یک کیوکوشینکای سی و سه ساله همروزگار ما، در باشگاهی در خیابان شانزده آذر تهران باید برای گرفتن کمربند مشکی، پانزده مبارزه را پشت سر بگذارد؛ نتیجه این مبارزهها برای هیچکس جز خود کیوکوشینکای سی و سه ساله مهم نیست، حاصلش هم به دست آوردن کمربندی است که خیلیها آن را دارند و از راههای بسیار راحتتری هم میشود آن را داشت. به دست آوردن کمربند کمترین کمکی به زندگی کیوکوشینکای سی و سه ساله ما نمیکند که در هر حال به عنوان نویسندهای منتظرِ روزهایی شاید بهتر و موفقتر هشتاش گرو نهاش است و آرزوهایش دور و دراز و سردرگمیهایش فراوان. با این همه او با تمام وجود مبارزه میکند، چون آنچه همه آرزوهایش را به هم پیوند میزند، آنچه نویسندگی و ورزش رزمی را در کنار هم برایش خواستنی میکند، چیزی نیست جز خواست معمولی نبودن، خواست مبارزه با روزمرگی، خواست فرارفتن از خود.
خیابان شانزده آذر در جانب غربی دانشگاه تهران فضایی است پر از بوی تاریخ معاصر، سرشار از سیاست و جامعه، سنگین از بار خاطراتی که بر دوش نسلهایی سنگینی میکند، از نسلی که انقلاب کرده است تا نسلی که درباره آن تنها شنیده است. این فضا بستری میشود تا کیوکوشینکای سی و سه ساله ما که قهرمان رمان سرخ سفید است زیر بار خاطراتی شبحمانند که به همه چیز رنگی از تألم و تسخر توأمان میپاشد مبارزه کند، در امتداد ماجراهایی که خواهی نخواهی هست و نمیشود از آنها رها شد.
رمان سرخ سفید مهدی یزدانی خرم آن قهرمان و این فضا را به زیبایی به هم پیوند داده است و بستری فراهم آورده برای دنبال کردن ماجرایی جذاب در عین دیدن تصاویری به یاد ماندنی از زندگی آدمهای تهران یک نسل پیش؛ تصاویری گاه مثل فرو رفتن خانم دکتر لیلا شهریاری و تقی شهری در چاه پر از جنین مهیب و هولآور و گاه مثل پیشنهاد واگذاری رسمی حکومت صفویه به جمهوری اسلامی از سوی منوچهر صفوی تسخرآلود و رندانه و مضحک.
سرخ سفید ماجرای نسلی است که میخواهد باشد، میخواهد خودش باشد، اما انگار ماجراهای نسل قبل دست از سرش برنمیدارد؛ سرخ سفید ماجرای نسل ماست.
مهدی یزدانی خرم پیش از این دو رمان دیگر هم نوشته است: “به گزارش اداره هواشناسی فردا این خورشید لعنتی…” و “من منچستر یونایند را دوست دارم”. به نظرم اولی که اسم بسیار زیبایی داشت به انسجام کافی نمیرسید و دومی با اینکه از اولی بسیار منسجمتر و محکمتر بود باز نسبت به این سومی یعنی “سرخ سفید” از حیث پختگی و استحکام و جذابیت کاستیهایی داشت. سرخ سفید اما به تصور من رمانی است مستحکم و منسجم با شخصیتها و ماجراهای به یادماندنی.
گمان میکنم دستکم برای من لذتی در این دنیا بالاتر از این نیست که ببینم کسی با استمرار و استقامت، با مبارزه، به چیزی که میخواسته و در پیاش بوده رسیده است، با همان روحیه کیوکوشینکای سی و سه ساله که ابتدای این یادداشت ذکرش رفت. چنانکه دو سه باری دیگر هم نوشته و گفتهام من و مهدی یزدانی خرم که در دوره دبیرستان در مدرسه فرهنگ هممدرسه بودهایم و بعد در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران همدانشکده، بیست سالی پیشتر با هم در جلسات مجله شباب شرکت داشتهایم و در جمع صمیمیمان در کنار دوستانی دیگر با هم قصه خواندهایم و قصه شنیدهایم. اینکه ببینم کسی که آن زمان در مسیر نویسندگی قدم گذاشت، به رغم همه دشواریها، چنان سفت و سخت در آن مسیر پیش رفته که امروز میشود او را رماننویسی توانا خواند و توانسته است رمانی بنویسد که فارغ از نام آشنای نویسنده میتوانم آن را با هیجان و لذت تمام بخوانم و خواندنش را به دیگران پیشنهاد کنم با تمام وجود خوشحالم میکند. خیلی خوشحالم که میتوانم بنویسم: “تبریک میگویم مهدی جان، رمانت توپ بود”.
سرخ سفید
نوشته مهدی یزدانی خرم
نشر چشمه