمی مانند ضریب جینی (Gini coefficient) و مانند آن به گوشش خورده باشد تا ببیند آنچه در پس اظهارات بهظاهر اقتصادی آن دوره روشنفکرانمان هست چیزی نیست جز ایدئولوژی فارغ از پیوند با علوم انسانی و اجتماعی. در روشنفکری پیش از انقلاب ایران معدودی – به واسطه تحصیلات درست در خارج از کشور – عملا معاصر جهاناند و کموبیش منقطع از فرهنگ خودشان، و تعدادی بسیار بیشتر بهرغم دعاوی جهانی سخت محلی میاندیشند و محدود. تفکر شهری و مدنی که خصوصیاتی همچون تکثرپذیری از ملزومات آن است در روشنفکری پیشاانقلابی و انقلابی ما ارزش نیست و مطرح هم نیست، و آثار ادبی و هنریی نیز که در آن دوره یا بعد از آن اما به دست اهل قلم و هنر آن دوره پدید آمده گواهی است بر این امر.
نسل روشنفکران پساانقلاب ایران کموبیش در تمامی موارد مذکور تغییراتی جدی داشته و رویکردها و نگرشهایی تازه را نمایندگی و آشکار میکند. این نسل اصولا ادعاهای کوچکتری را مطرح میکند، ایدئولوژی را چندان ارج نمینهد و در مقابل به فلسفهورزی و علوم انسانی اهمیت میدهد، آرمانشهر ندارد و در عوض بیشتر آرمانهای شهری و مدنی دارد از قبیل پذیرش آزادیهای فردی و تکثر فرهنگی. به دانش تخصصی و بسیار جدیتری دسترسی دارد که گفتن حرفهای شعاری و ارائه ارزیابیهای شتابزده را دشوار میکند (این دانش از سویی به واسطه توسعه روزافزون امکانات ارتباطی از قبیل اینترنت در دسترس است و از سوی دیگر به سبب نهضت ترجمهای که پس از انقلاب به راه افتاده و به سرعت و شدت ادامه یافته است. کافی است کسی بهعنوان نمونه فهرست کتابهای موجود در حوزه فلسفه به زبان فارسی در اواخر دهه پنجاه را با الان مقایسه کند تا متوجه شود در تاریخ این سرزمین در دوره اخیر واقعا نهضت ترجمهای در کار بوده است؛ نهضتی که خوشبختانه به دیگر حوزههای علوم انسانی هم تسری یافته و پشت آن هم هیچ چیز نیست جز کنجکاوی نسلی که بیرون از دانشگاههای مردهاش به دنبال ارتباط با دنیای جدید میگردد، چون تعدد عناوین و شمارگان پایین جای هیچگونه توجیه اقتصادیی برای این فرایند باقی نمیگذارد). نسل پساانقلاب ممکن است هنوز نتوانسته باشد از خشونتی که در زبان و بیان روشنفکری ایرانی نهادینه شده بهطورکامل فاصله بگیرد اما دستکم اینقدر هست که رواداری اکنون نظرا ارزش است و خشونتورزی بیش از پیش تقبیح میشود، ضمن اینکه واقعا رفتهرفته حداقل در حوزه نگارش کتاب و مقاله، زبان و بیان غیرهیجانیتر و غیرشعاریتر رایجتر شده و زبانآوری در دعوای قلمی کمتر از قبل اعتبار میآورد و بیان متین و مستدل و مستند بیشتر مورد نظر قرار میگیرد. علاوه بر همه اینها نسل پساانقلاب برخوردار از نوعی تسخر هم به نظر میرسد که نسل پیشین از آن بیبهره بوده است؛ نسل پیشاانقلاب و انقلاب در برابر نسل پساانقلاب زیاده جدی و عبوس به نظر میرسد و بیبهره از توانایی برخورد تسخرآمیز با اموری که زیادی جدی گرفتنشان آنها را مضحک و مبتذل میکند. در ضمن همین جا به یک نکته مهم هم اشاره کنم. بر خلاف نسل پیشانقلاب و انقلاب که خود را آغاز تاریخ میدید نسل پساانقلاب خود را در تاریخ و تاریخمند میبیند و همین امر سبب شده است به آثار نسل پیش از خود به صورت جدی توجه کند و آنها را تحلیل نماید و به آنها ارجاع بدهد و اشاره کند و عملا در عرصههای گونهگون رفتهرفته تاریخ فرهنگ نسل پیش را پدید بیاورد، تاریخی دربرگیرنده حوزههای مختلف ادبیات و هنر و اندیشه؛ امری که به نظر میرسد همچنان هم ادامه خواهد داشت. در حقیقت این نسل اعتراضش را نیز کمتر بهصورت نفی و نقد ویرانگر و بیشتر به صورت بررسی و تفسیر و تحلیل نقادانه نشان داده است؛ در قالب ارزیابی و احیانا آسیبشناسی، و نه تخطئه نسل قبل (به یاد بیاورید مثلا جمله مشهور علی شریعتی را درباره سیدحسن تقیزاده تا منظورم از تخطئه روشنتر شود). اگرچه به هر حال بهرغم این استمرار تاریخی، چنانکه اشاره کردم تغییرات و تحولات گفتمانی جدی بوده است و خیال میکنم شاید بتوان برای سادهکردن، این تحولات را به این صورت خلاصه کرد: با صرف نظر کردن از استثناهای معدود، روشنفکر پیشاانقلاب و انقلاب مرد دارای ایدئولوژی سیاستزده پرخاشگری است که اهل مذاکره و گفتگو و رواداری و تکثر و تساهل نیست. این گفتمان مذکر و مطلق اکنون کمرنگ شده است. در عرصه فرهنگمان زنان فراوانی حضور دارند که مانند زری سووشون زندگیشان تنها با مبارزه یوسف و ادامه راه او معنیدار نمیشود و حتی به اندازه هستی جزیره سرگردانی سرگردان و بلاتکلیف نیستند. زنان اهل فرهنگمان احتمالا کمتر توانستهاند اثری به زیبایی سووشون سیمین دانشور خلق کنند (برای تحلیلی از علت خاصبودن این اثر ر.ک. محدمنصور هاشمی، اندیشههایی برای اکنون، نشر علم 1394، ص186-192)، اما در عوض در عرصه داستان و دیگر عرصههای هنری و فرهنگی و فکری دنیاهایی خلق کردهاند کاملا مستقلتر. نفس کثرت زنانی که اکنون در حوزه فرهنگ پس از انقلاب میکوشند صدایشان را به گوش جامعه برسانند نشانه جالبی است از تغییر وضعیت زمانه؛ کافی است تنها تعداد زنانی را که در سینمای ایران فیلم میسازند در نظر داشته باشیم تا ببینیم چه تغییری اتفاق افتاده است و کافی است داستانهای زنانی را که متعلق به نسل پساانقلاباند بخوانیم تا ببینیم چگونه استقلال فردی در آنها موضوعیت پیدا کرده است، همچنانکه زندگی مدنی. فقط ماجرای زنان هم نیست؛ اصولا نگرشها و نحوههای برخورد با موضوعات مختلف تا حدود زیادی تغییر کرده است و زن و مرد هم ندارد. تنها کافی است به عنوان نمونه به یاد بیاوریم برای نسل پیشاانقلاب و انقلاب حتی یک مسأله کاملا فکری و فنی مثل دو سنت فلسفی قارهای و تحلیلی اسباب چه اندازه غیرت و تعصب بوده است و الان چه راحت اهل فلسفه نسل پساانقلاب با هر دو سنت آشنا میشوند و چه تعدادشان این دعواها را بهرغم هر نظرگاه فلسفیای که داشته باشند مهمل مییابند تا دریابیم چیزی در جامعه از اساس در حال تغییر بوده است. دیگر بسیاری پدیدهها متولیان رسمی قبلی را ندارد و بحث درباره سنت و بهطورمثال فلسفه اسلامی محدود به حوزویان یا باورمندان به فلسفه اسلامی نیست. حتی پدیدهای مثل “جنگ” دیگر در انحصار نسل انقلاب نیست و بخشی از بهترین کارهایی که درباره آن انجام میشود کار نسل پساانقلاب است که رویکرد و نگاه متفاوت خود را به ماجرا دارد و فراتر از ثنویت روشنفکران پیشین میرود که یا باید ستایشگران دفاع مقدس میبودند و یا راوی بدبختیهای جنگ تحمیلی؛ کافی است تنها مثلا “تنگه ابوقریب” (کار بهرام توکلی) را مقایسه کنیم با فیلمهای قبلی تا هم تفاوت کیفیت به چشممان بیاید هم تفاوت نگاه. روشنفکری نسل پساانقلاب ایران یک دگردیسی را تجربه کرده است و این دگردیسی در هنر و ادبیات و اندیشه، خود را نشان داده است و نشان میدهد.
آیا اینهایی که گفتم در جهت نفی روشنفکری نسلهای پیشین است؟ مطلقا چنین قصدی ندارم و آنها که کارهایم را دنبال کردهاند میدانند از قضا یکی از نخستین کارهایی که کوشیدم در سالهای حضورم در عرصه فرهنگ ایران بکنم ترسیم منصفانه اطلس اندیشه نسل پیش از خودم بوده است و همواره با اشتیاق از دستاوردهای فکری و ادبی و هنری نسلی که استادان من و نسل من – نسل پساانقلاب – محسوب میشوند سخن گفتهام. اساسا جزء کسانی نیستم که فکر میکنند در عرصه فرهنگ کسی جای دیگری را تنگ میکند یا میتواند تنگ کند. پس همیشه حق دیگران را ادامه میکنم و برای اثبات کسی نیاز به نفی کس دیگری نمیبینم. قضیه فقط این است که بر اساس همین روحیه نکونال درباره نسل پس از انقلاب را هم بیوجه و غیرمنصفانه میدانم و حسرت خوردن برای روشنفکریی را که فلان کارگردان تئاترش از چاقوکشیدن بهمان شاعرش برای آن دیگری با افتخار و تحسین سخن گفته است گذشته طلایی ساختن از چیزی میدانم که هر چه بوده منحصر به فرد و یکه و یگانه نیست و نه از حیث دانش و نه از حیث خلاقیت فکری و هنری وضع ویژهای نداشته و سرجمع بهتر یا برجستهتر از امروز نبوده است. آنها که روحیه سنتی دارند همیشه حسرت علمای قدیم را میخورند که “نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند” و “مادر فلک دیگر مانند آنان نخواهد زاد”؛ دیدهاید که این گونه افراد با چه دریغی میگویند دیگر بدیعالزمان فروزانفری پدید نخواهد آمد و فکر نمیکنند که فروزانفر در ظرف زمانی خود است که فروزانفر است و اگر امروز بود دانش حافظهمحورش اصلا چندان چشمگیر نمینمود و چنگی به دل نمیزد. توقع نمیرود اما واقعیت این است که آنها هم که حسرت روشنفکری یکی-دو نسل پیش را میخورند پشت ظاهر متجددشان در واقع همین روحیه سنتی را بازتولید میکنند. روشنفکری نسل پیشاانقلاب و انقلاب کار خودش را کرده است و با کارنامهای از جهاتی پربار و از جهاتی دیگر سخت سست به پایان تاریخی خود رسیده است. حسرت آن نسل را خوردن نه فقط دردی را دوا نمیکند که از دردی مهم حکایت میکند، درد ترس از معاصر بودن و زندگی در اینجا و اکنون؛ درد غیظ نسبت به دستاوردهای همنسلان یا دستکم نابینایی و عدم تشخیص در قبال آنان و آثارشان.
میدانم مدافعان آن نگاه نوستالژیک خواهند گفت نسل پساانقلاب فلان هنرمند و بهمان روشنفکر را ندارد و فلان اثر و بهمان کتاب را تولید نکرده است. بگذارید همینجا به این استدلال که به گمانم بسیار ضعیف است و به این مسأله مقدر که همیشه در مقایسه نسلها مطرح میشود پاسخ دهم. کسانی که این مسأله را مطرح میکنند دو عامل مهم را در نظر نمیگیرند: اول اینکه شاهکارهای نسل پیش هم به یکباره کشف نشده است و افراد شاخص آن نسل ناگهان از کتم عدم به عرصه وجود نیامدهاند؛ این فرایند همواره تدریجی بوده است. یادم هست هوشنگ گلشیری در مصاحبهای گفته بود شازده احتجاب که در آمد منتظر بودم خبری بشود که نشد (سخنش را از حافظه نقل به مضمون کردم). الان جایگاه شازده احتجاب برای ما در ادبیات داستانی ایران روشن است؛ اما وقتی این رمان درآمده حتی نقدی درباره آن منتشر شده که منتقد در آن از آشفتگی و بیساختاری این کار بسیار خوشساخت و مهم سخن گفته است. همیشه همین طور بوده است. بوف کور هدایت هم نخست در صد و پنجاه نسخه به دست این و آن داده شده و چندان توجهی را جلب نکرده است، اما الان برای ما نقطه عطفی است در ادبیات فارسی. لازم نیست راه دور برویم حتی درباره کارهایی که نسل من از آنها خاطره دارد هم وضع به همین منوال بود. نقدهایی که توسط برخی منتقدان هموطن به فیلمهای عباس کیارستمی نوشته شد هنوز یاد مایی هست که الان تکنگاریهای متعدد درباره او میبینیم و میخوانیم و میدانیم از آلن بدیو و ژان لوک نانسی فیلسوف تا آکیرا کوروساوا و مارتین اسکورسیزی فیلمساز به فیلمهای او توجه کردهاند و درباره آنها سخن گفتهاند. احمد محمود تا اوایل جوانی من هنوز زنده بود و مینوشت و اتفاقا یکی از مهمترین کارهایش را در همان ایام و در اواخر عمرش نوشت (درخت انجیر معابد)اما آن زمان تحت تاثیر فضایی که غلبه داشت و سلیقهای که به واسطه دو گروه رقیب شاگردان رضا براهنی و شاگردان هوشنگ گلشیری بر عرصه ادبیاتمان حاکم بود کسی کارهای او و از جمله همان اثر اخیرش را آنقدر جدی نگرفت که ما الان میگیریم. پس همواره فاصلهای هست میان پدید آمدن اثر شاخص و فعالیت پدیدآورنده شاخص با به رسمیت شناخته شدن حضور او و کلاسیک شدن خود و آثارش. یکبار در “دفتر یادداشتهای بد”م نوشته بودم “کلاسیک اثری است که تلاش همه معاصرانش برای تخفیف آن به جایی نرسیده است!”. هنوز هم همان اعتقاد را دارم. در مورد نسل پساانقلاب نیز علیرغم مجاهدت(!) بسیاری از معاصران، هم آثار شاخص باقی خواهد ماند و هم چهرههای شاخص؛ همچنانکه در مورد نسلهای پس از آنها. تا وقتی فرهنگی زنده و زایاست این فرایند پدید آمدن آثار مرتبط با اینجا و اکنون و سپس کلاسیک شدن برخی از آنها همواره ادامه خواهد داشت. اما به غیر از عامل زمان و لزوم گذر آن، در روند قیاس روشنفکری دهههای پیش با روشنفکری نسل پس از انقلاب، اثر عامل دیگری را نیز حتما باید در نظر داشت؛ عاملی که در فرایند دیده و ماندگار شدن به صورت جدی اثرگذار است. وقتی تعداد روشنفکران، اعم از اهل اندیشه و ادب و هنر، کم باشد، وقتی تعداد آثاری که پدید میآید در عرصه سینما و تئاتر و نقاشی و شعر و داستان و فلسفه و مانند اینها کم باشد، امکان دیده شدن و شاخص و بارز شدن فراهمتر است در قیاس با هنگامی که تعداد اشخاص زیاد باشد، تریبونهای عرضه فراوان باشد، و تعدد عناوین و آثار، مجال دیده شدن و سنجیده شدن را کمتر کند. طبیعی است که در چنین شرایطی زمان بیشتری لازم است تا “آنکه غربال به دست دارد” و “از عقب کاروان میآید” (به تعبیر نیما) اشخاص و آثار را غربال کند و ماندنیها را از ناماندگارها سوا کند و نشان دهد در طی زمان “کی مرده، کی به جاست”. کافی است کسی به فهرست کتابهایی که اینک در حوزههای مختلف در زبان فارسی منتشر میشود و سخت هم در رقابت است با بازار داغ آثار مهمی که ترجمه میشود نگاهی بکند، یا به تعداد فیلمسازان برجسته، یا تئاترهای در حال اجرا، یا گالریها و نمایشگاههای هنری و تعداد جوانانی که در صف ارائه آثارشان ماندهاند تا روشن شود وضع چقدر با آن گذشته طلایی که برخی میکوشند از آن در عرصه روشنفکری ایران سخن بگویند فرق کرده است. در چنین شرایطی واضح است که شاخص شدن و ماندگار ماندن نیاز به گذر زمان بیشتری دارد. اما اتفاقا آماری که به قضیه نگاه کنیم احتمال اینکه از میان این جماعت کثیر و این آثار فراوان به مرور اشخاص و آثار شاخص و بارز پیدا شود بیشتر است؛ هرچند این نکتهی احتمالی و آماری اهمیتی ندارد و عوامل دیگری هم دخیل است که میتواند در نتیجه موثر باشد. در این میان آنچه مهم است این است که در هر حال منطق کسانی که روشنفکری پساانقلاب ایران را جوان (/صغیر) میبینند و آن را بیدستاورد میشمرند منطق درستی نیست و بر پایه استدلالهای استواری بنا نشده است.
اما آیا این همه که گفتم به این معناست که در کار روشنفکری پساانقلاب کاستی نمیبینم؟ چرا کاستی هم میبینم و اتفاقا برخی کاستیهایش در سنجش با قوتهای روشنفکری ایران در دهههای پیش معلوم میشود، چرا که هیچ خیر و شر و هیچ حسن و عیب مطلقی در این مقایسهها در کار نیست. روشنفکری پساانقلاب ایران سخت دچار ترجمه است. همانقدر که نهضت ترجمهای که پیشتر به آن اشاره کردم حسن است و ارجمند و قابل دفاع، اشتباه گرفتن ترجمه با تفکر اشتباه است. ترجمه انتقال دانش و فکر است و برای ما در موقعیت فعلی ضرورت تام دارد. اما با ترجمه ما تبدیل به “سوژه” نخواهیم شد. فرقی نمیکند این ترجمه در عرصه فلسفه باشد یا علوم اجتماعی یا ادبیات، هر چقدر ترجمه در همه این حوزهها ضروری است، داشتن تالیف خلاقانه هم ضروری است، ولی متاسفانه به این خلاقیت که تواما ما را هم در مقام فاعل شناسا و هم در موقعیت موضوع شناسایی قرار میدهد کمتوجهیم (بر “خلاقانه” بودن تألیف تأکید کردم چون بسیاری از آنچه اکنون بهعنوان تألیف عرضه میشود نیز چیزی نیست جز کولاژی از ترجمههای کمتر خوب و بیشتر بد؛ لازمه تألیف حقیقی، علاوه بر تحقیق، داشتن مسأله است و تفکر درباره آن). روی دیگر و منفی این ترجمهزدگی گاه نوعی خارجیزدگی است؛ اگر روشنفکری دهه چهل هویتزده بود و اشتباه میکرد، الان هم نسل جدید گاه خارجیزده است و به نوع دیگری عکس آن اشتباه را تکرار میکند. این خارجیزدگی در صورتهای مفرطش گاهی حتی به قطع پیوندهای روشنفکری پساانقلاب با فرهنگ و تاریخ و سرزمینش میانجامد، در حالی که تفکر، فرهنگ، خلاقیت، هنر، ادبیات، و حتی علوم انسانی به معنایی وطن دارد و بیوطنی فکری و فرهنگی به بیفکری و بیفرهنگی میانجامد. این بیوطنی گاه خودش را در قالب تخصصیشدن بیش از حد کارهای روشنفکران نشان میدهد و به صورت افرادی که بیگانه از هم در رشتههای متفاوت راه خود را میروند و داد و ستد فکری و فرهنگی که هیچ، گاه حتی آشنایی نیز با کارهای یکدیگر ندارند؛ و گاه و تلختر در قالب عاری بودن از باور و آرمان و دوری گزیدن از مردم و جامعه. روشنفکران دهه چهل در حوزههای گوناگون در تعامل با یکدیگر بودند و دغدغههای اجتماعی پررنگ هم داشتند. اگرچه آن دغدغهها به جای آنکه به اندیشهها و نهادهای ثمربخش بینجامد به خلقزدگی و شعارهای بیسرانجام انجامید. الان گویی گاهی با آنتیتز و برابرنهاد آن وضع روبروییم. طبعا باید از این تقابل فراتر رفت و به همنهاد و وضع مجامعی رسید که در آن روشنفکری بدهکار خلق و مجیزگوی آن نباشد، اما بیارتباط با مردم و مخاطبانش هم نباشد. اینها کاستیهایی رفعناشدنی نیست؛ باید کاستیها به حوزه آگاهی ما بیاید، دربارهاش تأمل و بحث شود، و رفتهرفته مرتفع گردد. ملاحظه در خور توجه این است که بهرغم جملگی این کاستیها، برخلاف آنچه اهل نوستالژی میگویند، روشنفکری پساانقلاب ایران سرجمع نگاهی سالمتر به دنیا و مافیها دارد و نیازی به این نیست که مطابق سنت معمولمان آن را زیر سایه پدرانش نگه داریم و حقیر بشمریم. لیلا حاتمی در مصاحبهای صادقانه گفته بود در انتخاب برخی نقشها اشتباه کرده چون تصور میکرده حتما باید در فیلمهای بعضی فیلمسازان نامدار نسل پیش بازی کند و نه در فیلمهای فیلمسازان جوان؛ در حالی که نتیجه کارها نشان داده در آن موارد باید انتخاب دیگری میکرده است. او درست گفته بود. احترام همه بزرگان به جای خود، اما نه فقط در عرصه فیلمسازی که در بقیه عرصهها هم نسلی آمده است که دارد کارهایی اصولی و درست انجام میدهد. میدانم یکی از اشکالات روشنفکری ما از دیرباز تا امروز این بوده است که آثار همدیگر را دنبال نمیکنند (توجهم را به این موضوع جالب و تاسفبرانگیز نخستینبار داریوش شایگان جلب کرد و بهدرستی برایم این نکته را مطرح ساخت که روشنفکران ایران عادت ندارند کارهای همدیگر را بخوانند و دنبال کنند)، اما من به گواهی نوشتههایم کارهای نسل پیش را خواندهام و دنبال کردهام و کارهای همنسلانم را نیز با کنجکاوی میخوانم و دنبال میکنم. بنابراین دستکم برای من محرز است که ما نه فقط عقب نرفتهایم بلکه آهستهآهسته در حال پیش رفتنایم. این پیش رفتن در عرصههایی مثل سینما که زودتر دیدهشدن و زودتر قضاوتشدن در ذات آن است سریعتر به چشم آمده است و میآید و مورد تأیید قرار گرفته است و میگیرد و در عرصههایی دیگر دیرتر تشخیص داده میشود و با فاصله زمانی بیشتر به رسمیت شناخته میشود و اهمیت مییابد، اما به هر حال واقعیت این است که در همه این عرصهها اتفاقات نو شایان توجهی در حال رخ دادن است. نسل پساانقلاب ایران تکرار نسل قبل نیست، نسبت به آن عقب نیست، و حتی اگر در حال اشتباه کردن هم باشد مشغول تجربه اشتباهاتی تازه است، اشتباهاتی که تجربه کردن آنها حتما به تکرار اشتباهات تجربهشده پیشین ترجیح دارد. نسل روشنفکران پساانقلاب ایران آگاهانه “ادامه” روشنفکری پیش از انقلاب و انقلاب است ولی بههیچوجه “بدهکار” آن نیست.
نوشته محمدمنصور هاشمی
منتشر شده در فصلنامه “حرفه: هنرمند”، ش 71