رد کردن و رفتن به مطلب
منو
  • دوست داشتنی‌های من
  • خواندنی ها
  • خبرها
  • نوشته ها و گفته ها
  • دفتر یادداشت های بد
  • شنیدار/دیدار
  • دیدگاه‌های شما
    • دیدگاه‌های شما
    • ارسال دیدگاه
  • درباره نویسنده / درباره سایت
    • درباره نویسنده / درباره سایت
    • زندگی‌نامه و فهرست آثار
    • راه های تماس

محمدمنصور هاشمی

ما کم شماریم

منو

پرهیز از دو نوع نگاه

 

قاعدتاً راحت‌ترین راه پاسخ به این پرسش که “نقد کدام‌یک از رویکردهای فکری ایران معاصر اولویت دارد؟” آن است که از منظر و موضع خود، دورترین موضع و منظر از خودمان را به عنوان آنچه نقدش ضرورت و فوریت دارد نام ببریم. اگر دغدغه‌ی آزادیخواهی داریم معایب اندیشه‌های چپ را فهرست کنیم و اگر عدالت برای‌مان اولویت دارد درباره‌ی خطرهای سرمایه‌داری و لیبرالیسم هشدار بدهیم، اگر دغدغه‌ی ایران داریم درباره‌ی اندیشه‌های غیرملی‌گرایانه تذکر بدهیم و اگر ایده‌های انترناسیونال داریم از دیدگاه چپ‌گرایانه یا از دیدگاه اسلام‌گرایانه مخاطرات ناسیونالیسم را مطرح کنیم، اگر دین و حکومت را یکی می‌خواهیم اندیشه‌های سکولار را علت‌العلل همه‌ی مشکلات معرفی کنیم و اگر گره‌زدن دین و حکومت را برای جامعه یا برای دین مضر می‌دانیم قضیه‌ی استبداد دینی یا ماجرای دنیوی شدن دین را طرح کنیم. گستره‌ی نظریه‌پردازی در ایران معاصر خوشبختانه آنقدر وسیع بوده است که هر موضعی داشته باشیم به‌راحتی بتوانیم بر طیف گسترده‌ی اندیشه‌ها دورترین نظریه‌پردازی از موضع‌مان را نشانه بگیریم و از ضرورت و فوریت نقد آن سخن بگوییم.

بعید نمی‌دانم کسانی که آشنایی سطحی یا اندکی با نوشته‌هایم دارند توقع داشته باشند الان من هم فهرستی بدهم از نام برخی اندیشمندان و نظریه‌پردازان و روشنفکران معاصرمان در ایران که رویکردهایشان را نمی‌پسندم یا درست نمی‌دانم. اما واقعیت این است که به گمان من ماجرای پاسخ دادن به این پرسشِ در ظاهر ساده اما در باطن فکربرانگیز می‌تواند پیچیده‌تر از این ساده‌سازی‌ها و فهرست‌پردازی‌ها باشد.

بیایید از خود مفهوم “نقد” آغاز کنیم. اگر نقد به معنای نفیِ پیشاپیش مجموعه‌ای از اموری باشد که نمی‌پسندیم، از حیث معرفت‌شناختی ارزشی بیش از صِرفِ اظهار رای ندارد. ممکن است این اظهار رای به مدد ترویج و تبلیغ اثرگذاری اجتماعی هم پیدا کند، اما از حیث دانش‌پژوهی و اندیشه‌ورزی ارزش و اعتبار خاصی نمی‌تواند بیابد. چون به این معنا نقد امری است مبتنی بر گونه‌ای دور و مصادره‌ی به مطلوب. چیزی را دوست نمی‌داریم یا درست نمی‌دانیم، بعد آن را نفی می‌کنیم تا نشان بدهیم آن چیز را نباید دوست بداریم یا درست بدانیم. به این ترتیب نقد همان ردّیه‌نگاری آشنا در سنت‌مان است آن هم به بسیط‌ترین صورت ممکن. اما اگر نقد تحلیل و بررسی ابعاد موضوعات و مسائل باشد اصلاً دیگر نفی نیست، بنابراین آنچه می‌پسندیم و درست می‌دانیم دست‌کم به همان اندازه می‌تواند موضوع نقد ما باشد که آنچه نمی‌پسندیم و درست نمی‌دانیم. درباره‌ی اینکه نقد چیست و چرا ضرورت دارد و چرا آنچه ما معمولاً نقد تلقی می‌کنیم نقد نیست جستار بلندی نوشته‌ام که در “شرایط امکان نقد؛ نسل پساانقلاب ایران و مسائل اندیشه” چاپ خواهد شد. بحثی را که در آنجا مطرح کرده‌ام در اینجا تکرار نمی‌کنم و تنها به این اشاره اکتفا می‌کنم که مطابق تعریفی که از نقد در آن جستار به دست داده‌ام از نظر من نقد بررسی شرایط ممکن شدن آثار و اندیشه‌هاست، تحلیل ابعاد مختلف یک امر و به دست دادن خوانش یا خوانش‌هایی از آن. به این معنا نقدِ آنچه ارجمند یافته‌ایم بر آنچه کم‌ارج‌تر یافته‌ایم حتی اولویت می‌یابد. همچنین بر این پایه تحلیل‌های نقادانه با یکدیگر پیوستگی دارد؛ نقد متضمن تحلیل و بررسی امور است در کنار یکدیگر، برای یافتن برجستگی‌ها و ارزش‌ها. خلاصه کنم: یکی از چیزهایی که به تصور من اولویت و ضرورت دارد همین تأمل در مفهوم نقد است برای فراتر رفتن از نفی‌ها و ردیه‌نگاری‌های معمول و رسیدن به تحلیل و ارزیابی. چراکه به این معنا من اگر عدالت‌خواهم باید اندیشه‌های عدالت‌خواهانه را نقد کنم و اگر آزادیخواه‌ام باید اندیشه‌های آزادیخواهانه را نقد کنم، اگر ملی‌گرا هستم باید اندیشه‌های ملی‌گرایانه را نقد کنم و اگر نگرش فراملی دارم باید نگرش‌های فراملی را نقد کنم، اگر قائل به پیوستگی دین و سیاست‌ام باید اندیشه‌های قائلان به این پیوستگی را نقد کنم و اگر قائل به جدایی دین و سیاست‌ام باید اندیشه‌های قائلان به این گسستگی را نقد کنم. طبعاً در این فرایند سخن از دیگر اندیشه‌ها هم به میان می‌آید، ولی به هر حال ماجرای اولویت و فوریت صورت دیگری می‌یابد. همچنانکه چرخه‌ی “نفی” نیز به نفع “نظر” (به معنای قدمایی این واژه) متوقف می‌شود. نقد تفکر است و گفتگو. پس مهم این است که آنچه “نقد” خوانده‌ایم در مسیر تفکر حرکت کند و متضمن گفتگو باشد. در این صورت دیگر چندان مهم نیست من باور الف را دارم یا باور ب را. هم در ذهن خودم و هم در فضای عمومی “امکان” گفتگو فراهم است و چه بسا امکان تغییر باور هم برقرار باشد.

حال بر مبنای این فهم از نقد اجازه بدهید به ادامه‌ی ماجرا نگاهی بکنیم. نقد اندیشیدن است، اندیشیدن بنا نیست اندیشیدن را محدود کند، بناست آن را وسعت ببخشد. پس هم اندیشه‌هایی که می‌پسندیم و درست می‌دانیم و هم اندیشه‌هایی که نمی‌پسندیم یا درست نمی‌دانیم محل نقد ما خواهد بود، نه با زبان نفی که با زبان تحلیل و اندیشه‌ورزی، بر پایه‌ی استنادات دانش‌پژوهانه و استدلال‌های متفکرانه، و روحیه‌ی تکثرپذیرِ روادارانه. به این ترتیب آنچه از نظر من توجه به آن ضرورت و فوریت دارد، در وهله‌ی نخست، “روش”هاست و نه محتوا و مضمون اندیشه‌ها. کسانی که با کارهایم آشنایند حتماً دیده‌اند که آنچه به گمانم شایسته‌ی توجه است بیش از آنکه محتوای خاص باورها باشد روش رسیدن به آن باورهاست و نحوه‌ی دفاع از آن‌ها و روحیه و شیوه‌ی حاکم بر دستگاه‌های فکری. اگر درباره‌ی ایدئولوژی‌زدگی حساس بوده‌ام و هستم به این دلیل است که ایدئولوژی – به معنایی که تحلیل‌گران ایدئولوژی در مباحث فکری از آن مراد می‌کنند و نه معانی دیگری که ممکن است چندان ربطی به این بحث نداشته باشد – نظامی است که در آن برای رسیدن به آرمانشهر راهِ سرراستی وجود دارد که از منزلگاه‌هایی ثنوی می‌گذرد، منزلگاه‌هایی مبتنی بر خوب‌ها و بدهای پیشینی. این رویکرد ایدئولوژیک در اندیشه‌ی علی شریعتی مثلاً بروز و ظهور روشنی یافته و در اندیشه‌ی احمد فردید بروز و ظهور پیچیده‌تری دارد اما هست، پس من کوشیده‌ام به سهم خود کاستی‌های این رویکرد را در نظام فکری آن‌ها نشان بدهم. این رویکرد ایدئولوژیک زمانی که چپ‌بودنِ بلاجهت و بی‌دلیل مُد بوده است پیوند استواری پیدا کرده با ایده‌های چپ. بنابراین بخشی از کار فکری من تحلیل این ایده‌های ایدئولوژیک چپ بوده است. اما اگر فردا لیبرالیسم یا ناسیونالیسم شد ایدئولوژی، طبعاً من کار خودم را برشمردن کاستی‌های آن‌ها می‌دانم. به معنایی هیچ فرقی نمی‌کند مارکسیسم ایدئولوژی باشد یا ولایت فقیه یا لیبرال‌دموکراسی، هر کدام رفتار ایدئولوژیک داشته باشد باب گفتگو و بحث را بسته و راه اندیشیدن را سد کرده است، پس باید در موردش حساس بود.

مختصر اینکه از دید من نقد هر اندیشه‌ای لازم است و مفید و چه‌بسا تجلیلی است نه فقط از اندیشیدن که از همان اندیشه؛ خطر در اندیشه‌ها نیست، در نیندیشیده‌هاست و نیندیشیدنی‌ها. دو نوع نگاه، یا به عبارت بهتر دو جور ذهنیت هست که به گمان من نه تنها نیندیشیده که حتی نیندیشیدنی پدید می‌آورد. فکر می‌کنم ضرورت و اولویت دارد به این دو گونه ذهنیت حساس باشیم. باید آن‌ها را پسِ پشت ایده‌ها ببینیم و تشخیص بدهیم. این ذهنیت‌هاست که عالَمِ مقالی را دامن می‌زند که در آن ایدئولوژی جا را بر تفکر تنگ می‌کند و به آن مجال یکه‌تازی می‌دهد. فرقی نمی‌کند این ذهنیت‌ها پشت کمونیسم باشد یا کاپیتالیسم، نقاب عدالت بزند یا آزادی، شعار بومی‌گرایی بدهد یا جهان‌وطنی، دین را بهانه کند یا دنیا را، این ذهنیت‌ها هر جا باشد اندیشه‌ای را که پشتش پنهان شده به‌سرعت به تحجر ثنوی‌نگری و قشری‌گرایی ایدئولوژیک دچار می‌کند. در حقیقت، این ساختارهای روانی خود را بر محتوای باور تحمیل می‌کند و سبب می‌شود مظروف هر چه باشد به شکل ظرف درآید، ظرفِ معیوبِ محدودی که، به نام‌های مختلف، جزمیاتی با حال و هوای یکسان تولید می‌کند. من این دو نوع نظام ذهنی را در کارهایم “ذهنیت پیشاروانشناختی” و “ذهنیت پیشاشهری” نامیده‌ام.

ذهن پیشاروانشناختی نسبت به خودش وقوف ندارد. ما به لطف روانشناسی محدودیت‌های ذهن خود را می‌شناسیم و درمی‌یابیم که ذهن‌مان آن امر یکسره آگاه و معصومی نیست که خیال می‌کرده‌ایم. ذهن ما نه فقط اشتباه که حتی فریبکاری می‌کند؛ می‌تواند خودمان را فریب بدهد و می‌تواند بکوشد دیگران را نیز فریب بدهد بی‌اینکه خودمان متوجه این فریبکاری باشیم. به عبارت دیگر ما عین عقل و آگاهی و انصاف نیستیم بلکه برای برخورداری از این‌ها باید تلاش کنیم. یکی از مهمترین گام‌ها در این تلاش این است که به همین امر وقوف داشته باشیم و بدانیم حافظه‌مان که هیچ، فاهمه و عاقله‌مان هم خواسته و ناخواسته خطا می‌کند. بدانیم میل ما بر شناخت‌مان اثر می‌گذارد و ناخودآگاه‌مان در آگاهی‌مان نشت می‌کند، بدانیم که خواست و قدرت و مرجعیت و انواع واهمه‌های بی‌نام‌ونشان و نگرانی‌های با نام‌ونشان، فرایند فکر کردن‌مان را احاطه می‌کند و به اقسام آرزواندیشی‌ها و تابوها می‌انجامد. ذهنی که پیشاروانشناختی باقی نمانده باشد این محدودیت‌ها را که فلسفه‌ی جدید و روانکاوی و روانشناسی و عصب‌شناسی و انسان‌شناسی و جامعه‌شناسی روز به روز بیشتر پیش چشم‌مان آورده است به رسمیت می‌شناسد. پس خودش و جزمیاتش را کمتر جدی می‌گیرد و علم را –که بین‌الاذهانی است– بالاتر از عقیده –که شخصی است– می‌نشاند، دانش و بینش و اندیشه را منحصر به خود نمی‌بیند و این‌ها را در فضای بین‌الاذهانی و در عرصه‌ی عمومی ایمن‌تر و زایاتر می‌یابد. آزادی آن محیط سالمی است که دانش‌ها و بینش‌ها و اندیشه‌های ناقص و محدود می‌تواند در آن صیقل بخورد و جامع‌تر شود. ولی ذهن پیشاروانشناختی موقعیت خود را خاص و شأن خویش را ویژه تلقی می‌کند، پس خیال می‌کند در مناسب‌ترین محیط رشد کرده و در بهترین وضعیت قرار گرفته و به نوعی مورد لطف الهی یا کیهانی بوده و محور و مدار عالم است. دستِ این خودشیفتگی ساده‌دلانه البته برای ذهن پساروانشناختی روست. پشت این خودخاص‌بینی، پشت این وسواس، چیزی نیست جز ترس و اضطراب و هراس و نگرانی، چیزی نیست جز کمیِ اعتماد به نفس و کاستیِ حرمت نفس. ذهن پیشاروانشناختی حتی اگر خروارها داده را به کار بگیرد راهی به دانش و بینش نمی‌برد، چنانکه اگر هزار گونه استدلال‌ورزی منطقی کند استدلال‌هایش به بصیرتی بین‌الاذهانی و قانع‌کننده نمی‌انجامد. داده‌پردازی و دلیل‌تراشی مجاب هم که بکند اقناع نمی‌کند. ذهن پیشاروانشناختی همانگونه که خود را نمی‌شناسد طبیعتاً دیگر ذهن‌ها را نیز نمی‌شناسد. قدرت همدلی پرورده‌ای ندارد پس ذهن دیگرانی را که همسو با او نباشند گرفتار جهل و غرض فرض می‌کند، ولو اینکه فی‌الواقع جاهل یا مغرض نباشند. ذهن پیشاروانشناختی دلایل خودش را خیلی محکم می‌یابد و آرمان‌های خودش را مطلق تصور می‌کند، پس همه چیز برایش روشن تلقی می‌شود و نیازی به تعمق نمی‌یابد. ذهن پیشاروانشناختی دشمن کنجکاوی و تردید و جستجوگری است. واضح است که چنین ذهنی که محدودیت‌های خودش را نمی‌شناسد تصوری از محدودیت‌های ارتباط و استدلال ندارد. در حالی که حتی وقتی حق کاملاً هم با ما باشد باز ممکن است دیگری به هزار و یک علت شناخته‌شده و ناشناخته‌ی روانشناختی نتواند درست بودن سخن ما را تشخیص دهد و تصدیق کند. ذهن پیشاروانشناختی رنجیده می‌شود، می‌آزارد، و دنیا را به دوست و دشمن و خیر و شر و با من و بر من تقسیم می‌کند. فرقی نمی‌کند در این ذهن چه مضمونی بریزید، محصولش جز جباریت و استبداد نیست. عدالت‌خواهی یا آزادیخواهی، دینداری یا بی‌دینی، در این ذهن همه یک محصول می‌دهد. در ذهن حق‌به‌جانب پیشاروانشناختی، داده‌های روشنفکرانه هم که بریزیم جز تاریک‌فکری از آن بیرون نمی‌آید، آرمان آزادیخواهی و مردمسالاری که در آن بریزیم می‌خواهد با چماق از این آرمان‌ها دفاع کند. تکلیف ایدئولوژی‌های چپ‌گرایانه یا ملی‌گرایانه یا دین‌مدارانه که از روز روشنتر است. ذهن پیشاروانشناختی زمانی که دانشی دارد می‌خواهد اثبات کند دانش‌اش مهمترین دانش میان همه‌ی دانش‌هاست، زمانی که اندیشه‌ای دارد می‌خواهد این طور جابیندازد که اندیشه‌اش کلید حل مشکلات است، ذهن پیشاروانشناختی به نفی دیگران محتاج است، چون “دیگری” جایش را تنگ می‌‌کند و کار را برای او در برابر والد مستبد درونی‌شده‌اش دشوار می‌کند. ذهن پیشاروانشناختی هر چیز را هم که بتواند تحلیل کند از تحلیل خودش عاجز است. ذهن پیشاروانشناختی به این عجز معتاد است. پس از روانشناسی می‌ترسد و آن را نفی می‌کند.

ذهن پیشاشهری بروز و ظهور اجتماعی ذهن پیشاروانشناختی است. تحقق آن است در مناسبات اجتماعی. وقتی در جامعه‌ای تعداد قابل توجهی از مردم گرفتار آن باشند با پدیده‌ای جامعه‌شناختی مواجه‌ایم. شهر مجموعه‌ای است بزرگتر از واحدهای اجتماعی کوچک مألوف. در واحدهای کوچک افراد اگر هم با هم آشنایی شخصی نداشته باشند با دو سه واسطه با هم آشنا از آب درمی‌آیند. واحد اجتماعی کوچک می‌تواند تحقق آمال افراد باشد؛ جمعِ محیط‌های ذهنی فرد فرد کسانی که در آن‌اند. ولی وقتی مجموعه بزرگتر می‌شود صفاتی می‌یابد بیش از صفات و خصایل تک تک افراد. مناسبات پیچیده می‌شود، تقسیم کار پیش می‌آید، تخصص شکل می‌گیرد و روابطی پدید می‌آید که چیزی بیش از روابط افرادی همانند و همگون است. دانش‌هایی شکل می‌گیرد فراتر از نه فقط توان کسب که حتی توان درک همه. اندیشه‌هایی مطرح می‌شود بیرون از تصورات مشترک و مورد توقع همه. نحوه‌های زیستی به وجود می‌آید مبتنی بر همین تکثر، متنوع و مغایر و حتی مخالف هم. ذهن پیشاشهری از تکثر می‌ترسد. از تنوع می‌ترسد. از فضاهای باز می‌ترسد. از چشم‌اندازهای وسیع می‌ترسد. ذهن پیشاشهری از پیچیدگی می‌ترسد. اگر اجازه داشته باشم در اینجا از تئودور آدرنو وام بگیرم باید بگویم ذهن پیشاشهری، همچون ذهن اقتدارزده (authoritarian) به توصیف هوشمندانه‌ی آدرنو، تابِ “ابهام” (ambiguity) را ندارد. همچنانکه اگر بشود از اریش فروم نیز کمک بگیرم باید بگویم ذهن پیشاشهری گرفتار گریز از آزادی (escape from freedom) و هراس از آن (the fear of freedom) است. ذهن پیشاشهری دوست دارد هم اختیار خودش و هم اختیار بقیه دست یک کدخدا باشد؛ کدخدا مسئول است و رهنمود می‌دهد و همه‌ی مسائل را بالاخره حل خواهد کرد. ذهن پیشاشهری دوست دارد یک نحوه‌ی زیست وجود داشته باشد. دوست دارد همه چیز درست و غلط داشته باشد و همه‌ی درست و غلط‌ها معین و مشخص شده باشد. ذهن پیشاشهری با تاریخ هم که روبرو شود آن را به حکایات پندآموز و قصه‌های بانتیجه فرومی‌کاهد. وقتی با پدیده‌ای به تنوع و عظمت تاریخ بشر بتوان چنین مواجهه‌ای داشت تکلیف همه‌ی دیگر امور روشن است. گمان می‌کنم از همین توضیحات مجمل معلوم باشد که منظورم از ذهن پیشاشهری الزاماً ذهن روستایی نیست. اتفاقاً به ویژه در دوره‌ی جدید چندان ارتباطی میان جغرافیایی که در آن زندگی می‌کنیم با این ذهنیت‌ها نیست و بخشی از بارزترین بروزهای ذهن پیشاشهری را می‌توانیم همین امروز در کلان‌شهرهای‌مان ببینیم. ذهن پیشاشهری بیش از آنکه ریشه در جغرافیا داشته باشد ریشه در نحوه‌ی مواجهه با تاریخ دارد. ذهن پیشاشهری با تاریخمندی انس ندارد و تنوع گسترده‌ی زندگی‌های انسانی در طول تاریخ را درنمی‌یابد یا به رسمیت نمی‌شناسد. ذهن پیشاشهری تجلی ذهن پیشاروانشناختی است در مواجهه‌ی با دیگری و دیگران. هر چه این دیگران متنوع‌تر باشند زندگی به کام ذهن پیشاشهری تلخ‌تر می‌شود. طبیعی است که به این ترتیب ذهن پیشاشهری در آرزوی آرمانشهری باشد که از این تنوع و تکثر در آن خبری نباشد و وحدت بر آن حاکم باشد. در آن وحدت، چندصدایی باید جایش را به تک‌صدایی بدهد. هر که در دایره‌ی این وحدتِ آرمانی باشد دوست است و بقیه دشمن‌اند. ذهن پیشاشهری رقابت را نمی‌پسندد، حتی رقابت‌های سالم را که برآیند آن‌ها می‌تواند به رشد جامعه بینجامد. ذهن پیشاشهری حتی اگر در کلان‌شهر زندگی کند قبیله‌ای است؛ فرصت‌ها را هم نه بر پایه‌ی رقابت‌های سالم که بر اساس مناسبات قوم و قبیله تقسیم می‌کند، بر اساس خودی و غیر خودی. ذهن پیشاشهری از مدنیت و تمدن دور است، همانطور که ذهن پیشاروانشناختی از فرهنگ و فرهیختگی دور است. هر دو ذهنیت، هر دو ساختار ذهنی، به معنای منفی کلمه بدوی است.

ترکیب هر فکری با این ذهنیت‌ها در بهترین حالت سترون است و در بدترین حالت البته که می‌تواند به‌راستی فاجعه‌بار باشد. برخی از ایده‌ها راحت‌تر به این ذهنیت‌ها پیوند می‌خورد و برخی سخت‌تر، ولی کم و بیش هر فکری را می‌توان در این ذهنیت‌ها ریخت، چون این ذهنیت‌هاست که آن فکرها را به شکل خویش درمی‌آورد، فکر در این ذهنیت‌ها از معنای اولیه تهی و به شعار بدل می‌شود؛ در آن‌ها لیبرال‌دموکراسی بکارید فاشیسم درو خواهید کرد.

آنچه باید نسبت به آن واقف بود و از آن پرهیز کرد این ذهنیت‌هاست، وگرنه در جامعه‌ی سالمِ بادوام همه‌ی رویکردها و فکرهایی که سر بر می‌آورد ناشی از نیاز و حاکی از نقصانی است که باید طرح و بررسی و تحلیل شود و پاسخ بگیرد. تنوع ذهن‌ها به ناگزیر تنوع فکرها را پدید می‌آورد و این تنوع نه فقط بد نیست که بسیار هم خوب است و گره‌گشا و کارآمد.

آنچه در تاریخ روشنفکری معاصر ما نیارمند واکاوی است اثری است که این دو گونه ساختار ذهنی که برشمردم بر دستگاه‌های فکری گذاشته است، چه آن دستگاه فکری مارکسیسم اسلامی علی شریعتی باشد چه هایدگریسم عرفانی احمد فردید و چه اندیشه‌های دیگران.

برخلاف برخی که امروزه با کینه‌توزی به کارهای روشنفکران معاصر اشاره و آن‌ها را نفی می‌کنند من تصور می‌کنم هر یک از آن‌ها حتی پراشتباه‌ترین‌هایشان صدای تفکر در این سرزمین بوده‌اند در حد امکانات خود و جامعه‌شان. اینکه اکنون کسانی از آن‌ها طلبکارند به گمانم چیزی نیست جز روی دیگر مرید بودن. اگر تلقی ما از کار اندیشمندان‌مان اندیشه‌ورزی نبوده باشد، که طبیعتش آزمون و خطاست و آمیزه‌ی درست و نادرست، بلکه راهنمایی و پیمبری بوده باشد، واضح است که از آنها طلبکار می‌شویم. ولی نباید فراموش کنیم رابطه‌ی مرید و مرادی دقیقاً تجلی همان دو ساختار ذهنی پیشگفته است و در آن همانقدر که مراد مسئول است مرید نیز مسئول است. کسانی که اندیشیده‌اند و اندیشه‌هایشان را مطرح کرده‌اند، رانتی نخورده‌اند تا از آن‌ها طلبکار باشیم. درست یا نادرست و مفید یا مضر کارشان را کرده‌اند، ما هم بناست کار خودمان را بکنیم با پیش چشم داشتن تجربه‌های فکری آن‌ها. نه به کسی بدهی داریم و نه از کسی طلب. قرار است در حد توان‌مان کارمان را بکنیم چون از این کار – یعنی فکر کردن و نقد و تحلیل – لذت می‌بریم و امیدواریم فایده‌ای نیز داشته باشد. این رویکرد از منظر من به‌کلی متفاوت است از برخی رویکردهای نسل‌های پیش که گه‌گاه تکلیف‌زدگی‌های خودپیامبربینانه‌شان به‌شدت به ذهنیت‌های پیشاروانشناختی و پیشاشهری آمیخته بود.

اگر روشنفکری نسل پساانقلاب ایران بتواند از این ذهنیت‌ها فاصله بگیرد به گمان من کار مهمی انجام داده است. تصورم این است که نسل پساانقلاب ایران و روشنفکرانش، به‌رغم همه‌ی کاستی‌ها، به طور کلی در این مسیر حرکت می‌کنند. مسیری که در آن جامعه همه‌ی جامعه است و علوم انسانی همه‌ی علوم انسانی. در این مسیر بازخوانی میراث روشنفکرانِ پیش، نه تسویه حساب است نه تصفیه‌ی فرهنگی؛ جزئی جدایی‌ناپذیر است از فرایند فکر به معنای درست کلمه. به این معنا نقد اندیشه‌های پیش به معنای ارجمند و کارساز نقد نیز روّیه‌ای خواهد بود جامع و فراتر از دعواهای روزمره. آنچه برای نسل ما اولویت و ضرورت دارد اصلاح ساختارهای ذهنی خودمان است.

 

 

نوشته محمد منصور هاشمی

منتشر شده در مجله “اندیشه پویا”، شماره 71

 

نوشته شده در نوشته ها و گفته ها

دسته ها

  • خواندنی ها
  • خبرها
  • نوشته ها و گفته ها
  • دفتر یادداشت های بد
  • شنیدار/دیدار
  • دیدگاه‌های شما
  • ارسال دیدگاه
  • درباره نویسنده / درباره سایت
  • زندگی‌نامه و فهرست آثار
  • راه‌های تماس
  • دوست داشتنی‌های من
اجرا شده توسط: منصور کاظم بیکی