بیگمان در هیچ زمانی در تاریخ بشر به اندازهی امروز امکان شنیدن صدای زنان و راه یافتن به ذهنهای زنانه وجود نداشته است. این پدیده کم و بیش در همه جای جهان جدید است. وضع اجتماعی و فرهنگی ایران نیز -برخلاف تصور یا آرزوی برخی- جدای از وضع جهان نیست. همانقدر که صدای زبان بدن سرشار از اعتماد به نفس دختران در خیابانهای کشورمان بلند است، صدای ذهن آنها نیز در این سالها بلند بوده است. تاریخ رمان و شعر و عکاسی و نقاشی و سینما و تئاترمان را دیگر نمیشود بدون بازگویی ماجرای ذهنهای زنانه نوشت. زبان فارسی و فرهنگ ایرانی با این سرمایه غنیتر از گذشته شده است و “زن، زندگی، آزادی” تنها یکی از نواهای سازی است که دیرگاهی است در حال نواختهشدن است ولی صدایش با تأخیر به گوشها خواهد رسید.
آثار رماننویسان زن ایرانی در پس از انقلاب از جمله پشتوانههای پر برگ و بار و بالندهی این حضور ذهنهای زنانه در عرصهی عمومی بوده است. بحث دربارهی کیفیت ادبی این آثار و عمق و ماندگاری آنها البته ممکن است، اما نادیدهگرفتن این حضور ناممکن است. حضور آرام اما زنده و مستمری که گویی خطاب به همهی تنگنظریهای ذهنهای مذکرزدهی مردسالار با لحنی محکم و بیانی رسا میگوید: عدوی تو نیستم من، انکار توام.
رمان “خداحافظ آنا گاوالدا“ی آیدا گلنسایی (نشر نی، ۱۴۰۲) از همین دست آثار است. گمان میکنم اگر در این رمان هیچ چیز نیامده بود جز روایت انعکاس زندگی مشترک امانوئل مکرون و همسرش (ص 190-191) در ذهنی زنانه باز از این جهت مهم بود، چه رسد به اینکه همهی کتاب روایت همان ذهن زنانه است. شخصیتهای زن رمان البته متعددند ولی کم و بیش همه یک زبان را به کار میبرند و یک ذهن را نمایندگی میکنند. در شرایط معمول مسلما این ضعف یک رمان است که اشخاص آن نه افراد گونهگون با ذهنها و زبانهای جداگانه که پژواکهای یک ذهن واحد باشند، ولی تصور میکنم این برای خداحافظ آنا گاوالدا ضعف نیست. شخصیت این رمان و فرد واقعی آن نه اشخاص قصه که خود راوی است. زن راوی رمان که در ذهنش انباشتی دارد از تصورات و قالبها و کلیشههای مختلف دربارهی زنان و زنانگی، اما در فرایند پیش رفتن رمان سرانجام انباری ذهنش سامانی مییابد و از تاریکخانهی رسم و رسوم سنتی به روشنایی آزادی و فرد بودن راهی مییابد. و این ممکن نمیشود جز با حضور ادبیات، با درآمیختن با رمانها و ذهنهای رماننویسانی که دست ذهن راوی را میگیرند تا افقهای بازتر را ببیند و به فردیت تشرف یابد.
ممکن است سلیقهی ادبی من با سلیقهی ادبی نویسندهی خداحافظ آنا گاوالدا یکی نباشد. شخصا نوع خاصی از نوشتن و اجرای رمان را دوست دارم که شاید چندان با سلیقهی عموم سازگار نیفتد. ادبیات مورد علاقهی من ادبیات بسیار تراشخورده است. ولی هنگام خواندن و نقد آثار دیگران بنا نیست آنها را تنها با سلیقهی خودمان بسنجیم. باید ببینیم یک اثر با منطق خودش سازگار است و نویسنده از پس انجام هدف خودش برآمده است یا نه. به نظر من خداحافظ آناگاوالدا از این منظر کامیاب است و راستش را بخواهم بنویسم به گمانم کامیابتر از کتابهای شعر نویسندهاش است. نویسنده/شاعر البته از ابن جهت استثنا نیست. سنت ستبر شعر فارسی سبب شده است زنان انگشتشماری تا امروز بتوانند هزارتوی ذهن خود را در آن با موفقیت بیان کنند. رمان چنین سنتی را در پست سر ندارد و فردیت زنانه در آن راحتتر توانسته است شکوفا شود و صدایش را رها از قالبها به گوش مخاطب برساند.
هر کس خود را از شنیدن صدای ذهنهای زنانه محروم کند محکوم است به دست و پنجه نرم کردن با بدویت رقتانگیز ذهنهای خودخاصپندار و محقر طالبانی و طالبانزده. ذهنهایی که پشت هیبت ظاهری مردانه بیشترین ترسها را پنهان کردهاند و هیمنهی اغراقآمیز مذکرشان چیزی نیست جز بروز هراسهای بسیار از هرکس و هر چیز “دیگر”. ذهنهایی که خود روزگاری در مسیر بالغشدن باید در قالب رمان روایت شوند و از تنگناها و تاریکیها و ترسهایشان بگویند تا از آنها رهایی یابند.
بگذارید این یادداشت کوتاه را با یادکرد دوستی متأسفانه تازهدرگذشته به پایان ببرم. یکبار به بهانهی انتشار رمان “درختهای بیسایه” سیاره مهینفر نوشته بودم: “تا پیش از ورود وسیع زنان به عرصهی داستاننویسی در ایران صدای ضمیر زنان جامعه را کجا میشد شنید؟ تا پیش از این جز صحبتهای در گوشی زنی با احتمالا زنی از نزدیکان کجا مجالی بوده است برای بیان و شناخت؟ نه فقط مردان که حتی زنان هم هیچگاه امکان شناخت دنیای درون هم را با گستره و ژرفای کنونی نداشتهاند. این معجزهی ادبیات داستانی است، معجزه رمان، که مجالی فراهم میآورد برای شناخت ذهن و ضمیر، برای درک موقعیتها و وضعیتهای گوناگونی که جز در داستاننویسی جدید امکان شناختشان را نداشتهایم. همهی ما آدمها از کنار هم رد میشویم، گاهی سلام و علیکی میکنیم، گاهی گپی میزنیم، اما به درون هم راه نمیبریم، درونهایی که هر یک دنیایی است. رمان این مجال را فراهم میکند که فارغ از ظاهرسازی و آبروداری و پردهپوشی و انکار، از ترسها سخن بگوییم، از رنجها، از آرزوهای آدمها، از ضعفهایشان، حسادتهایشان، بیمنطقیهایشان و احساسات و امیال و افکارشان. چه بهتر که راویان این دنیاهای مختلفِ درونهای گونهگون بیشتر باشند و چه خوب که در روزگار ما تعداد زنانی که به جمع این راویان پیوستهاند بیشتر و بیشتر میشود و صداهای زنانه بلندتر و متنوعتر به گوش همه میرسد.”
ما همه میرویم چنانکه نویسندهی درختهای بیسایه همین چندی پیش برای همیشه رفت، اما صدای ذهنهای ثبت شده در رمان، باقی میماند تا چراغ راهنمایی باشد برای راهیابیهای بهتر ذهنهایی که در آینده میآیند. معجزهی وجود آدمی پیوند ذهنهای میراست در زنجیرهای زنده و رمان یکی از بهترین زمینههای این پیوند است.