رد کردن و رفتن به مطلب
منو
  • دوست داشتنی‌های من
  • خواندنی ها
  • خبرها
  • نوشته ها و گفته ها
  • دفتر یادداشت های بد
  • شنیدار/دیدار
  • دیدگاه‌های شما
    • دیدگاه‌های شما
    • ارسال دیدگاه
  • درباره نویسنده / درباره سایت
    • درباره نویسنده / درباره سایت
    • زندگی‌نامه و فهرست آثار
    • راه های تماس

محمدمنصور هاشمی

ما کم شماریم

منو

سخت‌تر از ساختن موشک است…

جستاری در وقایع اجتماعی اخیر، اوتیسم فرهنگی، و علوم انسانی در ایران

 

وقتی تنها خبرها را دنبال می‌کنیم، مجموعه‌ای سرسام‌آور از وقایع گسسته می‌بینم، ولی اگر با دیده‌ای پرسشگر این اخبار را تحلیل کنیم در پس این داده‌هایی که پیاپی می‌آید و می‌رود و کام‌مان را تلخ می‌کند، شاید نشانگان مشکلاتی را بیابیم که شناخت آنها –اگر اراده‌ای برای شناخت‌شان وجود داشته باشد– می‌تواند تمهیداتی فراهم آورد برای کاستن از مشکلات. ممکن است عجیب به نظر برسد اما من بر این باورم که آنچه بر سر ما می‌رود ناشی از نسبت نادرست حاکمیت جامعه‌ی ما با علوم انسانی است، نسبتی که روز به روز بیشتر به نشناختن پیچیدگی‌های امور انسانی می‌انجامد و کارها را از این که هست صعب‌تر و خطرها را از این که هست افزون‌تر می‌کند.

 

بگذارید از مروری سریع بر وقایع ماه‌های اخیر – که بی‌تردید روزهایی خاص و به‌یادماندنی در تاریخ معاصر ایران بود – آغاز کنم. آبان‌ماه 1398 حکومت تصمیم گرفت قیمت بنزین را سه‌برابر کند. این تصمیم که ناگهان اعلام شد نارضایی و خشم مردم را برانگیخت. گروهی از مردم اعتراضات‌شان را با بروز خشم‌شان در خیابان‌ها نشان دادند. پس از خروج آمریکا از برجام و اعمال تحریم های سنگین، وضع اقتصادی گروه زیادی از مردم نامطلوب یا نامطلوب‌تر از پیش است و ماجرای بنزین بهانه ای برای بروز نارضایی بود. گروه‌های آماده‌ای از اپوزیسیونِ برانداز در روند اعتراضات به افزایش قیمت بنزین وارد شدند و آن اعتراضات گسترده را در قالب آشوب‌های بیشتر و تخریب سازماندهی کردند. حکومت با قوه‌ی قهریه اعتراضات را مهار و آشوب‌ها را سرکوب کرد. هنوز نمی‌دانیم دقیقا چند نفر در جریان اعتراضات کشته شدند اما مسئولان نیز پذیرفته‌اند که کسانی کشته شده‌اند و حتی فرماندار یکی از مناطق خود به‌روشنی گفت که دستور شلیک داده است. پس از ماجرا فضای جامعه سخت کدر و دلخوری از اوضاع فراوان بود. دوماهی نگذشته بود که در گیر و دار کشمکش‌های ایران و آمریکا سردار قاسم سلیمانی در عراق ترور شد. مسئولیت این ترور را دانالد ترامپ به‌صراحت پذیرفت. موج عجیبی در ایران شکل گرفت و گروه‌هایی کاملا مختلف نسبت به فرمانده‌ی از دست رفته ادای احترام کردند. تشییعی شکوهمند و چه‌بسا بی‌همتا برای “حاج قاسم” برگزار شد. در جریان بی‌نظمی‌های تشییع البته چندده‌نفر در کرمان کشته شدند، ولی ماجرای اصلی و فضای شکل گرفته پیرامون آن پررنگ‌تر از آن بود که این فاجعه‌ی رقت‌انگیز آن را کمرنگ کند. ایران از همان ابتدا اعلام کرده بود به ترور قاسم سلیمانی پاسخ نظامی خواهد داد. ترامپ تا توانست تهدید کرد و گفت هر عملیاتی را با عملیاتی سنگین‌تر پاسخ می‌دهد و حتی در نهایت نابخردی گفت مراکز فرهنگی ایران را هدف قرار خواهد داد. شب خاکسپاریِ سردار، ایران حمله‌ی موشکی موفقیت‌آمیزی به یکی از پایگاه‌های مهم آمریکا در عراق کرد. رئیس‌جمهور آمریکا به‌رغم تهدیدهایش واکنش نظامی نشان نداد. صبح فردای عملیات موشکی ایران، خبر آمد یک هواپیمای مسافربر اوکراینی در حال بلند شدن از خاک ایران و با مسافرانی اکثرا ایرانی دچار سانحه شده و همه‌ی سرنشینانش جان سپرده‌اند. کسانی گفتند سانحه به علت اصابت موشک خودی بوده است، کسان بسیار دیگری از جمله کارشناسان و دولت و صدا و سیما و رسانه‌های گوناگون در ایران گفتند چنین نبوده است. پس از سه روز مجادله و انکار، سپاه مسئولیت سانحه را به عهده گرفت و گفت در وضعی که کشور در حال آماده‌باش برای حمله‌ی نظامیِ طرف مقابل بوده ناخواسته و به‌اشتباه این فاجعه پیش آمده است. بسیاری از مردم از این اطلاع‌رسانیِ با تأخیر خشمگین شدند، دانشجویان اعتراض کردند و در کمتر از یک هفته آنچه به‌صورت وحدت ملی کم‌نظیری نمودار شده بود از میان رفت و جایش را دوباره درگیری‌های معمول و سپس و با فروکش کردن آنها نارضایی‌های متعارف گرفت. در چنین شرایطی به روزهای انتخابات مجلس نزدیک شدیم، شورای نگهبان با “عدم احراز صلاحیت” جمعی کثیر که حتی شامل باورمندان جدی نظام اسلامی و اشخاصی مانند علی مطهری می‌شد، رقابت در انتخابات را سخت کمرنگ کرد. نتیجه‌ای حاصل شد کاملا قابل پیش‌بینی با مشارکتی کمتر از همه‌ی ادوار انتخابات مجلس شورای اسلامی تا کنون (حدود چهل و دو درصد در کل کشور و حدود بیست و پنج درصد در تهران). برخی می‌گویند مردم را از ویروس کرونا ترساندند تا در انتخابات کمتر مشارکت کنند و برخی می‌گویند شیوع کرونا را انکار کردند تا به انتخابات خللی نخورد (هر چه زمان بیشتر می‌گذرد ماجرای کرونا و شیوع آن در قم و تهران جدی‌تر می‌شود). در هر حال الان عجالتا باز از همه جهت همان جایی هستیم که در طول همه‌ی این سالها همیشه همانجا بوده‌ایم: در شرایط حساس کنونی! این حوادث را یادآوری کردم تا اجزائش را تحلیل کنم، چرا که گمان می‌کنم از این طریق می‌توان دریافت مشکلات‌مان از کجا نشأت می‌گیرد.

 

نخست ببینیم در این اتفاقات کدام‌ها درست رقم خورده است تا بعد بررسی کنیم نادرست‌ها کدام‌ها بوده است و چرا پیش آمده است و پیش می‌آید. در این ماجراها به تصور من سه اتفاق درست هست: به هدف خوردن موشک‌های ایران؛ مهم‌تر از آن، سیاست‌ورزی ایران در کنترل درگیری و تلاش برای جلوگیری از جنگ؛ و از همه مهمتر هم‌صدایی گروه‌های زیاد و مختلفی از ایرانیان در محکوم‌کردن رفتار تروریستی ترامپ و دولتش. اولی نیاز به بحث ندارد. واقعیت این است که تعداد شایان توجهی از موشک‌های ایران از سپر دفاع موشکی آمریکا رد شده و به همانجایی خورده است که قرار بوده بخورد. اگر به یاد داشته باشیم دست ایران در زمان جنگ هشت‌ساله تا چه حد خالی بود، به‌رغم هر موضعی که داشته باشیم، باید تصدیق کنیم دستاوردهای ایران در این زمینه چشمگیر بوده است. نکته‌ی دوم کمی پیچیده‌تر است. ظاهرا در حمله‌ی موشکی ایران به پایگاه آمریکایی کسی کشته نشده است. از موضع انسانی که نگاه کنیم چه بهتر. سربازانی که آنجا بوده‌اند الزاما نقشی در ترور شهید ما نداشته‌اند. آدم کشتن هم به‌رغم ژست موجود کم‌دان بی‌فرهنگی که اشتباها و از قضای روزگار به جای آبراهام لینکلن نشسته است افتخار ندارد. مهم این بود که ایران نشان بدهد که هم جسارت و هم توان واکنش نشان دادن به رفتار خلاف عرف دولت فعلی آمریکا را دارد و این کار را به‌درستی انجام داد. اینکه پس پرده “پستچی”‌های سوئیسی چه پیام‌هایی را رد و بدل کرده‌اند یا دولت عراق چه نقشی ایفا کرده است اهمیتی ندارد؛ مهم این است که ایران برای اولین‌بار از جنگ جهانی دوم تا به حال، به‌صورت رسمی و آشکار به عملیات نظامی آمریکا با عملیات نظامی پاسخ داد و آمریکا واکنش نظامی رسمی نشان نداد و در پی آن جنگی درنگرفت. این یعنی ایران در اداره‌کردن این قضیه در سطح سیاست خارجی تا اکنون موفق عمل کرده است. در این درنگرفتن جنگ البته نکته‌ی سوم قاعدتا از همه‌ی دیگر عوامل مهم‌تر بود. در سال‌های اخیر در هیچ ماجرایی ایرانیان وحدتی را نشان نداده‌اند که در برابر ترور سردار سلیمانی نشان دادند. در حالی که ترامپ مشغول تهدید ایران بود، مردم ایران نشان دادند زخم زدن به غرور یک ملت ریشه‌دار چه تبعاتی می‌تواند داشته باشد. از قضا آمریکایی‌ها کسی را ترور کرده بودند که مردم ایران علی‌الاغلب او را به عنوان فرمانده‌ی مبارزه با داعش می‌شناختند، به عنوان مدافع این سرزمین و این فرهنگ از زمان جنگ هشت‌ساله تا امروز، عاری از آلودگی‌های ثروت و قدرت که دامن دیگرانی را لکه‌دار کرده است، به دور از جناح‌بندی‌های سیاسی معمول، و با سماحت و سعه‌ی صدر و مدارایی که فعلا در کمتر کسی از مسئولان هم‌رده‌ی او می‌شود دید. بنابراین اکثریت مردم ایران احترامی در خور این صفات برای او قائل شدند. تشییع حیرت‌انگیز او تنها بخش کوچکی بود از همدلی‌ای که پیرامون حمله‌ی تروریستی به او و همراهانش شکل گرفته بود. این همدلی قطعا به دولت آمریکا این پیام را داد که جنگ با ایران شبیه ماجرای لشکرکشی به همسایه‌های شرقی و غربی آن نخواهد بود. پس دولت ترامپ به همان برنامه‌ی پیشین یعنی جنگ اقتصادی بازگشت. رفتاری که مردم ایران علی‌رغم همه‌ی تنگناهای اقتصادی و دلخوری‌های اجتماعی در این قضیه نشان دادند هم بزرگوارانه بود و هم هوشمندانه، رفتاری شایسته‌ی تحسین و ستایش، و درخور فرهنگ کهن سرزمین ماندگاری که قرن‌ها و قرن‌ها بازی‌های روزگار را پشت سر گذاشته و زبان و جهان‌نگری و ظرافت خود را حفظ کرده است. مهمترین اتفاق درست در این وقایع اخیر را جمع کثیری از مردم این سرزمین و صاحبان این فرهنگ رقم زدند. کسانی در حکومت بر مبنای این رفتار مردم تصور کردند با این حساب مردم در انتخابات هم در هر حال شرکت خواهند کرد. پس به جای اینکه دایره‌ی رقابتی را که در هر صورت در این دوره به نفع‌شان تمام می‌شد بزرگتر کنند کوچکتر کردند. این اشتباه آن‌ها بود نه مردم. رفتار مردم طبیعی است، هر وقت رقابت جدی نباشد مشارکت هم جدی نخواهد بود. ضمن اینکه رای ندادن نیز مانند رای دادن نوعی اعلام نظر است و امکانی برای بیان اعتراض؛ هیچ منافاتی ندارد که مردمی ترور یکی از فرماندهای نظامی خود را شدیدا محکوم کنند اما بخشی از همان مردم لزومی نبینند در هر شرایطی در انتخابات شرکت کنند. رفتار بخش عمده‌ای از مردم ایران در تمامی این ماجراها به نظرم نه فقط طبیعی، که نجیبانه و هوشمندانه بوده است، بخواهم به معنای درست الفاظ کار داشته باشم باید بگویم اصولگرایانه و اصلاح‌طلبانه!

 

می‌دانم کسانی هستند که می‌گویند اصلا “ایران” افسانه‌ای برساخته است و چنین هویتی وجود نداشته است و ندارد؛ اخیرا این ژست برای برخی مد هم شده است. در این مقاله قصد بحث با این “برخی” را ندارم. هر کس تنها کمی با تاریخ و ادبیات و فرهنگ ایران مأنوس باشد می‌داند که آن کسان تا چه حد پرت می‌گویند. واقعیت تاریخی ربطی به انترناسیونالیست یا ناسیونالیست بودن ندارد. چیزی که هست، هست. همانقدر که برخی فرهنگ‌ها و سرزمین‌های ریشه‌دار تاریخی دیگر هستند و این ربطی به دلخواه من و شما و نظریه‌ی ایکس و ایگرگ ندارد، ایران هم هست. اینکه بگوییم این فرهنگ‌های مختلف در همزیستی مسالمت‌آمیز کنار هم داد و ستدهای ثمربخش داشته باشند یک حرف است و اینکه چیزی را که هست نیست بخوانیم حرف دیگری است. هر چقدر سخن اول درست است این دومی غلط است. دقیقا وقتی آن “هست” خود را نمودار می‌کند یا از آن ناگهان نتایج و ثمراتی حاصل می‌شود که طبق “نقشه”‌ی آن “برخی” مذکور نباید حاصل می‌شده است غلط بودن این حرف دوم آشکارتر می‌شود؛ از جمله مثلا با واکنش مردم ایران در قضیه‌ی ترور شخصیت نظامی برجسته‌شان.

 

نیز می‌دانم که گروهی از ایرانیان و از جمله اپوزیسیون نه فقط از ترور قاسم سلیمانی استقبال کردند که از احتمال درگرفتن جنگ میان ایران و آمریکا هم خوشحال شدند و می‌شوند. چشم اسفندیار این گروه‌هایی که سنگ ایران و مردم آن را به سینه می‌زنند اما منتظرند با نیروی نظامی کشوری دیگر در وطن خودشان به قدرت برسند معیارهای دوگانه و مواضع تناقض‌آمیز آنهاست. وقتی می‌توانید بدیل حکومت کشوری باشید که منافع آن کشور را در اولویت قرار بدهید، وقتی “اپوزیسیون” می‌توانید باشید که در درون بازی منافع ملی تنها مخالف “پوزیسیون” باشید، وگرنه هنگامی که در سودای براندازی حکومتی، علیه منافع سرزمین‌تان و ناهمسو با مردم کشور و غرور ملی آنها موضع گرفتید هرگز گزینه‌ی بدیل درونی محسوب نمی‌شوید؛ مزدور و دست‌نشانده‌ی حکومت‌های دیگر به نظر آمدن نقطه‌ی پایان فعالیت سیاسی ملی و اپوزیسیون داخلی بودن است. به آن جماعتی که فی‌الواقع مواجب‌بگیر سرویس‌های امنیتی حکومت‌های دیگر شده‌اند کاری ندارم، آن‌ها حقوق می‌گیرند تا صدای منافع دیگران باشند. خیال نمی‌کنم عموم مردم یک سرزمین تشخیص ندهند چه کسانی در راستای منافع آنها حرکت می‌کنند و چه کسانی نه، حتی اگر پشت پرده‌ی منابع مالی برخی را ندانند. اما آنهایی که آلوده‌ی چنین بازی‌هایی نشده‌اند اشتباه می‌کنند وقتی در کشمکش‌های سیاسی مواضع غیراصولی می‌گیرند. هر کس هر انتقادی به سپاه داشته باشد قاعدتا علی‌الاصول باید قبول داشته باشد که نمی‌شود کشوری نیروی نظامی رسمی کشور دیگری را گروه تروریستی اعلام کند و نمی‌شود یکی از فرماندهان نظامی آن را ترور کند. اگر بنا باشد کشورها چنین کنند هیچ جایی برای هیچ جور مذاکره و گفتگویی باقی نمی‌ماند و هر نوع نظام حقوقی بین‌المللی‌ای بی‌معنی می‌شود و تنها و تنها قدرت نظامی و جنگ‌آوری اثر و اهمیت می‌یابد. عجیب نیست که با چنین رفتاری توقع هم داشته باشند کشوری که با چنین شرایطی مواجه شده است برنامه‌های موشکی‌اش را محدود کند؟ اگر به جای آمریکا ایران چنین کرده بود بقیه چه موضعی می‌گرفتند؟ موضع اصولی یعنی موضعی بر مبنای عناوین حقوقی و نه حقیقی، یعنی اگر نام دو کشور را تغییر دادیم تغییری در موضع‌مان پیش نیاید. اگر فرضا به جای آمریکا ایران به صورت یک‌طرفه از برجام خارج شده بود آیا الان بسیاری مشغول خندیدن به حکومت ایران نبودند و نمی‌گفتند با صرف تغییر دولتها نمی‌شود به‌سادگی توافقات بین‌المللی را نقض کرد؟ چرا همین موضع را در برابر دولت ترامپ ندارند؟ چون قدرت دارد؟ سوءتفاهم نشود، نقش زور را در مناسبات سیاسی می‌دانم، مسأله دو چیز است: اول اینکه در مقابل واقعیت سخت سیاست وظیفه‌ی انسانی و اصولگرایی روشنفکرانه کدام است و دوم اینکه فرق موضع ملی و موضع ضدملی چیست. اینکه کسی در مقام روشنفکر از امثال ترامپ دفاع کند خنده‌دار است. همچنانکه اینکه کسی در مقام شخصیت سیاسی ملی در جایی که به لحاظ حقوقی حق با کشور خودش است به سبب اختلاف با حکومت داخلی و مصلحت‌سنجی‌های سیاسی، موضعی غیراصولی بگیرد مضحک است. می‌شود خروج آمریکا از برجام را محکوم کرد و در عین حال یادآوری کرد که ما در جهان اسلام تنها می‌توانیم نقش اقلیتی محترم و ذی‌نفوذ را داشته باشیم و بهتر است بر پایه‌ی واقعیات برنامه‌ریزی کنیم و با هر کس که مذاکره را می‌فهمد در وقت مناسب مذاکره کنیم تا کار به جایی نرسد که دیگر نشود مذاکره کرد. می‌شود یادآوری کرد حکومت‌های کشورها همه یکی نیستند و همه‌ی دولت‌ها را به یک چوب راندن، یا به کلیت ملتی مانند آمریکا توهین کردن و پرچمش را آتش زدن عمل خردمندانه‌ای نیست و تصویر خوبی از ما به جهان نمی‌دهد و توهین به احساسات مردم یک سرزمین است (تصور کنید ملتی همین کار را با پرچم ایران بکند!) و در عین حال می‌شود گفت که دولت فعلی آمریکا رفتار زورگویانه‌ای را در پیش گرفته که به لحاظ حقوقی قطعا محکوم است. هر وقت توانستیم چنین تفکیک‌هایی انجام دهیم به‌روشنی از همه جهت چند گام به پیش رفته‌ایم.

 

در ماجرای ترور سردار سلیمانی این نوع موضع‌گیری‌های غیراصولی برخی سر جای خود بود اما آنچه تازه می‌نمود موضع اصولی طیف گسترده‌ای از اقشار گوناگون بود. کمتر به یاد داریم که گروه‌های مختلفی از اهل فرهنگ و اهل سیاست بر سر ماجرایی چنین هم‌آوایی‌ای نشان داده باشند، از محمود دولت‌آبادی تا عبدالکریم سروش، از مسعود بهنود تا پرویز پرستویی، از اردشیر زاهدی تا مصطفی تاج‌زاده. اینها و بسیاری دیگر مانند اینها که هر یک مطابق شیوه‌ و مشرب خود منتقد حکومت‌اند، در این قضیه موضعی اصولی گرفتند و با جمع کثیری از مردم که بخشی از آنها را در در تشییع سردار سلیمانی دیدیم هم‌صدا شدند. از قضا بیشترین هزینه را هم در این ماجرا همین گروه متنوع دادند؛ مخالفان پرخاشگر که مواضع اصولی ندارند دیوار آنها را کوتاه یافتند و همه‌ی خشم‌شان از همه چیز را بر سر آنها خالی کردند. از دوستم سروش دباغ که او هم موضعی اصولی گرفته بود شنیدم اپوزیسیون خشمگین بی‌اصول چه رفتار غیراخلاقی‌ای در شبکه‌های اجتماعی در پیش گرفته بودند و چه تعابیری شنیده است. شبکه‌های اجتماعی برای گروهی شده است محل خالی کردن ما‌فی‌الضمیر. در این شرایط آدمی می‌ماند به جماعت عصبانی بی‌اصول چه باید گفت؟ شاید بهتر باشد فقط یادآوری کنم کسانی که با بسی مردمداری و اخلاق و ادب به قدرت می‌رسند با احساس قدرت به هزار و یک گرفتاری اخلاقی دچار می‌شوند، آنها که با بی‌اخلاقی و بی‌ادبی می‌خواهند به قدرت برسند واقعا منتظرند برای تحقق کدام بهشت برایشان فرش قرمز پهن کنند؟

 

به هر حال در این قضیه بخش شایان توجهی از اهل فرهنگ و اهل سیاست، همسو با گروه‌های عمده‌ی دیگری از مردم، به‌رغم اختلاف رویکردشان با حکومت رفتاری درست و اصولی نشان دادند، به گونه‌ای که اگر نبود اشتباهات بعدی، این ماجرا می‌توانست نقطه‌ی عطفی در تاریخ مناسبات سیاسی و اجتماعی پس از انقلاب باشد. آن اشتباهات از کجا آب می‌خورد؟ برای پاسخ به این پرسش نخست مروری بکنیم بر برخی وقایع دیگر.

 

هواپیمایی مسافربری سقوط می‌کند. متأسفانه در این سال‌ها در ایران این ماجرا چندان غیرمنتظره نیست. شایع می‌شود سانحه ناشی از دفاع موشکی خودی بوده است. مراجع رسمی در داخل چیز دیگری می‌گویند. در فضای سرشار از احساساتِ پس از ترور و التهاباتِ درگیری ایران و آمریکا بسیاری از مردم و از جمله روزنامه‌نگارانِ از همه جا بی‌خبر متعهدانه می‌کوشند با انواع و اقسام تحلیل‌ها نظر رسمی را تأیید و ترویج کنند، با همدلی‌ای دقیقا در امتداد همان همدلی چندروزه. پس از سه روز سپاه مسئولیت ماجرا را بر عهده می‌گیرد. کارِ به‌جایی بود، ولی وقتی مردم احساس کنند دیر به آنها خبر داده‌اند، وقتی گروه زیادی از آنها احساس کنند بر سر امری پای فشرده‌اند که درست نبوده است و آبرویشان را صرف ماجرایی کرده‌اند که کسانی از همان لحظه‌ی نخست حقیقتش را می‌دانسته‌اند و به آنها نگفته‌اند، و از همه بدتر وقتی مردم احساس کنند اگر پای یک هواپیمای خارجی و فشارهای بین‌المللی در میان نبود چه‌بسا هرگز نمی‌فهمیدند حقیقت چه بوده است یا به عبارت دقیقتر هرگز کسی از جانب حکومت نمی‌آمد مستقیما مسئولیت را به عهده بگیرد و عذرخواهی کند، طبعا سخت برآشفته می‌شوند. حالا اگر غمی که در بخشی از جامعه بابت از دست رفتن ناگهانی مسافران این پرواز هست و خشمی که از کتمان حقیقت از جانب حکومت ناشی شده، در جامعه نتواند به‌راحتی به‌صورت سوگواری و اعتراض خودش را نشان بدهد چه وضعی پیش می‌آید؟ اگر در همین ایام سخنان مشعشعی هم از جانب فلان مجری تلویزیون و بهمان تحلیلگر در شبکه‌های اجتماعی دست به دست شود و روی اعصاب مردم برود چه وضعی پیش می‌آید؟ بیایید کمی جزئی‌تر همین موارد را از نظر بگذرانیم: یکی از مجری‌های سیما گفته بوده است هر کس نظام و ارزش‌های رسمی را قبول ندارد از ایران برود. یکی دیگر در همان ایام پس از سانحه‌ی هواپیما و کشته شدن همه‌ی سرنشینان آن می‌گوید در برابر حمله ایران به پایگاه آمریکا چندین سانحه مانند این اهمیتی ندارد. پیش از اینها یکی از تندروهای “ارزشی”(!) رسما اصلاح‌طلبانی را که در بزرگداشت سلیمانی همدلی نشان داده‌اند دقیقا به سبب مشارکت در همان مراسم تهدید می‌کند. یکی دیگر از تحلیلگران مهمان تلویزیون نیز ناظر به یکی از محترم‌ترین کارگردان‌های سینمای ایران که می‌خواسته مردم را به مراسم سوگواری کشته‌شدگان سانحه هواپیما فرابخواند جملاتی عجیب می‌گوید. همین چند مورد جزئی را به عنوان نمونه به تفصیل تحلیل می‌کنم تا برسم به تصویر کلی‌تری که می‌خواهم نشان بدهم و نتیجه‌ای که به تصور من می‌شود گرفت.

 

از همین مورد آخر شروع می‌کنم و یکی‌یکی به قبلی‌ها می‌پردازم. تحلیلگر مدعو سیمای جمهوری اسلامی کیست؟ کسی ظاهرا با تحصیلات عالیه و استاد دانشگاه تهران. چه می‌گوید؟ می‌گوید آیا فیلمساز مورد اشاره و “دخترش و کس و کارش” دوست داشته‌اند به دست دشمنانی که سپاه آنها را مهار کرده است بیفتند و خودش جواب می‌دهد شاید هم دوست داشته‌اند! مهمان تلویزیون این‌ها را برای دفاع از قاسم سلیمانی و سپاه پاسداران و نفی دعوت به مراسم کشته‌شدگان سانحه‌ی هوایی می‌گوید. نخستین پرسشی که طبعا از این تحلیلگر باید کرد این است که آیا اساسا این دو امر منافات دارند؟ نمی‌شود کسی هم ترور سردار شهید را محکوم کند و هم بخواهد برای پرپرشدگان سانحه‌ی هوایی سوگواری کند؟ اصلا آیا نمی‌شود کسی هم از نیروی نظامی سرزمین خودش بابت کارهای درستش تشکر کند و هم به آن بابت اشتباهاتش اعتراض داشته باشد؟ کمی هوش و فراست گویا حکم می‌کرد حتی اگر به فرض چنین دوگانه‌ای از سوی کسانی طرح می‌شود تحلیلگر سیمای جمهوری اسلامی به آن دامن نزند. دومین چیزی که باید از این تحلیلگر پرسید این است که آیا صرف اشاره به منظور اصلی کافی نبود؟ ادب و مدنیت گویا اقتضا می‌کرد ایشان یکی دو جمله خاص را به زبان نیاورد. اما گویا این توقع زیاد بود. چون ایشان حتی پس از ماجرا و با درخواست خود سیمای جمهوری اسلامی نیز حاضر به عذرخواهی نشد و فرمود گروه‌های تروریستی مردم را می‌کشند و اینکه ما توهینی از حرف‌های او برداشت کرده‌ایم مشکل ذهن ماست. او درباره‌ی فیلمسازی خانم صحبت کرده بود و به دخترش که بازیگر مشهوری هست نیز اشاره کرده بود. اگر ماجرایی که در صور خیال ایشان می‌گذشت و متأسفانه در گفتارش به آن اشاره کرد کشته شدن بود نیازی نبود پای دختر ایشان را هم وسط بکشد. جمله‌ی ساده این بود که “دوست داشتید شما و خانواده‌تان به دست تروریست‌ها کشته شوید؟” و جواب ساده هم قاعدتا این است که نه؛ نیازی هم به تشکیک و تأمل درباره خوش‌آمدن و خوش‌نیامدن نیست (خودم شرمنده‌ام که دارم این تعابیر را تحلیل می‌کنم، امیدوارم خوانندگان محترم طرح این تعابیر را به غرض انشاءالله درست‌ام در پرداختن به موضوع ببخشند). از بداقبالی تحلیلگر مذکور است که از قضا شوهر خانم فیلمساز و پدر خانم هنرپیشه، خود چهره‌ای کاملا شناخته‌شده است و او نمی‌تواند بگوید به دخترِ خانم فیلمساز اشاره کرده چون او مشهور بوده است. او و مادرش تنها چهره‌های مشهور آن خانواده نیستند. بیشتر طول و تفصیل ندهم که تا همین جا هم برای خودم آزاردهنده بود. “استاد” مهمترین دانشگاه وطن‌مان چون فیلمساز طرف دعوایش زن بوده است آن تعابیر به خاطرش خطور کرده است و چون دختر آن فیلمساز هم مشهور است و موضعی سیاسی خلاف موضع این تحلیلگر “ارزشی” داشته است وسط دعوا یاد او هم افتاده است! به همین بساطت. خیلی‌ها البته در خیلی جاهای دنیا هنوز ذهن‌هایی مذکرمحور دارند، نمونه‌اش همان ترامپ که نامش در این نوشته چندبار آمد، اما امروزه انتظار می‌رود حتی اگر کسی هنوز چنان ذهنیت و نگرشی دارد هر چیزی را در رسانه نگوید چون به لحاظ اجتماعی تقبیح می‌شود؛ ضمنا و مهمتر اینکه هر چه فردی دانشورتر و متمدن‌تر باشد توقع می‌رود کمتر چنین در بند خودآگاه بدوی یا ناخودآگاه خود باشد. دانشگاه که حتی در وطن عزیز ما نیز به‌درستی محیطی است مختلط، دقیقا فضایی است برای اینکه فرد از هر جا که آمده باشد و ذهنش هر جور که شکل گرفته باشد در آن کم‌کم بیاموزد در فضای مختلط چگونه ببیند و چگونه بیندیشد و چگونه سخن بگوید. اینکه کسی دانشگاهی و اهل فرهنگ باشد و سطح گفتار و حد گفتمان حاکم بر ذهنش آن باشد که ذکرش رفت نشان‌دهنده‌ی چیزهایی است که در ادامه به آنها خواهم پرداخت. فعلا اجازه بدهید به سراغ موارد دیگر بروم.

 

در میان جماعتی تندرو بودن ظاهرا فی‌نفسه ارزش محسوب می‌شود؛ مهم نیست چه اهداف و ارزش‌هایی دارید و مهم نیست با چه روشی از آنها دفاع می‌کنید و روش‌تان درست و مناسب است یا نه، از نظر آن‌ها نفس اینکه تند باشید و حذفی عمل کنید و برای دیگران خط و نشان بکشید به‌صورت خودکار شما را جزء نیروهای “ارزشی” می‌کند. یکی از این نیروها اصلاح‌طلبان و مشخصا یکی از آنها را در حد خشن‌ترین برخوردهای فیزیکی تهدید می‌کند برای اینکه در مراسم سوگواری قاسم سلیمانی شرکت نکنند! شگفت‌انگیز نیست؟ دقیقا در جایی که می‌شد برای نشان دادن وحدتی ملی تلاش کرد، در التهاباتی که بوی جنگ می‌داد و می‌دهد، کسی اینگونه “ارزش”هایی دارد یا اینگونه از ارزش‌هایش دفاع می‌کند. این شخص که قبلا با شکایت بخشی از نیروهای نظامی این مملکت محکوم هم شده است اما همچنان درباره‌ی همه چیز نظر می‌دهد، چون نظامی است اصلا حق ندارد در امور سیاسی دخالت کند. جالب‌تر اینکه این شخص تهدیدهای “ارزشی”‌اش را علی‌الظاهر در دفاع از ارزش‌های کسی مطرح کرده است که اصلاح‌طلبان با او روابطی دوستانه داشتند و عموم مردم فارغ از جناح‌بندی‌های سیاسی او را به واسطه‌ی حرفهای هوشمندانه‌ای که در نفی خط‌کشی‌های معمول گفته بود دوست می‌داشتند. چرا دقیقا در مراسم کسی که به‌صراحت گفته بود نمی‌فهمد این این‌وری است و آن آن‌وری است یعنی چه و آشکارا گفته بود آن دختر کم‌حجاب هم دختر من است و این سخنانش در شبکه‌های اجتماعی دست به دست می‌چرخید کسی باید احساس “تکلیف” کند که دیگران را به سبب تفاوت رویکرد سیاسی تا حد مرگ تهدید کند؟ آیا این حاکی از کاستی در درک و تحلیل نیست؟ (به این هم بازخواهم گشت اما عجالتا در پرانتز برای کسانی که دنبال “نفوذی” می‌گردند بگویم که اصولا نفوذی کسی است که سعی می‌کند شبیه شما باشد و حتی کاتولیک‌تر از پاپ به نظر برسد، آنهایی که نظر مخالفشان را آشکارا می‌گویند یا بی‌ریا نحوه‌ی زیستی متفاوت دارند هر چه باشند نفوذی نمی‌توانند باشند و اگر فکر نمی‌کنید این “سوتی”‌ها ربطی به هوش و دانش دوستان‌تان دارد ناگزیر باید میان خودتان دنبال نفوذی بگردید نه در میان دیگران!).

 

مستندسازی سخت آمریکاستیز که البته خود جوانی‌اش را در آمریکا گذرانده و آنجا تحصیل کرده، در اوج اندوه مردم از سقوط هواپیما و در اوج عصبانیت‌شان از پرده‌پوشی چندروزه، در تلویزیون می‌گوید در برابر حمله‌ی موشکی ایران به پایگاه نظامی آمریکا این سانحه و امثال آن چیزی نیست. من کاری ندارم اصل این حرف درست بود یا نه، احتمالا گوینده می‌خواست بگوید در مقابل پیروزمندانه بودن حمله‌ی موشکی، این شکست در پدافند هوایی، که البته به‌ویژه به سبب جان باختن افرادی بی‌گناه و از جمله تعداد شایان توجهی از هم‌وطنان بسیار تأسف‌آور است، چندان بزرگ نیست. اما جمله‌ای که گفت این نبود. در جمله‌ی او ذره‌ای همدلی نسبت به داغ سانحه‌ی هوایی نبود. اگر در مورد قبلی بتوان از مشکل هوش‌بهر (آی‌کیو) سخن گفت در این مورد باید از کاستی در هوش هیجانی (ایی‌کیو) سخن گفت. این همان مشکلی بود که به صورتی فجیع در تصاویر سخن گفتن فرماندار شهر قدس چشمان‌مان را آزرده بود. ناتوانی در درک احساسات انسانی و همدلی نشان ندادن و عاطفه نداشتن، نشان‌دهنده‌ی عزم راسخ و هوشمندی و توانایی نیست، به‌سادگی نشان‌دهنده‌ی کم‌بهره‌بودن از هوش اجتماعی و هیجانی و عاطفی است، نشان‌دهنده‌ی پرت بودن در امور اجتماعی و انسانی.

 

آن مجری تلویزیون که گفته بود هر کس نظام ارزش‌های رسمی را نمی‌پسندد از ایران برود –و البته خوشبختانه بابت حرفش عذرخواهی کرد– همین مشکل هوش هیجانی را نشان داده بود اما این همه‌ی ماجرا نبود. او راست و درست مافی‌الضمیر جماعتی را بیان کرد که از روند امور جامعه ناراضی‌اند و این سرزمین را ملک طلق خود می‌دانند و دیگران را غیرخودی تصور می‌کنند. متأسفانه در گفتگوهایی گاه و بیگاه با دیگرانی دیده‌ام که همین را می‌گویند. فرق آن شخص با اینها فقط در این بود که او آنچه همفکرانش در دل دارند یا در خفا می‌گویند در یک لحظه در برنامه‌ای زنده بر زبان آورد. در این مورد مشکل بیش از صرف هوش هیجانی و توان همدلی است؛ در این مورد درک اشتباه از “جامعه” نیز به‌صورت جدی مدخلیت دارد. شاه بر پایه‌ی همین اشتباه عین همین سخن را پیش از انقلاب بر زبان آورده بود، نتیجه را هم همه می‌دانیم؛ او رفت و جامعه سر جایش ماند (بماند که او وقتی این را گفته بود که پول ایران ارزش و گذرنامه‌ی ایرانی اعتبار داشت و در عین حال مهاجرت از ایران مُد نبود!). اگر کسی تصور کند چون مشغول انجام کارهایی لازم و ارزشمند است پس دیگران نباید با او مخالفتی بکنند و اساسا “دیگران”ی نباید وجود داشته باشند درکی از جامعه ندارد. در جامعه طبقات مختلف اجتماعی و قشرهای گوناگون فرهنگی هست. منافع همه الزاما همسو نیست؛ مهمتر اینکه حتی اگر کسی در حال انجام کاری درست در جهت منافع همه نیز باشد باز نه فقط حق ندارد بلکه عملا در درازمدت حتی قادر نخواهد بود به آزادی افراد جامعه خدشه وارد کند. بنیاد یک جامعه‌ی با ثبات بر پایه‌ی حقوق مدنی است. حقوق پایه‌ی اقلیت و اکثریت نیز –که مصادیق‌شان در عرصه‌ی اجتماع در زمانهای مختلف و در باب موضوعات مختلف قابل تغییر هم هست–  فرقی با هم ندارد. تعداد “اعلی‌حضرت‌های همایونی” اهمیتی ندارد و اگر از یکی به یک میلیون تبدیل شدند باز حق ندارند کسی را از جامعه حذف کنند. استبداد یک نفر و یک میلیون نفر ندارد. انقلاب تلاش برای نفی استبداد بوده است، ولی در فقدان تربیت مدنی ممکن است در مواردی نه به نفی استبداد که به تکثیر مستبدان بینجامد. چنانکه پس از حرفهای آن مجری ویدئوی یکی از فعالان سیاسی تندرو هم منتشر شد که باز دقیقا همان جمله‌ی “اعلی‌حضرت” را تکرار می‌کرد. اما منطق مملکت‌داری در این روزگار و به‌ویژه در برابر نسلی که پس از یک انقلاب برآمده و با همین انقلاب نفی استبداد و مطالبه‌گری را به‌صورت پیش‌فرض در ذهنش پذیرفته است این نیست. اگر بناست جامعه قوام و دوام داشته باشد باید همه‌ی سلیقه‌ها و علاقه‌ها در آن در چهارچوب مدنیت در کنار یکدیگر همزیستی مسالمت‌آمیز داشته باشند. ایده‌ی حذف چه از آنِ این‌وری‌ها باشد و چه از آنِ آن‌وری‌ها محکوم به شکست است. هر کس حق دارد برای اقناع دیگران تلاش کند، اما اقناع حذف نیست. حذف با تکثر منافات دارد و جامعه‌ی بشری مبتنی بر تکثر پیش می‌رود. همسوترین آدم‌های یک طیف اگر همه‌ی رقبایشان حذف شده باشند دقیقا در همان لحظه‌ای که رقیبی نداشته باشند خود به چند دسته تقسیم خواهند شد. این قاعده‌ی بازی است. چرا علی‌رغم اینکه فهمیدن این امور دشوار نیست چنین حرف‌های نسنجیده‌ای می‌شنویم؟

 

بگذارید یک نمونه‌ی دیگر مثال بزنم و بعد به تحلیل وضع بپردازم. یکی از نامزدهای از فیلتر شورای نگهبان گذشته‌ی مجلس در توجیه دریافتی شانزده میلیونی ماهانه‌اش گفته بود هر کس در تهران زیر ده میلیون تومان در ماه درآمد داشته باشد “بی‌غیرت” است. واقعا فهمیدن اینکه این گزاره مزخرف است و صرف گفتنش حاکی از خیلی چیزهاست دشوار است؟ کسی که این را گفته تصوری از درآمد عموم مردم دارد؟ تصوری از کف حقوق قانونی و مصوب و رسمی دارد؟ تصوری از بار تعبیر “بی‌غیرت” دارد؟ آیا همه‌ی این مواردی که نقل کردم برای عصبانی کردن مردم کافی نیست؟ برای دامن زدن به اختلافاتی که در جامعه هست و زیاد هم هست و حرف نزدن درباره‌ی آنها حل‌شان نمی‌کند بلکه سبب می‌شود روزی به خشونت شدید بینجامد؟ این حرف‌ها و بسیاری مانند این‌ها از کجا نشأت می‌گیرد؟

 

بیایید یکبار دیگر به یاد بیاوریم در ماجراهای اخیر کدام‌ها آبرومندانه به نتیجه رسیده بود: ساختن موشک، مدیریت شرایط جنگی در سطح بین‌المللی. اولی ناشی از دانشی است فنی و دومی حاصل دیپلماسی است. این دو البته با یکدیگر بسیار تفاوت دارد اما هر دو از جهاتی شبیه‌اند. در هیچکدام احساساتی‌گری و شعارزدگی کمکی نمی‌کند؛ زیرا هر دو منطق سفت و سختی دارد. قضیه‌ی تکنولوژی موشکی که مشخص است: موشک با من بمیرم و تو بمیری به هدف نمی‌خورد، با محاسبات دقیق به هدف می‌خورد، با شناخت علمی و توان تکنولوژیک، همچنین با شناخت توانایی‌های تکنولوژیکِ طرف مقابل و برآوردِ درست آن‌ها و تلاش برای کم‌اثرکردن‌شان. با سرمایه‌گذاری و برنامه‌ریزی می‌توان موشک ساخت و به هدف زد. با احساس قدرت، شعار، کوچک شمردن طرف مقابل، و کلیشه‌های فوتبالی‌مان مثل “غیرت و جنگندگی” نمی‌شود موفق شد، بلکه دقیقا با فراتر رفتن از اینهاست که می‌شود به نتیجه رسید. واقعیت فیزیکی سفت است و همه کم‌وبیش این را می‌فهمند (مگر کسانی که آسیب‌های روانشناختی اساسی دیده باشند که طبعا چون تصوراتشان به نتیجه نمی‌رسد در هر حال از جانب بقیه کنار گذاشته می‌شوند). سیاست بین‌الملل پیچیده‌تر است اما در آن هم به‌ویژه وقتی قدرت مطلق ندارید با واقعیات سفت و سخت طرف‌اید و باید برآورد درستی از توانایی‌ها و موقعیت خودتان و توانایی‌ها و موقعیت طرف مقابل‌تان داشته باشید و سعی کنید بیشترین نتیجه را با کمترین هزینه به دست بیاورید. آنجا هم قواعد دنیای فیزیکی حاکم است فقط متغیرهای آن بسیار زیاد و حل مسائل آن بسیار پیچیده است. در واقع در اینجا نه فقط علوم طبیعی که علوم انسانی هم موضوعیت پیدا می‌کند. قاعدتا اینکه اهل شعار احساس می‌کنند برای دیپلماسی گزینه‌های بدیل دارند حاصل همین امر است، ولی به هر حال کسانی که چند دهه‌ای مملکتی را اداره می‌کنند درمی‌یابند که فرق شعار و واقعیت چیست و درک می‌کنند قدرت امری عینی است و برای همین هم هست که تا وقتی خرد حکومتی مختل نشده باشد کار دیپلما‌سی‌اش را به‌رغم همه‌ی شعارها به اهل شعار و احساساتی‌گری نمی‌سپرد. جایی که شما قدرت مطلق ندارید به عقل و علم واقعا نیاز دارید. البته تضمینی برای فهم همیشگی این موضوع نیست و “احساس قدرت” و توهم قدرتمندی می‌تواند خرد را تحت‌الشعاع قرار دهد. همانقدر که می‌شود در محاسبات فیزیکی و تکنولوژیک اشتباه کرد و فاجعه آفرید در این عرصه هم چنین امکانی هست و طبعا بیشتر هم هست. اما به هر حال واقعیت این است که در عرصه‌ی سیاست بین‌الملل احساس قدرت مطلق کم است و بنابراین احساس نیاز به عقل و علم بیشتر است. حالا می‌رسیم به گرفتاری‌های داخلی‌مان.

 

در عرصه‌ی سیاست داخلی کسانی “احساس” قدرت مطلق می‌کنند. تأکید کردم بر احساس چون واقعیت این است که در عرصه‌ی مناسبات انسانی و به‌خصوص در سطح وسیع جامعه‌شناختی قدرت مطلق تقریبا نایاب است، اما کسانی که قدرتمندترند گاه ممکن است دچار توهم قدرت مطلق یا قدرت بسیار زیاد شوند، و همین کار دست‌شان می‌دهد زیرا این تصور با احساس نیاز به عقل دست‌کم به‌صورت ناخودآگاه رابطه‌ی معکوس دارد. هر چه شما بیشتر احساس قدرت و تسلط داشته باشید کمتر به دوراندیشی و خردمندی احساس نیاز می‌کنید.

 

این احساس قدرت مطلق و توهمِ در مسیر درست بودن چگونه می‌تواند رفع شود؟ در یک عبارت: با درک ناکامی، با فهم شکست.  در عرصه‌ای مانند ساختن موشک یا به فضا فرستادن ماهواره منطق موفقیت و شکست بسیار روشن است. در عرصه‌ی مناسبات با کشورهای خارجی قضیه به آن روشنی نیست و به آن سرعت هم نتیجه معلوم نمی‌شود اما باز سرجمع بالنسبه زود می‌شود اوضاع را سنجید و شرایط را فهمید، مخصوصا وقتی کشوری دست بالا را نداشته باشد و خودکامه‌ای متوهم در آن تنها تصمیم‌گیرنده نباشد. ولی در مورد مدیریت داخلی درک ناکامی و فهم شکست دشوارتر است. مخصوصا اگر در جامعه‌ای کاملا دموکراتیک با رسانه‌های کاملا آزاد نباشید دیوار حاشا بلند است و امکان انکار زیاد و اگر در جامعه‌ای ایدئولوژی‌زده باشید اصلا سخن‌گفتن از شکست و ناکامی خیانت به آرمان‌هاست و همسویی با دشمنان. وقتی بتوانید تیرتان به هر جا خورده است دورش خط بکشید و بگویید هدف از ابتدا همین بوده است مرزی میان کامیابی و ناکامی و پیروزی و شکست نمی‌ماند. اما آنکه شکست را نمی‌فهمد هرگز به هیچ موفقیتی دست پیدا نمی‌کند. شکست و ناکامی در عرصه‌ی نظامی یا روابط بین‌الملل خودش را زود نشان می‌دهد و تحمیل می‌کند، اما در عرصه‌ی داخلی هزار راه هست برای لاپوشانی نقص‌ها و کاستی‌ها. البته که در اینجا هم بالاخره شکست و ناکامی خود را بروز می‌دهد ولی خود را دیر و شدید نشان می‌دهد، به‌صورت بحران‌هایی گاه لاعلاج. آیا برای این مشکل چاره‌ای هست؟ پاسخ روشن این است که بله، هست: آشنایی با علوم انسانی.

 

آشنایی درست با علوم انسانی آدمی را با مجموعه‌ای از مسائل و مفاهیم درگیر می‌کند که سبب می‌شود شناخت واقعی‌تری از امور پیدا کند، ابزارهایی برای صورت‌بندی و مفهوم‌پردازی درباره‌ی پرسش‌ها و پاسخ‌ها و برای تصور و تصدیق مشکلات و راه‌حل‌ها داشته باشد، به انباشت تجارب و اندیشه‌های متنوع و راهگشا دسترسی بیابد، و خلاصه اینکه باعث می‌شود توانایی‌های آنکه با این علوم آشناست در همه‌ی زمینه‌های ناظر به مسائل انسانی از سطح فردی تا سطح اجتماعی رشد کند. رک و راست بخواهم بگویم آشنایی درست با علوم انسانی می‌تواند آدمی را خردمندتر و دوراندیش‌تر کند، هوشیارتر و پخته‌تر. اکنون طبیعتا این پرسش مقدر را باید جواب بدهم که مگر در سرزمین ما علوم انسانی نیست؟ مگر از قضا برخی از همان‌ها که سخنانشان را نقل و نقد کردم علوم انسانی نخوانده‌اند؟ پس یا وضع داخلی ما خوب است و یا علوم انسانی راه حل مشکلات داخلی ما نیست. در ادامه به این هر دو گزاره می‌پردازم و نشان خواهم داد هر دو نادرست است و مشکل جای دیگری است.

 

نخست بسیار به اجمال به گزاره‌ی اول بپردازم. جامعه‌ای به لحاظ فرهنگی چنان تکه‌پاره است که در آن تقریبا همه از وضع ناراحت‌اند: از مذهبی‌ترین اقشار تا غیرمذهبی‌ترین اقشار؛ علل نارضایی‌شان مختلف است، اما همه احساس می‌کنند این جامعه‌ی آرمانی آن‌ها نیست. جامعه‌ای به لحاظ اقتصادی در وضعی است که در طول چهار دهه از ارزش پول ملی‌اش در برابر رایج‌ترین ارز و معتبرترین پول جهان دو هزار برابر کاسته شده است (دلار در زمان انقلاب هفت تومان بوده است و الان که این جستار را می‌نویسم چهارده‌هزارتومان است). جامعه‌ای که یکی از شعارهای انقلابش علیه فاصله‌ی طبقاتی بوده است (کاخ‌نشینان مقابل کوخ‌نشینان) نه توانسته فاصله‌ی طبقاتی را کم کند و نه توانسته چیزی از مشکل فقر و بیکاری بکاهد و تنها اتفاق چشمگیری که در آن افتاده پدید آمدن طبقه‌ی مرفه نوکیسه و تازه‌به‌دوران‌رسیده است. کافی است آمار بیکاری و اعداد مرتبط با ضریب جینی و رشد اقتصادی و تولید ناخالص ملی را ببینیم تا دریابیم وضع از چه قرار است. جامعه‌ای به لحاظ سیاسی چند دهه است در شرایط حساس “کنونی” است و معلوم نیست این حساسیت دقیقا تا چند نسل باید ادامه پیدا کند. جامعه‌ای به لحاظ انسجام ملی در شرایطی است که چند میلیون نفر در آن در آرزوی مهاجرت به کشورهایی دیگرند. جامعه‌ای به لحاظ اجتماعی دچار بوروکراسی ناکارآمد، فساد اداری و ناشادی و ناامیدی است (در همه‌ی این زمینه‌ها آمار وجود دارد). جامعه‌ای به لحاظ روانشناختی در وضعی است که وزیر بهداشتش اعلام می‌کند جمع بسیار بسیار کثیری در آن دچار اختلالات ریز و درشت روانی و شخصیتی‌اند. مختصر اینکه جامعه‌ای در بحران است و درگیر آنومی. معلوم است که وضع داخلی کشور با این شرایط خوب نیست و نمی‌تواند باشد. چون گمان نمی‌کنم این بخش نیازمند تفصیل باشد برویم به سراغ گزاره‌ی دوم.

 

آیا علوم انسانی ناکارآمد است و نمی‌تواند کمکی به حل مشکلات ما بکند؟ طبعا کسی که این پرسش را مطرح می‌کند مفروض گرفته است که حاکمیت ما با علوم انسانی ارتباط داشته است و دارد. مگر این همه فارغ‌التحصیل علوم انسانی نداریم؟ اجازه بدهید توضیح بدهم که چرا چنین نیست: علوم انسانی در ایران از همان ابتدا با سوءفهم مواجه شده است و این ماجرا تا امروز به صورت‌های گوناگون ادامه یافته است. آنچه ایرانیان از دانش جدید در وهله‌ی نخست به آن نیاز احساس کردند دانش فنی بود. دارالفنون تجلی این نیاز قدیمی است. بعدها که قضیه پیشتر رفت برخی روشنگران دریافتند که فهم دنیای جدید بی‌درک آنچه امروزه علوم انسانی می‌خوانیم میسر نیست و کوشیدند این دانش‌ها را معرفی کنند. ولی این فرایند نسبتا به سرعت با مشکل روبرو شد. اولا برخی از معرفان این علوم آنها را از ایدئولوژی تمیز نمی‌دادند و به ویژه در روایت‌های عامیانه این ایدئولوژی بود که خود را به صورت دانش عرضه می‌کرد. ثانیا برخی از متولیان علوم سنتی تصور کردند آنچه به عنوان علوم اسلامی در اختیار دارند همان علوم انسانی است و دانش خود را رقیب و بدیل و جانشین علوم انسانی تصور کردند. طبعا اشتباه گرفتن ایدئولوژی با علم و اندیشه نیز به این تصور دامن می‌زد. با گذار تدریجی از آشنایی ابتدایی با تمدن جدید و با شکل‌گیری مجدد اندیشه‌ی ایرانی در نسل‌های بعد، خود نظریه‌پردازان مدرن و روشنفکران نامدارمان نیز در دوره‌ای هر یک به شیوه‌ای به نفی علوم انسانی به عنوان نقد آن پرداختند. توده‌ی مردم هم که غرض از تحصیل را کسب مدرک و مهارت برای بهره‌مندی از مزایا و معیشت بهتر می‌دیدند دریافتند که از علوم انسانی برای فرزندانشان آبی گرم نمی‌شود. حتی خود نظام آموزشی مملکت هم تجلی همین تصورات بود و همه‌ی آن‌ها را تشدید می‌کرد، چون در آن هوش صرفا هوش ریاضی بود و دانش دانشِ مهندسی و پزشکی و نهایت خواسته هم البته داشتن محفوظاتِ بیشتر و نه توانایی تحلیل و خلاقیت و حل مسأله به ویژه در حوزه‌هایی غیر از ریاضی. نتیجه اینکه علوم انسانی در ایران هیچ وقت جدی گرفته نشد. پس از انقلاب وضع بدتر هم شد.

 

انقلاب به لحاظ نظری چیزی نبود جز تحقق اندیشه‌های نظریه‌پردازان و روشنفکران نامدار دهه‌های چهل و پنجاه، نسلی که تقریبا تا الان نیز حاکمیت آنها نه فقط به لحاظ سیاسی که به لحاظ گفتمانی تداوم یافته است، نسل جوانی که با انقلابها می‌آیند، با انقلابها حاکم می‌شوند، و حکومتشان آنقدر تداوم می‌یابد که با همان انقلابها پیر می‌شوند. این گروه آرمانگرای انقلابی مانند همه انقلابیان عالم در تاریخِ یکِ یکِ یک زندگی می‌کنند، در ابتدای تاریخ. آنها می‌کوشند بسیاری از آزموده‌ها را دوباره بیازمایند و بسیاری از روال‌ها را از نو تعریف کنند. در زمینه‌ی مملکت‌داری این آزمون و خطاها در تاریخ چند دهه‌ی اخیر مشهود است.

 

در علوم انسانی نیز آن‌ها با ترکیب نظر منفی روشنفکران پیش از انقلاب و نظر عالمان سنتی کوشیدند علوم انسانی را اسلامی کنند. موضوع علوم انسانی و مسائل آن وقتی پای مسأله‌داشتن و تفکر و تحلیل در میان باشد البته خود به خود بومی می‌شود، ولی آنچه به عنوان بومی‌سازی و اسلامی کردن این علوم عملا انجام شد و می‌شود عکس این فرایند است. اتفاقا مسأله‌ها و موضوعات به‌صورت درستی ناظر به شرایط واقعی نشد، بلکه بر عکس از ترکیبی از تقلید از روش‌ها و نقدها و اندیشه‌های غربیان با دغدغه‌های ظاهرا دینی اما باطنا سنتی معجونی پدید آمد که تنها گیجی می‌آوَرَد.

 

اگر برای راحتی کار، روند امور را تنها از روی نتیجه بررسی کنیم خواهیم دید که دیگر نه نظام حوزه مانند پیش از انقلاب روحانیانی می‌پرورد که در فضای عمومی فکر در ایران به اندازه‌ی روحانیان نسل انقلاب نفوذ و مقبولیت پیدا کنند و نه نظام دانشگاهی تا به حال توانسته کمترین دستاوردی بر مبنای این بومی‌سازی‌ها و اسلامی‌سازی‌های فرمایشی داشته باشد. سهل است، با کمال تأسف باید گفت هم نظام حوزوی و هم نظام دانشگاهی ایران در این سال‌ها آسیب جدی دیده است.

 

پیشتر عمدتا کسانی به حوزه می‌رفتند که می‌خواستند علوم دینی بیاموزند و متخصص معارف اسلامی شوند، الان عمدتا کسانی به حوزه می‌روند که می‌خواهند به شبکه‌ی قدرت و مدیریت کشور وارد شوند. همین تغییر فضاست که سبب شده است اعتراض بعضی مراجع اهل علم و دقت را نیز درباره‌ی اوضاع کنونی حوزه بشنویم.

 

نظام دانشگاهی هم کارخانه‌ی تولید انبوه مدارک بی‌اعتبار بوده است و محل دامن زدن به جهل مرکب در عرصه‌ی علوم انسانی و کارش اکنون به جایی رسیده است که کثیری از دارندگان مدرک دکتری، در زبان فارسی –زبان مادری و زبانی که به آن تحصیل کرده‌اند– اغلاط انشایی و املایی دارند، تا به امور دیگر چه رسد. بسط بی‌رویه‌ی نظام –یا به عبارت دقیقتر بی‌نظامی– دانشگاهی در کنار مداخله‌ی مستقیم قدرت و سهم‌خواهی روزافزون در آن عملا نظام دانشگاهی ما را مضمحل کرده است و در آن نه از استاد شایان توجه چندان خبری مانده است و نه از دانشجویان واقعی و آینده‌دار، و نه به تبعِ این‌ها از پژوهش‌های ارزشمند و شور و نشاط علمی.

 

خلاصه کنم: آنچه هیچ فایده‌ای در رفع مشکلات مملکت نداشته و به هیچ کاری نیامده، نه علوم انسانی به معنای درست و واقعی کلمه، که همان ترکیب خیالی علوم انسانی با علوم اسلامی و صورت بومی‌شده‌ی آنهاست؛ اقتصاد اسلامی و ترکیبات دیگری که چندین و چند سال برایشان هزینه شده است و حاصلش شده است این وضع، بقیه هم به همین ترتیب. خود دانشگاه هم که در حقیقت یک فضاست و نه یک مکان، روحش را از دست داده است و دیگر فضایی نیست که کنجکاوی و تعامل و مدنیت و دانش را بگسترد بلکه آموزشگاهی است بی‌روح که در آن دانشجویان و استادان می‌آیند و می‌روند، مدرک و حقوق می‌خواهند، و مسأله‌ی دیگری ندارند.

 

اگر موشک شما سر جایش نخورد زود متوجه شکست می‌شوید، اگر در روابط بین‌الملل آسیب ببینید دیرتر متوجه می‌شوید ولی بالاخره ناگزیرید سعی کنید تا ضرر را بفهمید و جلویش را بگیرید. اما در عرصه‌ی داخلی اگر اراده‌ای برای فهم و شناخت وجود نداشته باشد و اگر شاخص‌هایی را که علوم انسانی می‌تواند در اختیارتان بگذارد نادیده بگیرید یا نفی کنید، بسیار دیر متوجه مشکلات و ناکامی‌ها می‌شوید؛ به طور معمول وقتی بحران گسترش یافته و فاجعه در پیش است. خاصه اگر دچار این اشتباه باشید که موفقیت در زمینه‌ای – مثلا موشک‌ساختن – را می‌شود به زمینه‌ای دیگر – مثلا مدیریت منابع انسانی – تسری داد و آن‌ها را به هم آمیخت یا مرتبط دانست امکان درک درست و به موقع شرایط را از خود سلب کرده‌اید.

 

به گمان من برخی از ما و کسانی در حاکمیت‌مان را می‌توان دچار مشکلی دانست که من آن را “اوتیسم فرهنگی” می‌نامم (بحث تفصیلی‌ام درباره‌ی این مفهوم در “ناهمتاریخی: طرح‌واره‌ای در پدیدارشناسی روح بازمانده” خواهد آمد، در اینجا تنها به اشاره و در حد نیازِ این جستار به آن اشاره می‌کنم). فردی که دچار اوتیسم است، الزاما در همه‌ی زمینه‌ها ناتوان نیست، اتفاقا به‌واسطه‌ی شرایطش در برخی زمینه‌ها توانایی‌هایی بیش از حد متعارف دارد، ولی توانایی‌های ارتباطی و اجتماعی‌اش کم است. بخشی از خانواده‌های مذهبی، بخشی از فعالان سیاسی و نظامی و امنیتی و حکومتی، خلاصه بخشی از جامعه‌ی ما دچار کم‌توانی در ارتباط اجتماعی، ناتوانی در درک روابط درونی جامعه و نیز درک روابط جامعه با دیگر جوامع، و فقدان عقلانیت ارتباطی و تعاملات شناختی گفتگویی است؛ یعنی دچار نوعی در خود فرورفتگی و درخودماندگی اجتماعی و فرهنگی است، همان اوتیسمی که ذکر کردم. با اوتیسم فرهنگی می‌شود موشک ساخت ولی نمی‌شود جامعه را فهمید و به تبع نمی‌توان مدیریت موفقیت‌آمیزی در مسائل اجتماعی داشت. اوتیسم فرهنگی است که باعث می‌شود مثلا فرصت یک وحدت ملی هم که به دست می‌آید ظرف سه چهار روز بسوزد. علوم انسانی می‌تواند به رفع این اوتیسم فرهنگی کمک کند، مشروط به آنکه به آن احساس نیاز شود. اما احساس نیاز به آن خود نیازمند عدم احساس قدرت مطلق و رفع برخی توهمات است. اینجاست که علوم انسانی در دوری باطل گرفتار می‌شود و در دایره‌ی محدودیت اسیر.

 

در نهج‌البلاغه به شیوایی آمده است که مردمان دشمن چیزی‌اند که نمی‌دانند (الناس اعداء ما جهلوا). علوم انسانی در ایران دچار این دشمنی است. علوم انسانی دانش است و بنابراین قواعد دانش بر آن حاکم است. نه مطلق است نه تمامیت یافته، پس در معرض تحول و بسط و رشد است، مانند همه‌ی معارف بشری. ولی همین که تا امروز حاصل شده است دربردارنده‌ی بصیرت‌های انکارناشدنی است، دربردارنده‌ی مفاهیم راهگشا و دربردارنده‌ی روش‌های پیش‌برنده. همانقدر که برای پرتاب موشک نیازی به فیزیک و شیمی و ریاضی اسلامی(!) نیست و همین فیزیک و شیمی و ریاضی متعارف کارآمد است، برای اداره‌ی کارآمدتر جامعه هم نیازی به اقتصاد و جامعه‌شناسی و روانشناسی و علم مدیریت اسلامی نیست. اشتباه گرفتن علم با اخلاق یا عرفان مایه‌ی رشد علم نیست، مایه‌ی انحطاط همگی است. علوم انسانی علم به انسان کامل نیست، علم به انسان متعالی نیست، شناخت رفتارهای متعارف عموم آدمیان است، شناخت خواستها و مشکلات متعارف جوامع بشری است (پیشتر درباره‌ی این جنبه از سودای اسلامی کردن علوم انسانی بحث کرده‌ام و در اینجا آن بحث را تکرار نمی‌کنم. ر.ک. “انسان خاکی، علوم افلاکی” در کتاب “اندیشه‌هایی برای اکنون”). اقتصاد اسلامی، جامعه‌شناسی اسلامی، روانشناسی اسلامی، علم مدیریت اسلامی همگی سوءتفاهم‌هایی است حاصل خلط اخلاق با علم که باید رفع شود (در واقع خودِ دین در این سیاق با سوءبرداشت مواجه است و کسانی که چنین سوداهایی در سر دارند درک درستی از “اسلام” هم ندارند، چنانکه کسانی که تصور می‌کنند طب سنتی، اسلامی است، نه درکی از تاریخ اسلام دارند و نه درکی از تاریخ علم و ماجراهایی که ورود علوم اوایل به سرزمین‌های اسلامی داشته است؛ همان علومی که الان کسانی آن‌ها را اسلامی و سنتی و لاجرم مقدس فرض می‌کنند!).

 

ثمره‌ی چند دهه تلاش برای ارائه‌ی نسخه‌ی اسلامی از علوم انسانی چه بوده است جز همین وضع آشفته‌ای که در نظام علم این سرزمین می‌بینیم و بحران‌هایی که در سطح جامعه شاهد آن‌ها هستیم؟ امیدوارم الان کسانی نگویند بودجه‌ی کافی نداشته‌اند؛ این توجیه دیگر قدیمی شده است. به اندازه‌ی همان بودجه‌ای که داشته‌اند –و در برابر سایر بودجه‌های پژوهشی این سرزمین کلان هم بوده است– ثمره نشان بدهند و سپس وقت و بودجه‌ی بیشتر بخواهند. واقعیت این است که مشکل نه بودجه بوده است و نه وقت، مشکل فقط و فقط سوءفهم بوده است (برای بحث درباره‌ی نمونه‌ای از این موارد ر.ک. “چرا تعجب نمی‌کنیم؟” در “اندیشه‌هایی برای اکنون”). وقتی کسی مثلا فرق رشد اقتصادی مثبت و منفی را درک نمی‌کند و متوجه نیست حتی یک درصد رشد اقتصادی بیشتر در طول چند سال چه تفاوتی در دو کشوری که به لحاظ اقتصادی در شرایط مساوی بوده‌اند ایجاد می‌کند، وقتی کسی نسبت اقتصاد و مناسبات سیاسی را درنمی‌یابد و توقع دارد کشورهایی که با یکدیگر داد و ستد کلان دارند از آن منافع بزرگ صرف نظر کنند تا با ما مناسبات داشته باشند یا در عرصه‌ی بین‌الملل از “حق” دفاع کنند، وقتی نمی‌داند ثبات چه در عرصه‌ی اقتصاد و چه در عرصه‌ی اجتماع چه اهمیتی دارد و می‌خواهد چند نسل را در “شرایط حساس کنونی” با روحیه‌ی انقلابی نگه دارد غافل از اینکه انقلاب مانند جنگ جزو شرایط خاص و گذراست و اگر همیشگی باشد بی‌معنی و عادی می‌شود، اگر کسی توجه نکند که مملکت را نه با پند و اندرز که با ساختارهای درست باید اداره کرد و به جای رفع ساختارهای اقتصادی و سیاسی فسادزا دنبال افراد مطمئن بگردد و یا مشکل بیکاری و افسردگی را بخواهد با موعظه حل کند، و هزار و یک اگر دیگر که همه می‌دانیم، تلاشش برای برساختن علوم انسانی ایدئولوژیک همانقدر موفق است که وضع اقتصادی و سیاسی و اجتماعی جامعه‌اش. مولفه‌های توسعه‌ی اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و اجتماعی اموری دلبخواهی نیست، تحقق تجارب انباشته‌ی انسانی در زمینه‌هایی است برای داشتن ساختارهای کارآمدتر و پایدارتر. البته که هیچ یک از این امور در هیچ جامعه‌ای در حد آرمانی نیست، اما در عوض امور موهوم و خیالبافانه هم نیست. آنکه فرق مثلا وضع کشورهای اسکاندیناوی را با کشورهای توسعه‌نیافته نمی‌داند یا متوجه نمی‌شود حتی تصور عینی و واقعی‌ای از عدالت هم که مستقیما با اخلاق مرتبط است ندارد. این دور باطل انکار از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ من پیشتر دو مفهوم ساخته‌ام ناظر به دو جنبه از ذهنیت مشکل‌دار ما: ذهن پیشاروانشناختی و ذهن پیشاشهری.

 

ذهن پیشاروانشناختی به خودش آگاه نیست و درکی از محدودیت‌هایش ولایه‌لایه‌بودن و پیچیدگی‌های خود، و وقوفی نسبت به دلیل‌تراشی‌ها و فرافکنی‌هایش ندارد، و ذهن پیشاشهری تفاوت و تکثر و تنوع را تاب نمی‌آورد و تحمل وجود ذهنیت‌ها و نگرش‌های دیگر را ندارد و احتیاجی بیمارگونه به یکدستی و یک‌پارچگی و تک‌صدایی دارد؛ نیازی مرضی به گریز از احساس اختیار و آزادی و مسئولیت‌پذیری فردی. برای رسیدن به علوم انسانی باید از این دو جنبه گذر کرد و برای گذر از این دو جنبه به علوم انسانی نیاز است. بنابراین ماجرا دشوار است و چیزی مانند دور هرمنوتیکی در کار است، دوری که باید با شکیبایی و رفت و برگشت‌های فراوان برای تفوق بر آن کوشید.

 

برای اینکه مقاله تبدیل به نقدی درازدامن بر ماجراهای مختلفِ نیازمند نقد و تحلیل نشود برگردم به ماجراهای اخیر. همین‌ها عجالتا نمونه‌های خوبی است و می‌شود با بازنگریستن در آن‌ها ابعاد مختلف مشکلاتمان را دید و دریافت و تحلیل کرد. اگر حکومت درک قیم‌مآبانه و والدانه نسبت به مردم نداشت زمینه را برای تغییر نرخ بنزین فراهم می‌کرد، قطعا گروهی از این اطلاع سودجویی می‌کردند و گروهی نیز اعتراض، ولی مسلما برخورد بالغانه‌ی با مردم واکنش بالغانه‌ی بیشتری از طرف آن‌ها در پی می‌داشت (ضمن اینکه راه مواجهه با محرومیت و نیز احساس محرومیت، در درازمدت، کوشش برای رفع آن‌هاست و هیچ قوه‌ی قهریه‌ای در این زمینه در طولانی‌مدت کارآمد نخواهد بود). اگر حکومت درک قیم‌مآبانه و والدانه نسبت به مردم نداشت همان زمان که ماجرای سانحه‌ی هواپیما اتفاق افتاد حقیقت را می‌گفت و از مردم عذرخواهی می‌کرد، باز گروهی حکومت را تخطئه می‌کردند و گروهی اعتراض، ولی مسلما برخورد بالغانه‌ی با مردم واکنش بالغانه‌ی بیشتری در پی داشت و اعتماد عمومی را که در جامعه‌ی ما به‌ویژه به اخبار (به واسطه‌ی تبلیغاتی و کلیشه‌ای بودن آن) به شدت کم است بیشتر می‌کرد (در ضمن اگر چندین سال بدون بیان ابعاد مختلف ماجرای هواپیمای مسافربر ایرانی و ناو آمریکایی چیزی را شعاروار تکرار نکرده بودیم در بیان واقعیت این ماجرا بسیار راحت‌تر می‌بودیم). اگر ذهن پیشاشهری در کار نمی‌بود قدر هم‌صدایی مردم را در ماجرای ترور سردار سلیمانی می‌دانستیم و اگر ذهن پیشاروانشناختی نمی‌داشتیم حرف‌هایی نمی‌زدیم که هیچ فایده‌ای نداشت ولی شرم‌آور بود و هزینه‌ی بسیار داشت. اگر مفهوم اعتماد عمومی را فهمیده بودیم در مواجهه‌ی با کرونا اینقدر آشفته نمی‌شدیم و اگر درمی‌یافتیم آنچه مشارکت در انتخابات را بالا می‌برد رقابتی بودن آن است و احساس ارزشمند و موثر بودن تک‌تک آراء رای‌دهندگان، به مردم این حس را نمی‌دادیم که نتیجه مطلوب معلوم است اما به رغم این وظیفه‌تان است زحمت بکشید بیایید رای بدهید.

 

برای رهایی از چرخه‌ی فهم نادرست و عمل خطا، باید جرأت رویارو شدن با واقعیت را داشت. باید پذیرفت احساس قدرت آدمی را خنگ می‌کند. باید مراقب بود که جاذبه‌ی قدرت دور و برمان را پر از کسانی نکند که در بهترین حالت به خردمندی نیازی احساس نمی‌کنند و در بدترین حالت از بنیاد به چیزی اعتقاد ندارند و آمده‌اند تا از قِبل ساختاری مغشوش کیسه‌ای پر کنند و بروند. وقنی به حرفهایی که نقل کردم می‌اندیشیدم این پرسش در سرم می‌چرخید که علوم انسانی و شاخص‌های سنجش اجتماعی و مباحث پیچیده‌ی ناظر به سلامت و ثبات ساختارها پیشکش، چرا کسانی که ناگزیر حرف‌های تأسف‌برانگیزشان را می‌شنویم از عقل و مردمداری متعارف مردم هم بهره‌ای ندارند و نمی‌دانند چه باید گفت و چه نباید گفت و چه باید کرد و چه نباید کرد. تنها پاسخی که به ذهنم رسید این بود که وقتی نزدیکی به یک ساختار برای کسانی حق و تأمین مالی و اجتماعی بیاورد نیازی به فعالیت بیشتر ندارند و به این ترتیب روز به روز در زمینه‌ی هوش اجتماعی ضعیف‌تر می‌شوند.

 

مقایسه‌ی قاسم سلیمانی با آن چند نمونه که ذکر کردم می‌تواند روشنگر باشد. قاسم سلیمانی تحصیلات عالیه در علوم انسانی یا تخصصی در این زمینه‌ها نداشت، فرمانده‌ی نظامی بود و باید در حوزه‌ی کار خود برجسته می‌بود که بود، ولی هوش هیجانی و عاطفی و اجتماعی رشدیافته‌ای داشت. چرا که او در قدرت به دنیا نیامده بود و با احساس قدرت بزرگ نشده بود. فرمانده‌ی فقید روستازاده‌ای بود که از همان نوجوانی کارگری کرده بود و برای کمک به معیشت خانواده برای کار به مناطقی بیرون از زادگاهش رفته بود. با انقلاب وارد نیروهای نظامی شده بود و سلسله‌مراتب را در واقعیات سخت جنگ طی کرده بود و دقیقا بر پایه‌ی توانایی‌هایی که نشان داده بود رشد یافته بود. بعد از آن هم همین مسیر را طی کرده بود. بنابراین در همه حال هم حواسش بود چگونه با رویکرد متعادل، گروه‌های مختلف سیاسی و اقشار مختلف اجتماعی را به مثابه پشت جبهه نگه دارد، و هم حواسش بود چگونه به تک‌تک سربازانش در جنگ روحیه بدهد، می‌دانست کی دیده بشود کی دیده نشود، می‌دانست چه بگوید و چه نگوید. حتی کسانی که با او مخالف‌اند نمی‌توانند انکار کنند در کار خودش موفق بود و وزنه‌ای سنگین که اگر چنین نبود نیازی به ترورش نمی‌دیدند. حال او را مقایسه کنیم با آن طرفداران که حرف‌های نپخته زدند و می‌زنند. اگر من در شرایطی باشم که صرف طرفداری‌ام از یک رویکرد برایم امنیت شغلی و مالی بیاورد و هیچگاه نیازی نبوده باشد در شرایط واقعی و در فضای رقابتی و موقعیتهایی که در آنها برد و باخت سریع مشخص و سود و زیان متوجه خودم می‌شود کار کنم، آیا کمترین امیدی به حداقلی از رشد ذهنی و هوشی‌ام باقی می‌ماند؟ تا به نیاز به دانش واقعی چه رسد.

 

رک و راست بگویم، اگر کسانی که عباراتشان را در این جستار نقل کردم و البته بسیاری دیگر از مسئولان در زندگی‌شان یک نانوایی یا بقالی را در شرایط متعارف اداره کرده بودند آیا این گونه حرف می‌زدند؟ اینکه ما دانشگاهیان بسیاری داریم که در حوزه‌های کاری خود حداقلی از دانش قابل اعتماد را نیز ندارند به اضمحلال نظام دانشگاهی‌مان ربط دارد اما اینکه اینها به اندازه‌ی سوپری محله از هوش و فراست و مدنیت برخوردار نیستند صرفا مربوط به اضمحلال نظام دانشگاهی نیست. مربوط به ساختار نادرست و ناکارآمد قدرت است. همانطور که گفتم احساس قدرت آدمی را حتی اگر بالقوه خنگ نبوده باشد خنگ می‌کند. اگر ساختاری هست که شما با صرف تکرار حرف‌های ایدئولوژیک در آن پیشرفت می‌کنید و تبعات حرف‌هایتان هم حتی اگر دامن ایدئولوژی‌تان را بگیرد دامن خودتان را نمی‌گیرد، نه تنها نیازی به دانش و از آن جمله علوم انسانی ندارید، بلکه از اساس نیازی به عقل و حزم و احتیاط احساس نمی‌کنید.

 

راز زوال همه‌ی ساختارهای ایدئولوژیک همین است؛ نقطه ضعف این ساختارها و علت‌العلل ناکارآمدی آنها در طول زمان این است که آنها در دل خود کسانی را می‌پرورند و به کسانی پر و بال می‌دهند که لای زرورق ایدئولوژی‌ستایی خودشان بزرگ شده‌اند و نه در فضای رقابتی واقعی. نگاهی به همه‌ی انقلابها بکنید، در نسلِ اولِ آنها، چه از آنها خوشمان بیاید و چه نه، آدم‌های توانا می‌بینیم و در نسل‌های بعدی این توانایی‌ها دچار فتور و اضمحلال می‌شود. از این جهت ساختار حکومت‌های ایدئولوژیک شبیه ساختار حکومت‌های سلطنتی است؛ راز ماندگاری و کارآمدی حکومت‌های مردم‌سالار و آزاد در فضای رقابتی‌ای است که همه را زنده نگه می‌دارد و سبب می‌شود همه‌ی افراد بیشترین کوشش را از هر جهت بکنند.

 

آیا آنچه گفتم به این معناست که شرایط ناامیدکننده است؟ شاید تعجب کنید اما چندان هم جایی برای ناامیدی نمی‌بینم. درست است که نظام دانشگاهی ما در عرصه‌ی علوم انسانی نظامی ورشکسته است، درست است که فضاهای فراوانی که به عنوان دانشگاه داریم چیزی نیست جز مجموعه‌ای از آموزشگاه‌های بسیار سطح پایین، درست است که غلبه‌ی نگرش ایدئولوژیک باعث شده است نه فقط دانشگاه و عرصه‌ی علم که دیگر عرصه‌ها از جمله اقتصاد و سیاست هم فضاهایی باشد انحصارزده، با رقابت اندک و ناکارآمدی‌های بسیار، اما جامعه‌ی ایران هنوز زنده است، هنوز بی‌اعتنا نیست، جامعه‌ای است مطالبه‌گر و کنجکاو. ایران کشوری است نسبتا بزرگ با پیشینه‌ی فرهنگی و تمدنی خاص. ایران جزیره‌ای کوچک نیست که بشود به‌سادگی مردمش را از جهان جدا کرد. ایران متکثر بوده و هست. تصور می‌کنم به معنای دقیق کلمه در ایران حکومت توتالیتر نه داشته‌ایم و نه به سبب ویژگی‌های فرهنگی‌مان چنین حکومتی در آن خواهیم داشت. آنچه در این سال‌ها در ایران دیده‌ایم آزمون و خطاهای یک حکومت کم‌تجربه بوده است، آزمون و خطاهایی طبیعی یک انقلاب.

 

گمان می‌کنم با نسل پساانقلاب ایران بخشی از این آزمون و خطاها رفته‌رفته تعدیل خواهد شد. نسل انقلاب ایده‌هایی را به عنوان ایده‌های پیشرو زمانه فراگرفتند و آزمودند که در فضای دهه‌های چهل و پنجاه پخش شده بود، از جمله توسط روشنفکران نامدار آن دوره‌ها. نسل پساانقلاب ایران از قیمومت آن روشنفکران رها شده است، در دهکده‌ای جهانی زندگی می‌کند و کنجکاوانه به افق‌هایی بلندتر و چشم‌اندازهایی وسیع‌تر چشم دوخته است. تجربه‌ی نسل پیش نیز پیشِ چشمش است. پس دلیلی ندارد ناامید باشیم یا نگران چند تن ناهموار و ناهشیاری که هر جا قدرت باشد به آن می‌چسبند بی آنکه به چیزی اعتقادی داشته باشند، چنین آدمهایی برای جامعه مضرند و باید جلویشان را گرفت، ولی در هر حال در درازمدت آینده‌ای نمی‌توانند داشته باشند. به‌خصوص وقتی در نظر داشته باشیم که گرچه ناکامی و کاستی در عرصه‌ی داخلی دیر بروز و ظهور می‌یابد، به هر حال و به‌رغم میل عده‌ای بالاخره در طول زمان خود را آشکار می‌کند، به آینده امیدوارتر خواهیم بود. علوم انسانی را در نظر بگیریم. این علوم در دانشگاه‌های ایران عملا دچار ضعف شدید شد، در عوض در بیرون دانشگاه‌ها رونقی یافته که چشمگیر است. اعتبار و رونق و اهمیتی که اکنون علوم انسانی در فضای بیرون دانشگاه در ایران –در عرصه‌ی نشر و کلاس‌های آزاد و مانند اینها– دارد اعتبار و رونق و اهمیتی است که پیشتر هرگز نداشته است. از طرف دیگر هرچند فرایند اسلامی‌سازی آموزش و علوم انسانی حاصلی نداشته، در عوض باعث شده است علوم اسلامی برای عده‌ی زیادی از اهل دانش در نسل پساانقلاب ایران نه علومی غریب و دور از دسترس که آشنا و محل بحث باشد، و خود همین به‌تدریج فضای رقابتی جدیی به وجود خواهد آورد که هم ماجرای علوم مدرن انسانی و هم ماجرای علوم سنتی اسلامی را متفاوت از دهه‌های قبل خواهد کرد (درباره‌ی فرایند سکولاریزاسیون دانش در نتیجه‌ی اسلامی‌کردن آن در مقاله‌ی دیگری که در دست تدوین دارم توضیح داده‌ام و در اینجا به آن نمی‌پردازم).

 

در حقیقت آنچه اوتیسم فرهنگی خواندم در شرایط خاصی می‌توانسته است پدید آید و دوام یابد. آن شرایط در دست تغییر است، پس قاعدتا اوتیسم فرهنگی استمرار نخواهد یافت. وقتی اوتیسم فرهنگی وجود نداشته باشد، نمی‌شود از حیث عاطفی و هیجانی کم‌هوش ماند، نمی‌شود از علوم انسانی بهره نگرفت، نمی‌شود با دیگران تعامل نداشت، و نمی‌شود با درآمیختن شعار با هدف‌گذاری یا خلط موعظه‌ی اخلاقی با داده‌ی علمی جامعه را مدیریت کرد. “شرایط حساس کنونی” فقط و فقط به مواقع خاصی از تاریخ یک ملت مربوط است. بخش شایان توجهی از مردم ایران نشان داده‌اند به خوبی فرق آن مواقع خاص را به بقیه زندگی می‌دانند و از قضا در آن مواقع بسیار هم خوب عمل می‌کنند، حالا وقت آن است که کسانی که سودای مدیریت در سر دارند نیز این مسأله را درک کنند.

 

محمدمنصور هاشمی

زمستان 1398

نوشته شده در نوشته ها و گفته ها

دسته ها

  • خواندنی ها
  • خبرها
  • نوشته ها و گفته ها
  • دفتر یادداشت های بد
  • شنیدار/دیدار
  • دیدگاه‌های شما
  • ارسال دیدگاه
  • درباره نویسنده / درباره سایت
  • زندگی‌نامه و فهرست آثار
  • راه‌های تماس
  • دوست داشتنی‌های من
اجرا شده توسط: منصور کاظم بیکی