از ابتدای آشناییام با رمان و داستاننویسی جدید این را دریافتم و دانستم که رمان گونهی ادبی ویژهای است با امکاناتی خاص. میدانستم و میدانم که این گونهی ادبی مجالی است برای دیدن از منظرهای گونهگون، محملی است برای درکِ فرد فرد آدمیان، زمینهای است برای گفتگو، بستری است برای رویارویی گفتمانها. همین دریافت از رمان سبب شده که برای آن در کنار سایر جنبهها جنبهی معرفتبخش نیز قائل باشم. ماجرایی که کموبیش به تفصیل به آن پرداختهام (بنگرید به اینجا).
همچنین از همان آغاز آشنایی با علوم اجتماعی فهمیدم که با توجه به تنوّع عناصر مؤثر بر شکلگیری شخصیت آدمیان و تفاوت آنها سودای داشتن جوامع یکدست محالاندیشی است. بگذریم از اینکه تلاش برای نیل به این سودای محال، افزون بر همهی مشکلات، سخت مُضر نیز هست. چرا که در مرداب جامعهی یکدست جایی برای نشاط و حیات و رقابت و آزادی و رشد باقی نمیماند.
این هر دو را میدانستم، ولی فرق است بین دانستن با تجربهکردن و دیدن. و البته تجربهکردن و دیدن به قول قدما ذومراتب هم هست، یعنی میشود کمی دیده باشیم و اندکی تجربه کرده باشیم و میشود بسی دیده باشیم یا عمیقاً تجربه کرده باشیم.
اخیراً به صورتی کمابیش اتفاقی از وجود دو رمان خبردار شدم که خواندنشان برایم فراتر از خواندن دو کتاب بود. با خواندن این دو رمان آنچه پیشاپیش میدانستم و ذکرش رفت، نه تنها به چشم دیدم که در حد “حق الیقین” به جان آزمودم.
ماجرا تجربهای شخصی است. نویسندهی این دو رمان تنها چندسالی از من بزرگتر است، خانههایمان در کودکی چندان با هم فاصله نداشته است، و در فضاهایی بزرگ شدهایم که ممکن است در بادیِ نظر مشترکات آنها فراوان به نظر برسد. رک و راست و ساده و راحتِ قضیه این که نویسندهی دو رمان مورد بحث دختردایی من است. داییای که او را بسیار دوست داشتم و خاطرهاش برایم خیلی عزیز است و از تمامی خانوادهاش هم از کودکی خاطرات خوب دارم. فضای خانهی مادربزرگم که او را نیز بینهایت دوست داشتم چنان در یکی از این رمانها در ذهن نویسنده پررنگ بوده و اثر گذاشته که من نه در کتاب که در واقعیت باز آن خانه را که دیگر سالهای سال است وجود ندارد دیدم و دوباره در حوض عمیق پر از ماهی قرمزش افتادم و از درخت عنابش که در کودکی به چشمم فوقالعاده بلند میآمد یک دل سیر عنّاب خوردم! این زمینهی مشترک ممکن است این را تداعی کند که پس باید در عالَمی بیش و کم یکسان رشد کرده باشیم و سرنوشتهای تقریباً همانندی برایمان رقم خورده باشد. ولی واقعیت غیر از این است و همهی لطف ماجرا هم در همین است. از من و از دخترداییِ عزیز تا به حال چهار کتاب داستان منتشر شده است، دوتا از او و دوتا از من. کافی است کسی این کتابها را با هم مقایسه کند تا دریابد زندگی چقدر پیچیدهتر از آن است که بشود آرزواندیشانه و ایدئولوژیزده خیالِ خام دنیایی عاری از تنوع و تکثر را در سر پروراند. همچنانکه کافی است من و او یا خوانندههای کتابهایمان فارغ از جزماندیشیهای عقیدتی و ارزشداوریهای ایدئولوژیک و پیشینی، این کارها را بخوانیم تا آشکار شود که از منظری دیگر دنیا طور دیگری دیده و فهمیده میشود و وقایع زندگی به صورتی دیگر تکوین مییابد و تفسیر میشود.
از زادگاهم تهران تا وطنم سالزبورگ را نشر گردون در برلین منتشر کرده است و همسرم آهو و دوستدخترهای من را نشر مهری در لندن. اولی که یکپارچه زندگینامهای است 1396 چاپ شده است و دومی 1398. نویسندهشان سوسن غفیار است دخترداییای که بیش از سه دهه از او بیخبر بودهام و تا چند ماه پیش نمیدانستم کتاب مینویسد. در تمام مدتی که کتابها را میخواندم با تجربهای شیرین درستی آن دو نظریه را که در ابتدای این یادداشت به آنها اشاره کردم به چشم دیدم. نویسندهی این دو کتاب از نویسندهی “زنگ هفتم” و “قهقهه در خلأ” تنها نُه سال زودتر به دنیا آمده، ولی همین یعنی او پیش از انقلاب به مدرسه رفته است و من پس از آن. با یک دنیا تفاوت. خانههای ما از هم چندان دور نبوده است ولی وضع مالی خانوادههایمان یکسان نبوده است. پس آنها با شمال شهر تهران در ارتباط بودهاند و من با جنوب آن. شبکهی روابط اجتماعی و خانوادگیمان هم تنها در نقطهی ارتباط عاطفی یک برادر و خواهر (دایی و مادرم) و یک مادر (مادربزرگم) پیوند داشته است. بنابراین بهرغم روابط متعارف خانوادگی، بر پایهی تفاوت پایگاه طبقاتی، دخترداییام از کودکی با قشرهایی در ارتباط بوده است که من در کودکی ارتباطی با آنها نداشتهام: از سویی بازاریهای مذهبی متمول و از سوی دیگر اقشار متجدد. دور و بر من به عللی روشن روابط از اساس بسیار محدودتر بوده است، همچنانکه سرمایهی اجتماعی و بهویژه فرهنگی خانوادهام از سرمایهی اقتصادیشان نیز کمتر بود. من از نوجوانی تحصیل در مدارس مذهبی خاص را برگزیدم تا چیزی بیاموزم و از شرایطم سر دربیاورم و راهی برای برونرفت از محیط تنگ اجتماعیام پیدا کنم. او مهاجرت را برگزیده است تا راه برونرفت از محیط خودش و تنگناهای آن را بیابد. نادیده نمیتوان گرفت که اضافهی بر همهی تفاوتها، تفاوت در جنسیت نیز خودش تجربههای فردی و اجتماعی بسیار مغایری را برایمان پدید آورده است. این همه یعنی نه ممکن و نه مطلوب بوده است که ما یکسان زندگی کنیم و همانندِ هم بیندیشیم و مانندِ هم بنویسیم. اما به معجزهی ادبیات داستانی جدید اکنون میتوانیم همدیگر را دریابیم و از چشم هم ببینیم و تکثر را به رسمیت بشناسیم و تنوع را درک و تجربههای دیگرگونهی یکدیگر را لمس کنیم.
قاعدتاً باید روشن باشد که مسألهام شخصی نیست و غرض از نوشتن این یادداشت کوتاه چیزی است فراتر از اشاره به کارهای دختردایی جان که امیدوارم هر جای جهان هست خودش و همهی عزیزانش شاد باشند؛ مسأله این است که اگر کسانی آرمانِ جامعهای عاری از تکثر را در سر میپرورند چقدر پرتاند! چقدر خیالبافاند و در گریز از واقعیت! جامعهی مدرن قصبه و ولایت نیست که بشود از آن توقع حداقلِ تفاوت و تکثرِ اجتماعی را داشت، بلکه به عکس بستر بروز بیشترین گوناگونی است و جز با رویکرد کثرتگرایانه نمیتوان با آن ارتباط برقرار کرد و برایش برنامه ریخت. اگر کسانی در ایرانِ مدرن چه پیش و چه پس از انقلاب از این خیالهای خام داشتهاند تنها عِرض خود بردهاند و زحمت مردم داشتهاند. شاید خیالبافیهای آرمانگرایانه در ابتدای یک انقلاب قابل فهم باشد، ولی وقتی پس از چند دهه میبینیم هنوز هستند کسانی که چنین خیالاتی میبافند معلوم نیست باید به سبب پرتبودنشان به آنها لبخند بزنیم یا بهواسطهی موانعی که بر سرِ رشد و توسعهی جامعهمان ایجاد میکنند متأسف شویم. کاش جماعتِ تکثرستیز یکبار برای همیشه میفهمیدند آرمانشان حتی اگر به فرض مطلوب هم میبود ممکن نیست و متحقق نخواهد شد و این سعیِ مدامشان برای جنباندنِ حلقهی اقبالِ ناممکن فقط خودشان را خسته نمیکند بلکه جامعه را نیز رنجور میکند. مشکل البته تنها در حکومتمان هم نیست. همانقدر که بخشی از حاکمیت تکثرستیز است بخشی از اپوزیسیونمان نیز تکثرستیز و تنوعگریز است؛ کافی است کسی نحوهی سؤالکردنِ بخشی از اپوزیسیونمان را در ماجرای اخیر حضور گروهی از سینماگران ایران در خارج از کشور ببیند تا با کمال تأسف تأیید کند که ما هنوز راهِ درازی در پیش داریم تا با آزادیهای فردی و تفاوتهای اجتماعی انس بگیریم. با ذهنِ پیشاشهری نمیشود یک جامعهی مدرن را اداره کرد و پیش برد، چه در مقام حاکم / پوزیسیون و چه در مقام مخالف / اپوزیسیون. برای فراتر رفتن از ذهن پیشاشهری رمان، اگر درست خوانده و فهمیده شود، راهگشاست و “حکمت” نهفته در آن (به تعبیر میلان کوندرا) بهراستی بصیرتبخش است و کارآمد.
محمدمنصور هاشمی
اردیبهشت 1401