در یکی از نشریات نقدی منتشر شده است بر زنگ هفتم. نه نام منتقد را میآورم نه نام مجله را. چند سالی پیشتر به جای ورود به جار و جنجالهای راجع به یکی از دیگر کتابهایم نوشته بودم از نظر من همه آزادند حرفشان را بزنند ولو اینکه حرفشان مثلا توأم با طعنه به من بوده باشد. همچنان با تمام وجود بر همان نظرم و همان مشی. برای این نشریه و در جواب این نقد هم پاسخی نخواهم نوشت تا وارد دعوایی شخصی نشده باشم. فقط دلم میخواهد توجه دوستانی را که به “ما کم شماریم” سر میزنند به چند مسأله نسبتا کلی جلب کنم.
اجازه بدهید ابتدا قسمت عمدهای از آن نقد را بیاورم تا بتوانم سپس به آن چند مسأله به اجمال اشارهای بکنم.
“هفت زنگ داریم و هفت داستان. راوی در این هفت زنگ ثابت است. از دبستان آغاز شده و با مهد کودک دختر راوی خاتمه پیدا کرده است. در هر زنگ بخشی از مدرسهها، کلاسها و شخصیتهای مرتبط با آن روایت شدهاند. هر هفت زنگ فضایی کاملا مذهبی دارند. آمیخته با قواعد و ارزشهای رایج رسمی در مدرسهها. کفه داستانها عامدانه به سمت این ارزشها سنگینی میکند. در زنگ اول فضای مدرسه جنگی است و پر از کیسههای شن…داستان کوشیده تا در دل حوادث درسهای اعتقادی را بگنجاند…از هر حادثهای نتیجهای مذهبی و ارزشی گرفته و همچون گزارهای مستقیم تحویل خواننده داده میشود: “گوشی سنگین تلفن سیاه توی دستم بود. یک ثانیه هم طول نکشید. گفتم خب حتما دعایم اینجوری مستجاب شده”…در زنگ دوم همان فضاها غلیظتر میشود. تا آنجا که هر زنگ در شکل و شمایل یک مربی پرورشی ظاهر میشود تا درسها و آموزههایش را مرور کند. در زنگ دوم تعدادی از بچهها انتخاب شدهاند تا در مسابقه رادیویی شرکت کنند…نیمه دیگر زنگ دوم در رادیو میگذرد…زنگ دوم نتیجه میگیرد: “این همه آدم، مثل اینکه یک نفرشان هم اهل نماز خواندن نیست”. اشاراتی هم به آداب وضو گرفتن دارد…زنگ سوم سراغ زبان انگلیسی و ترجمه سوره حمد میرود…در زنگ پنجم راوی دیگر یک آدم بزرگ شده. مثل معلم پرورشیاش میاندیشد و نگران است…در زنگ ششم، روایت کمی از فضای غالب فاصله میگیرد و به رابطه عاطفی میان راوی و معلم خصوصی انگلیسیاش میپردازد. و در نهایت به زنگ هفتم میرسیم. راوی در این زنگ پدر شده است. یکی از کشمکشها در مورد اسم دخترشان است…در رابین هودِ راوی خبری از ماچ و بوس و به قول هستی موچ نیست…حالا مجبور شده خودش یواشکی بنشیند و تماشا کند تمام کارتونها را تا ببیند آن اتفاق هولناک (به زعم او) افتاده است…مجموعه زنگ هفتم خیلی شبیه است به داستانهایی که رضا رهگذر ظهرهای جمعه میخواند. هم در محتوا و درونمایه و هم در ساختار و روایت. هفت زنگ یا زنگ هفتم برای سریالها و مجموعه صدا و سیما مناسب است و من حیرانم که چهطور و چگونه چنین مجموعهای سر و کلهاش از نشر چشمه درآمده است؟!”
قسمتهایی که نقل نکردهام و برای اختصار به جایشان سه نقطه گذاشتهام بریدههایی از داستانهاست، بریدههایی به طور خاص ناظر بر نحوه زیست اقشار مذهبی که منتقد برای تأکید آنها را برجسته کرده است. نقد و نظر منتقد همان است که در بالا نقل شده است.
قبلا درباره زنگ هفتم به مناسبت نوشتهای دیگر توضیحاتی دادهام و به هیچ وجه نمیخواهم دوبارهگویی کنم. (دوستانی که احیانا آن توضیحات را نخواندهاند یا مایلاند مجددا بخوانند میتوانند مراجعه کنند به اینجا). در این نوشته فقط به منطق این نقد و نتایج آن میپردازم.
منتقد که قاعدتا هم سخت از هر چه بوی مذهب بدهد آزردهاند و هم درکشان از ادبیات – چنانکه در ادامه شرح میدهم – به شدت ایدئولوژیک است در واقع چنین استدلالی داشتهاند: زنگ هفتم درباره زندگی مذهبی است، زندگی مذهبی بد است، پس زنگ هفتم بد است. برای اینکه مجبور نباشیم درباره محتوای مقدمات این استدلال بحث کنیم اجازه بدهید عینا با همین ساختار استدلال دیگری بنویسم که در آن نه صحبتی از کتاب من است نه محتوایش: پدرخوانده فیلمی است درباره زندگی مافیایی، مافیا بد است، پس پدرخوانده فیلم بدی است؛ مخصوصا که در مورد پدرخوانده هم میشود به قول منتقد گفت “کفه عامدانه به سمت این ارزشها سنگینی میکند”! مضحک بودن این استدلال ایدئولوژیک که در آن کمترین درکی از ادبیات و هنر نیست آنقدر روشن هست که نیازی به طول و تفصیل نباشد.
فرض کنیم من قصهای نوشتهام از زبان دزدی معتاد (عمدا چیزهایی را مثال میزنم که هیچ ربطی به ارزشهای زندگی من یا دیگری نداشته باشد). آیا وقتی درون ذهن او را میکاوم و استدلالهای او را نشان میدهم دزدی یا اعتیاد را تأیید کردهام و به تعبیر بامزه منتقد “نتیجه” گرفتهام. آیا وقتی خوانندهای آن قصه مفروض را میخواند میخواهد از دزدی یا اعتیاد لذت ببرد یا آنها را نتیجه بگیرد؟ آیا با این جور “نتیجهگیریها” یاد طنز به یاد ماندنی صادق هدایت نباید افتاد و قصه با نتیجه او؟!
طبعا آن آزردگی و این مفروضات ایدئولوژیک سبب شده است منتقد قصهها را درست نخواند و درست نفهمد و به تبع درست تحلیل نکند. پایان قصه اول جملهای که منتقد نقل کرده نیست، بلکه این است: “فقط فکر میکردم شاید یکجور بهتری هم میشد. مثلا یکبار حسابی میزدمش.” چون این جمله در ساختار قالبی ایشان جا نمیشده و به تعبیر ایشان گزاره مستقیم(!) نداشته مجبور شدهاند خودشان را به تکلف بیندازند و کمی زودتر نتیجه را بگیرند! در مورد دقت منتقد در خواندن قصهها صرفا اشاره میکنم به اینکه در زنگ دوم بچهها به رادیو نرفتهاند و همانگونه که در متن به صراحت آمده است رفتهاند به تلویزیون (که این تلویزیون تناسب دارد با بقیه جاهایی که در کتاب از کارتون و تلویزیون صحبت شده از زنگ اول تا زنگ هفتم). وقتی واقعیات نادرست دیده شده باشد دیگر چه جایی میماند برای تحلیل درست و از جمله تحلیلهای ظریفتر فرمی؟ مثلا چه جایی میماند برای درک بیان روایی – زبانی داستانها وقتی به عنوان نمونه یکی از آنها با این جمله شروع شده است: “یعنی آدم را سگ بگیرد جو نگیرد” و به همین ترتیب. اگر به زبان و منطق قصهها توجه میشد تفاوت آنها نیز با قصههای کودک و نوجوانی که منتقد به یاد آنها افتادهاند روشن میبود؛ زیرا اینکه راوی قصهای کودک یا نوجوان باشد آن قصه را جزء ادبیات کودک و نوجوان نمیکند، وگرنه بر این اساس باید مخاطب آن بخش از “خشم و هیاهو” را هم که بنجی روایت میکند عقبماندگان ذهنی بدانیم!
همچنین باید تأکید کنم چه جملهای مثل “این همه آدم یک نفرشان اهل نماز خواندن نیست” و چه جملهای مثل همان “یعنی آدم را سگ بگیرد جو نگیرد” را شخصیتهای داستانها میگویند و بر اساس موقعیتهایشان در داستان. واقعیت تلخ این است که برای کسانی مشکل است درک کنند داستایوسکی نمیگوید اگر خدا نباشد هر کاری مجاز است بلکه ایوان کارامازوف این را میگوید. آنها که این تفاوت را میفهمند رمان را میفهمند و ادبیات را به مثابه هنر، آنها هم که این تفاوت را درک نمیکنند چیزی از ادبیات نمیفهمند چه اینوری باشند، چه آنوری؛ چه به این ایدئولوژی وابسته باشند چه به آن یکی دلخوش.
راستی آیا توقع نمیرود منتقدی که ظاهرا خود را درگیر ادبیات و هنر میداند از خواندن مثلا رمان همینقدر آموخته باشد که آدمها نه محیط و محل تولدشان را خودشان انتخاب میکنند نه محیط و محل رشدشان را؟ آیا توقع نمیرود همینقدر آموخته باشد که هر چه در آن اختیار و انتخابی نداشتهایم جای ارزشگذاری و ارزشداوری هم نمی تواند باشد؟ ما قصه میخوانیم دیگران را کشف کنیم؛ این دیگران ممکن است مذهبی باشند ممکن است غیر مذهبی باشند، ممکن است اعتقادات الف را داشته باشند ممکن است اعتقادات ب را داشته باشند، ممکن است فلان طرز زندگی را دوست داشته باشند یا بهمان طرز زندگی را. ادبیات جای پیدا کردن مجرم نیست، جای فهمیدن انسانهاست. ما قصه میخوانیم انسانها را کشف کنیم و انسانیت را در همه ابعادش، چه آن انسان آلیوشا باشد چه اسمردیاکف، چه ناتاشا باشد چه اما بواری. ضمنا هیچ نویسندهای بنا نیست ادای چیزی را که نیست دربیاورد، بناست تجربههای زیستهای را که میشناسد – خوب یا بد – با دیگران قسمت کند و امکان دیدن و دریافتن زندگی را آن جور که دیده و دریافته فراهم بیاورد.
برایم قابل درک است که فضای زنگ هفتم میتواند برخی را عصبی کند اما سوال اینجاست که اصلا چرا آن برخی باید خود را موظف ببینند چیزی را که به عللی آزارشان میدهد بخوانند؟! هر سال دارد این همه کتاب چاپ میشود در فضاهایی کم و بیش عین هم از هر جهت، همانها را بخوانند و فراموش کنند بهتر نیست؟!
ادبیات شعار و اعلامیه و نتیجهگیری نیست، ادا و اطوار و قرتیبازی هم نیست؛ ادبیات زاده شدن تجربههای اصیل است در فرمهای متناسب. هر چه ادبیات باشد در خاطر ادبیات میماند و هر چه نباشد نمیماند. نظر من یا دیگری هم در این میانه مدخلیتی ندارد. داوری خرد جمعی را گذر زمانه نشان خواهد داد. بنابراین از منظر من و به عنوان ماجرایی شخصی جای کمترین نگرانی نیست.
اما آنچه نگرانکننده است فضای جامعهای است که در آن نارواداری چنین باافتخار خود را پدیدار میکند و منتقدش به تفتیش عقاید وارونه رو آورده است. آنچه نگرانکننده است وجود نوشتههایی است ایدئولوژیک – و متأسفانه فراوان از هر طرف – که نقد که هیچ حتی معرفی ساده یک اثر هم نیست؛ اظهار سلیقههایی است که به جای خود و در حد اظهار سلیقه اشکالی ندارند ولی متظاهرانه خود را چیزی بیشتر مینمایانند.
جالب است که در طول این چهارده – پانزده سالی که کتاب منتشر میکنم این دستکم سومین باری است که منتقدی چیزی مینویسد و در آن از چاپ کتابهایم توسط ناشر ابراز تعجب میکند (تازه اینها موارد مکتوب است و غیر از اعتراضات شفاهی فراوان که در یکی از آنها اعتراضکننده حتی حاضر شده بود هزینه خمیر کردن کتاب را هم بدهد!)، آیا چنین پدیدهای جای تعجب و سوال ندارد؟ آیا واقعا جامعه روشنفکری ما روشنفکرانه عمل میکند؟ آیا احیانا اگر زورش برسد جلوی آزادی بیان دیگران را نمیگیرد؟ آیا ما مشکل رواداری و مدارا نداریم؟ آیا قرار نیست ادبیات و هنر و فلسفه و علوم انسانی ما را به درک حضور دیگری نایل کند؟ و بالاخره آیا بر خلاف تصورات خودمان در حقیقت سخت شبیه کسانی نیستیم که خیال میکنیم با آنها خیلی فرق داریم؟ جواب این سوالها که پاسخشان را نمیدانم با شما، من فقط این را میدانم که مدنیت و روشنفکری و رشد یک جامعه ربط مستقیم دارد با پذیرش تکثر در آن، با رواداری تفاوت.
محمدمنصور هاشمی
پنجم اردیبهشت 1395