گفتمان غالب در روشنفکری ایران پیش از انقلاب ایدئولوژی انقلابی چپ بود. این ایدئولوژی در مقام دستورالعملی رهایی بخش وجوه مختلف به خود می گرفت: رهایی مردم از دست حاکمیت ( برنامة سیاست داخلی)، رهایی استعمارشدگان از استعمارگران ( برنامة سیاست خارجی)، رهایی مستضعفان از دست مستکبران (برنامة اقتصادی)، رهایی ارزشهای سنتی شرق از تجدد غرب (برنامة فکری). در این نگرش اساساً ثنوی، در هر امری دو سویة در ستیز هست: سویة ارجمند مظلوم و سویة بی قدر ظالم. طبعاً همة تقصیرها در عالم متوجه گروه اخیر است و گروه اول همانقدر که مظلوم اند معصوم هم هستند، البته مشروط به اینکه آمادة مبارزه و منازعه در راستای اهداف و آرمانهای این ایدئولوژی باشند. حقیقت این است که کم و بیش در آثار اکثر قریب به اتفاق روشنفکران ایران پیش از انقلاب رگه هایی از چنین نگرشی را می توان سراغ گرفت؛ نگرشی که در آن تصویر واقعیت به شدت ساده شده است، چنانکه گاه از فرط ساده شدن اصلاً از واقعنمایی دور افتاده است. نمونة مثالی چنین تصویری در آثار دکتر علی شریعتی آمده است: تصویری سیاه و سفید و اهورایی_اهریمنی که در آن نه جایی برای رنگهای دیگر هست و نه برون شدی از دوگانه انگاری ِ هابیلی- قابیلی، علوی_ صفوی، ابوذر- ابوعلی, رأیها و رأسها و الی آخر.
این گفتمان که در آن علم در برابر آرمان و تخصص در برابر تعهد و تأمل در برابر عمل، بی ارج شمرده می شد، اولویت را به عمل انقلابی رهایی بخش می داد و چون و چرا و حتی خواستهای رهایی بخش دیگر ( مثلاً مطالبة حقوق بشر و تلاش برای استیفای حقوق زنان) را به تعویق می انداخت.
چنین نگرشی هنوز هم هست اما مهمترین دستاورد روشنفکری ایران پس از انقلاب این بوده که توانسته غلبة این گفتمان را به چالش بگیرد و تک صدایی ایدئولوژی انقلابی را به چند صدایی بحث و تبادل نظر تبدیل کند: از ارزش علم و مشاهده و استدلال و عقلانتیت در برابر ایدئولوژی زدگی دفاع کند (عبدالکریم سروش)، دغدغه های وچودی معنوی (محمد مجتهد شبستری) و مسأله های انسانی اخلاقی (مصطفی ملکیان) را احیا کند، به مفهوم پردازیهای کارامد و متضمن نقادی شرایط واقعی ما دست بزند (داریوش شایگان)، نگرش تاریخی محققانه و متأملانه را جانشین ارزیابیهای شتابزده نماید (سید جواد طباطبایی)، از منظرهای آکادمیک وارد مباحث جاری اقتصادی (موسی غنی نژاد) و سیاسی (صادق زیباکلام) کشور شود، از شأن رویکردهای غالباً مغفول مانده ای مثل روانکاوی ( محمد صنعتی) دفاع کند و خلاصه حتی المقدور آن تصویر زیاده ساده شده را به تصویری پیچیده تر و عمیق تر بدل کند.
اما فضای روشنفکری امروز ما در معرض آسیب هایی هم هست که باید آنها را دید و در رفعشان کوشید.
نخستین آسیب _ به گمان من _ سیاست زدگی است. در حال و هوای مناقشات سیاسی گاهی بعضی روشنفکران ما از کار اصلی خود _ بعنی نقد اندیشه ها و توضیح و تبیین آرا و نظرات_ دور می افتند و در لباس اهل سیاست وارد می شوند. صرف نظر از اینکه واقعاً معلوم نیست این کار حتی به لحاظ سیاسی تا چه حد مفید و مؤثر باشد، می توان با اطمینان گفت در دراز مدت این مشی به نفع رشد علم و بسط عقلانیت و توسعة روشنگری نیست، چون اهل اندیشه را رفته رفته بدل به ایدئولوگ می کند. ناخواسته و ناآگاهانه در مقام ایدئولوگ قرار گرفتن، اگر بدتر نباشد، دست کم به اندازة با علم و اطلاع ایدئولوگ بودن نامطلوب است و مآلاً به همان ثنوی بینی ها و سطحی نگری ها می انجامد که ذکر شد. این هم هست که در فضای یارکشی های سیاسی، اهل اندیشه ای که به فعال سیاسی مبدل شده ناگزیر است “هواداران” خود را حفظ کند، پس ملاحظه کاری ها و ذائقه سنجی هایی را پیشه می کند که خلاقیت و فردیت و عادت شکنی و ژرف نگری تکروانة او را محدود و ذهنش را دچار رکود می کند (منظور این نیست که روشنفکر و اندیشمند در حد شهروند مستقل و آزاده رأی و عمل سیاسی نداشته باشد، منظور این است که فعال سیاسی یا ایدئولوگ فعالان سیاسی که حرفه شان کسب و حفظ قدرت است نشود).
آسیب دیگر ازهم گسیختگی روشنفکری ماست چنانکه گویی با جزیره هایی جدا از هم مواجهیم. پس از انقلاب و با غلبة جریان روشنفکری دینی بر اساس تقسیم بندیی ناگفته، فلسفه و کلام به یک گروه و ادبیات و هنر به گروه دیگر رسیده است و گفتگو و مفاهمه میان اندیشمندان و هنرمندان ما بسیار کم شده است. اندیشه و فکر بشر، همة اندیشه ها و افکار اوست. برای وسعت نظر و دید ژرف داشتن _و البته برای اثرگذاری اجتماعی بیشتر هم _ نسل جوانتر روشنفکران ایران بهتر است سعی کنند پنجره های بسته شدة این جریانهای مختلف را رو به هم باز کنند و داد و ستد داشته باشند و از یکدیگر بیاموزند.
آسیب سوم _ به نظر من_ باب شدن نوعی نقادی تاریخی هستة باورهای دینی در حوزة عمومی است. این کار مبتنی بر این فرض مشکوک است که اگر هستة باورهای دینی مردم تغییر داده شود، اصلاحات اجتماعی مطلوب به وقوع خواهد پیوست. حال آنکه هیچ دلیلی وجود ندارد که تغییر باورهای پایة مردم به ایجاد جامعه ای مدنی و دموکراتیک بیانجامد(تجربة کشورهای کمونیستی گویاست). مهمتر اینکه اگر کارکردهای اجتماعی و روانی دین را در نظر داشته باشیم ، معلوم نیست این روش به نقض غرض نیانجامد.
در واقع این مشکل ریشه در آسیب چهارمی دارد که به تصور من مهمترین مشکل فضای فعلی روشنفکری ماست. این آسیب را می توان رویکرد غیر تاریخی، نگرش غیرنهادی یا بامسامحه فلسفه زدگی نامید. در میان ما اکنون ظاهراً این فرض هست که همة تغییرات اجتماعی را می توان با روشنگری و استدلال عقلی پدید آورد و همة معضلات را می توان با نگرش نقادانه و دریافت و عرضة نظریه ها حل کرد. در اهمیت و ارزش نقادی و استدلال فلسفی جای بحث نیست اما درباره تأثیر اجتماعی گستردة آن می توان چون و چرا کرد. در واقع در نگرش غیرنهادی و غیرتاریخی، محدودیتها و دلبستگیهای جامعه شناختی و روانشناختی آدمیان نادیده گرفته می شود و همة آنها فیلسوفان حقیقت جوی وارسته تلقی می شوند. ولی تأثیر عقل و استدلال بر همه یک اندازه و یکسان نیست. حتی همین منطقی بودن و استدلال پذیری کاملاً بستگی به شرایط تربیتی دارد. بنابراین حتماً باید به اهمیت نهادها و جنبه های اقتصادی و اجتماعی و روانی مسائل التفات داشت. اینکه ما به نهاد مؤثری مثل مدرسه کم توجهیم و برای نمونه حتی یک کتاب تحقیقی و ارزیابی مستند دربارة کارکرد و سرنوشت مدرسه های خاصی که با رویکردهای گوناگون در ایران معاصر تأسیس شده است در دست نداریم نشانه ای است از کم اهمیت دیدن نهادها. روشنفکران صرفاً متفکران و نظریه پردازان و هنرمندان نیستند. نهاد سازان آگاه هم روشنفکرانی هستند بسیار موثر و چه بسا در مواقعی موثرتر از متفکران و نظریه پردازان ( اینکه مثلاً عکس روی جلد یکی از وزین ترین نشریات روشنفکری ما _نگاه نو_ به توران میرهادی اختصاص می یابد حاصل نگرش درستی است که باید آن را قدر دانست).
این کمبودها و کاستیها _ و شاید بسیار بیشتر از اینها_ در فضای روشنفکری ما هست. باید آنها را شناخت و مطرح کرد. اما در پایان این را هم ناگفته نگذارم که در شرایطی که آن را مطلوب نمی یابیم، دنبال مقصر نگردیم تا همة کاسه کوزه ها را بر سر او بشکنیم. معلوم است که اگر دنبال مقصر باشیم دیواری کوتاهتر از دیوار روشنفکری پیدا نمی شود. اما روشنفکری هر جامعه _ مانند دیگر اقشار و نهادهایش از جمله حکومت_ برآمده از آن جامعه است و در ارتباط مستقیم با دیگر نهادها و اقشار جامعه از قبیل دانشگاه و حوزه و دولت و مردم؛ همانقدر که بر آنها مؤثر است (که درباره آن نباید اغراق کرد) از آنها اثر هم می پذیرد. آن بیان بلیغ را فراموش نکنیم که : “همه چیزمان به همه چیزمان می آید.”
نوشته محمد منصور هاشمی
منتشر شده در روزنامه شرق