بخشهای اول و دوم نامهنگاریهای اینترنتی من و دوست نازنینم – علی قیدی – را پیشتر روی “ما کم شماریم” دیدهاید (اینجا و اینجا). بخش سوم این مکاتبات را در ادامه میتوانید ببینید:
11)
سلام و عرض ارادت جدی و آرزوی خوشی و خرمی درونی و بیرونی برای خوت و خانوادهات.
حرفم این نیست که با بحث درباره گزارهها مخالفم، نگران از دو چیز بودهام: یک. فروکاهش حرفی که در یک زمینه تجربی ـ زبانی معنا دارد به یک گزاره مستقل، دوم، درافتادن به دام فلسفه تحلیلی و بازیهای زبانی. فکر میکنم نگرانیم درست منتقل شد و آنچه که باید را درست دریافتی.
من هم متوجه توضیحی که درباره امتناع تفکر و بحث فارغ از زبان دادی بودم و هستم. از جماعتی که نام بردی، با بوبر، کاندینسکی و واندرلیو، هیچ آشنا نیستم. (این را گفتم که میزان بیسوادیام را رسانده باشم وگرنه در فهم اصل سخنت تأثیری نداشت.) اما اگر میخواستم چند مثال دیگر بزنم، حتما از کارل بارت و جهش ایمانی کیرکیگور و یونگ هم یاد میکردم. نه برادر! منکر چنین پدیدههایی درعالم جدید نیستم و حتما هم آنها را جزو محصولات همین عصر میشمارم. حتما هم آنان مدد بسیار رساندهاند به پختهتر شدن بحث معنویت و دین. به ویژه شیفته الیاده و کارهایش هستم. اما به نظرم همه این ایضاحات و دقت نظرها و پختهتر شدنها، نشانه فاصله گرفتن از امر حقیقت و راز آن است. نشانه تبدیل موضوع به ابژه یا موضوع مورد مطالعه و دور شدن از ساحت زیست و امر تجربه شده. امر تجربه شدهای که در جهانی نه چندان ایدهآل، یعنی فقط طبیعیتر و کمتر ذهنی شده، به گونهای ناخودآگاه و خودکار تا حد زیادی پدیدار میشود. ما از نظر ذهنی همه این مفاهیم را دقیقتر و کاملتر کردهایم، اما بدبختی اینجاست که کارکرد راز و حقیقت و مفاهیمی از این دست ذهنی ـ عقلی ـ زبانی نیست. البته یک بروز روانی دارد، اما شناخت آن بروزش هم کار علم روانشناسی نیست. منظورم لزوما عرفا نیستند. ندیدهای جماعت سادهدل به تجربه زیستهای که واجد چیزی به نام ایماناند که من و تو نیستیم. من دیدهام. شاید همان “عجایز” برای نامگذاری آنان خوب باشد. از فضیلت تردید محروماند، اما نعمت ایمان دارند. اتفاقا تنگ و حقیر هم نیستند و خود را صاحب حق و حقیقت نمیشمارند و سجاده گسترده بر آستان وحشت دوزخ ندارند، اما نوعی بزرگی روح دارند، که من ندارم. در درونشان جهانی گسترده هست و جهانی هم جا میگیرد. باور کن من دیدهام آدمیانی این چنین را که بی ورود به بازیهای زبانی ذهن، زندگی پرعظمتی دارند.
از طرفی، اگر از الیاده یاد میکنی، نقد او را از منظر اسطورهاندیشی به دنیای ذهنی و اندیشه انتقادی ما را هم حتما بهتر از من دیدهای. اینکه از منظر اساطیری بسیاری از امور هستی، حضور دیگری دارند و جهان به گونهای دیگر فهمیده میشود. اینکه کسی مثل الیاده باید بیاید و این چشماندازها را بگشاید، نشان از آن است که ما دیگر نمیتوانیم درک اساطیری داشته باشیم و از آن محرومیم و فاصله گرفتهایم.
بیانصافی است که با چرتکه عقلگرایی جدید خودمان، خودمان را برتر بشماریم. این برتری به بهای فدا شدن گونهها و سنخهای دیگر معرفتی به دست آمده است که کاراییهای مهمی به ویژه در درک رازهای هستی و پیوند برقرار کردن با آنها داشتهاند. مشکل تنها فهمهای فلسفی بیهوده پیش رفته نیست، مشکل علم تجربی هم هست که خواسته یا ناخواسته در جایگاه تبیین هستی قرار گرفته. وقتی متقنترین دانش بشری، یا دستکم اثرگذارترین آن، همین دانشهای تجربی و به تبع آن فنون مهندسی و تکنولوژیکی شد، هژمونی آن تا کنار زدن آنچه به تجربه حسی درنیاید و آنچه رازآمیز باشد پیش خواهد رفت. ممکن است به ظاهر برای یک انسان اهل فن، گزاره این مسئله علمی نیست یا از نظر علمی اثبات نشده، معنای آن را داشته باشد که با علم سراغ آن نمیتوان رفت؛ اما هم در کدهای رسانهای و هم در پس ذهن علمای تجربی، این حرف یعنی آنکه این گزاره غلط یا بیمعنا یا خرافه و یا…است و این میشود هژمونی علم تجربی که در جایگاه هستیشناسی قرار میگیرد و از جمله محملی برای راز باقی نمیگذارد.
درباره مفهوم توحش و بروزش حرفهای زیادی باید بزنیم. بیتردید جان ومال انسان اکنون مصونیت بیشتری دارد. اما این برآمده از نوعی تربیت درونی است و یا محدودیتها بیرونی، نمیدانم. اگر دومی باشد، حداقل اینکه پیشرفتی اخلاقی صورت نگرفته.
تعادل هیچ وقت نبوده، اما حد آن چه طور؟ فدا شدن همه بخشهای وجودی به پای عقل وسواسی نوعی نشانه نیست؟
به نظرم بر سر روانشناسی هم باید بیشتر با هم صحبت کنیم. هم در نقل قولهایت، هم در یادداشتهایت، احساس کردم بار زیادی بر دوش نحیف آن میگذاری. نمیدانم تا چه حد این تحویل گرفتن روانشناسی برآمده از تجربیات واقعی است و تا چه حد از مطالعات. آنچه من از روانشناسی و درمانگریهای آن در اطرافیانم تجربه کردهام، معمولاً برداشتن ابرو و کور کردن چشم بوده است. از جمله همین وسواس. مثلا این حرف برایم عجیب بود که مولوی افسردگی دو قطبی داشته و یا اینکه این بیماری قابل درمان است. از روی آثار مولوی جز افسردگی دوقطبی، شیزوفرنی و چندشخصیتی بودن و بحران هویت و … برمیآید. این نتایج یک جایش نمیلنگد؟ از تو که منکر نبوغ عرفانی و معنوی نیستی، تأیید این حرفها را نمیفهمم. به شخصه اگر بفهمم مولانا دچار یک روانپریشی یا رواننژندی بوده، فکر میکنم که چه بیماریهای خوبی پیدا میشود! خیلی نوشتم و خیلی ماند و دیگر بیش از این نمیخواهم وقتت را بگیرم.
از فیلمها و داستانهای با شیوه روایتهای خاص دیگر آن قدری که در دوران دبیرستان خوشم میآمد، دیگر لذت نمی برم. آن وقتها فکر میکردم که رمانی که مثلا جریان سیال نباشد، عقبمانده است و محروم بودم از مثلا داستایوفسکی. حالا میفهمم که رمان یعنی داستایوفسکی، گور بابای هرچه تکنیک! درخت زندگی را هم برای همین دوست نداشتم. به ویژه اگر ببینم کسی حرفی ندارد و زر مفت خود را خیلی شیک میخواهد به خوردم دهد، رگ دارآبادیم بدجور بالا میزند! اما پدرخوانده را این قدری که خیلیها دوست دارند، دوست نداشتم. در عوض چه قدر از اینک آخرالزمان خوشم آمد. فکر میکنم در سینما، هنوز هم خیلی داستانگویی قوی برایم جذابیت ندارد. اما به توافق رسیدن با تو انصافا میارزد که به هر ضرب و زوری شده دلبسته پدرخوانده شوم!
12)
علی جان سلام
ان شاء الله خوب و خوشاید خودت و خانواده گرامی… ببخشید که به علت گرفتاری دیر جواب میدهم. برویم سراغ بحث معنویتمان.
برای اینکه بحث پیش برود و مواضعمان را تکرار نکنیم این دفعه یکی از نکتههای ایمیلت را برجسته میکنم و درباره آن نکتههایی را مطرح میکنم.
من میفهمم آدمهای عامی میتوانند خیلی آدمهای شریف و اخلاقیای باشند و خیلی وقتها سالمترند از خیلی از مدعیان علم و فضل (تا اینحا قاعدتا اختلاف نظری نداریم) اما گمان میکنم این موضوع را نباید سنجه علم قرار داد. به عبارت دیگر شرافت جای خود، ارزش علم هم جای خود، مقابل علم شرافت نیست جهل است. درک عوامانه از عالم و آدم درک عوامانه است و رفتار پسندیده هیچ آدم عامیای این ماجرا را تغییر نمیدهد. درست است که گفتهاند درباره خدا چون و چرای زیادی نکنید و علیکم بدین العجائز اما این را نباید جوری تفسیر کرد که نتیجهاش بشود نفی علم و ستایش نادانی. من واقعا اعتقاد دارم فرق است بین دانستن و ندانستن (هل یستوی الذین یعلمون و الذین لایعلمون؟) و واقعا اعتقاد دارم علم نور است و جهل تاریکی. این علم هم برایم همه علم است. هر چیزی که بشود درباره عالم و آدم دانست. اتفاقا بخش زیادی از این دانستن همان علم تجربی است که در ایمیلهای تو انگار تحقیر میشود. علم تجربی نمیتواند و نباید بیشتر از حدودش حرف بزند (که اتفاقا زیاد هم نمیزند!) اما در زمینه خودش حرفش تنها چیز به درد بخوری است که داریم. کم است و ناقص است درست اما همین که هست همه دانسته تجربی ماست و از قضا خیلی هم چیز جالبتوجهی است. من فکر میکنم ابنسینا که هم اهل علم تجربی بود هم حکمت، خیلی دنیای بزرگتری داشت از ملاصدرا که اهل علم تجربی نبود و ابنسینا را هم برای همین تحقیر میکرد. اصلا یکی از مشکلات جامعه ما تحقیر علم است. علم منافی معنویت نیست کشف جنبههایی از حقیقت است، اما در یک جامعه ناسالم به نحو بیوجهی اینها را روبروی هم قرار میدهند.
بگذار به طور خاص راجع به روانشناسی حرف بزنیم که من هم بسیار جدی میگیرمش و هم کم و بیش دربارهاش مطالعه کردهام و میکنم و معتقدم مخالفت با آن در جامعهمان و به ویژه در میان روشنفکرانمان (نمونه نوعیاش برای نسل من و تو فیلم خاطرهانگیز “هامون”) بیش از هر چیز حاکی از نیاز شدید به آن است. مثلا همان اختلال دو قطبی را در نظر بگیریم که تو مثال زدهای و من اتفاقا چون یکی از نزدیکانم به نوع خفیف آن مبتلا بود نه فقط نظرا که عملا هم آن را بهخوبی میشناسم. اولا ما میدانیم اختلال دوقطبی در اصل مشکلی بیوشیمیایی است نه روانشناختی (برای همین الان بیشتر تعبیر “دوقطبی” را به کار میبرند به جای “افسردگی-شیدایی”)؛ هرچند برای درمانش روانشناس هم در کنار روانپزشک لازم است؛ چون این بیماری که ریشه ژنتیک هم دارد مثل اعتیادی است که بدن به طور طبیعی داشته باشد و باعث میشود فرد گاهی منیک باشد (انگار مواد زده) و گاهی افسرده (گویی خماری بعد از مواد زدن)؛ برای همین برای درمانش که با دارو کاملا ممکن است (فرایند بیوشیمیاییاش کم و بیش شناخته شده است و در کتابهای مربوط به موضوع تشریح شده است) نیاز به روانشناس هست تا فرد مبتلا درمان را رها نکند. هر بار رها کردن فرایند درمان میتواند بیمار را به مرحله شدیدتر ببرد. معمولا این بیماری را در سه یا به عبارتی چهار سطح تقسیم میکنند (به خفیفترین نوعش میگویند سایکلو تایمیا (ادوارخویی)، سطح یک که شدیدترین صورتش است میتواند ابعاد و تبعات خطرناکی داشته باشد). به خلاف کلیشهها در مورد این مشکل (مثل سایر مشکلات روانپزشکی و روانشناختی) علیالاصول فقط وقتی فرایند درمان آغاز میشود که شکایتی از جانب خود فرد مبتلا یا اطرافیان نزدیکش وجود داشته باشد (یعنی فرد بگوید زندگیام مختل شده یا اطرافیان بگویند زندگی ما را مختل کرده است). کسی را میشناسم که رفت دنبال درمان و حالش خوب است و مشغول کار و زندگی. کس دیگری را هم میشناسم که بسیار مستعد و توانا بود اما به رغم همه توضیحات قضیه را جدی نگرفت و حالا متاسفانه نابود شدنش را میشود به راحتی دید. کدام وضعیت بهتر است؟ شناخت یا فرار؟ (تازه در نظر داشته باش این جور وقتها قضیه گستره غیرفردی قابل توجهی هم میتواند بیابد، مثلا فرزند مادری که اختلال دوقطبی دارد ممکن است به علت پیشبینیناپذیر بودن رفتارهای مادرش در آینده مشکل تصمیمگیری پیدا کند.) میدانیم که به احتمال مقرون به یقین مثلا همینگوی و ویرجینیا وولف مشکل اختلال دوقطبی داشتهاند. هر دو خودکشی کردهاند. اتفاقا یادداشت وولف قبل از خودکشی هم مانده که چه رنجی میکشیده، چون در زمان آنها راه کنترل این بیماری شناخته شده نبوده است. لویی آلتوسر هم گویا همین مشکل را داشته و هی درمان کرده و هی رها کرده و دست آخر چنانکه میدانی همسرش را خفه کرده است. شناخت این مشکلات یا درمانشان بد است؟ مولوی هم چه بسا احتمالا به نوع خفیفی از این بیماری مبتلا بوده (چنانکه احتمالا داوینچی) حال مساله این است اگر کسی اذیت نبوده و شکایتی وجود نداشته که هیچ، اگر مشکلی وجود داشته رفع آن عیبی داشته است؟ چرا فکر میکنی کنترل مشکل فرضی باعث میشده مولوی مولوی نباشد یا چرا مولویبودنش را صرفا به بیوشیمیاش ربط میدهی؟ (دستکم طبق مفروضات خودت نباید چنین کنی). (راستی این را هم در پرانتز بنویسم که از خواندن نامههای فوقالعاده خواندنی مولانا /مکتوبات/ کاملا برمیآید که به هر حال او دچار مشکل و اختلال جدی نبوده است و به طور معمول فردی بوده است معقول و مسئولیتپذیر و حواسجمع، مشغول رتق و فتق موفقیتآمیز امور روزمره؛ به عبارت دیگر آنهایی که اختلالات بیوشیمیایی یا روانشناختی جدی داشتهاند اسمشان ثبت نشده که الان راجع به فاجعههای زندگی آنها و تأثیر مثبت شناخت و درمان حرف بزنیم!)
ببخشید طولانی شد. غرضم این است که برای داوری درباره علوم و از جمله روانشناسی و نقد و حتی رد آنها باید در وهله اول آنها را شناخت. آن هم نه بر اساس روایتهای عامیانه و همهپسند از آنها بلکه بر اساس متون جدی و معتبر. شاید برایت جالب باشد بدانی در جمعی که چند تا آدم کاملا بیخدا در آن بودند درباره همین اختلال دوقطبی صحبت شد و همه منکر روانپزشکی و روانشناسی و اهمیت این جور شناختها بودند! برای همین فکر می کنم اصولا این حرفها ربطی به معنویت ندارد و اهل معنای واقعی و نه روانهای ترسزده و مضطربی که ترس و اضطرابشان را پشت معنویت پنهان میکنند میتوانند از شناخت این مطالب راجع به انسان استقبال کنند و به استفاده از این علوم توصیه.
حتما تعبیر اخلاقِ باور را شنیدهای. به نظر من تعبیری است جدی. من فکر میکنم درباره باورهایم اخلاقا تعهداتی دارم. نمیشود موضوعی را خوب نشناسیم اما دربارهاش نظریهپردازی کنیم. مشکل جامعه ما دقیقا همین است که الان کسانی دارند در آن علوم انسانی را نفی میکنند بدون اینکه با آنها آشنایی عمیقی داشته باشند. در صورتی که ما واقعا به این علوم نیاز داریم و نفی آنها کمک به معنویت نیست دامن زدن به جهل است و جهل جایی است که انواع توهمات و خودخواهیها در آن میتوانند خودشان را پشت نقابهای معنوی پنهان کنند. فکر میکنم در بحث از معنویت باید مراقب این جنبه بود، از جمله برای از دست نرفتن خود معنویت و لوث نشدن آن.
خوب، ببخشید رودهدرازی شد
تا بعد
قربانت
منصور
13)
هو الحق
حضرت منصور سلام مجدد.
اگر فکر کردی که از کیبرد فرساییهای من رها شدهای، کور خواندهای برادر: تا که پایم میرود رانم در او / چون نماند پا چو بطانم در او.
من نفی علم نکردم و نمیکنم، آن چه که درباره عامیان گفتم و به نظرم این جا با علم به معنای شناختها و تبیینهای ذهنی، در تعارض میافتد، ایمان است. راه ایمان دست کم لزوما از راه علم نمیگذرد و ای بسا علومی که علیه ایمان قرار میگیرند. ژرفکاویهای ذهنی و جست و جو و تحلیلهای دقیق، با هر ارزشی که میخواهند داشته باشند، نه تنها به ایمان نمیانجامند که از آن میکاهند. متوجه نگرانی به حق تو هستم که ایمان خالی از علم کاملاً مستعد درافتادن به ورطه جزمیات و عادات است. به صورت اجمالی میتوانم بگویم که به گمانم علمی که به ایمان مددرسان است، جدای از این نوع تحلیلی ـ ذهنی آن است. به عبارت دیگر، علم وقتی ایمانآور و برآورنده آن است که ذیل ایمان و قلب تعریف شود و نه در سطحی دیگر. به نظرم منظور از علم هم در قرآن چنین چیزی است: نوعی معرفت نشانهشناسانه که راه را بر ایمان باز کند و نه آنکه به جان آن بیفتد و معارف ایمانی را جراحی و مثله کند. (این حرف کلی است، میدانم و نیاز به تبیین دارد، در حد مقدروات برای آن سرفصلهایی دارم که بیشتر در جلسات مثنوی بدانها پرداختهام؛ اما طبیعی است که بسیار خام باشد.)
دعوای من هم با علم مدرن و از جمله علم تجربی مدرن از همین جاست. فکر میکنم ورود وسواسگونه و ذهنی به پدیدارهای عالم و فروکاهش آنها به پارههای مجزا و بعد شناختشان در محیط ایزوله آزمایشگاهی و با استفاده از رفتارهای مولکولی، اگر نگویم راهی کلا به خطا، دستکم ناقص است. به نظرم حضور دوباره فعالانه پدیدههایی به نام طب مکمل با وجود آنکه در دورهای در جهان سرکوب و محو شدند، در دوران جدید و در کنار علم پزشکی، به عنوان یکی از سرآمدان دستاوردهای بشر جدید و به چالش کشیدن هژمونی آن؛ نشان از همان نقص روشی است. نمیتوان و نباید عالم و آدم را پیوسته با ابزارهای علم تخصصی پارهپاره کرد و بعد هر پارهای را جداگانه به مطالعه نشست و احساس شناخت به دست آورد. فکر میکنم یک جای کار اساسا میلنگد. اتفاقا علم تجربیای که با پیوسته دانستن عالم و آدم دست به کار شناخت و تغییر میشود را دوست میدارم و علم ابنسینا به نظرم از این گونه است: فیلسوفِ طبیبی که سر از عرفان هم درمی آورد. روی همین اصل، من آلرژی پیدا کردهام به این گزاره که برای این بیماری درمانی شناخته شده و یا خواهد شد. بسیاری از درمانها همان طور که گفتم برداشتن ابرو به بهای کور کردن چشم است. پزشک متخصصی که بخشی از بدن را مداوا میکند، نمیفهمد که دوای او احتمالا چه بر سر سایر ابعاد وجودی فرد میآورد. شیمیدرمانی مادر من، ای بسا بر سرطان او غلبه کند، اما او را با هزاران عارضه بعدی تنها خواهد گذاشت. این برآمده از میل زنده نگه داشتن به هر قیمتی است و ترس ابلهانه از مرگ!
دعوای من با روانشناسی ذاتی و کلی نیست، هم خودم به روانشناسان و روانشناسی مراجعه کردهام و هم اطرافیان و شاگردانم را بعضا ارجاع میدهم. مسأله بر سر چند چیز است: اول آنکه روانشناسی شدیدا مستعد آن است که حد خود را گم کند و ادعای انسانشناسی کند. دوم وقتی کار به روانپزشکی میرسد، همان دغدغه بالا را دربارهاش دارم، خنثا کردن معلولهای دردناک به چه بهایی؟ سوم، روانشناسان هم مثل پزشکان بعضا در تشخیص مشکل اشتباهات وحشتناک میکنند و اینگونه کلیت وجودی فرد را به هم میریزند. این بعضا اصلا هم نادر نیست و من چندین مورد برجسته در ذهن دارم. چهارم، با آشنا شدن با طب سنتی دریافتهام که بسیاری از آنچه در طب و روانشناسی جدید به عنوان کشفیات جدید شناخته میشوند، در طب سنتی شناخته و درمان شده بودند، درمانهایی کمهزینهتر و کمعارضهتر. و پنجم آن که روانشناسی احکام متضاد با دین زیادی دارد و برای آدم دیندار خیلی وقتها راهی جز انتخاب باقی نمیگذارد.
عامیانه شک دارم به ریشه بیوشیمیکال افسردگی دو قطبی. فکر میکنم این جداسازیهای عالم و آدم و در هم ریختن روابط آدمیان با هم و با عالم، خواه ناخواه منشأ بروز ناراحتیهای بسیار شده که شاید یکیش هم همین باشد. ما از قدیم الایام در متون عرفانی قبض و بسط را داریم که وقتی در زمینه ارتباط با خداوند و حضور او در وجود عجین میشود معنایی مییابد و کارکردی و در نهایت موجب آزار خود و دیگران نمیشود. نمیدانم کسی که در مولوی افسردگی دو قطبی مییابد از آن باخبر است یا نه. این دو به هم نزدیکاند.
جالب است که یکی از اطرافیان من نیز همین افسردگی دوقطبی را داشته و شاید دارد. بارها هم به سراغ مشاوران رنگارنگ رفته و دست آخر به او قرص هم تجویز کردهاند. اما در نهایت از راه تصحیح شیوههای زندگی و باور، بر آن تا حد زیادی غالب شده است. شکی ندارم که اگر سبک زندگی ما، از خواب و خوراک تا کار و تلاش و هوا و ابزارهای رسانهای و ارتباطات انسانی و پرورش کودکی، از اینی که هست طبیعیتر و سالمتر بود، این عارضه در جایگاهی متناسب مینشست و به عنوان یک ویژگی شخصیتی که امکانات زیستی متفاوتی را فراهم میکرد، تلقی میشد.
گمانم این است که آدمی از جایی از زمان و مکان برید و خود را تافته جدا بافتهای دید و حالا روز به روز غریبهتر و وحشتزدهتر میشود. فکر نمیکنم آن معرفتی که ما را به اینجا رساند، توان بیرون بردنمان را داشته باشد.
من واقعا متوجه آن خودخواهی و آن بیتقوایی علمی هستم و سعی در پرهیز از آن دارم. این است که با هر عالمی، مثل تو، درد دل و گفت و گو میکنم که از این دام به دور افتم. اما وقتی در برابر معارفی قرار میگیرم که با هجمه تند دانشهای جدید محو و نابود شدهاند و یا از آنان تنها نقشی کمرنگ باقی مانده و در آن معارف کلیدهای رهایی مییابم، یا به سبکهای سالمتری از زندگی برمیخورم که فناوری آنها را از ما گرفته، لجم میگیرد! همین!
باز هم شرمنده از تصدیع و تأخیر و بیشرمی!
14)
علی جان سلام
خوشحال شدم ایمیلت را دیدم. این دفعه بگذار از این جنبه به قضیه نگاه کنیم: چه کسی گفته علم نفیا یا ایجابا با ایمان میتواند سر و کاری داشته باشد؟ در واقع این فرض را چرا مسلم گرفتهای؟ کسانی و مثلا از جمله مارکسیستها چنین فرضی داشتهاند. اما من چنین فرضی ندارم. برای من دین/ایمان/اساطیر/معنویات در ساحتی قرار میگیرد متفاوت از ساحت علم. “به به چه هوای دل انگیزی” این را که هوا متشکل است از اکسیژن و گازهای دیگر نه نفی میکند نه اثبات. اینها اصلا ربطی به هم ندارد. یکبار یک مصاحبه کرده بودم و در آن تصورم را از نسبت علم و دین گفتهام. نمیدانم دیدهای یا نه، اگر دوست داشتی نگاهی بهش کنی لینک زیر را ببین
http://mansurhashemi.com/index.php?newsid=166
اگر چنین نگاهی داشته باشی اصلا علم و ایمان سنخیتی ندارند که تعارضی داشته باشند.
درباره روانشناسی و روانپزشکی و غیره هم اگر دوست داشتی مثلا کتاب “زمینه روانشناسی” هیلگارد (آخرین ویراست) را ببین و نیز کتاب “روانشناسی مرضی” انتشارات رشد را، بعد بگو کدام قسمت این کتابها به نظرت نادرست یا مضر است و چرا اطلاعاتی که در آنها آمده ارزشمند نیست.
در مورد قبض و بسط عرفا هم یک نکته بگویم: راستش را بخواهی من هیچوقت از این مفاهیم زیاد خوشم نیامده! همه ما طبعا اندکی تغییر انرژی و احوال را همیشه در طول زمان داریم و تجربه میکنیم. اما مفهومپردازی آبرودارانه برای “مودی” بودن گمان نمیکنم لزومی داشته باشد. ثبات شخصیت و استواری رفتاری و قابل پیش بینی بودن و اصول داشتن و کمتر دچار انفعالات نفس شدن بهتر نیست؟ راستش من سنت کنفوسیوسی را خیلی دوست دارم به سبب تاکید بر این جنبه. در سنت خودمان هم هست و مثلا آثار فردوسی و سعدی و برخی دیگر از کارهای حکمیمان حاکی از این ارزشهاست (فاطمه که شوخی-جدی من بنده را از نوادگان مغولانی میداند که به ایران حمله کردند! چون حکمت عملی سنت زردپوستان را خیلی دوست دارم). به هر حال از شوخی گذشته قبض و بسط تا حد معمولش عیبی ندارد و بیشترش را باید فکری برایش کرد.
این را هم بگویم که طب سنتی هم که به آن اشاره کردهای “علم” تجربی زمان خودش بوده است، هر چقدرش الان هم مفید باشد طبعا مورد استفاده قرار میگیرد. هیچ کس هم کسی را به استفاده از پزشکی جدید مجبور نکرده است. اگر دوست داشتیم از درمانی استفاده میکنیم و دوست نداشتیم استفاده نمیکنیم. اما اینکه از درمانی استفاده کنیم و از عوارض جانبیاش شاکی باشیم یا بگوییم چرا کاملا مثمر ثمر و موفق نبود بیش از آنکه معنویتگرایی باشد توقع کمال از علم تجربی داشتن است و نارضایی از کاستیهای آن، نه خودش! در واقع باید توجه داشت که توقع زیادی داشتن از علم جدید منطقا نتیجهاش تأیید دنیای قدیم نیست! (بماند که خود این تقسیمبندی قدیم و جدید هم خیلی جاها محل بحث میتواند باشد از جمله در حوزه همین علم تجربی). یاد یک خاطره افتادم. اگر درست یادم باشد در مدرسه فرهنگ سر کلاس کنار خودت نشسته بودم و به جای گوش دادن به معلم، “غزلداستانهای سال بد” نادر ابراهیمی را میخواندم. قصه اولش درباره پزشکی بود که برای سرطان درمانی یافته بود و شد قهرمان مردم و چه تجلیلها از او شد. بعد خبر آمد که کسی مرده است و و بعد دیگری و مردم دلخور از او روی برگرداندند گویی دروغگو و دغلکار بوده است. در انتها او مجبور شد به ملت توضیح بدهد که من برای سرطان درمان پیدا کرده بودم نه مرگ. راستش فکر میکنم گیر خیلی از ماها وقتی درباره علم تجربی غر میزنیم همین است؛ یعنی مشکلمان این است که چرا بیشتر کارآمد نیست و حالا که اینجور است پس گور پدر این، حتما قبلا چیزی بوده که بهتر و کارآمدتر بوده است!
در مورد علم و تجدد و اینها یک چیز دیگر هم بگویم و فعلا حرفم را تمام کنم. بگذار اینجوری بگویم: خیال میکنم نگاه یکی مثل آقای حسین الهی قمشهای خیلی به عرفان و سنت معنوی خودمان نزدیکتر است تا نگاه آقای سید حسین نصر. در نگاه اولی که نمونه نوعی از بقایای نگاه سنتی عرفانی است دنیا زیباست، جلوه حق است، شناختنش ارزش است و خبری از کینهتوزی و دشمنی و تلخی نیست، در نگاه دومی که برگرفته از یک جریان افراطی غرب در دورهای خاص است دنیای جدید بد است، علم جدید بد است، و انگار همه علیه خدا سنگر گرفتهاند و باید به خدا کمک رساند! (کاری به مراتب فضل و تخصص این استادان محترم و مقایسه اطلاعات و تفکراتشان ندارم و صرفا میخواهم دو رویکرد متفاوت دو فرد مشهور را در برابر هم بگذارم). من نگاه و رویکرد اول را دارای حظ بسیار بیشتری از حقیقت میدانم، یعنی هم درستتر است هم مفیدتر و البته هم زیباتر. (البته اگر دچار این کلیشه رایج باشیم که لازمه عمیق بودن بدبختی است نگاه عرفانی غیرکینهتوزانه خیلی سطحی به نظر میرسد!)
عجالتا فکر میکنم با همین مقدار که نوشتم میشود بحث را ادامه داد! شاد باشی
قربانت
منصور