امروز نجف دریابندری درگذشت. دیگر مدتها گذشته است از زمانی که خیال میکردم باید به مناسبت درگذشت همهی کسانی که برایم اهمیت دارند یادداشت بنویسم. دنیا چنین مجالی نمیدهد و به دام اینطور نوشتنها که بیفتیم از دیگر نوشتنها بازمیمانیم. در طول چند ماه گذشته یکبار میخواستم به یاد هرولد بلوم چیزی بنویسم و بارِ بعد دربارهی راجر اسکروتن. آثار هر دو با دغدغههایم پیوند دارد و شناخت بیشتر هر دو را برای فارسیزبانان لازم میدانم. اما نشد بنویسم. لابد دیگران نوشتهاند یا مینویسند. نمیدانم تنبلی است یا تقوا، ولی قانع شدهام به اینکه اگر کسانی اثری بر اندیشهام داشتهاند آن اثر را در کارهایم نشان بدهم و حقی اگر هست همانجا ادا شود، نه الزاماً با نوشتن یادداشتی به مناسبت درگذشت. اما امروز نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم، نباید این کار را بکنم. امروز نجف دریابندری درگذشت و برای من که دغدغهی این زبان و این فرهنگ را دارم این بدان معناست که باید چند نکته را با خودم مرور کنم.
اینکه دربارهی او مینویسم و دربارهی دیگرانی بسیار مهمتر از او – مانند آنها که نام بردم – ننوشتهام نشان میدهد از نظر من آنچه اینجا و اکنون اهمیت یادآوری و بررسی دارد ضرورتاً آن نیست که در چشماندازی وسیعتر ارزش و ماندگاری بیشتر دارد. روشن است که دستاوردهای بلوم یا اسکروتن که از قضا و تنها به مناسبت درگذشتشان در ماههای اخیر نامشان به میان آمد و بسی مانند آنها و مهمتر از آنها، بسیار بزرگتر است از دستاوردهای مترجمی در گوشهای از دنیا. اما به ما در اینجا و اکنون آن مترجم “مربوط” است، “مرتبط” است و این ربط به او اهمیت ویژهای میبخشد، او را برای “ما” مهم میکند. پس دربارهی دریابندری باید نوشت.
امروز نجف دریابندری – روشنفکر پرآوازهی ایرانی – درگذشت و میشود به این بهانه نگاهی بکنیم به دور و برمان، به خودمان، و ببینیم در کجای تاریخ ایستادهایم.
نجف دریابندری از روشنفکران مشهور و موفق ایران بود و چندین دهه حضور مؤثر در فضای فرهنگی ایران داشت. مترجمی تراز اول و مؤلفی خوشقلم و خوشذوق بود. کنجکاو و فعال و پرکار. با میراثی در زبان فارسی ماندگار. از میان فارسیزبانان هر کس اهل مطالعه باشد قاعدتاً دست کم یکی دو کاری از او باید خوانده باشد، چون هم کارهایش فراوان بود و هم حوزهی علایقش گسترده و هم نثرش دلربا. احتمال اینکه کسی اهل مطالعه در حوزهی علوم انسانی باشد و دریابندری را نشناسد یا هیچ کاری از او نخوانده باشد واقعاً کم است.
جالب است که این استاد بزرگ ترجمه و این مؤلف دانشور حتی دیپلم هم نداشت. آگاهانه روی این موضوع تأکید میکنم تا توجه کسانی را جلب کنم که از آکسفورد تا تفتان دنبال مدرک تقلبی رفتهاند، و البته بیش از آنها توجه کسانی را که این نظام منحط مدرکزده را سازماندهی کردهاند، کسانی که سبب شدهاند نظام دانش و پژوهشمان دچار گرفتاریهای بیشمار بشود و دانشگاه صرفاً محلی باشد برای اخذ تکهکاغذی جهت ارتقاء شغلی و اداری، آموزشگاه محقری که در آن به طور معمول و با صرف نظر از استثناها نه از استاد خبری هست نه از دانشجو، همچنانکه در پژوهشگاههایمان کمتر اثری از پرسش و اندیشه و پژوهش میتوان یافت. خوشبختانه گویا در نسل امثال دریابندری هنوز خرد جمعی در این حد دچار فتور نشده بوده و این تشخیص وجود داشته است که مدرک بناست تنها یک نشانه باشد بر اینکه کسی از پس کاری برمیآید. مدرک واقعی آکسفورد هم اگر کسی از پس کاری برنیاید یا کس دیگری بهتر از پس آن کار بربیاید اهمیتی ندارد چه رسد به مدرک تقلبی آموزشگاهی در فلان گوشه. اگر کسی علوم انسانی خوانده است اما نمیتواند منابع کارش را بخواند و آنها را بفهمد و بهویژه اگر نمیتواند دربارهی مسألههایش بنویسد در این حوزه هیچ کاری از او برنمیآید – اگر البته نظام قالبی این فهم را باقی گذاشته باشد که شما باید مجموعه “مسأله”هایی داشته باشید وگرنه همهی علم دنیا را هم در مغزتان انبار کنید به هیچ دردی نمیخورد و نمیخورید. نسل دریابندری حداقل از این مقدار خرد بهره داشته است که او را با کارش بسنجد و بیمدرک از افراد ردهبالای موسسهی معتبری مانند فرانکلین بوده باشد. دریابندری که هیچ، اگر لودویگ ویتگنشتاین و میشل فوکو و کوئینتن اسکینر و هانری کربن و کارن آرمسترانگ و بسی غربی نامدار مانند آنها هم الان بخواهند در وطن عزیز کاری فکری و پژوهشی بکنند در رقابت با بزرگان عرصهی “اداره” ناکام خواهند ماند. جای دریابندری را هم حتماً کسی میگیرد که مدرک دانشگاهی دارد و تصور میکند میتواند ترجمه “درس بدهد” هرچند البته اصلاً نتواند ترجمه کند. مارک تواین هوشمندانه و رندانه گفته است “هرگز اجازه ندادم تحصیلاتم مانع یادگیریام بشود”! متأسفانه این نکتهی حکمتآمیز در روزگار ما نزد بسیاری از ظاهراً اهل علممان پوشیده مانده است. در این شرایط هیچ راهی نیست جز اینکه به جوانترهای علاقهمند یادآوری کنیم مهم نیست چه مدرکی از کجا میگیرند، با ذهن قالبی مدرکشان را از مهمترین دانشگاههای دنیا هم بگیرند به معنای دقیق کلمه هیچ چیز نمیشوند. فهم و خلاقیت مقابل حفظ کردن و قالبزدگی است. آیزنک، روانشناس مشهور، نوشته است: “بهترین خدمتی که میتوانیم به خلاقیت بکنیم این است که اجازه بدهیم آزادانه رشد کند…شاید نتوانیم آن را آموزش بدهیم اما میتوانیم مانع این بشویم که با قواعد و قوانین و میانمایگی حسودانه خفه بشود” (بنگرید به کتاب خواندنی “نبوغ”، نوشتهی اندرو رابینسون، ترجمهی فرنوش سلیمانزاده، ص59). نظام آموزشی ما در حال حاضر با افتخار عکس این کار را میکند. در این شرایط یادآوری خلاقیت کسی مانند دریابندری در عرصهی ترجمه و خودآموختگی ثمربخش او در علوم انسانی شاید کمک کند جوانانی که عمرشان را در “پاس کردن” واحدها هدر میدهند اگر آرزوهایی بزرگتر از “رئیس” شدن در سر دارند دنبال آموختن به معنای درست واژه بروند و در پی یاد گرفتن انجام درست یک کار باشند. به هر حال برای کسانی که متوجه نمیشوند سیکل احمد شاملو و دیپلم هنرستان مهدی اخوان ثالث یعنی چه، دریابندری نمونهی قانعکنندهتری است، چون شهرتش را مدیون اموری است کاملاً تخصصی و دانشگاهی بیاینکه بیش از یازده کلاس درس خوانده باشد. این کامیابی غیرکلیشهای بهراستی جنبهای خوشایند و دوستداشتنی از وجود نجف دریابندری بود.
نجف دریابندری کارنامهای پر برگ و بار داشت. مؤلف کتابهایی بود پژوهشی مانند: “افسانهی اسطوره (شرح چند نظریه در افسانهشناسی و نقد یک اصطلاح)” و “درد بیخویشتنی (بررسی مفهوم الیناسیون در فلسفه غرب)”. شاهکار او در تألیف البته – به نظر من – نه این آثار خوشخوان فلسفی بلکه “کتاب مستطاب آشپزی” است، کتابی محققانه و جالب توجه که حتی کسی مانند راقم این سطور که نیمرو هم به زور درست میکند میتواند آن را با علاقه بخواند و از آن نکتهها بیاموزد. دریابندری مقالات مختلف فکری و نقدهای شایان توجهی هم نوشته که در کتابهای “در عین حال” و ” به عبارت دیگر” و “از این لحاظ” گرد هم آمده است. تا جایی که میدانم دستکم دو کتاب هم منتشر شده که کل هر یک از آنها گفتگویی است با نجف دریابندری: یکی از ناصر حریری و دیگری از مهدی مظفری ساوجی. نگارش دریابندری همیشه تمیز و در خور تحسین است و نگرشش به طور معمول، و نه همیشه، معتدل و متعادل. ولی واقعیت این است که او با صِرف این آثار استاد نجف دریابندریِ نامدار نمیشد. گمان میکنم حتی امکان تحقق کموبیش جملگی این آثار مرهون وجود دریابندریِ مترجم بوده است. او پیش و بیش از هر چیز مترجم بود، مترجم آثار مختلف ادبی و فلسفی و تاریخی. شامل بیش از سی کتاب از رمان و مجموعه داستان و نمایشنامه گرفته تا تاریخ سیاسی-اجتماعی و تاریخ هنر و تاریخ سینما، تا آثار مختلف فکری و فلسفی. این ترجمهها گاه چندان دقیق و باب طبع اهل تخصص نبود، ولی در عوض مترجم با “جادوی ترجمه” متن را چنان از آنِ خودش میکرد که خواننده تصور میکرد تألیفی به زبان فارسی میخواند. فارسیاش همیشه بسیار شیرین و شیوا و روان بود. دریابندری اهل ملاحظات ادیبانه نبود (مثلاً از آن دست که مترجم تراز اول دیگری مانند ابوالحسن نجفی رعایت میکرد) ولی میتوانست نثرهای کم و بیش مختلف را بهخوبی “بیافریند”، از شیوهی قاجاریگونه در “بازماندهی روز” تا طنز و رندی در “چنین کنند بزرگان”، از شیطنت در “هکلبری فین” تا جدیت در “کلیها”.
اینکه مترجمی با این تواناییها در بازار کتاب موفق باشد و ترجمههایش فروش برود عجیب نیست، ولی واقعیت این است که اینکه در فرهنگ سرزمینی، چنین آوازهای بیابد و در مقام روشنفکر و صاحبنظر و اندیشمند نامی این چنین بلند بیابد، هم ناشی و هم حاکی از وضعی تاریخی است؛ وضعی تاریخی که توجه به آن بیوجه نیست.
در بسیاری از نقاط دنیا، به عبارت دقیقتر تقریباً در اکثر قریب به اتفاق کشورها، اغلب و صرف نظر از موارد استثنائی نام مترجم روی جلد کتاب نمیآید، چه رسد به اینکه مترجم شهرت و اعتباری همپایهی نویسنده بیابد و از بسیاری از نویسندگان وطن خودش نامدارتر شود. این اتفاقی است عجیب که عجالتاً در ایران زیاد میافتد. تصور میکنم میتوان ماجرا را به این صورت توضیح داد که در ایران اعتبار نویسندگان اصلی میتواند به مترجم “منتقل” شود و بهویژه وقتی مترجمی پرکار و معتبر باشد این انتقال نسبتاً بهراحتی اتفاق میافتد. دریابندری مترجم زبردست و پرکاری بود و واقعیت این است که در شرایط تاریخی فعلی ما در اینجا و اکنون حداقل بخشی از اعتبار متنهای اصلی به او که مترجمشان بود سرایت میکرد، اعتبار انبوهی از نامهای معتبر، از برتراند راسل و ارنست کاسیرر و آیزیا برلین در عرصهی اندیشه گرفته تا ارنست همینگوی و ویلیام فاکنر و ساموئل بکت در ادبیات. کارهای او در عرصهی ترجمه آنقدر دلنشین است و فارسیاش آنقدر بیتکلف و خوشایند که هر چه قدر دیده باشد از نظر من حق اوست. وقتی کسانی دربارهی نثر فارسی خوب از میان آثار معاصران با من مشورت میکنند حتماً همیشه کارهای دریابندری را هم ذکر میکنم. اما نه نثر خوب و پاکیزه کسی را متفکر میکند و نه ترجمهی شیوای متون فیلسوفان از کسی فیلسوف میسازد. اینکه در ایران این فرایندِ انتقالِ اعتبار اتفاق میافتد (تا جایی که حتی گاهی خود مترجمان هم باورشان میشود و به جای اینکه در اشاره به کتابی که ترجمه کردهاند بگویند “ترجمهام” میگویند “کتابم”)، اینکه حتی ویراستاران ترجمهها هم گاهی باورشان میشود که صاحب رای و نظر و فکر و اثرند (نه در زمینهی ویرایش که در زمینهی موضوعی که روی آن کاری زبانی انجام دادهاند) پدیدهی غریبی است که باید مراقب آن بود. ترجمه اگر درست و دانشورانه و آگاهانه و بهقاعده باشد متضمن خلاقیت است و تفسیر، به این معنا مترجم هم خلاق است و هم مفسر، اما در هر حال ترجمه فقط ترجمه است و پدیدآوردن اثر فکری و فلسفی و ادبی و علمی و پژوهشی کاری دیگر است. ترجمه ضرورت دارد و نه فقط کمک به غنای زبان مقصد است که به گسترش افقهای فکری و فرهنگی جامعه یاری میکند. پس اجر کار مترجمان به جای خود. اما نباید امور را با هم خلط کرد. توانایی تحلیل فلسفی و عمق دانش دریابندری و میزان خلاقیت او را در زمینهی فلسفه مثلاً میتوان در “درد بیخویشتنی” دید و سنجید. ارزش آثاری که او در حوزهی فلسفه ترجمه کرده است به این کتاب تسرّی نمییابد.
وقتی قاعده دربارهی استادی مانند دریابندری که تألیفات ارزشمند هم دارد این باشد تکلیف دیگرانی که همین کارها را هم نکردهاند روشن است. اینکه دانستن یک زبان خارجی (که البته باید حتماً خطش لاتین و نگارشش از چپ به راست باشد تا اعتبار بیاورد!) و ترجمه از آن به خودی خود آنقدر اعتبار بیاورد که کسی را فارغ از آثار خودش در زمرهی اهل اندیشه و دانش و پژوهش قرار بدهد روی دیگر همان نظام کلیشهای است که در آن مدرک به خودی خود اعتبار میآورد. همانقدر که مدرک بدون کار شایان توجه اعتباری نمیآورد، ترجمه هم به خودی خود اعتباری بیش از صرف مترجم بودن نباید بیاورد. اگر کسی بتواند متنهایی را از فیلسوفان و جامعهشناسان و روانشناسان و اقتصاددانان و انسانشناسان و منتقدان و مورخان به شیوایی و دقت ترجمه کند با این کار به صورت خودکار فیلسوف و جامعهشناس و روانشناس و اقتصاددان و انسانشناس و منتقد و مورخ نمیشود، همچنانکه مترجم رمان و نمایشنامه را با صرف ترجمههایش کسی رماننویس و نمایشنامهنویس تلقی نمیکند. اینکه به طور مثال یکی مترجم آثار مقدماتی فلسفهی تحلیلی است و طوری از بسیطترین اقسام فلسفه دفاع میکند گویی فلسفه فقط چیزی است که او میتواند بفهمد و ترجمه کند، اینکه آن دیگری مثلاً مترجم آثار فلسفهی قارهای است و جوری رطب و یابسهای نامفهومش را به هم میبافد گویی خودش فیلسوفی است بسیار ژرفاندیش، شوخی است. این شوخی را باید تمام کرد. ترجمه را باید با ملاکهای ترجمه سنجید و نظرورزی و نظریهپردازی و مفهومسازی را با ملاکهای خودش و بر مبنای آثار خودِ اشخاص نه آنچه ترجمه کردهاند (یا اقتباس کردهاند یا شرح کردهاند یا درس دادهاند). اندیشه را نه میشود “وارد” کرد، نه “تولید” کرد، نه “مونتاژ” کرد. اندیشه و حتی دانش به معنای درست و مسألهمحور آن، خلاقیتهایی زمینهمحور است، اندیشه و دانش حول مسألههایی در تاریخی شکل میگیرد و با چشماندازها و استدلالها و مفهومپردازیهایی تازه، تکوین و تحول مییابد. ترجمه زمینهساز اندیشه و دانش است، اما خودِ اندیشه و دانش نیست.
استاد زندهیاد دریابندری مترجم درجهیکی بود و یکی از بهترین فارسینویسان معاصر. شخصاً کامم همواره از خواندن ترجمهها و تألیفهای نجف دریابندری شیرین شده است. از ابتدای جوانی طراوت کارهای او را کشف کردم و گمان میکنم تا امروز اکثر کارهای او را خواندهام. خواندن آثار دریابندری برایم خاطرات بهیادماندنی فراوانی را رقم زده است. اما این به این معنی نیست که ایشان اندیشمند درجهیکی هم بود یا در بسیاری از امور فکری و نظری در عرصهی علوم انسانی رای و نظر صائبی داشت. اجازه بدهید تنها با ذکر یک نمونه این یادداشت را تمام کنم. نمونهای که در کنار هزار خاطرهی شیرین از آثار قلم او، حتی یادآوریاش برایم خاطرهای تلخ است.
در جشننامه نجف دریابندری در شمارهی صدم مجلهی ارجمند “بخارا” (خرداد-تیر 1393) گفتگویی منتشر شده بود از سیروس علینژاد با نجف دریابندری. گفتگوهای سیروس علینژاد بیمجامله همیشه بسیار خواندنی است و این گفتگو هم چنین بود، خواندنی و روشنگر. در جایی از این گفتگو سخن از سروژ استپانیان به میان میآید. برای ما امروز او به ویژه مترجم مجموعه آثار آنتوان چخوف نازنین است از روسی به فارسی. در آن گفتگو اما خواننده با جنبهی دیگری از شخصیت این فرد نیز آشنا میشود. او مانند بسیاری از روشنفکران ایران در دورهی خود و از جمله دریابندری عضو حزب توده بوده است. تا اینجای کار هیچ عجیب نیست. حتی اینکه دریابندری دربارهی او چنین اطلاعی میدهد بهرغم ناخوشایندیاش عجیب نیست: “دو سه نفر را کشته بود. کسانی را که به اصطلاح از حزب منحرف شده بودند و آدم دستگاه شده بودند و دیگران را لو میدادند.” عجیب برای من آنجاست که حتی در سال 1381 (زمان گفتگو) و پس از سالهای سال قضاوت دریابندری این است: “در کار سیاسی این چیزها هست دیگر. چون در واقع جنگ بود و داشتند با هم میجنگیدند”. در ادامهی این ماجرا علینژاد میگوید که سروژ استپانیان یکبار هم به بهانهی آموزش کشتیکچ یکی دیگر از کسانی را که باید سر به نیست میکرده خفه کرده است. به عبارت دیگر در حقیقت اعتماد کسی را جلب کرده و بعد او را کشته است. در برابر لحن انتقادی سیروس علینژاد پاسخ نجف دریابندری این است: “ببین آن موقع یک جنگ در واقع اعلام نشدهای بین حزب و دولت در جریان بود. شما سرباز که باشی میروی جنگ، اسلحه هم دستت هست. طرف مقابل را نمیشناسی. او هم همینطور، تو را نمیشناسد. ولی شما دو نفر به هم تیراندازی میکنید. میزنید همدیگر را میکشید. آن داستان هم تقریباً همینجور بود. سروژ آدمی بود که در یک تشکیلاتی کار میکرد. خب در حزب توده هم قتل زیاد اتفاق افتاده. شما برای اینکه این موضوع را بتوانید بفهمید باید جریانات آن سالها را به یاد بیاورید. در واقع یک جنگی بین حزب و دولت در پیش بود. آن حزب یک تشکیلات قابل توجهی داشت. بعد هم مدعی حکومت بود. میخواست حکومت کند و حکومت کردن هم شوخی نیست! در حکومت چنین چیزهایی پیش میآید. این است که به نظر من کار سروژ قابل فهم است. البته این معنیاش این نیست که به فرض اگر بنده هم بودم میتوانستم این کار را بکنم. ولی خب او یک آدمی بود که این کاره بود. شاید برای ما اصلاً غیرقابل فهم باشد اما خب این طوری است دیگر.” پشت این گزارههای علیالظاهر آرام و منطقی مقدار زیادی مفروضات ناموجه هست، اموری نیندیشیده. اگر حزبی که هنوز حاکم نشده حق دارد به این راحتی آدم بکشد فرقش با حکومتی که با آن مبارزه میکند چیست؟ اگر دعوا بر سر حکومت این یا آن باشد و نه بر سر روشها اصلاً چه اهمیتی دارد چه کسی حاکم باشد؟ چه کسی گفته است حزبی – ولو به خیال ساختن بهشت – حق دارد آزادی دیگران را سلب کند و به این راحتی اعضای سابق خودش را بکشد؟ اگر آن اشخاص واقعاً نظرشان تغییر کرده بوده باشد آیا حق داشتهاند مطابق نظر جدیدشان زندگی کنند یا نه؟ اصلاً چرا حزبی باید به خودش حق بدهد کشوری را به وضعی برساند که جنگ را تداعی کند؟ امنیت بهتر از جنگ داخلی نیست؟ وظیفهی طبیعی حکومت برقراری امنیت نیست؟ حزبی که وقتی هنوز حاکم نشده است بهسادگی حکم اعدام دیگران را میدهد اگر به “حکومت کردن” میرسید چند نفر را میکشت؟ آیا سخت و صلب و خشن بودن بسیاری از واقعیات میتواند زمینهای باشد برای اینکه ما به آنها توصیه هم بکنیم؟ آیا این واقعیتهای سخت و صلب و خشن بناست اخلاق را محدود کند یا اخلاق بناست این واقعیات را محدود کند؟ آیا حتی سربازهایی که در جنگ اسلحه دستشان میدهند بهتر نیست فکر کنند و مأمور معذور نباشند؟ آیا این سوال مهم نیست که خشونت قدرت است یا به تعبیر ظریف هانا آرنت بروز ضعف است؟ آیا با روشهای خشونتآمیز میشود به جامعهای آرمانی و عاری از خشونت رسید؟ چه کسی گفته است زمینهی امور آنها را موجه میکند؟ زمینهی امور در فهم مؤثر است و باید آن را لحاظ کرد ولی بر خلاف کلیشهی رایج در درستی یا نادرستی و موجه یا ناموجه بودن آراء مدخلیت ندارد. اینکه کار قاتلی در بستر شرایطی خاص “قابل فهم” باشد آیا کار او را موجه میکند؟ اینکه کسی حتی به اعتماد دیگری خیانت کند تا به حزبش وفادار باشد از او انسانی وفادار میسازد یا خیانتکار؟ اینها و پرسشهای بسیار دیگری مانند اینها در سادهسازی “روشنفکرانه”ی دریابندری گم شده است. یکی از بدترین صورتهای سرکوب کردن پرسش و جلوگیری از تفکر، سادهسازیهای بیش از حد است. کاری که با کمی فصاحت و ذوق میتوان انجام داد. این کار روی دیگر ابهامآفرینی عامدانه است که آن هم راه دیگری است برای سرکوب کردن پرسش و تفکر. این دومی را هم با کمی جسارت و ذوق میتوان انجام داد. شوربختانه بخش شایان توجهی از روشنفکری ما در طول چندین دهه این هر دو مسیر را رفته است برای توجیه خشونت، برای آرمانی جلوه دادن آنچه در حقیقت آرمانی نیست. من از قلم نجف دریابندری هزار خاطرهی شیرین دارم اما انکار نمیکنم که این نحو مواجه شدن با امور، این گونه سادهسازیِ در ظاهر واقعبینانه و در حقیقت غیرواقعبینانه (چون در ژرفنگری همواره پیچیدگیهای واقعیت بیشتر دیده میشود)، در نوشتهها و اندیشههای او کم نیست. بدترینش اما در خاطر من همین خاطرهی تلخ دفاع او از آدمکشی عاری از مروّت “دوستش” است. میدانم “آنان به آفتاب شیفته بودند” ولی شیفتگی به هیچ چیز، فراتر رفتن از اخلاق و انسانیت را توجیه نمیکند. ادبیات و فلسفه و علوم انسانی راههایی است برای شناخت و ارتباط، برای اخلاق و انسانیت، برای وسیعتر دیدن و عمیقتر فهمیدن. زندهیاد نجف دریابندری عمدتاً با “ترجمه”هایش به این امور خدمت کرده است.
محمدمنصور هاشمی
اردیبهشت 1399