نمیدانم وقتی بهار میآید باید شروع سال تازه را تبریک گفت یا پایان سال گذشته را. برای من به پایان رساندن و به سرانجام رساندن مهمتر است از شروع تازه؛ کار انجام یافته جای تبریک دارد نه کار شروع نشده. این البته ناشی از روحیه و نگاه من است و بنا نیست نظر من ملاک باشد. پس به همه دوستان و مخاطبان “ما کمشماریم” آمدن بهار و آغاز سال جدید را تبریک میگویم. امیدوارم برای همگی سالی باشد سرشار از شادی و طمأنینه، سرشار از کنجکاوی و رشد، سرشار از آزادی و خویشتنداری، سرشار از آرامش و سربلندی.
خوشحالم که پستهای سالگرد “ما کمشماریم” و آمدن نوروز همیشه مقارناند و تبریک گفتن سال نو برایم همراه اعلام استمرار وبسایتی است که لطف نگاه شما بزرگوارانه شامل حالش شده است.
سال گذشته در پستی بهاری درباره “ما کمشماریم” چیزهایی نوشتم ( اینجا ) و آنها را تکرار نمیکنم. فقط همینقدر بگویم که به لطف این کنج در فضای مجازی فهمیدم نوشتن چقدر کار پرمسئولیتی است. وقتی ایمیل داری از متخصصی که برای تذکر به تو کریمانه نام و نشانش را نوشته و یادآوری کرده است فلان اثرت باعث شد مسیر کار و تحقیقم تغییر کند و اصلاح شود و از عزیز نادیدهای که نیمهشبی دردمندی وجودیاش را با تو در میان گذاشته و در نهایت صمیمیت شماره تلفنش را در حاشیه آورده تا اگر گذارت به بهمان ایستگاه مترو افتاد با او تماس بگیری چون در آنجا کار میکند (حیف که فوبی رفتن به زیر زمین دارم و اصولا نمیتوانم مترو سوار شوم وگرنه حتما میرفتم و سلامی میکردم)، میفهمی که مخاطبان نوشتههایت چقدر میتوانند متنوع باشند و چیزهایی که تو شاید بیشتر برای ارضای کنجکاوی خودت مینویسی چقدر ممکن است برای کسانی موثر جلوه کند. این اتفاق با صرف کتاب درآوردن و مقاله نوشتن نمیافتاد و همین سبب شده است دیگر “ما کم شماریم” بخشی ثابت از کارهای من در هفته باشد. به آن قسمتهایی مثل “یک پیشنهاد سریع” اضافه کردم تا در خبرها از کتابهای بیشتری صحبت کرده باشم. امیدوارم در سال آینده بخشی هم با عنوان “علم یعنی حالت خوب باشد” به مطالب “ما کم شماریم” اضافه شود که محتوایش را در پست اولش توضیح خواهم داد.
چنانکه میدانید من به هیچکدام از شبکههای اجتماعی دنیای مجازی وارد نشدهام و در آنها صفحهای ندارم. تنها راه ارتباط در اینترنت برای من همین وبسایت “ما کمشماریم” است. شاید بد نباشد اینجا دلیلش را بنویسم. در نظر من فرق است بین مخاطبی که به وبسایت یا وبلاگ شما سر میزند با کسی که بر اساس اشتراک صفحههایی از فعالیتهایتان باخبر میشود. من خودم به مجموعهای از سایتها و بلاگهایی که دوست دارم سر میزنم تا ببینم نویسندهشان مطلب تازهای نوشته است یا نه و اگر نوشته باشد بخوانم. فرق چنین کاری با دیدن مجموعهای از مطالب روی صفحهات که تند و تند میآیند و جایشان را به بعدیها میدهند فرق گوش دادن به حرف دیگران و مکالمه واقعی است با شنیدن سر و صداها و حرفهایی که به گوشتان میخورد. نوشتن در نظر من کاری است جدی و متفاوت با گپ زدن. اینکه ما در فضاهایی که برای سرگرمی و دوستی و گپ و اطلاع یافتن از احوال هم است بحثهای ظاهرا جدی میکنیم پدیده بامزهای است که جای تحلیل دارد و به نظر من بیارتباط نیست با علاقه اکثر ما به تظاهر به جدیت که بیشتر به صورت حرف زدن و بحث شفاهی و اظهار نظرها و در حقیقت ابراز سلیقههای گذرا و پرهیجان و کمعمق بروز مییابد. میفهمم که در این صفحهها میشود از حال و روز کسی که دوستش داریم و ستارهای که بازیاش یا اثرش یا صدایش را میپسندیم باخبر شد و ابراز احساسات کرد و مثلا عکس خوشایندی از او را لایک کرد. اما نمیفهمم چرا در چنان فضایی باید بحث جدی کرد. جاهای مناسبتر نیست؟ نمیشود صبر کرد و پس از تامل نظری را برای ماندن و نقد و بررسی شدن نوشت؟ مگر “نظر” که بناست بینالاذهانی باشد با “سلیقه” و “علاقه” که شخصی و ذهنی است متفاوت نیست؟ چرا در فضایی که جای دوست داشتن و لایک کردن است – و به نظرم در حد خودش فضای خوشایندی هم هست – باید بحث نظری کرد؟ من به سرگرمی و فضاهای “فان” خیلی علاقه دارم. با اینکه درونگرا هستم و به طور معمول از تنهایی لذت هم میبرم، وقتم با معاشرت و شیطنت و شوخی خوش میشود. در واقع خودم را بدهکار جدیت و تفکر و تامل نمیدانم و فکر میکنم به قدر طاقت بشری به اینها هم میپردازم و ازشان لذت میبرم. اما نمیفهمم چرا انگار بدهکار باشیم میخواهیم به سرگرمی و معاشرت و “فان” رنگ روشنفکرانه بزنیم؟ به هر حال بر اساس این تصور – که باز ممکن است درست نباشد و بسیاری از شما نپسندید – ترجیح دادهام برای خواندن مطالب جدی به سایتها و وبلاگهایی که نویسندگانشان آنها را جدی گرفتهاند سر بزنم و نیز ترجیح دادهام مخاطبانم اشخاص با برنامهای باشند که برای سر زدن به یک وبسایت یا وبلاگ وقت میگذارند. میدانم بعضی از شما از سر لطف میگویید این مخاطبان از مخاطبانی که میتوانم در شبکههای اجتماعی داشته باشم کمترند. باشد. مگر نه اینکه نام اینجا هست “ما کم شماریم”؟
خیال میکنم برای پست بهاری و جشن تولد تا اینجا زیادی جدی شد! پس بحث را عوض کنیم. پارسال در همان پستی که ذکرش رفت یک شعر طنز گذاشته بودم ( اینجا ). فکر کردم این دفعه یک شعر جدی (؟!) بگذارم. من هم مثل کلی از دانشآموزان ایرانی در نوجوانی و اوایل جوانی به علت ابتلا به رمانتیسم مزمن و البته خوشخیم شعر گفتهام. در دوره راهنمایی یک شعر طنز ساختم در شکایت از درس و مشق که چون معلم ادبیاتمان مهربان و بزرگوار بود باعث شد متنبه نشوم و به سرودن مهملات در مقاطع دیگر هم ادامه بدهم. در دبیرستان هم شعر میگفتم و کمکم این توهم در سرم شکل گرفت که شاعر خواهم شد به قول عربها شاعرشدنی! شعرهایم را که قاعدتا نباید خیلی از شعرهای مجید در فیلمهایش بهتر بوده باشد در شب شعرهای مدرسه و این ور و آن ور میخواندم و باز مهربانی و بزرگواری بقیه باعث میشد متنبه نشوم. آخر الامر اما به لطف خدا در همان اوان جوانی توهم بزرگ شاعر بزرگی شدن جای خودش را به توهم بزرگ نویسنده بزرگی شدن داد و بدین ترتیب شاعران بزرگ در مقبرههایشان آرام گرفتند و تن نویسندگان بزرگ لرزید.
از آن دوره شاعری دفترهایی داشتم که در دورهای از زندگیام حدود هجده سال پیش در یک احساس ناگهانی وارستگی همه را از بین بردم و بعد به ذهنم رسید که مهملات خودم به کنار، چرا دست کم یادداشتهای کسی مثل مرحوم محمد حقوقی را که برخی شعرها را با دقت خوانده بود و از سر بزرگواری گاه اصلاحی کرده و تغییری داده بود یا کنارشان نکته ای نوشته بود نگه نداشته ام که میتوانست برای دیگران هم آموزنده باشد.
مرحوم حقوقی را چندباری به لطف دوستم علی قیدی دیدم. اولین بار در همین حوالی بهار بود، بیست و چند سال پیش. از قضا در منزلشان خانه تکانی بود و بنابراین چهل – پنجاه دقیقهای سر پا در سوپری محلشان در دارآباد از زبان ایشان درباره شعر شنیدیم که با چه اشتیاق و عشق و جدیت تحسینبرانگیزی از آن صحبت میکردند. دو سه باری هم به منزلشان رفتیم و باز همان شور پرشکوه. متاسفانه استاد حقوقی سال 88 درگذشتند و آن سال سر همه ما چنان به چیزهای دیگر گرم بود که نشد دربارهشان یادداشتی بنویسم و خاطراتم را از ایشان بگویم. بگذریم.
خلاصه اینکه از آن کارنامه ناکارآمد شاعری چیزی منتشر نشده است جز شعر کوتاهی که در حافظهام مانده بود و چون مناسبت کامل داشت در “قهقهه در خلأ” به جای یک فصل قرار گرفته است (هزار باره اگر بگذری از این آتش / گناهکار تویی / سودابه و عشق / تو و هیچ؟).
در همان شانزده هفده سالگی یک روز عصر در بازگشت از مدرسه و احتمالا برای فرار از فکر کردن به درس و مشق خیلی سریع یک غزل ساختم (رویم نمیشود بگویم شعر “گفتم”، شعر گفتن کار شاعران درست و حسابی است که در معرض آذرخشهای آسمانیاند نه بندگان خاکیخلی خدا مثل من) که چندباری این طرف و آن طرف آن را خواندم (البته وجدانا همیشه از شعر خواندن خجالت می کشیدم چون گویا همان موقع هم اینقدر شعور داشتم که بفهمم شعر خوب یعنی چه)؛ از جمله در شب شعر مدرسه فرهنگ که سبب شد از جانب دوستان دبیرستان به “پلنگ” و برخی مخلفات ترکیبی ملقب شوم! و نیز در جلسه شعر المپیاد ادبی در فرهنگستان که اتفاقا در آن جلسه کسی که قبل از من شعری صمیمانه و کودکانه خواند با صدایی معصومانه و موثر، الان ترانهسرای محبوب و مشهوری است: مریم حیدرزاده؛ این نشان میدهد خوشبختانه شعر خواندن همه در آن جلسات به اندازه شاعری من الکی نبوده است.
همان غزلم را تا جایی که یادم هست و از روی نسخههای کهن قابل تصحیح انتقادی و استنساخ است به عنوان حسن ختام این پست بهاری میآورم. با دو سه توضیح. اول اینکه یک مصراع این غزل را مرحوم استاد محمد حقوقی ویراسته و به صورت دیگری در آورده بودند که خوشبختانه یادم است و آن را هم ذیلا میآورم. دیگر اینکه شما را به هر کس دوست دارید بعدا شفاهی و کتبی نپرسید شعر خطاب به کی بوده. اگر عنایت بفرمایید این غزلک شاید حاکی از دغدغهای وجودی و عرفانی یا هر چی باشد. اما اگر صرفا غزلی عاشقانه را هم برایتان تداعی میکند عیبی ندارد. فقط باور کنید راجع به کسی نیست و هیچ ماجرای ناگفته و راز مگویی ندارد! سوم اینکه با خواندن آن قاعدتا شما هم به این نتیجه میرسید که چه بهتر که شعر و شاعری را خیلی زود در جوانی ترک کردم. راستش من اگر یک استعداد داشته باشم این است که بفهمم در چه زمینههایی استعداد ندارم و چه کارهایی نمیتوانم بکنم. مشکل داشتن چنین استعدادی و پروردن آن فقط این است که روز به روز بیشتر میفهمید که چه چیزهای دیگری نمیتوانید بشوید و لذا ناگزیر باید تقوایتان را هم به اندازه آن استعدادتان پرورش دهید. بالاخره اینکه قول میدهم اگر سال دیگری هم بودم و پست بهاری مینوشتم در آن شعر نگذارم. خیالتان راحت.
از این رودهدرازیها بگذریم. این هم آن غزلک نوجوانانه با تبریک مجدد سال نو و با بهترین آرزوها
تو و آن نگاه عاصی که دل مرا شکسته
تو غزالی از غزلها که به دشت عشق تازی
منم و دلی گرفتار و دو پای زخم خسته
تو و تار گیسوانت که به پنجه نسیم است
من و این سه تار سازم که چنین ز هم گسسته
تو سپید ابر پاکی که به چشم من گذشتی
من و این دل کویری، عطش به جان نشسته
منم آن پلنگ مغرور فراز کوه رفته
که برای مه گرفتن به جهش امید بسته
نه زمین به زیر پایش نه به ماه میرسد دست
به فضای بیکرانی به امید هیچ جسته
***
اگر آرزو و امید و دلی و قصه ای بود
به مبارکی چشمت همه سوخت دسته دسته
مرحوم حقوقی به جای “نه زمین به زیر پایش، نه به ماه میرسد دست” نوشته بودند:” نه زمین به زیر پایش نه قمر بلند جایش”.