فکر کردم حالا که مسئولان محترم نشر چشمه خبر از انتشار “زنگ هفتم” دادهاند (اینجا) و به لطف توجه دیگران خبر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است (مثلا اینجا / اینجا)، چند کلمهای درباره قصهنوشتنهای خودم بنویسم، شاید وسیلهای باشد برای ارتباط بهتر با عزیزانی که کارهایم را دنبال میکنند و کتابهایم را میخوانند. به ویژه اینکه گاهی پیشفرضهایی که بر مبنای دیگر آثار یک نویسنده و تصورات خوانندگان از آن آثار شکل میگیرد بر نحوه برخورد با دیگر کارها تاثیر میگذارد و امکان خوانده شدن اثر در فضای مطلوبتر با مفروضات کمتر یا درستتر را میگیرد.
واقعیت این است که من از دوره دبیرستان قصه نوشتهام؛ کلاس قصهنویسی رفتهام؛ آثار آموزشی در این حوزه را مرور کردهام و تا میتوانستهام قصه – رمان و داستان کوتاه – خواندهام و در دورهای در جلسات با دوستان علاقمند قصه خواندهام و قصه شنیدهام. در همان ایام دبیرستان قصههایی نوشتهام که برخی از آنها بخت انتشار رسمی در مجلات را پیدا کردند. مثلا یکبار در “شباب” به لطف احمد غلامی عزیز و یکبار در “دنیای سخن” با بزرگواری استاد صفدر تقیزاده که در همان سالها چند باری مزاحمشان شدم و از محضرشان استفاده کردم و متاسفانه هیچوقت مجالی پیش نیامده تا در دیداری مجدد و پس از سالها لطفشان را یادآوری و از ایشان تشکر کنم.
هنوز یکی دو سالی از ایام دانشجوییام نگذشته بود که از طرفی توجهام به مباحث نظری مربوط به قصهنویسی و شناخت رمان جلب شد و از طرف دیگر تصمیم گرفتم کلاً حضور اجتماعی و فرهنگی نداشته باشم و با خیال راحت زندگیام را بکنم، زندگیام هم البته یعنی همان کتاب خواندن و چیز یاد گرفتن و فکر کردن. همین کار را هم کردم. دستنویس قصهها و بقیه کارهایم را ریختم دور و دیوانهوار و با لذت تمام کتاب خواندم و به خواندههایم فکر کردم.
اما من آدمی نبودم که بتوانم ننویسم. دلیلاش ساده است، نمیتوانم مسالههایم را بلاتکلیف بگذارم. مسالهای را که برایم مطرح شود پی میگیرم و در این تلاش برای حل مساله به موضع یا موضعهایی میرسم و بعد میخواهم مساله را آنگونه که دریافتهام بیان کنم و مشهورات و مقبولاتی را که به نظرم اشتباه است و باعث به نتیجه نرسیدن میشود توضیح دهم. اولین نتیجه این کار در اواخر دوره لیسانس شد تلاش برای نوشتن کتابی در شناخت قصهنویسی جدید که خوشبختانه هیچگاه منتشر نشد و محتوایش تبیین نسبت صورت رمان بود با محتوای مدرن. یکی دو سالی بعد در دوره فوق لیسانس و وقتی پایاننامهام را هم مینوشتم – حدود بیست و پنج-شش سالگی – نوشتن کتابی درباره صادق هدایت را شروع کردم که در سال هشتاد و یک منتشر شد. فصل پایانی کتاب هدایت – درباره بوف کور – در واقع دربردارنده بخشی بود از آن کتاب قبلی.
بعد “هویتاندیشان و میراث فکری احمد فردید” را نوشتم که با “صیرورت در فلسفه ملاصدرا و هگل” که آن را هم سال هشتاد نوشته بودم، هر دو در سال هشتاد و سه منتشر شد. در ادامه این ماجرا هم اختلاف نظرهایم با فضای غالب درباره روشنفکری دینی باعث شد “دیناندیشان متجدد” را بنویسم. اما حقیقت این است که از همان سالهای نوشتن “دیناندیشان متجدد” تصمیم گرفته بودم به قصه نوشتن برگردم و آن را این دفعه با همان جدیت کار در حوزه فلسفه و اندیشه و نوشتن درباره آنها ادامه بدهم.
پس “قهقهه در خلأ” را نوشتم؛ به عنوان بازگشت به دنیای قصهنویسی. با نقابی که ناخودآگاه فکر میکردم باید بر چهره داشته باشم. از “دن کیشوت” سروانتس تا “نام گل سرخ” اکو نویسندههای رمان گاه نقابی بر چهره گذاشتهاند، بدین صورت که یا نسخهای یافتهاند یا ترجمهای کردهاند، و خلاصه گفتهاند که کتاب کتاب خودشان نیست. من هم نقابی به چهره زدم؛ نقاب محمد منصور هاشمی را که رمان دوستی گم و گور شده به نام سلمان خسروی را چاپ کرده است، دوستی که در جلسات دورهای ما در مجله “شباب” شرکت داشته است، در کنار همان دوستان واقعی که نامشان در ابتدای “قهقهه در خلا” آمده است، مثل حسین شیخ رضایی و امیر نصری که حالا استادان فلسفه علم و فلسفه هنرند و مهدی یزدانی خرم که الان خودش رماننویس مشهوری است. این نقاب آن قدر واقعی از کار درآمده بود – به واسطه استفاده از خود واقعیام و عملا شوخی با آن و نیز حسناستفاده از نام دوستان واقعیای که در عرصه ادبیات و روشنفکری شناخته شده بودند – که نه فقط برای گرفتن فیپای کتاب ناگزیر شدیم ماجرا را توضیح دهیم تا آن را به نام سلمان خسروی صادر نکنند، بلکه حتی دو سه تا از دوستانم گفته بودند سلمان خسروی را میشناسند یا میدانند از روی کدام دوست مشترک او را خلق کردهام! به هر حال رمان کوتاه “قهقهه در خلأ” به رغم اینکه ناشری مناسب نداشت (انتشارات کویر که ناشر بیشتر کتابهایم بوده ناشر خوبی است برای کتابهای روشنفکری و در انتشار رمان و ادبیات سابقهای نداشت و موفق نشد) و تحتالشعاع دعواهای شیفتگان شریعتی پس از چاپ دوم کتاب “دیناندیشان متجدد” هم قرار گرفته بود، مورد توجه گروهی از خوانندگان قرار گرفت و نامزد جایزه نویسندگان و منتقدان مطبوعات هم شد.
“زنگ هفتم” دومین اثر داستانی من است که منتشر میشود. مجموعه هفت داستان کوتاه که راویشان یک نفر است. راوی البته در هر قصه فقط آن قصه را روایت میکند و از قصههای قبلی و بعدی بیخبر است. در طول مجموعه هم عملا بزرگ میشود چراکه در داستان اول دبستانی است و ذهن و زبانش کمابیش همان دوره را نمایندگی میکند و در داستان آخر پدری است که درباره حضور دخترش در مهد کودک دغدغه دارد. وجه مشترک هر هفت قصه فضاهای آموزشی است، مدرسه و کلاس زبان و مهد کودک فرزند، و البته بر این بستر و در پسزمینه، تحولاتِ نه فقط یک نفر که یک نسل هست.
حالا مشغول رمان جدیدم هستم – “یکی نبود” – که برخلاف دو کار پیشین اثری است حجیم و همانقدر که “قهقهه در خلأ” و “زنگ هفتم” با هم فرق دارند این با هر دو فرق دارد از هر جهت.
غرض از این رودهدرازیها اینکه قصهنویسی برای من تفنن نیست. کاری است که آن را کاملا جدی و حتی میشود گفت با برنامهریزی و حرفهای انجام میدهم. قصهنویس حرفهای نیستم به این معنی که تنها کارم قصه نوشتن باشد، اما وقتی قصه مینویسم بدهکار دیگر کارهایم نیستم از جمله بدهکار فلسفه. یکی از سوءتفاهمها و پیشفرضهای مشکوکی هم که از ابتدای این یادداشت در صدد توضیحاش بودم همین نسبت این دو – خلاقیت هنری و فلسفی – در کارهایم است. من پیشتر دو مقاله نوشتهام که تصورم را از نسبت فلسفه و رمان به طور خاص و اندیشه و هنر به طور عام نشان میدهد (رمان و فلسفه و هنر و مفهوم (بخش اول) و هنر و مفهوم (بخش دوم)). دوستانی که اینها را خوانده باشند میدانند نظرم درباره تعابیری مثل رمان فلسفی (که آن را نمیپسندم) چیست.
قصه البته با تجربه زیسته نویسنده سر و کار دارد و وقتی فلسفه و فکر بخشی از زندگی من است ممکن است به مثابه بخشی از تجربه زیستهام سر و کلهاش در داستانهایم پیدا شود، ولی فرق است بین این حضور با فلسفی شدن قصه و مانند اینها که چنانکه در مقالات مذکور گفتهام تعابیری است از سر مسامحه.
من در قصهنویسی علایق و سلایق خودم را دارم. از خواندن کارهایی با عوالم و سبکهای مختلف لذت میبرم اما اگر بنا باشد خودم داستان بنویسم چند چیز برایم اولویت دارد: دوست دارم قصه قابل خواندن مکرر باشد، یعنی خواننده بتواند در خواندنهای بعدی تناسبات و معانی و تفسیرهای تازهای پیدا کند. همچنین دوست دارم قصه جذاب باشد، یعنی خواننده از خواندن اثر لذت ببرد؛ و البته این دومی نه تنها از آن اولی جدا نیست بلکه در حقیقت یکی از شروط آن است. برای رسیدن به این ترکیب لازم است نویسنده کاری کاملا طراحی شده و ظریف و صیقل خورده و تراشیده عرضه کند تا اثر هم از عمق بهرهمند باشد و کشف لایههای گوناگون آن ممکن باشد، هم خوشریتم و خوشتکنیک باشد و تعلیق و تنوع و تسخر بهجا در آن وجود داشته باشد.
اینکه در نیل به این هدفها موفق بودهام یا نه نمیدانم. اما میدانم هم در “قهقهه در خلأ” و هم در “زنگ هفتم” تمام تلاشم را برای این منظور کردهام و آنها را به معنای واقعی تعبیر “کلمه به کلمه” “تراشیده”ام. کاری که برای “یکی نبود” هم خواهم کرد و باز باعث خواهد شد با فاصلهای زیاد از دیگر کارهایم منتشر شود. من اگر بشود در داستان ماجرایی را در پنج جمله بیان کرد آن را در شش جمله نمینویسم و اگر بشود جملهای را با پنج کلمه نوشت با شش کلمه نمینویسم.
“قهقهه در خلأ” روایتی است در سه لایه (مقدمه، قصه شهری امروز، قصه روستایی دیروز) که هر سه لایه با هم پیوند دارند، هم پیوندهای معنایی (مثلا حول محور عاقبت به خیر شدن / ناتمامی، گم شدن / گم کردن، قدرت و جنسیت و مانند اینها) و هم پیوندهای صوری (روایت تغییر زندگی روستایی به شهری، بازماندههای ذهن بدوی در زندگی مدنی، مناسبات و تعاملات اجتماعی ناظر به قدرت و جنسیت و مانند اینها در شخصیتها و ماجراهایی که گاه گویی یکی گذشته دیگری است). این سه لایه آگاهانه و عمدا با سه زبان مختلف نوشته شده است (نثر معمول من در نوشتههای فکریام در مقدمه، نثر داستان که زبان در آن موضوعیت ندارد، نثر روایت در روایت فرید که زبان در آن موضوعیت دارد و برگرفته از نحوه نثرنویسی مرحوم هوشنگ گلشیری است). اگر حوض خانه مستوفیها – مجید و مرمر – سه طبقه دارد و بر فراز آن فرشتهای هست که دستی به بالا دارد و دستی به پایین با توصیفاتی که در رمان هست اتفاقی نیست و در جهت کلیت داستان در آن ابتدا (ص20) قرار گرفته است. اگر فرید در قصه با ناراحتی به داستان شب رادیو اشاره میکند که در آن “استاد شیری” نامی را تمسخر کردهاند و دلخور است، این تناسب دارد با نثری که برای نوشتن قصه روستای خانواده مرمر و مجید برگزیده است و همانطور که گفتم تقلیدی است از نثر مرحوم گلشیری. اگر در قصه شوخی سه نقطهگذاری هست، اگر قصه گم شدن مجید را میشود بسته به اعتماد یا عدم اعتماد به شخصیتهای مختلف به صورتهای مختلفی فهمید و آن را به فعالیتهایش در دانشگاه نسبت داد یا دغدغههای وجودیاش یا اتفاق صرف، یا چنانکه راویی ظاهرا غیر قابل اعتماد میگوید فعالیت در شرکتی هرمی، متناسب است با منطق قصه و عالم آن (برای همین هم هست که برخی خلاصههایی که از “قهقهه در خلا” و برای معرفی آن نوشتهاند و مثلا رمان را حکایت گمشدن فردی که در شرکتی هرمی فعالیت میکرده معرفی کردهاند نادرست و گمراهکننده است)؛ همانگونه که ماجراهایی را که برای فرید پیش میآید هم میتوان تصادفی دانست و هم مرتبط با ماجرای مجید و علت گم شدن او. اگر در صفحههای چهلم و چهل و یکم داستان مرمر خطاب به فرید میگوید “آقای خسروی” به جای “آقای مرتضوی” اشتباهی در کار نیست، بنا بوده است یاد سلمان خسروی مقدمه بیفتیم و شک کنیم و تصمیم بگیریم که این اشتباه اوست یا اشتباهی ناشی از پنهانکاری و فراموشی من نویسنده. همانطور که دیدن مکرر پیرمردی که ساعت را میپرسد – آقای زمان – اتفاق نیست و نسبت دارد با یکی از مضامین اصلی رمان – عاقبت به خیری –، همچنانکه التماس دعا گفتن پیرمرد و به یاد نیاوردن پاسخ. اگر فرید مینویسد “ما را آب آورده بود و باد هم با خود خواهد برد” یا از مجید نقل میکند که همه ما بعد از فروید به دنیا آمدهایم و لابد یعنی این اندازه را باید بفهمیم، فقط جملاتی برای پیش رفتن رمان در یک نامه/قصه نمینویسد و همگی مرتبط است با سردرگمی شاید کاملا بیوجهش در قبال دوستی با مرمر / مریم و درکی دوگانه از یک رابطه. فرید با همه آرمش ظاهریاش روی دیگر سلمان خسروی است و بیقراریهایش، تجلی آرزوی سلمان خسروی است: شوخطبعیهایش و گفتارها و کردارهای رندانهاش: از جمع الجمع کِرم گرفتن کرامات تا توصیف طراحی یک دوست به عنوان “قراقها”ی کاندینسکی که اثری کاملا انتزاعی است تا گفتن “بدانیم و بمیریم بهتر است یا ندانیم و از فضولی بمیریم”!، از موبایل جا گذاشتن عمدی در کافیشاپ برای پیچاندن مجید و شرکت نکردن در تحصن دانشجویی تا بوسیدن زورگیر/مهاجم و پول دادن به او برای نجات دادن چیزهایی که چه بسا متعلق به مجید باشد. البته پشت این ظاهر سرخوش دنیای سلمان خسروی گم و گور شده است، دنیایی که به تعبیر فرید: در آن “یک چیزهایی هست که واسه تو، قصه است اما برای بقیه جراحته”.
بنا ندارم کارم را توضیح دهم یا تفسیر کنم (به معنایی توضیح و تفسیرم کمترین اهمیتی هم ندارد). قصد بازارگرمی هم ندارم. اگر اهل این کارها بودم باید هشت سال پیش این کار را میکردم، یعنی زمان انتشار “قهقهه در خلا”، وقتی که انتشارات کویر نمیتوانست کتاب را پخش کند و بفروشد. نه. این مختصر را که شاید تا همین جا هم زیادی مفصل شده باشد صرفا برای رفع چند سوءتفاهم نوشتم. نخستین آن سوءتفاهمها اینکه “قهقهه در خلا” نوشته کسی به نام سلمان خسروی است، یعنی دوست از دست رفتهای که من رمانش را منتشر کردهام. راستش را بخواهید سلمان خسروی کاراکتر خیلی خوشاقبالی است، چون بسیاری خوانندگان با علاقهای عجیب حال او را از من پرسیدهاند یا میخواهند بیشتر از سرنوشتش بدانند! در واقع آنها باور کردهاند که مقدمه “قهقهه در خلا” چیزی غیر از قصه است. سوءتفاهم دوم همین امر است، مقدمه “قهقهه” جزء رمان است نه جدای از آن. میفهمم که ماجرای سلمان خسروی و نبوغ از دست رفتهاش جوانپسند است، اصلا به همین سبب آن را نوشتهام، اما بنا نبوده است “قهقهه در خلا” ماجرای رمانتیک جوانی دوستداشتنی باشد. این جور رمانتیسم جوانانه را زمانی دوست داشتهام اما هرگز کافی نیافتهام. پس رمان آگاهانه با این حد شروع میشود، اما قرار نبوده است و نیست در این حد متوقف بماند. هر سه لایه قصه است که کلیت این رمان کوتاه را میسازد. دوست عزیزم حسین شیخرضایی در یادداشتش درباره کتاب به یکی از پیوندهای مقدمه و متن بهخوبی و هوشمندانه اشاره کرده است (اینجا)؛ ماجرای اینکه سلمان خسروی اهل ادبیات و هنر است و محمدمنصور هاشمی اهل فلسفه و سلمان خسروی گم شده است (در مقدمه) و مجید مستوفی اهل فلسفه است و فرید مرتضوی اهل ادبیات و هنر و مجید مستوفی گم شده است (در متن). راستش نکته او (نسبت معکوس فلسفه و ادبیات و هنر در مقدمه و متن) برای خودم هم تازگی داشت؛ یعنی هر چقدر هم که کارتان را طراحی کرده باشید باز ناخودآگاهتان هم بهدرستی کار خودش را میکند. به عبارت بهتر باید گفت هنر و ادبیات حاصل همکاری و تعامل خودآگاه و ناخودآگاه است.
سوءتفاهم دیگر این است که چون من اهل فلسفهام باید اثر “اندیشمندانه” مینوشتهام و اثر “اندیشمندانه” هم در این سیاق یعنی سنگین یا بدخوان یا در بهترین حالت و چنانکه کسانی به من گفتهاند یعنی نوشته شده بر اساس سیلان ذهن و تکنیکهای دیگری که “امروزی” یا “اندیشمندانه” به نظرشان میرسد. خوشبختانه چنانکه در همین نوشته اشاره کردم دیگر درباره فلسفه و رمان و معنای اندیشمندانه بودن یا نبودن رمان، نظرم را نوشتهام و لازم نیست مجددا آن مطلب را توضیح بدهم. فقط این را بگویم که اولا ذهنی نوشتن تکنیکی است کلاسیک و کمکم صد سالی میشود که سابقه دارد (من هم در آغاز نوشتن – در همان دبیرستان – از این تکنیک استفاده کردهام و اتفاقا به تصور من استفاده از آن راحتتر است از تکنیک روایت خطی)، ثانیا این تکنیک الزاما ربطی به اندیشه و عمق ندارد؛ برخی آثار کلاسیک این شیوه بسیار عمیق و جدی است، همانطور که برخی آثار نویسندگانی که روایاتی خطی به دست دادهاند (مانند تولستوی و داستایوسکی در رمان و چخوف و همینگوی در داستان کوتاه) عمیق و جدی است؛ و از قضا – صرف نظر از استثناهای ارزشمند – برخی آثاری که الان در ایران به این شیوه نوشته میشود بیشتر حاکی از آشفتگی ذهنی نویسنده و مخاطب است تا چیز دیگر. امیدوارم روزی مجالی پیدا کنم و در تحلیل این آشفتگی که دقیقا خلاف منطق رمان و عالم آن است مقالهای بنویسم. نهایتا اینکه کاری مثل “نام گل سرخ” اکو که هم جدیدتر از خیلی از آن آثار کلاسیک است، هم نویسندهاش رسما فیلسوف و متفکر خیلی مهمی است، ساختار خطی یک رمان پلیسی را دارد! ضمنا این را هم بگویم که آن تکنیکی که در “قهقهه در خلأ” به کار رفته و ماجرای گذشته خانواده مستوفی را به حالشان پیوند میزند و روایت داستان را از خطی بودن در میآورد، دستکم تا جایی که من میدانم، نوآورانه است و بنابراین نمیتواند قدیمی باشد. درباره محتوا و مضمون هم گاهی سوءتفاهمی هست. از سویی کسانی تصور میکنند قصه نوآورانه باید دربردارنده برخی هنجارشکنیها باشد و از سوی دیگر کسانی دیگر تصور میکنند قصه باید دردهای اجتماع را تصویر کند و کارکردی غیر از ادبیات داشته باشد. من با این هر دو نگاه هم میانهای ندارم. اول اینکه آن هنجارشکنیهای به نظر بعضی نو، در ادبیات داستانی جهان و حتی خودمان دیگر تا حد زیادی کهنه است و صرف خط قرمزهای جامعه را رد کردن اثری را شاخص و عمیق نمیکند، دوم اینکه ادبیات هنر است و توقع نهاد خیریه از آن داشتن که هیچ، توقع ایفای نقش سرمقاله روزنامه از آن داشتن هم بیمعنی است. من در قشر سنتی این جامعه رشد کردهام و تجربه زیستهام همین است که مینویسم. اتفاقا فکر میکنم به لحاظ فضاها و مضامین داستانهایم داستانهای قشری است که در ادبیات داستانیمان چندان صدایی ندارند. طبیعی است که کسانی این دغدغهها و مسائل را نپسندند و نپذیرند و بدین ترتیب از قصههای من خوششان نیاید، چنانکه کسانی از کارهای فکری- فلسفیام خوششان نمیآید. چه اشکالی دارد؟ در این عوالم پای سلیقهها و علاقهها هم در میان است. هیچ نویسندهای بنا نیست همه را راضی کند. من هم در بهترین حالت فقط میتوانم دغدغهها و مسالههای خودم را بنویسم و دقتهای مطلوب خودم را داشته باشم.
درباره “زنگ هفتم” هم همین دقتها را داشتهام و همین دغدغهها و مسائل در کار بوده است. آن کتاب هم از سر اتفاق دربردارنده هفت قصه نیست و هیچ کدام از ماجراهایش هم بر اساس میل به خاطرهگویی در آن نیامده است و هرچند بسیاری از ماجراهایش خاطره مینماید و فیالواقع هم ریشه در واقعیات مختلف دارد، هیچیک “خاطره” نیست؛ چنانکه من هیچوقت فرزندی نداشتهام تا بخواهد به مهد کودک برود تا در آنجا کارتون رابین هود را دیده باشد تا بر سر ماجرای کارتون با هم اختلاف پیدا کنیم، اما کارتون رابین هود واقعا در نسخه اصلی انگلیسی همان ساختاری را دارد که در “زنگ هفتم” آمده و ماجرای داستان را شکل داده است. اگر “زنگ هفتم” با دعوای راوی و کشمکشهای فرهنگی شروع میشود، بیارتباط نیست با زمانه راوی، جنگ و پیش از آن انقلاب. اگر با توصیف مدرسههای مذهبی غیر انقلابی و انقلابی ادامه مییابد، و اگر با کلاسهای زبان دچار تغییر حال و هوا میشود، بیارتباط نیست با فضای پس از جنگ و بعد از آن برآمدن دولت اصلاحات و سودای گفتگوی تمدنها. حتی اگر راوی به کلاس آلمانی اداره فرهنگی اتریش میرود و برای این منظور از “پل سید خندان” در داستان صحبت میشود، بیارتباط نیست با اتمام آن قصه با مصاحبه آقای خاتمی و شادی راوی. و بالاخره اگر زنگ هفتمی هست که در آن راوی باید تصمیم بگیرد و ببیند میتواند صادق باشد یا نه، بیارتباط نیست با اینکه کلاسهای مدارس به طور معمول شش زنگ بیشتر نداشت و زنگ هفتم انگار جزء آنها نیست و جایی است که حاصل آن کلاسها و زنگهای پیشین باید خود را آشکار کند. اینکه چه میشود یا چه خواهد شد هم مثل “قهقهه” با خواننده است. تکنیک روایت “زنگ هفتم” متناسب با فضاست و ظرفیتهای داستان، تکنیکی که در صورت آرمانیاش باید سهل ممتنع از کار درآمده باشد؛ تکنیکی که به خلاف آنچه به نظر میرسد بهسختی نوشته میشود تا بهراحتی خوانده شود. به هر حال باز به کلمه به کلمه کتاب فکر شده است و هیچ به یاد آوردن یا به یاد نیاوردنی در آن اتفاقی نیست.
حرف آخر اینکه نوشتن کاری با حجم زیاد و ماجراهای پیچیدهتر و شخصیتهای بیشتر با همه این دغدغهها و میل به موجز نوشتنها واقعا کار سخت و حتی میتوانم بگویم جانکاهی است، برایم دعا کنید بتوانم “یکی نبود” را آنگونه که در ذهن دارم و آرزو میکنم بنویسم.
محمد منصور هاشمی
اردیبهشت 1394