وقتي ايدئولوژيي به اسم ماركسيسم به مثابه دستاوردي علمي مد روز بود ايستادن پاي فلسفه مجاهدتي فكري بود با نتايج مثبت اجتماعي و جا انداختن اينكه اين ايدئولوژي اصولا نسبتي با «علم» ندارد و فرض اصلي آن نادرست است و انديشه آدميان صرفا روبناي مناسبات اقتصادي- اجتماعي نيست بلكه بر آنها اثر هم ميگذارد واقعا ضرورت داشت. اصولا وقتي ايدئولوژيي مد ميشود فلسفه كه مجال طرح ترديدها و تلاش براي تامل بيشتر و تعمق ژرفتر است ضرورت پيدا ميكند.
مثلا وقتي فرض مسلم اين است كه هدف وسيله را توجيه ميكند ترديد ناگزير چنين است كه مگر هدف ميتواند با وسيله سنخيت نداشته باشد و به همين ترتيب. در واقع وقتي انديشهاي مد ميشود تعادل در عالم فكر از دست رفته است و فلسفه انگار ميل به تعادل دارد و خواه ناخواه تلاش براي برقرار كردن آن است با برجسته كردن وجه ديگر امور. اگر شكاكيت باب روز شده باشد كوشش ميشود تا پايهاي براي معرفت فراهم آيد و اگر جزميت عقيدتي و سياسي حاكم شده باشد تلاش ميشود تا پايههاي جزميت سست گردد. اين دقيقا ديالكتيكي فلسفي است، براي اهل انديشه معرفت بخش و براي ديگران دستكم مفيد يا روشنگر.
به واسطه جهد فكري بعضي استادان فلسفه و انديشمندان اهل قلم و مترجمان فرهيخته، فلسفه در ايران معاصر از پست و بلند ناملايمات اجتماعي و مخالفخوانيهاي ايدئولوژيك گذشته است و امروز پرنشاط است. اين مجاهدت را بايد پاس داشت و ارج نهاد. به لطف آثار آنان اكنون آنقدر متون مفيد در معرفي فلسفه در دسترس هست كه نيازي نباشد در اين يادداشت، نويسنده به عنوان يكي از دوستداران فلسفه بر آنها چيزي بيفزايد. برعكس غرض از اين نوشته تاكيد بر وجه ديگري از ماجراست و برجسته كردن آسيبها و آفات احتمالي. ماجرا را از اينجا آغاز كنيم: اينجا و اكنون يعني در ايران روزگار ما شمارگان كتابهاي فلسفي به اندازه شمارگان كتابهاي ادبي است و حتي فروش برخي آثار سنگين فلسفي از فروش رمانهاي جدي بيشتر است. پشت ويترين كتابفروشياي غيرتخصصي كه كتابهاي عامهپسند هم دارد ترجمه آثار كلاسيك فلسفي را ميتوان ديد. اگر كسي چند مقاله درباره يكي از فيلسوفان نامدار معاصر نوشته باشد به راحتي ميتواند آنها را كنار هم قرار دهد و به صورت كتاب عرضه كند و حتي منتظر باشد تا به چاپهاي بعدي برسد. ترجمه هر اثر فلسفي قابلتوجهي بازار پيدا ميكند و روي دست ناشر نميماند حتي اگر حقيقتا بد باشد. در بسياري از روزنامههاي ما صفحه انديشهاي هست كه در آن درباره مباحث مشكل فلسفي و فيلسوفان دشوار فهم مطالبي منتشر ميشود. در بحثهاي روشنفكري و دانشجويي ما به وفور- و غالبا با تسامح و گاه حتي كاملا به غلط- از آخرين اصطلاحات فلسفي استفاده ميشود و نام فيلسوفان مدرن و پستمدرن ميآيد. جلسهها و كلاسهايي كه موضوعي فلسفي داشته باشد نسبت به ديگر جلسات، مخاطبان و علاقهمندان پرتعداد دارد. اين علاقهمندان گاهي بيش از آن كه علاقهمند به مباحث فلسفي باشند، هوادار (fan) فيلسوفاني خاصاند و به همين جهت بعضي از اهل انديشه در ايران امروز وضعي دارند كه معمولا ستارهها (celebrities) از آن برخوردارند (يا با آن درگيرند). كم و بيش به راحتي ميتوان نشان داد كه حتي در سرزمينهايي كه مهد فلسفه جديدند، مثلا آلمان، چنين وضعي موجود نيست و هيچيك از توصيفات فوق مصداق ندارد. بر اين اساس ميتوان نتيجه گرفت كه در ايران فلسفه رونقي غيرطبيعي يافته و به عبارت ديگر مد شده است.
اين وضع اگر نه محصول دست كم همزاد وضعيتي است كه در آن مدام چنين جملههايي تكرار ميشود: فلسفه مادر همه علوم است، فلسفه پايه معارف بشر است، فلسفه ذهن را تشحيذ ميكند، فلسفه كشف عقلاني و استدلالي حقيقت است، تاريخ بشر تاريخ فلسفه است و جملات ديگري از اين دست. اين جملهها به جاي خود و بنا به تفاسير درست، قابل قبول است اما آنها را مطلق نبايد انگاشت. در برخي از آنها فلسفه به معناي تفكر به كار رفته است و در برخي كاربرد لفظ فلسفه ناظر به شأن تاريخي آن در گذشته است و اين معاني را با فلسفه به معناي فعلي آن خلط نبايد كرد. تفكر اعم از فلسفه – به معناي تخصصي امروزي آن- است و تاريخ انديشه بشر اعم از تاريخ فلسفه. امروزه ديگر علوم جزء فلسفه به حساب نميآيند. نه فقط علوم طبيعي كه ديرگاهي است از فلسفه جدا شدهاند بلكه علوم انساني كه از قرن نوزدهم به بعد هر يك رفتهرفته استقلال يافتند. علاوه بر علوم ادبيات و هنر هم هست كه آنها نيز تجلي انديشههاي آدمياناند و جزء تاريخ فكر بشر، اما فلسفه به حساب نميآيند. (به عقلانيت و استدلال هم در ادامه اشاره خواهم كرد). واقعيت اين است كه گستره فلسفه روز به روز تنگتر شده است و البته آنچه هنوز هست بسيار فراخ است. فلسفه از آن جهت كه با سوالات اساسي و وجودي بشر پيوند دارد در كنار دين و ادبيات و هنر جايگاهي ويژه دارد و از آن جهت كه معرفت بشر را ميسنجد و ارزيابي ميكند ناظر به علوم طبيعي است و مرتبط با علوم انساني و در كار تحليل محصولات فكري بشر. بدين ترتيب اهميت فلسفه محفوظ است و شأن آن روشن. اما درباره اين اهميت و شأن اغراق نبايد كرد. حاصل اين اغراق و افراط مد شدن فلسفه است و مد شدن فلسفه در تقابل است با فلسفه. در برابر اين مد شدن ناخوشايند طرح برخي ملاحظات شايد بيفايده نباشد.
فلسفه مبتني بر استدلالهاي عقلي است و تحليل مفاهيم، و انسان هم موجودي است داراي عقل و قوه فهم استدلال و تحليل، اما نه فلسفه صرف استدلال تحليلي است و نه انسان يكسره منطقي و معقول. استدلال و تحليل و منطق لازم است ولي كافي نيست، كه اگر چنين بود نهايتا همه اختلافنظرها رفع ميشد. نگاهي به تاريخ عمومي و تاريخ فلسفه از سويي و پيش چشم داشتن دستاوردهاي روانشناسانه و جامعهشناسانه از سوي ديگر به يادمان ميآورد كه نه فلسفهها عاري از نحوي تاليف و برساختن است و نه آدمي موجودي رها از تعلقات شخصي و گروهي كه دستكم به صورت ناخودآگاه تاثير خود را ميگذارند. پس اينكه مثلا فكر كنيم با طرح مباحث تحليلي فلسفه اخلاق، جامعه را اخلاقيتر ميكنيم به زبان خودماني تصور پرتي است. در واقع مباحث فلسفي عموما و چنين مباحثي خصوصا تاثير كلان و چنداني بر جامعه و مسائل آن ندارد. از طرف ديگر اهل استدلال و تحليل بودن و جامعهاي با مردماني داراي اين ويژگي داشتن بسيار خوب است اما اهل استدلال و تحليل بودن با منصف و پخته بودن يكي نيست و براي به نتيجه رسيدن عقلاني، صفات اخير لازمتر است.
بسا افراد ممحض در استدلالها و تحليلهاي منطقي كه شخصيتهاي بالغ ندارند و خود و ناخودآگاه خود را كمتر ميشناسند و طبعا نه جرات فكر كردن به معناي حقيقي كلمه را دارند و نه توان پذيرفتن واقعياتي را كه نميپسندند. براي چنين افرادي منطق ابزاري خواهد بود براي جدل و فلسفه وسواسي ذهني كه حجاب ناداني و ناآگاهي و ناتواني آنها در انديشيدن و خلاقيت ميشود. براي درست انديشيدن و به خطا نيفتادن آشنايي با كليات منطق مفيد است (و بيش از آن صرفا به كار متخصصان ميآيد، همچنانكه رياضيات) اما براي مواجه شدن با حقيقت و پذيرفتن آن پختگي رواني و رشد اخلاقي لازم است و براي تحقق اين صفات محيط مناسب تربيتي و اجتماعي و خواست و اراده فردي.
فلسفه اگر تلاش براي آموختن انديشيدن باشد روش است و براي به كار گرفتن اين روش بايد ماده دانش هم وجود داشته باشد. بسته به اينكه شخص در چه زمينهاي ميخواهد بينديشد موضوع دانش او هم متفاوت خواهد بود اما بدون دانش درباره موضوع و بدون اطلاع از ديگر دستاوردهاي علمي و فكري بشر درباره آن موضوع و بدون پيش چشم داشتن تاريخ فلسفه به معناي خاص و تاريخ فرهنگ بشر به معناي عام، بحث فلسفي كردن دور سر خود چرخيدن است. فلسفه بدون تلاش براي جامعنگري به نتيجهاي بهتر از همان وسواس سترون ذهن نميرسد. مراد از فيلسوف اگر متفكر فرهنگ و سرزميني در روزگاري خاص باشد بايد گفت او حتما از اين جامعنگري كه امكان طرح سوالات زمانه را ميدهد برخوردار بوده است و اگر منظور متخصصان دانشگاهي فلسفه باشند شأن آنها – كه البته محفوظ و محترم هم هست- مآلا به اندازه شأن آموزشي و پژوهشي هر دانشگاهي ديگر در هر رشته ديگري است و الزاما جايي در تاريخ تفكر ندارند (بگذريم از اينكه توليد انبوه همان گروه دانشگاهي در ميان ما كه معمولا به معناي درست كلمه بيبهره از تخصصاند و كمبهره از علاقه و استعداد و روي هم رفته به شدت معمولي، بيشتر سياهي لشكر پديد آوردن است تا استاد و پژوهشگر پروردن)
با اين تفاصيل روشن است كه نبايد تصور كرد فلسفه همه مشكلات ما را حل ميكند. حل مسائل اقتصادي و اجتماعي و سياسي نيازمند شرايطي است كه يكي از آنها بهره گرفتن از علوم انساني مربوطه است. اگر از اين علوم به درستي استفاده شود و ديگر شرايط عيني و ذهني هم مهيا باشد با شكيبايي و به تدريج ميشود بر مشكلات غلبه كرد. اما اينكه خيال كنيم ميانبري وجود دارد كه ما را مستقيما و به سرعت به مقصد ميرساند و آن ميانبر ترويج فلسفه و آشنايي با فلسفه غرب است خيال غريبي است. اين خيال- كه متاسفانه اكنون ميان ما رايج است- وارونه خيال ماركسيستي است. اگر در ماركسيسم تصور ميشد مبادلات اقتصادي زيربنا است و تغيير مناسبات توليد به جبر تاريخ حلال همه مشكلات خواهد بود، الان تصور ميشود انديشهها زيربناست و شناخت ريشههاي آنها به ضرورت به حل مشكلات روبنا خواهد انجاميد. همانقدر كه آن تصور بي وجه بود اين تصور هم بي وجه است.
انديشه و محيط بر هم اثر ميگذارند و از هم اثر ميپذيرند. بنابراين اينكه ما به عنوان مردمان كشوري جهان سومي خيال كنيم با صرف ترويج يا حتي شناخت انديشه غرب همه مشكلاتمان حل ميشود خيالي است بيپايه. بنا بر گزارشهاي تاريخي در ميان روشنفكران روسي، پيش از انقلاب بلشويكي، فلسفه رونق و رواج داشت و به تعبير يكي از گزارشگران سطري از “پديدار شناسي روح” هگل نبود كه بارها خوانده نشود، با اين همه شوروي بيش از شوروي نشد. براي درك نسبت ما با دنياي جديد شناخت فلسفه جديد لازم و مفيد است، اما براي تغيير وضعيت كافي و وافي نيست. خلاصه اينكه نبايد تصور كرد و اين تصور را دامن زد كه فلسفه مهمترين كار دنياست. نه فلسفه مهمترين كار دنياست و نه اساسا مهمترين كار دنيا وجود دارد. بشر به همه محصولات خود نياز دارد. اينكه در ايران متخصصان هر رشته – و نه فقط فلسفه- طوري صحبت ميكنند كه گويي كارشان مهمترين كار دنياست نشاندهنده اشكالي تربيتي است كه براي رسيدن به بلوغ علمي و عاطفي بايد آن را رفع كرد. چه بهتر كه تلاش براي رفع اين اشكال را اهل فلسفه آغاز كنند كه از آغاز و انشاءالله تا هميشه مهمترين وصفشان دوستداري دانش است. اگر چنين كنند و شأن علوم انساني و طبيعي و تاريخ و ادبيات و هنر را يادآوري نمايند و بصيرتهاي اين حوزهها را نيز در نظر داشته باشند، فلسفه را پاس داشتهاند و دانش و انديشه را ارج نهادهاند و تفكر و تامل را آموزش دادهاند، و اين همه مقابله خواهد كرد با اين مد شدن مبتذل وسواسهاي سترون ظاهرا تحليلي و گزافگوييهاي مهمل ظاهرا قارهاي كه گويندگانشان حتي فرهنگ و زبان مادري خود را به درستي نميشناسند و رونق بازارشان به چيزي ربط ندارد جز جهان سومي بودن ما و سوداي يافتن شاه كليدي انتزاعي كه به يكباره قفل همه مشكلات انضمامي را بگشايد. اگر يادآوري نكنيم كه اين بار زياد بر دوش فلسفه گذاشتن است نسل بعدي با سرخوردگي از بيحاصلي اين فلسفهزدگي باب روز، به كلي از فلسفه و انديشه گريزان خواهد شد و در دوري باطل دوباره تقدم عمل بر نظر را مطرح خواهد كرد تا كي باز از آن سرخورده شود.
نوشته محمد منصور هاشمی
منتشر شده در مهرنامه، ش 6، آبان 1389