بخش نخست این مکاتبات با توضیحی در ابتدا در اینجا آمده است.
7)
هو الحق
سلام و ارادت. ممنون از هم دردیت و ممنون از محبتت و ممنون از مهربانیت و کلا ممنون.
چون میدانستم که اختلاف داریم گفتم تا با شنیدن حرفهای خوب تو نگاهم تصحیح یا تکمیل شود. چون ممکن است مجال گفت و گوی حضوری به سادگی فراهم نشود، از این موهبت جدید بهره میگیرم و تا جایی که جواب دهی و مسألهای در ذهنم مانده باشد، رها نمیکنم!
این را هم بگویم که با وجود تفاوت در نظر، گمان میکنم رویکرد عملی و زیستیمان چندان تفاوتی نداشته باشد: زیست اخلاقمدار، کوشش برای برتر رفتن و یا شدن، جست و جو و طلب، باز بودن در برابر ورودیهای ارزشمند و تأثیرگذاری در محیط پیرامون، به گمانم اصول مشترک زیستیمان باشد. اما به هر حال شناخت درست از زمان و مکان حضور در جهان، گاهی به رفتارهای ضمنی معنا و جهت متفاوت میدهد.
تصوری از گذشته آرمانی ندارم. دنیا دار تضاد و فساد است در نگاه به وام گرفته از عرفان من. هیچ گاه آرمانی نبوده و قرار هم نبوده که باشد. اما دوری و نزدیکی با حقیقت هستی (که اگر از منظر دین و یا عرفان بنگری وجود دارد، ولو آن که به سادگی در ظرف زبان نگنجد و ولو اینکه این حرف مستعد سوءبرداشت و سوءاستفاده بسیار باشد) در زمانها و مکانهای گوناگون یکسان نیست. حرکت به سمت آن حقیقت وجودی (بر فرض حقیقت داشتن!) همه جا و همیشه یکسان و به یک میزان آسان نبوده و نیست.
همین که این تصور منفی در دوره ما شکل گرفته، نشانه مهمی است. چرا ادبیات و هنر هیچ دورهای این قدر تلخ و سیاه یا این قدر پوچگرا و منفیباف نیست؟ تیشهای که انسان به ریشه تمامی یقین و باورهای خودآگاه و ناخودآگاهش زده، باورها و بودنهایی که با واکاویهای بیهوده زبانی و عقلانی از کار افتادهاند، چنین بلایی بر سرمان نیاورده؟ میتوان با همان قوت پیشین از نیروهای خیال و باور و ایمان و یقین بهره برد؟
چنین تصوری از دنیا در متون دینی ما نیست، چون دنیا چنین تصویری نداشته است. گمان میکنم ظهور امثال مولوی و بعثت رسل در این زمانه، محال و ممتنع است. در این دوران نمیتوان مولانا و محمد داشت. چرا؟ به این دلیل ساده که نداشتهایم! (اما واقعا بیش از این هم میتوانم تحلیل احتمالی بدهم از علت این امتناع) البته آنها در هر دورهای باشند، کار خودشان را خواهند کرد، سعی خواهند کرد که جهان پیرامونشان را غنیتر کنند. کما اینکه هر انسانی (با همان تعریف خودت) چنین خواهد کرد. اما این ربطی به سیاهی جهان اطرافشان نخواهد داشت. انسانهای مقتدر مغلوب سیاهیهای اطراف نخواهند شد.
کار نباید به غیظ و دشمنی بینجامد، مسأله شناخت برای یافتن راه درست است. اما فکر میکنم حتی اگر دلایل روانشناختی در کار باشد، به همان میزان دلایل معنوی هم در کار هست، مگر آنکه خواسته باشی معنویت را در ذیل روانشناسی تعریف کنی که آن وقت باید بحثهای دیگر با هم داشته باشیم.
مسلما بشر همواره در حال تصرف بوده است. دعوا سر اصل موضوع نیست، سر حد آن است. (اصولا اکثر دعواهای بشری هم سر حدود است و نه اصول.) سد و قنات یک حد تصرف در جهان نیستند. ضمن آنکه در تصرفات قدیم معمولا شیوه اجرا و نگرش به این تصرف بر پایه یک سه گانه خدا ـ انسان ـ طبیعت شکل میگیرد و در دنیای جدید انسان ارباب مطلق عالم پیرامونش است که برای خود حد تصرف مطلق قایل است و به مدد تکنولوژی این توان را هم دارد. تأثیر و پیشروی این دو گونه تصرف در عالم و آدم نمیتواند یکسان باشد.
قنات شاعرانهتر هم از سد نیست، اما تصرف دنیای قدیم در طبیعت به دلایل مختلف و از جمله سرعت پایین، مجال پیوند خوردن با تمام اجزای وجودی آدمیان را فراهم میکرده. فرصت حضور در تخیل و عادات ذهنی را ایجاد میکرده. اما دنیای جدید با سرعتی سرسامآور (همان فست موشن جناب عالی) همه چیز را دگرگون میکند و جز استفادههای پراگماتیک و مقتصدانه، چیزی را ملحوظ نمیدارد. همین سرعت و قدرت، امکان حضورِ بروزات این دنیا را در هنری مثل شعر که بر پایه یک درک شهودی باید بنا شود، کمتر میسازد؛ فرصتی برای درک شهودی نیست.
راست میگویی. همیشه آدمیان از معاصران خود شاکی بودهاند. این پایان یافتن دوران شعر را به نظرم خیلی باید معاصرتر از پاز و شاملو بگیریم. دو دهه گذشته. وودی آلن را کمی میشناسم و از اکو چیزی نخواندهام. بگو چه بینم و بخوانم. اما آنها را در حد کوبریک و چاپلین و آنجلوپلوس و آنتونیونی و … یا داستایوفسکی و پروست و کافکا و کامو و … میدانی؟
سطح هنری به گمانم واقعا نزول کرده بدون بیاعتنایی به هنر معاصران خوشبختانه زنده!
مصاحبه را حتما در اولین فرصت میخوانم و حتما باز کلی چیز یاد میگیرم.
غرضم از این اطاله کلام و ادامه بحث هم حقیقتا عرضه اندیشههاست به چون تویی که هم منصفی و هم عالم تا بیشتر بیاموزم و آنها را اصلاح کنم. اینها را بی تعارف بی دغدغه رعایت ادب و اخلاق میگویم، تو لازم نیست مقابله به مثل کنی! باز هم میگویم که تا جایی که ادامه دهی، ادامه میدهم.
8)
سلام علی جان
…اما عجالتا سعی می کنم به بحث ایمیلیمان در حد امکانات و مقدورات فعلی بشری(!) جواب بدهم.
برویم سراغ نکاتت:
اول اینکه کاملا با تو موافقم که اختلاف نظر اصولی نداریم (درباره زیست اصیل آدمی و اخلاق و معنویت و مانند اینها) و به همین دلیل راحتتر میتوانیم بحثمان را پیش ببریم. تا جایی که میفهمم ما دو تا تفسیر مختلف از دنیای فعلی داریم و باید بفهمیم چرا تفسیرهایمان مختلف است و آیا معرفی کردن نگاه و ابزارهایمان در تفسیر به همدیگر کمک میکند تفسیرهایمان به هم نزدیک شود یا نه. یکی از چیزهایی که محور استدلال توست این است: انسان در دوره جدید از حقیقت هستی دور شده است. گمان میکنم این گزارهای است که میتوانیم رویش تامل کنیم. منظور از “حقیقت هستی” چیست؟ اگر منظور خدا باشد به همان معنایی که من و تو در مییابیم من فکر نمیکنم بشر جدید از خدا دور شده است. به عبارت دیگر فکر میکنم اگر انسان در دوره جدید به خدا نزدیکتر نشده باشد از او دورتر هم نشده است، مگر اینکه منظور دور شدن از باورهای عامیانه باشد. این اتفاق شاید تا حدی افتاده باشد (در همین هم جای بحث است یکی از پیشرفتهترین و در عین حال نه فقط مذهبیترین که خرافاتیترین جوامع روزگار ما جامعه امریکاست) اما تصور من این است که باورمندی و ناباوری مراتب دارند و باور عامیانه ارزشش از ناباوری بخردانه کمتر است و طبعا فاصلهاش با حقیقت بیشتر. به قول سنایی “گاو را دارند باور در خدایی عامیان / نوح را باور نمیدارند در پیغمبری” و به قول شبستری “ز ایمان مجازی گشت بیزار /که را کفر حقیقی شد پدیدار” و “درون هر بتی جانی است پنهان / به زیر کفر ایمانی است پنهان” و به همین ترتیب. در دنیای جدید مثل دنیای قدیم کسانی کوشیدهاند حقیقت را کشف کنند و علم و فلسفه و هنر جدید به وجود آمده است. این ادامه کشف حقیقت است گسست از حقیقتجویی نیست. هنر مدرن و ادبیات مدرن که تو تلخی و سیاهیاش را نشانه موجه بودن گفتار قبلی (دوری از حقیقت هستی) گرفتهای هم جای بحث دارد و فهمهای دیگر. مدرنیسم به خلاف آنچه معمولا در میان ما تلقی میشود نه فقط ضدمعنویت نیست بلکه طلب معنویت است. تئاتر ابسورد خواست معنویت است، نقاشی مدرن خواست معنویت است و به همین ترتیب. کافی است توجه داشته باشیم به نگاه مثلا اوژن یونسکو یا کاندینسکی یا موندریان و معنویتگراییشان تا بخشی از سوتفاهم درباره هنر و ادبیات مدرن رفع شود. نمیخواهم بگویم هر چه در دنیای ما هست معنوی است میخواهم بگویم معنویت کمتر از قبل نیست. در ادبیات و هنر سنتی خودمان مگر کم امور غیر معنوی هست؟ اصلا همه شئون زندگی آدمی که بنا نیست حاکی از معنویت باشد. آدمی همه آدمی است و با این نگرش معنویت در روزگار ما اگر بیشتر نباشد کمتر نیست. درباره تکنولوژی و میزان تصرف در دنیا هم فقط یک نکته بگویم. اگر تکنولوژی نبود و انسانها هم به شیوه سنتی به زاد و ولد ادامه میدادند الان داشتند رسما همدیگر را میخوردند. تصرف در دنیا در حد بیشتر ناگزیر بوده است و به لطف آن است که الان من و تو داریم درباره معنویت بحث میکنیم. اینکه گفتهای بیست سی سال اخیر هنر و ادبیات دنیا ته کشیده هم به نظرم درست نمیآید. من تقریبا یکی –دو روزی یک کتاب جدید میخوانم و روزی یکی دو فیلم جدید میبینم و به این ترتیب الان انتخاب برایم دشوار است اما میتوانم بگویم دستکم من که کارم هم سینما نیست سالی ده پانزده فیلم واقعا خوب میبینم و کتاب و بقیه هنرها و فلسفه و علوم انسانی هم به همین ترتیب حالشان خوب است و سلام میرسانند! جدای از شوخی نمیدانم چه پیشنهادی بدهم اما من همین ایام اخیر چند تا فیلم از ترکیه دیدهام که خیلی خوب بود. سینمای ایران و مثلا کیارستمی را هم که کلا دوست دارم. سینمای اروپا را به خاطر آوانگارد بودن و سینمای آمریکا را به واسطه استادی و تناسب و به همین ترتیب. از وودی آلن که آن دفعه صحبتش شد پیشنهاد میکنم میان فیلمهای اخیرش “نیمه شب در پاریس” را ببینی و “بلو جازمین” را، در مورد امبرتو اکو هم در ادامه یک لینک برایت میگذارم. راستی ترنس مالیک هم احتمالا فیلمسازی باشد که تو بپسندی، مثلا “درخت زندگی” را ببین که سه چهار سال پیش نخل طلای کن گرفت. مالیک در دانشگاه استاد فلسفه است. من البته راستش کارهایش را زیاد دوست ندارم و پدرخوانده یک را هزار بار ترجیح میدهم(!) اما از روی اسمهایی که نام برده بودی فکر کردم مالیک را پیشنهاد کنم.
میدانم حرفهایی که درباره دنیای جدید و قدیم و غیره میزنم یک کم متفاوت است با آنچه فعلا در فضای ما جاری است. دارم یک کتاب مینویسم که نظرم را توضیح بدهم اما تا آن وقت شاید بد نباشد اگر حوصلهات آمد لینکهای زیر را نگاهی بکنی:
http://mansurhashemi.com/index.php?newsid=73
http://mansurhashemi.com/index.php?newsid=125
این هم لینک معرفی اکو:
http://mansurhashemi.com/index.php?newsid=179
راستی درباره شعر علاوه بر آن مطلب قبلی این را هم اگر دوست داشتی ببین:
http://mansurhashemi.com/index.php?newsid=173
شاد باشی
منصور
9)
هو الحق
عرض سلام و ارادت
…
من فکر میکنم اگر بحثمان را تبدیل به گزارهها بکنیم، به زودی به مشکل برخواهیم خورد، مشکل فروکاهش مفاهیمی که یک گستره زبانی ـ تجربی حضور و فعلیت دارند به سطح ذهنی ـ زبانی. برای همین هم هست که هیچ گاه نمیتوانم با شیوههای فلسفه تحلیلی به ویژه در مواجهه با امور دینی و معنوی کنار بیایم. این معضلی است که با وجود ارادت به ملکیان عمیقا با او دارم. فکر میکنم او در ابتدا مفاهیم دینی ـ معنوی را از معنای حقیقی خودشان عاری میکند و آن گاه دربارهشان قضاوت مینماید. همین حکم به نوع دیگری در علمای فقه هم صادق است. تبدیل دین به گزارههای دینی و استنتاج از آنها. یک جای قضیه میلنگد. نه باور و جزم فقها به احادیث بهرهای از دینورزی دارد و نه نقد و دقت نظر امثال ملکیان. در این جور موارد روشهای پدیدارشناسانه را ترجیح میدهم. اما چون نمیخواهم فرصت گفت و گوی با تو را از دست بدهم، به جای پافشاری بر اصول روششناسی، سعی میکنم هرطور شده به زبان مشترکی دست پیدا کنم.
حقیقت هستی، هر چه که هست باید ویژگی رازآمیزی را با خود داشته باشد. خدای رازگشایی شده، خدای علتالعلل یا ناظم یا هر چیزی شبیه به این، حقیقت هستی نیست. حقیقت هستی باطن آن است که دراغلب موارد از حضور واضح و روشن و صریح در قید زبان، تن میزند. حقیقت هستی به تائو و نیروانا نزدیکتر است تا به خدای ساعتساز. تعجب میکنم از این حکم: “اگر انسان در دوره جدید به خدا نزدیکتر نشده باشد از او دورتر هم نشده است”. منظور از این نزدیکی چیست؟ گزاره من به خدا باور دارم؟ به نظرم این نزدیکی نمیآورد. نزدیکی به خداوند، از نوع ایمان است و ایمان انصافا گمشده کیمیامانندی است در این دوره. (یادم هست که اول بار تو توجهم را به شعر آیههای زمینی جلب کردی و چه قدر بعدها بهره بردم از این شعر و هیچ کس نمیدانست نام آن کبوتر غمگینی کز قلبها گریخته ایمان است.) وقتی آدمی تمامی معارف خود را یا در تجربیات آزمایش شده در لابراتوارها جست یا در استدلالات محاسبهگونه، چندان جایی برای چیزی به نام ایمان نمیماند. ایمان از هر جنس که باشد، به هر حال از تحلیل و تفسیر و تجزیه گریزان است. به جان ایمان افتادن با مفهومسازیهای زبانی ـ تحلیلی فدا کردن آن است. اینجاست که عامی بودن خیلی اوقات فرصت بهتری است برای ایمان داشتن. گمان نمیکنم که حرف امثال سنایی و شبستری را بتوان اینگونه تفسیر کرد که باید ایمان به مسلخ یا اتاق جراحی یا آزمایشگاه عقل برود و آن لاشهای که از آن باقی ماند، ایمان کاملتری است. بهتر از این دو اشارات عین القضات است در مورد کفر حقیقی و ایمان مجازی و برتری اولی بر دومی. اینجا پای تجربه و آزمونهای زیستی در میان است و نه تحلیلهای انتزاعی. انصافا باور به خدا و برخورد پویا داشتن با او، در زمانه ما که هر معرفتی ناچار است از صافی هزاران دغدغه وسواسگونه بگذرد، آسانتر است یا در زمانهای که آدمی حضوری حسیتر و زندهتر و بیواسطهتر دارد در هستی؟ آثاری که نام میبری، با تفسیر خاصی پرسش پر تردید از معنویت و حقیتاند و نه باور بدان. اصلا در جهانی که در درون مفهومی زندگی کند، پرسش از آن مطرح نمیشود. اگر این آثار و پرسشها مطرحاند، به نظرم نشان از فاصله گرفتن از آن مفاهیم دارند و تبدیل آن به ابژه. کلیگویی میکنم. بگذار چند سوال مشخص بپرسم:
1ـ نوع دینداری غالب در آمریکا (با اوصافی که شنیدهای و شنیدهام) و حضور عرفانهای رنگارنگ در آن، به نظرت بیشتر پاسخ به نیازهای روانی، از قبیل کسب آرامش است و یا درد حقیقت؟ نگو که بشر سنتی مگر از درد حقیقت دین میورزید. دینداری در یک فضای جاافتاده بر اساس تجربیات نسلها و راهنمایی انسانهای معنوی با دینداری نوساخته و متشتت و چهلتکه، یکی نیست. (البته میفهمم باید بیشتر توضیح دهم!)
2 ـ اساسا به مفهومی به نام حقیقت (با تمام گشادی که دارد!) باور داری؟
3ـ تو خیلی دقیق رد پای وسواس فکری را در بسیاری از مباحث کلام گذشته تشخیص دادهای. به نظرت این همه ذهنی کردن موضوعات در دورهای از بشریت (دوره روشنگری و مدرن) یک جور وسواس نبوده است؟
4ـ بر اثر این به قول تو رشد آدمی، آدمی تبدیل به کاریکاتوری نشده که بسیاری از بخشهای وجودی خود را (مثلا ایمان و اعتقادش را) فدای ذهنیاتش (در دوره مدرن) و غرایزش (در دوره پستمدرن) کرده است؟
5ـ در نقد روشنفکری دینی گفته بودی که این جریان همواره مشغول باز کردن گرههایی بوده است، که خود زده. دنیای ما هم مشمول همین حکم نیست؟ مشخصا درباره تکنولوژی و از جمله زاد و ولدی که گفتی، رشد فزاینده جمعیت مگر محصول چیزی غیر از تکنولوژی است؟
ببخشید آشفته و عجلهای شد!
ممنون از پیشنهادهایت. حتما خواهم خواند و خواهم دید. البته بر خلاف تصورت، درخت زندگی را دیدهام و خوشم نیامده!
به امید دیدار
10)
سلام بر دکتر دارآبادی جان
امیدوارم سلامت باشید خودت و مادر گرامی و خانواده محترم. برویم سراغ ادامه بحث معنویت.
اولین نکته ای که فکر میکنم باید درباره اش تامل کنیم این است که تو گفت های با بحث درباره گزاره ها موافق نیستی. میدانی که من از طرفداران فلسفه های تحلیلی نیستم (در واقع آن نوع فلسفهورزی را ناکافی میدانم) و لذا از این منظر به این موضوع نمیپردازم. اما به هر حال هر بحث کردنی و در حقیقت هر فکر کردنی تلاشی زبانی است. من و تو ممکن است احساساتی داشته باشیم که زبانی نباشد و قابل انتقال هم نباشد از طریق زبان؛ ولی فکر بدون زبان نداریم و به تبع آن بحث فارغ از زبان هم نداریم. قدما هم وقتی بحث میکردند در باب تصورات و تصدیقات و قضایا همین ایضاحات منطقی و زبانی را پیش چشم داشتند. بنابراین راهی جز این نداریم که مثلا بگوییم پس منظور تو فلان گزاره است و صحت و سقم آن را بررسی کنیم. این منافاتی ندارد با اینکه نگاه پدیدارشناسانه به دین داشته باشیم که اتفاقا با آن تا حد زیادی همدلم.
برویم سراغ نکته دوم. مگر غیر از این است که پدیدارشناسی و الهیات جدید و مانند اینها همه در دنیای جدید پدید آمده؟ چرا مثلا پوزیتیویسم را دنیای جدید تصور میکنیم اینها را نه؟ در قدیم هم دهری بوده است و تجربهگرا، اهل عرفان هم بوده است.
حالا هم هر دو جور نگرش هست، هر دو چکش خوردهتر و پختهتر از پیش. نزدیکتر شدن به خدا و حقیقت هم دقیقا برایم از این منظر است، پختگی و شناخت بیشتر یا عمیقتر حقیقت و جلوههای گوناگون آن. “راز” که مثلا در فلسفه مارسل مقابل “مساله” است پیشتر کی در فلسفه جا داشته یا “موقعیتهای مرزی” یاسپرس یا “حقیقت به مثابه انکشاف” هیدگر و الی آخر. الهیات امثال بولتمان یا بوبر و پدیدارشناسی امثال الیاده و وان در لیو پیشتر کی صورتبندی شده بوده است؟ این همه تمنای ایمان در دوره جدید هست از جمله همان شعر فروغ که به آن اشاره کردهای. برای من ایمان همان تمنای معنویت است، ایمان آرزوی ایمان است، نه یقینها و جزمیات کسانی که از فضیلت تردید برخوردار نیستند و خودشان را تافته جدا بافته و محور عالم هستی میبینند یا ترسهای بی نام و نشان به قول همان فروغ گروهی “گناهکار طبیعی”. من حتی فلسفه کسی مثل کانت را نه در نفی معنویت که در جهت آن میفهمم: یک نفر آمده است به ما محدودیتهای عقلمان را نشان میدهد و این البته خودش نشاندهنده تواناییهای عقل است که میتواند محدودیتهای خودش را کشف کند. راستی این نکته فرعی را هم اضافه کنم که مثالهای قبلیام تفسیری از کار امثال یونسکو یا کاندینسکی یا موندریان نیست؛ کافی است نگاهی بکنی به سخنرانی تجلیلآمیز و از سر علاقه یونسکو در ختم الیاده (که در آن علاوه بر چیزهای دیگر گفته عقل سرخ سهروردی را هم خوانده) یا کتاب معنویت و هنر کاندینسکی یا حرفهای موندریان. از همین جا میشود رفت سراغ قضیه حقیقت. مگر میشود کسی به حقیقت اعتقاد نداشته باشد؟ حتی وقتی کسی مثل فوکو از رژیمهای حقیقت حرف میزند دارد از منظری بالاتر حقیقت را تقریر میکند به واسطه توضیح محدودیت ما در کشف آن.
اینکه بشر برای درد حقیقت دنبال دین و عرفانهای جور واجور است یا برای آرامش هم اولا شاید تفکیک درستی نباشد چون این دو الزاما منافاتی با هم ندارند و مهمتر اینکه از این جهت هم با دورههای قبل فرقی ایجاد نشده، همیشه برخی بیشتر از سر خودمحوری میروند سراغ دین و گروهی کمتر از سر حقیقتجویی. از این جهت هم پیشتر با الان خیلی فرقی ندارد.
ظاهرا بشر به نظرم کاریکاتورتر از قبل هم نشده است. کلا فضیلت تعادل در نوع بشر همیشه تحقق تام نداشته و اکثر آدمها از آن بهره نداشتهاند و الان هم گویا به همان منوال است. اما اتفاقا راستش فکر میکنم تعداد آدمهایی که توحش درشان غلبه داشته باشد سر جمع اندکی کمتر از دورههای گذشته است و این خودش به نظرم پیشرفتی است. وسواس فکری همیشه بوده چه در کلام یا عرفان نظری قدیم چه در فلسفه تحلیلی فعلی مثلا. در عوض الان این پیشرفت را کردهایم که برایش مفهوم داریم و از ابسشن یا وسواس ذهن حرف میزنیم و اتفاقا راههایی هم برای درمانش میشناسیم. کلا معتقدم نورولوژی از سویی و روانشناسی از سوی دیگر خیلی پیشرفت کرده و ما نسبت به گذشته خیلی چیزهای بیشتری درباره روان آدمیزاد و محدودیتهایش میدانیم. از قضا معتقدم خیلی از دشمنیهای متفکران بزرگ غربی با دنیای جدید علل روانشناختی دارد و از مقوله بد گفتن به مهتاب بر اثر تب داشتن خود است.
در مورد نکته آخر هم منظورت را نفهمیدم. تکنولوژی خیلی جاها گرفتاری درست کرده اما اتفاقا آن موردی که مثال زده بودم مشکلی نبود که تکنولوژی پدید آورده باشد. زاد و ولد که هست و تا پیش از امکان جلوگیری در دنیای جدید صرفا با مرگ و میر کودکان تعدیل میشده. گرچه به هر حال جمعیت در حال رشد با تصاعد هندسی بوده حتی به رغم مرگ کودکان. این وضع طبیعی با میزان تولید طبیعی خوراک و پوشاک و غیره آدمها تناسب نداشته و ندارد، اگر تکنولوژی نبود و زراعت و دامداری مکانیزه نمیشد و علم به کمک نمیآمد و غیره. یعنی دستکم در این یک مورد وجدانا تکنولوژی در حال باز کردن گرهای که خودش زده، نبوده است.
ضمنا اینکه درخت زندگی را دیدهای و نپسندیده ای مرا نه فقط به ادامه بحث که به ادامه زندگی امیدوارم کرد! اگر پدرخوانده یک را هم به اندازه من دوست داشته باشی که اصلا دیگر بحثی باهات ندارم، کلا هر چی تو بگی! (راستی استاد کاپولا یک فیلم دارد به نام “جوانی بدون جوانی ” بر مبنای رمان میرچا الیاده، صرف نظر از اینکه آن قصه چقدر فیلمشدنی بوده همین که سازنده پدرخوانده آن را ساخته جالب است، اگر دوست داشتی ببیناش)
شاد باشی
قربانت
منصور